Saturday, March 28, 2009

TWOD-044

To catch a right goal is not all about trying hard, is also about going to right direction.
برای رسیدن به هدف سریعتر دویدن تنها کافی نیست در جهت درست دویدن مهمتر است

TWOD-043

People who are laughing loud, they are crying louder
کسانی که بلند می خندند بلند هم گریه می کنند

Wednesday, March 25, 2009

پدرم وقتی بود

در این سال جدید با خودم قرار گذاشتم که در هر سال حداقل یکبار هم که شده یادی از گذشتگان در قالب یک مطلب کوتاه بکنم


پدرم وقتی بود

چندین سال پیش توی یکی از بعد از ظهرهای گرم تابستان که همگی از شدت گرما به سایه پناه برده بودند و چرت می زدند تا از بار سنگینی غذای ظهر کم کنند من طبق معمول یواشکی از روی تراس پایین آمدم و خودم را به حیاط خلوت پشتی و از آنجا به کوچه روستا رساندم. برای خلاف الان که همیشه دلم برای یکم خوابیدن بعد نهار لک می زند آن موقعها اصلا نمی توانستم تصور کنم که چرا بزرگترها اینقدر به خواب بعد نهار اهمیت می دهند تا جای که حتی ما را هم مجبور می کنند از آنها پیروی کنیم. خوب می دانستم که اگر به باغ پشت خانه بروم حتما می توانم سرو کله هادی پسر دایی خودم را پیدا کنم او هم همیشه راهی برای از زیر خواب در رفتن پیدا می کرد. وقتی به جوی آب وسط باغ رسیدم هادی را دیدم که پاهایش را توی آب کرده و در حال گاز زدن به سیب نارس سبزی است. منم با یک نیم پرش یک سیب از شاخه درخت مشرف به جوی کندم و کنار او مشغول گاز زدم شدم. هادی پاهایش را از توی آب در آورد و نیم نگاهی به من کرد و گفت

می دانی هلو های باغ طوسی الان کاملا رسیده است حاضری برویم چند تا بکنیم

(طوسی صاحب بزرگترین باغ آن منطقه بود و میوه های داشت که توی باغهای دیگر کمتر پیدا می شد و انسان بسیار بد اخلاق و سختگیری بود و چند سال پیش برای بریدن دست بچه های روستا یک دیوار سه متری دور باغش کشیده بود)

گفتم- بابا اونجا خیلی خطرناکه شنیدم تازگیها دو تا سگ بزرگ هم آورده تازه چطور می توانی از دیوار به اون بلندی بالا بروی

هادی گفت- کاریت نباشه من راهش را بلدم پریروز با یکی از بچه های یک جاپا روی دیوار درست کردیم به راحتی می توانی از آن بالا برویم و توی باغ بپریم تازه می رویم ته باغ که سگها هم نباشند

خلاصه من با یکم این پا آنپا کردم راضی شدم و به سمت باغ راهی شدیم چند دقیقه بعد درست همان جای بودیم که هادی می گفت آنها با برداشت چندتا اجر از توی دیوار یک جاپای خوبی برای بالا رفتن درست کرده بودند و دو دقیقه بعد ما مثل قرقی آن طرف باغ مشغول کندن هلو های تازه و آبدار باغ شدیم خوشبختانه خبری از هیچکس نشد و وقتی بغلمان از هلو پرشد به سمت دیوار برگشتیم اما امان از بی فکری جا پا ها فقط طرف بیرون دیوار درست شده بود خلاصه هرکار کردیم نتوانستیم بالا برویم تا اینکه من جاپا گرفتم و هادی بالا رفت و هلو ها را توی پیراهنم گره زدم به سمتش پرتاب کردم ولی خودم همان طرف ماندم تنها راه بیرون امدن از در اصلی باغ بود که با ترس و لرز به آن طرف حرکت کردم.

