Sunday, April 27, 2008
The Green-Grey Sunday
Monday, April 21, 2008
Feeling Good
Sometime is good to know what is missing and what’s bothering us mostly in our life and try to fix it.
Saturday, April 19, 2008
Misgiving
توهم
از خواب بلند می شوم تمام تنم درد می کند به سقف اتاق خيره می شوم و ناگهان با شتاب در جای خودم ميخ کوب می گردم درسته من ديگه توی بيمارستان نيستم اينجا ايران است من دوباره به سرزمين خودم بر گشتم ديروز از بس که خسته بودم تا رسيدم آمدم توی اين هتل و خوابيدم اين پرواز ۹ ساعته کلی خسته ام کرده بود . امروز کلی کار برای انجام دادن دارم ۳ سالی بود که ايران نيامده بودم و حدود دو سالی هست که از هيچکس خبری نداشتم . تقريبا به گفته دکتر من حدود ۲۵ ماه توی کما بودم همه از اين که من به زندگی برگشتم هيجان زده شده بودن دکتر می گفت اصلا اميدی به زنده بودنت نداشتيم خيلی اصرار داشت که ژاپن بمانم تا آنها بتوانند آزمايشات خود را به سر انجام برسانند ولی من اصلا تحمل اين همه دوری از خانه را نداشتم بلاخره برگشتم الان درست پنج سال است که من برای ادامه تحصيل ازکشورم رفته بودم خوشحالم که بلاخره تمام شد من الان توی ميهن خودم هستم خوشحالم خوشحالم ....
از هتل بيرون ميام با سرعت به سمت ميدان هفت تير حرکت می کنم می خواهم دوستم راوند را ببينم خيلی هيجان زده هستم نمی دانم الان چکار می کند بعد از سه سال دوباره او را می بينم پالتوی که او به من هديه داده بود را پوشيده ام حتما کلی تعجب ميکند از ميدان بهار شيراز می گذرم جلوی خانه زنگ در را بصدا در می آورم کمی خودم را مرتب می کنم جوابی نمی آيد دوباره زنگ می زنم باز هم جوابی نيست چند بار پشت شيشه می کوبم خبری نيست زنگ طبقه بالا را می زنم يکی از پشت اف اف می گويد : کيه کيه
- ببخشيد من با طبقه پايين منزل کريمی کار داشتم ولی مثل اينکه کسی نيست می توانم براشون پيغام بگزارم
- يک لحظه صبر کن آمدم پايين
چند لحظه بعد يک پيرمرد ارمنی با لباس خواب مرتب جلوی در ظاهر می شود قبلا او را ديده بودم يک بار که خانه راوند آمده بودم او را ديدم
- خانواده کريمی بيشتر از يک سالی هست که از اين خانه رفته اند
- من دوست راوند هستم خيلی وقته ازش خبری ندارم می دانيد الان کجا می شود آنها را پيدا کرد
- فکر کنم شما را قبلا ديدم راوند که الان بيشتر از يک سال هست رفته آمريکا خانواده اش هم ۶ ماه بعد از رفتن او اينجا را فروختن و رفتن الان هم من درست نمی دانم کجا هستند
-خيلی ممنون ببخشيد
حيف شد . دوست داشتم الان راوند را مي ديدم ولی فکر کنم توی آدرسهای ايميلم تلفن خانه پدری راوند را داشته باشم بايد بعدا زنگ بزنم
با سرعت به سمت ميدان حرکت می کنم دوست دارم يک سری به کافه نادری بزنم بعدش هم حتما به محله قديمی که خودم زندگی می کنم می روم آنجا شايد چندتا از دوستهای قديمی را پيدا کنم به تاکسی می گويم دربست آقا دربست.....
از کافه بيرون ميام اينجا از آن جاهای است که۱۰۰ سال هم بگزرد باز تغيير نمی کند همه مردم مثل سابق هستن دوباره همان افراد قبلی با اين فرق که قيافه ها کمی فرسوده تر و خسته تر شده و مردم کمی بی حوصله تر شدن . توی جمهوری پياده به سمت ميدان انقلاب حرکت می کنم . چقدر هوای تهران کثيفه دارم خفه می شوم ........
