Saturday, March 28, 2009
Wednesday, March 25, 2009
پدرم وقتی بود
در این سال جدید با خودم قرار گذاشتم که در هر سال حداقل یکبار هم که شده یادی از گذشتگان در قالب یک مطلب کوتاه بکنم
پدرم وقتی بود
چندین سال پیش توی یکی از بعد از ظهرهای گرم تابستان که همگی از شدت گرما به سایه پناه برده بودند و چرت می زدند تا از بار سنگینی غذای ظهر کم کنند من طبق معمول یواشکی از روی تراس پایین آمدم و خودم را به حیاط خلوت پشتی و از آنجا به کوچه روستا رساندم. برای خلاف الان که همیشه دلم برای یکم خوابیدن بعد نهار لک می زند آن موقعها اصلا نمی توانستم تصور کنم که چرا بزرگترها اینقدر به خواب بعد نهار اهمیت می دهند تا جای که حتی ما را هم مجبور می کنند از آنها پیروی کنیم. خوب می دانستم که اگر به باغ پشت خانه بروم حتما می توانم سرو کله هادی پسر دایی خودم را پیدا کنم او هم همیشه راهی برای از زیر خواب در رفتن پیدا می کرد. وقتی به جوی آب وسط باغ رسیدم هادی را دیدم که پاهایش را توی آب کرده و در حال گاز زدن به سیب نارس سبزی است. منم با یک نیم پرش یک سیب از شاخه درخت مشرف به جوی کندم و کنار او مشغول گاز زدم شدم. هادی پاهایش را از توی آب در آورد و نیم نگاهی به من کرد و گفت
می دانی هلو های باغ طوسی الان کاملا رسیده است حاضری برویم چند تا بکنیم
(طوسی صاحب بزرگترین باغ آن منطقه بود و میوه های داشت که توی باغهای دیگر کمتر پیدا می شد و انسان بسیار بد اخلاق و سختگیری بود و چند سال پیش برای بریدن دست بچه های روستا یک دیوار سه متری دور باغش کشیده بود)
گفتم- بابا اونجا خیلی خطرناکه شنیدم تازگیها دو تا سگ بزرگ هم آورده تازه چطور می توانی از دیوار به اون بلندی بالا بروی
هادی گفت- کاریت نباشه من راهش را بلدم پریروز با یکی از بچه های یک جاپا روی دیوار درست کردیم به راحتی می توانی از آن بالا برویم و توی باغ بپریم تازه می رویم ته باغ که سگها هم نباشند
خلاصه من با یکم این پا آنپا کردم راضی شدم و به سمت باغ راهی شدیم چند دقیقه بعد درست همان جای بودیم که هادی می گفت آنها با برداشت چندتا اجر از توی دیوار یک جاپای خوبی برای بالا رفتن درست کرده بودند و دو دقیقه بعد ما مثل قرقی آن طرف باغ مشغول کندن هلو های تازه و آبدار باغ شدیم خوشبختانه خبری از هیچکس نشد و وقتی بغلمان از هلو پرشد به سمت دیوار برگشتیم اما امان از بی فکری جا پا ها فقط طرف بیرون دیوار درست شده بود خلاصه هرکار کردیم نتوانستیم بالا برویم تا اینکه من جاپا گرفتم و هادی بالا رفت و هلو ها را توی پیراهنم گره زدم به سمتش پرتاب کردم ولی خودم همان طرف ماندم تنها راه بیرون امدن از در اصلی باغ بود که با ترس و لرز به آن طرف حرکت کردم.
نزدیکهای در بودم که صدای سگها از دور آمد و بعد از چند ثانیه خودشان را هم می دیدم که دارند به سمت من می دوند از ترس یکم دویدم و بعد به سرعت خودم را به بالای درخت توتی که چند متری تا در فاصله داشت رساندم و سگها پای درخت شروع به پارس کردن کردند. خیلی زود سر و کله آقای طوسی با یک چوب دستی پیدا شد و با دیدن من سگها را آرام کرد و من هم با گردن کج و نیم تنه لخت از درخت پایین آمدم و یکربع بعد در حالی که گوشم در دست آقای طوسی بود و پشت شلوارم جای دوتا اردنگی جلوی در خانه مان ظاهر شدیم. آقای طوسی محکم و بلند با مشت به در می کوبید و از بخت بد من پدرم با چشمهای قرمز و خواب آلود و قیافه عصبانی از صدای بلند پشت در حاضر شد و بعد از مختصر توضیح و گفتگو گوش من در دست پدرم بود و جای دوتا در کونی جدید روی شلوارم نقش بسته بود. چیزی که من خیلی در مورد پدرم دوست داشتم اصلا اهل غر زدن نبود و تو را به روش سنتی خودش تنبیه می کرد و برای همیشه فراموش می کرد که چنین اتفاقی هم افتاده. روش سنتی او هم یک پس کلگی سنگین و بلافاصله یک اردنگی بود که همیشه باعث بهم خوردن تعادل می شد و دو دقیقه بعد خودت را آغوش در آغوش زمین می دیدی در حالی که قطرهای اشک از شدت درد از چشمت به بیرون می جهید. خوب می دانستم که همچی تمام شده است اما نباید برای امروز از گوشه تراس تکان بخورم. پدرم که حالا بد خواب شده بود یک گوشه نشست و به من گفت بپر برو یک هندوانه از توی انبار بیاور. و من از ترس توام با خوشحالی به سمت انبار دویدم ترس از اینکه دو دقیقه بعد باید بروم هندوانه را به دست او بدهم و خوشحالی از اینکه می دانستم تا بقیه بیدار شوند من و او دلی از ازای هندوانه در خواهیم آورد. هندوانه ها را توی انبار که خنک بود نگاه می داشتیم و من هم نامردی نکردم یکی از آنها را که از همه بزرگتر بود با یک سینی و چاقو کنار پدرم بردم و او هم که حالا کاملا قضیه من را فراموش کرده بود با یک حرکت دوتا چاق برای خودش و من جدا کردو مشغول