نزدیکهای در بودم که صدای سگها از دور آمد و بعد از چند ثانیه خودشان را هم می دیدم که دارند به سمت من می دوند از ترس یکم دویدم و بعد به سرعت خودم را به بالای درخت توتی که چند متری تا در فاصله داشت رساندم و سگها پای درخت شروع به پارس کردن کردند. خیلی زود سر و کله آقای طوسی با یک چوب دستی پیدا شد و با دیدن من سگها را آرام کرد و من هم با گردن کج و نیم تنه لخت از درخت پایین آمدم و یکربع بعد در حالی که گوشم در دست آقای طوسی بود و پشت شلوارم جای دوتا اردنگی جلوی در خانه مان ظاهر شدیم. آقای طوسی محکم و بلند با مشت به در می کوبید و از بخت بد من پدرم با چشمهای قرمز و خواب آلود و قیافه عصبانی از صدای بلند پشت در حاضر شد و بعد از مختصر توضیح و گفتگو گوش من در دست پدرم بود و جای دوتا در کونی جدید روی شلوارم نقش بسته بود. چیزی که من خیلی در مورد پدرم دوست داشتم اصلا اهل غر زدن نبود و تو را به روش سنتی خودش تنبیه می کرد و برای همیشه فراموش می کرد که چنین اتفاقی هم افتاده. روش سنتی او هم یک پس کلگی سنگین و بلافاصله یک اردنگی بود که همیشه باعث بهم خوردن تعادل می شد و دو دقیقه بعد خودت را آغوش در آغوش زمین می دیدی در حالی که قطرهای اشک از شدت درد از چشمت به بیرون می جهید. خوب می دانستم که همچی تمام شده است اما نباید برای امروز از گوشه تراس تکان بخورم. پدرم که حالا بد خواب شده بود یک گوشه نشست و به من گفت بپر برو یک هندوانه از توی انبار بیاور. و من از ترس توام با خوشحالی به سمت انبار دویدم ترس از اینکه دو دقیقه بعد باید بروم هندوانه را به دست او بدهم و خوشحالی از اینکه می دانستم تا بقیه بیدار شوند من و او دلی از ازای هندوانه در خواهیم آورد. هندوانه ها را توی انبار که خنک بود نگاه می داشتیم و من هم نامردی نکردم یکی از آنها را که از همه بزرگتر بود با یک سینی و چاقو کنار پدرم بردم و او هم که حالا کاملا قضیه من را فراموش کرده بود با یک حرکت دوتا چاق برای خودش و من جدا کردو مشغول خوردن شدیم. او هر وقت در حال خوردن بود قیافه مهربانی پیدا می کرد به قول خودش خوردن بزرگ ترین نعمتی بود که خدا به انسان داده و وقتی از یک خوراکی لذت می برد بند دلش باز می شد و شروع به گفتن خاطرات کودکی و شیطنتهای ان موقعش می کرد با اینکه من آنها را بارها و بارها شنیده بودم اما همیشه شنیدن مجدد آنها خالی از لطف نبود. اینبار خاطره اش در مورد مواظبت کردن از خرمن گندم را تعریف کرد. وقتی انها بچه تر بودند برای مواظبت از خرمن گندم معمولا چند نفری شبها روی آن دراز می کشیدند و در ان زمان پدرم به اتفاق دو تا عموها و یکی دوتا بچه های ده مسئول پاییدن خرمن بودند بعد او تعریف کرد که چطور شبانه خرمنها را رها می کردند و در آن گرمای شبانه به سمت رودخانه می رفتند و آب تنی می کردند و گاه گاهی هم سرکی به پستو خانه می زدند و با برداشتن چند تکه نان و پنیر تا صبح شب زنده داری می کردند تا اینکه یک شب آنها تصمیم می گیرند برای کندن هندوانه مسیر دوری را در زیر مهتاب تا روستای کناری بروند و در وسط راه صدای همهم همه ای می شوند و بعد چند لحظه احساس خطر می کنند و خودشان را به بالای دیوار یکی از باغهای سر راه می رسانند و گروه بزرگی از گرازهای وحشی را می بینند که به مزارع اطراف حمله ور شده اند البته دو تا عموی من هم این داستان را با کمی اختلاف می گویند اینکه چطور گرازها حتی دیوار باغ را خراب کردند یا اینکه یکی از عموهایم چطور دومتر دیوار را با یک حرکت بالا رفت و با دو دستش دو تا برادر کوچکتر را بالا کشید و کلی جزییات دیگر که به داستان آب و تاب می داد اما پدرم بیشتر مواقع ساکت می ماند و این نشانه این بود که یک جای داستان می لنگد. اما او ادامه داد که این گرازها از مرز شوروی می امدند و به خاطر قحطی که در آنجا بود به سمت جنوب در گله های صدتای حمله ور می شدند. داستان که تمام شد تقریبا بیشتر هندوانه خورده شده بود و من که نافم از زور شکم پری بیرون زده بود کنار پدرم که حالا یکوری دراز کشیده بود دارز کشیدم. چشمهایم آرام آرام روی هم می رفت که یک تکه سنگ کوچک به پایم خورد و هادی را دیدم که لب پشتبام پیراهن پر از هلوی من را در دست دارد و تا خواستم آرام بلند شوم بروم پدرم در همان حالت دارز کش پایش را روی سینه من گذاشت و گفت از جایت تکان نمی خوری و به آن کره خر هم بگو برود پی کارش تا بلند نشدم. هادی که خودش همه چیز را دیده و شنیده بود توی دو ثانیه ناپدید شد و لباس من و مقداری از آن هلو ها را همان لب پشت بام رها کرد و من هم در همان وضعیت خوابم برد. گرم خواب بود که یکی روی سینه ام زد. پدرم بود که کنار من نشسته بود بقیه هم امده بودن گویا من یک ساعتی خوابیده بودم بعد پدرم گفت برو اون هلو ها را بیاور ببینم این چی بود که به خاطرش ما را از خواب بی خواب کردی. حالا همه کنجکاو بودند و هاج و واج می پرسیدند کدام هلو ها . من که دل توی دلم نبود برای خوردن هلوهای که آن همه مشقت داشت خودم را بالای پشت بام رساندم و با پیراهن پر پایین آمدم و آن را جلوی پدرم گذاشتم او هم گفت حالا می روی تو انبار دو تا هندوانه بر می داری و در خانه آقای طوسی می بری و از او عذر خواهی می کنی . من هم قبل رفتن تا خواستم یک هلو بردارم محکم پشت دستم می زند و می گوید حق نداری از اینها بخوری بدو برو کارت را بکن بعد بیا بخور و من با سری پایین و مطمئن از اینک وقتی برگردم هلوی در کار نیست با دو تا هندوانه در زیر بقل به سمت خانه آقای طوسی راه می افتم.

