Saturday, April 18, 2009

زمزمه


اسبها با سرعت تمام حرکت می کردند و همه چيز را ويران می نمودند سراسيمه به دنبال پناهگاهی بودم. از هيچ کس خبری نبود تقريبا تمام روستا ويران شده بود نمی دانم چه چيز اين اسبهای غول آسا را اين چنين ناراحت کرده بود که به جان روستا افتاده بودند لحظه ای بعد همه چيز آرام شد حسابی ترسيده بودم به آرامی به دنبال ديگران می گشتم اما خبری از هيچ کس نبود صدای گريه کودکی مرا به خودم آورد صدا خيلی آشنا بود صدای گريه همچنان بلند تر به گوش می رسيد به دنبال صدا می گشتم اما هيچ کس را پيدا نمی کردم صدا همچنان در اطراف طنين می افکند.
آرام چشمهايم را باز کردم انگار از جنگی بزرگ باز گشته ام گلويم کاملا خشک شده بود به شعله های بخاری گازی نگاه می کنم که با حرارت در حال رقص هستند بلند می شوم و آن را خاموش می کنم هوای اتاق کاملا گرفته شده است کمی آب از شير دستشوی توی ليوان می ريزم و می نوشم گلويم کاملا می سوزد دوباره روی تخت دراز می کشم و چشمهايم را می بندم راستی فردا بايد حتما بروم حسن آقا را ببينم چقدر سخت است تقاضايم را با او در ميان بگذارم ، سرم گيج می رود چيزی درون سرم با سرعت در حال چرخيدن است ، صدای گريه دوباره به گوش می رسد با سرعت به سمت اتاقی که مادرم خواب است می دوم تنها در اتاق پيکره ای را در زير پتو مشاهده می کنم اما خبر از هيچ کودکی در اتاق نيست آن پيکره با آرامشی وصف ناپذير خوابيده است می ترسم به او نزديک شوم هيچ حرکتی در او مشاهده نمی شود حتی گمان نمی رود که او نفس می کشد با شتاب از درون اتاق بيرون می آيم صدای گريه هنوز در اطراف پراکنده است از پله ها پايين می آيم و وارد حياط خانه می شوم در بيرون خانه همه چيز ويران است بر می گردم به خانه نگاه می کنم تنها يک ويرانه مشاهده می کنم ولی من الان از همين خانه بيرون آمدم با ترس در امتداد کوچه ويران می دوم. هوا مهتابی است اما خورشيد را در آسمان می بينم فقط بدون نور و سرد ايستاده تا اجازه تابيدن بگيرد. بلند او را صدا می زنم: روشن شو می خواهم صاحب صدا را بيابم صدای گريه می آيد مگر نمی شنوی. زمزمه ای به صدای گريه اضافه می شود زمزمه در پشت آن ويرانه ها به گوش می رسد به سمت ويرانه ها می دوم پدر را می بينم که بر يکی از آن اسبهای بزرگ سوار شده و فرمان حرکت می دهد در کنار او می دوم و پدر را صدا می کنم او صدا من را نمی شنود بلند تر فرياد می زنم به او می گويم که من را هم با خود ببريد اما پدر به جمع افراد ديگر که در حال حرکت هستند می پیوندد دوباره فرياد می زنم من را هم ببريد من را هم ببريد.
احساس سردرد خفيفی دارم از جايم بلند می شوم هوای بيرون هنوز تاريک است دست چپم کاملا خواب رفته اصلا نمی توانم آن را حرکت دهم با دست ديگرم کمی آن را تکان می دهم جريان خون را کاملا در آن احساس می کنم و دستم با يک حالت مور مور شدن قدرت حرکت می گيرد جهت خوابيدن را عوض می کنم خدا کند حسين آقا به خواسته ام جواب رد ندهد. شايد چنين درخواستی از او اصلا درست نباشد لااقل می دانم که اگر فرد ديگری از من درخواست مشابه بکند من حتما مخالفت می کردم اما الان هيچ راه حل ديگری به ذهنم نمی رسد چشمهايم را می بندم به ياد آخرين جمله های که حسن آقا گفته بود می افتم - ببين محمد هر وقت کمک خواستی تعارف نکن حتما بيا به من بگو- با اين جملات کمی بيشتر آرام می شوم دوباره صدای زمزمه بگوش می رسد به سمت اتاق مادر حرکت می کنم او درست روبروی آينه نشسته و موهايش را شانه می زند به او می گويم : مامان پدر رفت هرچی صدا کردم که برای ما صبر کند گوش نکرد حالا ما چکار کنيم من و تو تنها کسانی هستيم که در اينجا باقی مانده ايم. مادر آرام بر می گردد و به من نگاه می کند و لبخند می زند صدای گريه کودک دوباره به گوش می رسد به سمت اتاق پذيرائی می پيچم تا صدا را دنبال کنم اما ناگهان مردی را می بينم که با صورت زخمی دارد توی کمدها دنبال چيزی می گردد به او می گويم . اينجا چکار می کنی با شنيدن صدای من با شتاب به سمت من حمله می برد قيافه آشنای دارد اما نمی توانم حدس بزنم که چه کسی ممکن است باشد با سرعت به سمت ديگر خانه می دوم اما او همچنان به دنبال من است و رفته رفته نزديک تر می شود هر چه من تلاش می کنم تندتر بدوم اما با سرعت کمتری جلو می روم او رفته رفته نزديکتر می شود به درب اتاق مادر می رسم اما درب باز نمی شود تند تند آن را تکان می دهم اما باز نمی شود مرد به من نزديک و نزديک تر می شود قبل از اينکه به من صدمه ای بزند تکان شديدی می خورم.
تمام گردنم درد می کند بالشت را کمی مرتب می کنم تمام بدنم عرق کرده است هوای اتاق هنوز گرم است از بيرون سپيده سحری را مشاهده می کنم به ساعت روی ديوار نگاه می کنم چيزی به ۶ صبح نمانده سرم را در زير پتو مخفی می نمايم بازدم نفسهايم اجازه نفس کشيدن را نمی دهند آرام يک گوشه از پتو را بالا می دهم از روزنه کوچکی روشنی بيرون ديده می شود هوای تازه از همان روزنه به درون می آيد چشمهايم را می بندم . صدای گريه الان حسابی واضح است از پنجره به بيرون نگاه می کنم صدای از ويرانه های گوشه حياط می آيد به سمت اتاق مادر می روم درب اتاق کاملا از بين رفته تمامی اتاق ويران شده حتی سقف اتاق فروريخته است با شتاب به بيرون می دوم به سختی آوارها را کنار می زنم صدا از درون کمد فلزی می آيد درب کمد را باز می کنم خدای من حبيب است چطور ممکن است او را جا گذاشته باشند حبيب با حالت ترس و به سرعت در آغوش من می آيد و می پرسد: مادر کو؟ حبيب را بقل می کنم و با سرعت به سمت انتهای کوچه ويران می دوم در راه جسد آن مرد را می بينم که روی زمين افتاده است در دست او شانه چوبی مادرم را می بينم با تلاش او را از دستش در می اورم حبيب آرام در بقل من خوابيده است بايد چيزی برای او پيدا کنم تا بخورد حتما خيلی گرسنه است قيافه معصوم و آرام او را نگاه می کنم مدتها بود که او را نديده بودم نوازشش می کنم صورتش حسابی سرد است انگار حسابی خسته است شايد هم بيمار باشد سراسيمه و نا آرام در اطراف به دنبال جای برای استراحت و چيزی برای خوردن می گردم وزن حبيب حالا سنگيت تر به نظر می رسد آرام روی زمين می نشينم او را صدا می کنم دوباره دوباره اما خبری نيست دستهايش را تکان می دهم فرياد می زنم بلند می گويم : حبيب بيدار شو برايت غذا آورده ام بيدار شو بيدار شو.
با شتاب در جای خودم می نشينم آفتاب کاملا بالا آمده است به ساعت نگاه می کنم ساعت ۱۰:۲۴ می باشد . ای وای دوباره دير بلند شدم با سرعت خودم را آماده می کنم چشمم به تلفن می افتد کنار تلفن می روم حسن آقا الان بايد در محل کارش باشد گوشی را بر می دارم و شماره او را می گيرم بعد از چند بار بوق زدن صدای حسن آقا را که کمی هم گرفته است می شنوم : کيه کيه الو الو
گوشی را روی تلفن می گذارم فکر کنم کار درستی نباشد که به او بگويم اصلا نمی توانم الان تصميم بگيرم فکر کنم اگر شب به ديدنش بروم راحتر بتوانم رو در رو موضوع را بگويم دوباره تلفن را بر می دارم تا بگويم که شب به ديدنش می روم . شماره را می گيرم و تا گوشی را بر می دارد بلند می گويم : الو الو ببخشيد من با حسن آقا کار داشتم.