بالای ميدان انقلاب به سمت خيابان نصرت حرکت می کنم چقدر اين محله و آدمهاش برام آشنا هستند احساس می کنم هيچ چيز تغيير نکرده سر خيابان جواهری می ايستم به کوچه قديمی نگاه می کنم قلبم آرام شروع به تپش می کند وارد کوچه می شوم ناگهان يک پسر جوان را می بينم نگاهم رو حرکاتش خشک می شود او چقدر شبيه من هست درست مانند لباسی را پوشيده که خواهرم مريم برايم بافته بود يک ژاکت مشکی با مچهای قرمز پسر با سرعت به سمت بلوار حرکت می کند تمام حرکاتش آشنا است نا خودآگاه به دنبالش حرکت می کنم الان احساس می کنم که بايد برود آن طرف خيابان و بلافاصله او هم اين کار را می کند جلو تر می روم او کاملا مانند من است من حتی می توانم حرکاتش را نيز پيش بينی کنم درست مثل ۱۰ سال پيش من با همان صورت و لباس و با همان بی حالی و خستگی هميشگی حسابی هيجان زده شده ام پسر با سرعت وارد مغازه شيرينی فروشی سهيل می شود من حتی می دانم که الان چه شيرينی خواهد خريد الان با دو تا جعبه از مغازه بيرون می ايد . درست همان طور که حدس زده بودم توی راه اصلا نمی توان به او نزديک شوم احساس ترس شفافی تمام تنم را در بر گرفته است از آن طرف خيابان صدای بلندی می شنوم که اسم من را صدا می زند ..محمد ...محمد ..نگاه می کنم خدای من روزبه است اصلا تغيير نکرده درست مثل همان دوره ليسانسش با همان حالت تا می ايم به سمتش حرکت کنم پسر جلو می رود و با او دست می دهند می دانم که الان درباره امتحان فردا صحبت می کنند چون فردا حتما امتحان الکترومغناطيس دارند چقدر درس مشکلی بود چند بار افتادم تا پاس شد . دوباره پسر خداحافظی می کند و به راه رفتن ادامه می دهد بعدش کجا بايد برود يادم نيست فقط يادمه که تا سر فلسطين می رود بعدش اصلا يادم نمی آيد هر بار برنامه پسر را تا سر فلسطين دنبال می کنم به آنجا که می رسم دچار هيجان می شوم و نمی توانم بقيه را حدس بزنم تا سر فلسطين به دنبالش حرکت می کنم جلوی روزنامه فروشی يک همشری بايد بخرد و بعدش يادم نيست ...پسر يک روزنامه می خرد و .. آها ياد آمد صبر کن صبر کن صبر کن نرو نرو نرو
ماشين با سرعت زياد وقتی که پسر در حال رد شدن از خيابان است به او برخورد می کند و جسد پسر وسط خيابان پهن می گردد مردم با سرعت به سمت او حرکت می کنند . من از حادثه آگاهی داشتم چرا نتوانستم جلو آن را بگيرم آرام در جای خودم روی زمين می نشينم مدام با خودم حرف می زنم وجملات پراکنده می گويم اصلا نمی توانم حادثه را تحليل کنم سرم شروع به چرخيدن می کند و لحظه ای بعد بيهوش در پياده رو دراز به دراز می افتم در آخرين لحظه مردم را می بينتم که با سرعت به سمت من حرکت می کنند صدای ترمز ماشين آخرين چيزی بود که شنيدم ......
از خواب بلند می شوم تمام تنم درد می کند امروز کلی کار دارم با بی حوصلگی به کنار دستشوی می روم صورتم را می شويم و بعد تند تند و ناقص شروع به مسواک زدن می کنم به ساعت نگاه می کنم اه باز دوباره تا ۱۲ خوابيدم بايد عجله کنم چون وقت ملاقات بيمارستان تمام می شود . پنجره را باز می کنم هوا زياد خنک نيست از توی کمد لباس مشکی با مچهای قرمز را در می آورم و می پوشم اين ژاکت را خيلی دوست دارم چون خواهرم مريم آن را برای من بافته به راوند زنگ می زنم .
- الو الو سلام راوند چطوری ببين من دارم ميرم ملاقات مهدی تو هم ميايی بايد زود بريم تا من سريع برگردم آخه فردا امتحان دارم اصلا هيچی نخوانده ام .... باشه ببين من شيرينی می گيرم تو هم اگه حال داشتی گل بگير من تا يک ساعت ديگه بالای ميدان ولی عصر سمت ايستگاه ونک منتظر تو هستم خداحافظ دير نکنی نمی رسيم بای
از خانه با شتاب بيرون ميام . بايد از شيرينی فروشی سهيل شيرينی بگيرم کاش شيرينی خوب داشته باشه با سرعت از خيابان رد می شوم همش احساس می کنم کسی دنبال من هست يک بار به عقب بر می گردم اما خبری نيست . انتخاب شيرينی خيلی سخته مخصوصا اگه آدم عجله هم داشته باشه آخر هم چون نمی دانم کدام بهتر مجبور می شوم دو جعبه شيرينی کاملا متفاوت بگيرم از آنجا بيرون ميام بايد يادم باشه روزنامه همشهری بگيرم چون امتحانات تا يک هفته ديگه تمام می شود بايد يک کار نيمه وقت پيدا کنم کلی بدهی پيدا کردم . امروز چه احساس عجيبی دارم اصلا دوست ندارم برم اما خوب نمی شود بايد رفت . به روزنامه فروشی سر فلسطين می رسم و روزنامه می خرم به ساعت نگاه می کنم آه راوند بايد حتما رسيده باشد به سمت خيابان می دوم ..