بیاد پدرم در آستانه این سال جدید





Thursday, March 19, 2009

TWOD-042

I don't know, which state of lacking unity is whispering in my ears and when will be the time of union?
نمی دانم کدام فراق است که نوحه تنهای در گوشم نجوا می کند و کی وصل حاصل می گردد

TWOD-041

To catch a goal is hard, to have a right goal is even harder.
به خواسته رسیدن سخت است اما درست خواستن سختر است

Wednesday, March 18, 2009

Let things go vs know your boundries


Is there any solution for having a right social community? There is always a price for every little enjoyment that is involved with others. It is a kind of getting and giving. Only single person has infinite freedom to fly where ever, when ever, how ever, he/she wants. If we could live alone then we will surely do it but human being needs to live with others and that makes the life really complicated. Then rules and barriers start growing and every body end up into a little prison in the middle of crowd that we called it society. And by going forward to modern life, those little rooms become even smaller. The problem is nobody wants to let it go and if few people do it, there will be always some people who take an advantage of it. Such a complex circle, that makes me angry from people time to time. I think we need to develop the true nature of being human as same time as we try to make it easier.

Tuesday, March 10, 2009

TWOD-040

We only saw a part of life that it was in front of us.
همیشه باور داشته باشیم که ما فقط آن قسمت از زندگی را دیده ایم که در معرض دید ما قرار داشته است

TWOD-039

our minds are full of definitions, regulations and limitations that even make us to measure wetness or evaluate the flow rate of droplets, when we are looking at the rain.
ذهنها پر است از تعریفها ؛ قانون ها و چهار چوبها حالا حتی زمانی که به باران نگاه می کنیم یا خیسی شدن را اندازه میگیریم یا حجم سراریز قطره ها را