Monday, April 6, 2009

TWOD-046

There will be always some lost parts of us in the prolongation of future.
همیشه در امتداد هستی قسمتی است که گمشده های ما قرار دارد

TWOD-045

Do you know what dose makes people different? the way of their answers to common problems.
می دانی فرق انسانها در چیست در چگونگی پاسخ آنها در مقابل مشکلی ثابت

Thursday, April 2, 2009

My name is nobody


I found a cheap western movie in the store, the one that I always wanted to watch one more time, named, “My Name Is Nobody”. On my way to home from store, I tried to rememorize the main story of film, but hardly I could remember few episodes because last time, I was watching it, was 20 years ago. The theme music was the first reason that I liked this movie when I was younger. The music in background was my favorite childhood song same as a background music of a tale-taped. I had a tape since I was 9 years old and inside the tape was a story of pumpkin and king’s daughter, and between the tracks, I could listen to the exact same music. The story of this tape was about a son of wizard who falls in love with king’s daughter and the wizard didn't like it and changed him to a pumpkin. at the end, the girl found out about his love and start searching for him for several years with her metal shoes and metal cane until she located him in the cave deep down the sea.
I put the DVD into driver and 10 minutes later, in the second episode, when Terence Hill tries to catch a fish with a floating bug on the surface of water, the music started. I don’t know, first time (20 years ago) when I watched this movie, it was because of the music or because of scenario. But now I'm happy for watching it. Especially the character of Jack, by Henry Fonda, was played perfectly. The present social life is still missing the point of scenario even now while the whole theme of film is so alive . By watching it you can learn some old routine tips without getting involved into any cliché.