خوردن شدیم. او هر وقت در حال خوردن بود قیافه مهربانی پیدا می کرد به قول خودش خوردن بزرگ ترین نعمتی بود که خدا به انسان داده و وقتی از یک خوراکی لذت می برد بند دلش باز می شد و شروع به گفتن خاطرات کودکی و شیطنتهای ان موقعش می کرد با اینکه من آنها را بارها و بارها شنیده بودم اما همیشه شنیدن مجدد آنها خالی از لطف نبود. اینبار خاطره اش در مورد مواظبت کردن از خرمن گندم را تعریف کرد. وقتی انها بچه تر بودند برای مواظبت از خرمن گندم معمولا چند نفری شبها روی آن دراز می کشیدند و در ان زمان پدرم به اتفاق دو تا عموها و یکی دوتا بچه های ده مسئول پاییدن خرمن بودند بعد او تعریف کرد که چطور شبانه خرمنها را رها می کردند و در آن گرمای شبانه به سمت رودخانه می رفتند و آب تنی می کردند و گاه گاهی هم سرکی به پستو خانه می زدند و با برداشتن چند تکه نان و پنیر تا صبح شب زنده داری می کردند تا اینکه یک شب آنها تصمیم می گیرند برای کندن هندوانه مسیر دوری را در زیر مهتاب تا روستای کناری بروند و در وسط راه صدای همهم همه ای می شوند و بعد چند لحظه احساس خطر می کنند و خودشان را به بالای دیوار یکی از باغهای سر راه می رسانند و گروه بزرگی از گرازهای وحشی را می بینند که به مزارع اطراف حمله ور شده اند البته دو تا عموی من هم این داستان را با کمی اختلاف می گویند اینکه چطور گرازها حتی دیوار باغ را خراب کردند یا اینکه یکی از عموهایم چطور دومتر دیوار را با یک حرکت بالا رفت و با دو دستش دو تا برادر کوچکتر را بالا کشید و کلی جزییات دیگر که به داستان آب و تاب می داد اما پدرم بیشتر مواقع ساکت می ماند و این نشانه این بود که یک جای داستان می لنگد. اما او ادامه داد که این گرازها از مرز شوروی می امدند و به خاطر قحطی که در آنجا بود به سمت جنوب در گله های صدتای حمله ور می شدند. داستان که تمام شد تقریبا بیشتر هندوانه خورده شده بود و من که نافم از زور شکم پری بیرون زده بود کنار پدرم که حالا یکوری دراز کشیده بود دارز کشیدم. چشمهایم آرام آرام روی هم می رفت که یک تکه سنگ کوچک به پایم خورد و هادی را دیدم که لب پشتبام پیراهن پر از هلوی من را در دست دارد و تا خواستم آرام بلند شوم بروم پدرم در همان حالت دارز کش پایش را روی سینه من گذاشت و گفت از جایت تکان نمی خوری و به آن کره خر هم بگو برود پی کارش تا بلند نشدم. هادی که خودش همه چیز را دیده و شنیده بود توی دو ثانیه ناپدید شد و لباس من و مقداری از آن هلو ها را همان لب پشت بام رها کرد و من هم در همان وضعیت خوابم برد. گرم خواب بود که یکی روی سینه ام زد. پدرم بود که کنار من نشسته بود بقیه هم امده بودن گویا من یک ساعتی خوابیده بودم بعد پدرم گفت برو اون هلو ها را بیاور ببینم این چی بود که به خاطرش ما را از خواب بی خواب کردی. حالا همه کنجکاو بودند و هاج و واج می پرسیدند کدام هلو ها . من که دل توی دلم نبود برای خوردن هلوهای که آن همه مشقت داشت خودم را بالای پشت بام رساندم و با پیراهن پر پایین آمدم و آن را جلوی پدرم گذاشتم او هم گفت حالا می روی تو انبار دو تا هندوانه بر می داری و در خانه آقای طوسی می بری و از او عذر خواهی می کنی . من هم قبل رفتن تا خواستم یک هلو بردارم محکم پشت دستم می زند و می گوید حق نداری از اینها بخوری بدو برو کارت را بکن بعد بیا بخور و من با سری پایین و مطمئن از اینک وقتی برگردم هلوی در کار نیست با دو تا هندوانه در زیر بقل به سمت خانه آقای طوسی راه می افتم.
بیاد پدرم در آستانه این سال جدید
Thursday, March 19, 2009
TWOD-042
TWOD-041
Wednesday, March 18, 2009
Let things go vs know your boundries
Is there any solution for having a right social community? There is always a price for every little enjoyment that is involved with others. It is a kind of getting and giving. Only single person has infinite freedom to fly where ever, when ever, how ever, he/she wants. If we could live alone then we will surely do it but human being needs to live with others and that makes the life really complicated. Then rules and barriers start growing and every body end up into a little prison in the middle of crowd that we called it society. And by going forward to modern life, those little rooms become even smaller. The problem is nobody wants to let it go and if few people do it, there will be always some people who take an advantage of it. Such a complex circle, that makes me angry from people time to time. I think we need to develop the true nature of being human as same time as we try to make it easier.