Monday, March 9, 2009

پسر پرنده

از خانه بیرون آمدم باید تمام مسیر تا مرکز شهر را دوان دوان می رفتم تو دلم مدام خدا خدا می کردم که نرفته باشد به ساعتم نگاه می کنم تقریبا یک یکربعی دیر کرده ام به سرعت قدمهایم اضافه می کنم نمی دانم چرا هر وقت قرار مهمی دارم یک چیزی پیش می آید این دفعه هم مادرم بعد از دو هفته غیبت تماس گرفت تمام هفته پیش مدام به موبایلش زنگ می زدم اما گویا خاموش بود و درست حالا که باید می رفتم زنگ زد و تا به خودم بیایم از هر دری صحبتی پیش آمد. ته دلم خیلی نگران هستم با خودم می گویم اگر او رفته باشد دیگه هیچ وسیله ای برای پیدا کردنش ندارم. تاز هفته پیش با هم آشنا شدیم قرار بود امروز کتابی را که مدتهاست منتظر هستم برایم بیاورد از شانس بد من اون موقع که نزدیک رودخانه برا هوا خوری رفته بودم دیدمش که نه موبایل همراهم بود نه خودکارو نه هیچ چیز دیگه ای که بتوانم شماره خودم را به او بدهم و پرسیدن شماره او هم در آن لحظه کار درستی به نظر نمی رسید و وقتی بعد یکم صحبت کردن بحث به کتاب مورد نظر رسید بهم قول داد که امروز برام بیاورتش تو میدان اصلی شهر اما خوب الان دیر شده و سوئدی ها هم معمولا زیاد سر قرار منتظر نمی ایستند. نمی دانم که اگر امروز نبینمش دوباره چطور میشود او را پیدا کرد. راستش را بخواهید حتی اسمش را هم درست لحظه ای که گفت فراموش کردم و توی آن موقعیت نتوانستم دوباره از او بپرسم. کم کم به میدان نزدیک می شوم اما توی میدان کاملا خلوت است امروز از آن روزهای سرد با بادهای تند است بعید می دانم کسی اینجا منتظر بماند در حال دویدن به اطراف نگاه می کنم اما از او خبری نیست حالا کاملا در وسط میدان هستم درست سی وپنج دقیه هست که دیر کردم و توی هوای سرد مدام نفس نفس می زنم دو دقیقه می ایستم اما به نظر بی هوده می آید به یک کافه مشرف به میدان می روم ایستادن در آن هوای سرد در حالی که با دویدن تمام بدنم لبریز غرق شده کار درستی نیست. سریع با یک کافه گرم روی یک صندلی مشرف به پنجره کافی شاپ می نشینم تا بتوانم تمام میدان را زیر نظر داشته باشم تمام حواسم به میدان است که یکی از من می پرسد: ببخشید می توانم اینجا بشینم. توی کافه نگاه می کنم تقریبا همه صندلی ها پر هستند حالا می شود فهمید این ساعت از روز چرا توی میدان کسی نیست. با سر تایید می کنم و او هم می نشیند چند دقیقه ای می گذرد و کم کم امیدم را از دست می دهم او حتما باید رفته باشد به لیوان کافی نگاه می کنم تقریبا خالی شده. همینطور که توی خودم هستم بقل دستیم می پرسد: گویا منتظر کسی هستید که اینقدر بیرون را نگاه می کنید. لبخندی می زنم می گویم: بهتر است بگویم بودم فکر کنم تا حالا رفته باشد من بیشتر از نیم ساعت دیر آدم. او که یکم کنجکاو شده می گوید: نیم ساعت اگر مانده بود جای تعجب داشت. من صحبت را قطع می کنم گویا به نظر از اینکه آن فرد اینقدر سریع وارد جزییات شد یکم گرفته شدم. موبایلم را در می آورم تا به فرهاد زنگ بزنم اما او گوشیش را بر نمی دارد باید فردا در مورد فرستادن پول به ایران با او صحبت کنم. با گذاشتن گوشی او دوباره می گوید: چیه جواب تلفن را نمی دهد. می گویم: به او زنگ نمی زدم به یکی دیگر از دوستان زنگ زدم شماره کسی که می خواست بیایید را ندارم وگرنه اینقدر بی قرار نبود و بعد تمام جزییات در مورد کتاب و بقیه را می گویم و ته دلم به این فکر می کنم که چرا من باید به کسی زیاد نمی شناسم این چیزها را در میان بگذارم ولی گویا او دوست دارد بداند و من هم بدم نمی آید تا با کمی حرف زدم گناه دیر آمدنم را یکم ماست مالی کنم. خلاصه در آخر گناه را گردن تقدیر می اندازم که چرا آن روز در جیبم خودکار نبود. او ادامه می دهد: چطور نتوانستی لنگه کتاب را تا حالا پیدا کنی. بعد توضیح می دهم که این کتاب زیاد تیراژ بالای نداشته و تنها دلیل علاقه من این است که داستان کوتاهی در آن است که من دوست دارم برای یک بار دیگر بشنوم. و برایش توضیح می دهم که وقتی کودک بودم داستانی را شنیدم که در آن پسری تلاش می کرد پرواز کند و برای اینکه اینکار را بکند چند پرنده می خرد و تمام وقتش را با آنها می گذراند تا اینکه پرنده ها تخم می گذارند و جوجه ها بزرگ می شوند و او پا به پای آنها رفتار می کند تا پرواز کردن را یاد بگیر چون می خواهد تا افقها برود و خواهر گم شده اش را پیدا کند و آخر هم به خواسته اش می رسد. بعد از آن من پردنه های زیادی گرفتم اما هیچ وقت پرواز را تجربه نکردم می خواهم با خواندن دوباره آن کتاب ببینم چه از قلم افتاده. او که حالا کنار من کمی خودش را روی صندلی جابجا می کند می گوید: واقعا فکر نمی کنی که یک روز پرواز کنی. منم که به سوء تفاهمش پی بردم می گویم هدف نویسنده هم این نبوده که درس پرواز کردن به تو یاد بدهد هدف این بوده که چگونه آزادانه برای هدفی که داری تمام تلاش خودت را بکنی و به نتیجه برسی. به ساعتم نگاه می کنم دیگر تقریبا یکساعتی از قرارمان گذشته از جایم بلند می شوم تا پالتویم را بپوشم بروم که یهو کسی را که منتظرش بودم کنار خیابان آنطرف میدان می بینم با عجله بیرون می دوم اما او در حال سوار شدن تاکسی هست و من فریاد می کشم اما خیلی دیر شده ماشین به راه می افتد و او دور و دروتر می شود. بدتر از آن قبل از سوار شدنش کتاب توی دستش را دیدم. سرم را پایین می اندازم و به سمت خانه راه می افتم چطور می شود او هم تا الان منتظر بوده است و من ندیده امش شاید در کافه آن طرف میدان رفته بود. کمی خودم را ملامت می کنم که چرا به آن کافه سر نزدم و چرا لااقل بیشتر در وسط میدان منتظر نماندم حتما مرا می دید اما خوب دیگر خیلی برای همه اینها دیر شده است. آرام به راهم ادامه می دهم و از جلوی کافه ای که درونش بودم رد می شوم که کسی مرا صدا می کند. همانی است که کنار من نشسته بود او می گوید به او نرسیدی. با ناراحتی ی گویم نه. بعد او ادامه می دهد: می خواهی اسم کتاب و تلفنت را برایم بنویس من برادرم توی کتاب خانه مرکزی استکهلم کار می کند شاید آنها یک نسخه از آن داشته باشند. می گویم: آخه توی کتاب خانه مرکزی یک شهر که کتاب کودکان نگهداری نمی کنند. او ادامه می دهد اتفاقا آنجا آرشیو بزرگی از تمام داستانهای کوتاه برای کودکان هست. منم که هنوز از کمک کردن و رفتار عجیب او سر در نمی آورم با کمی تریدی شماره ام را به او می دهم و خداحافظی می کنم. او لبخندی می زند و می گوید: حتما با تو تماس می گیرم. منم لبخندی می زنم و موقع دور شدن ته دلم می گویم: حالا شب دراز است و قلندر بیدار البته اگر درست گفته باشم