صدای ترمز محکم ماشين بگوش می رسد و هم زمان دستی محکم مرا به سمت ديگر خيابان حل می دهد با سرعت وترس خود را به درون چمن وسط ميدان پرت می کنم به عقب بر می گردم مردی با پالتو بلند حدود ۳۰ ساله وسط خيابان افتاده مردم با سرعت به سمت او حرکت می کنند اگه او نبود حتما من جای او بودم قلبم تند تند می زند تمام صورت مرد پر از خون می باشد حسابی ترسيدم اصلا نمی توان توی آن صحنه باقی بمانم با سرعت می دوم اشک چشمهايم را می گيرد او بخاطر من جان خود را فدا کرد هر گز خودم را نخواهم بخشيد بی احتياطی من جان يک نفر را بخطر انداخت من مقصر بودم می دانم ..من... من
منشی دکتر اسم من را صدا می زند . آرام بلند می شوم روی صندلی مقابل دکتر می نشينم و تمام حالات روانی خودم را برای او توضيح می دهم بی اختيار گريه می کنم مدام به او می گويم من مقصر هستم و او هم مانند قبل فقط همان جملات اميدوار کننده قبلی را زمزمه می کند هيچ چيز احمقانه تر از بکار بردن کلمات کليشه ای در آن لحظه نيست احساس می کنم هيچ کس در اين دنيا نمی فهمد که من چه اشتباه بزرگی کرده ام خودم را نمی بخشم .. نمی بخشم ...
Don Miguel Ruiz
• Knowledge goes into our mind and reproduced a structure inside our head, which is everything that we know. With all that knowledge in our head, we only perceive what we believe; we only perceive our own knowledge. And what is it that we know? Mostly lies.
• We humans have no idea what we really are, but we know what we are not. We create an image of perfection, a story about what we should be, and we invest our faith in that lie. Then we build a whole structure of lies to support it.
• What you call thinking is the voice of knowledge making up stories, telling you what you know, and trying to make sense out of everything you don’t know. The problem is that the voice makes you do many things that go against yourself.
• Every time you lie to yourself, or judge yourself, or reject yourself, you have an emotional reaction, and it isn’t pleasant. If you don’t like the emotional reaction, it’s not about repressing what you feel; it’s about cleaning up the lies that cause it. All of your emotions change when you no longer believe in lies because the emotions are the effect, not the cause.
That’s it! I think it is better to read the book if you want to know more, which I really recommend it. Especially for those who live in the international life and try to do their best to get involve with the distributed group of people, culture, rules and societies.
Thursday, April 17, 2008
Durability of Truth
تداوم حقيقت
Monday, April 14, 2008
The feel of Dream
Let’s go back to my dream, there was strange garden with narrow stream in the middle and I was hidden in the bushes. Some old people try to catch poppies in the garden and wash their hand in the river and harm them in specific way that I can’t say it. Suddenly, one of poppies was looked familiar to me and I was so scared to see it and even I couldn’t move at all. In some how, the poppy escaped and those people tried to catch him and in the mean while, there was a woman. She was calling my name. I couldn’t answer her and I afraid even look at her. Finally, the woman found me and told the people “the poppy is hiding here” and after that I escaped from bushes up to trees and jumped from one tree to another until I fell down and woke up.
Ok! At the end, I just want to say; sometime a simple thing can change a lot of things, but that doesn't mean you should believe in it as the rules of life, just leave it behind; and know it, there is nothing complicate and strange in life, unless we want it to be complicated and we make it for ourselves.
They said when you write it you release the feel then I wrote the dream to release the side effects of dream, that’s all …..
Lale Park
پارک لاله
در خونه رو محکم بهم می زنم بدون اينکه فکر کنم بسمت پارک لاله حرکت می کنم. ديگه شبها هوا خيلی سرد ميشه و نمی شه تا دير وقت بيرون موند جلوی پارک حسابی خلوته. روی يکی از نيمکتهای جلوی پارک می نشينم که باران شروع به باريدن می کنه با عجله خودمو به کافه سارا جلوی پارک می رسانم يک چای سفارش می دهم و پشت يک ميز کنار پنجره می نشينم. ديگه کافه کمکم داره حسابی شلوغ ميشه در حال بازی کردن با قاشق توی ليوان چای هستم که يک صدا منو بخودم می آورد . آقا ميشه منم اينجا بشينم چون همه ميزها پر شده. سرمو بالا می گيرم صدای بسيار ملايم و لطيفيه . يکهوچشمم به يکی از همين کارتون خوابهای پارک لاله می افتد. يک خانم که بهش مياد ۳۵ تا۴۰ سالی داشته باشه آخه صورتش همش سوخته و نميشه از روی اون سنشو فهميد ولی صداش به نظر ۲۰ ساله مياد فکر کنم چند بار جلوی پارک ديده بودمش چون به نظرم آشنا می آمد . بهش ميگم: بفرماييد خواهش می کنم
- می دونم براتون سخته که من سر ميزتون بشينم ولی بيرون خيلی سرده الان که باران مياد اصلا نميشه بيرون ماند منم اگه خيس بشم شب برام خوابيدن حسابی سخت ميشه
- نه خواهش ميکنم چرا بايد برام سخت باشه تازه خوشحال ميشم با خانمی مثل شما آشنا بشم
- من شما رو خيلی می بينم همين اطراف زندگی می کنين
- آره خوب من هر روز يکی دو بار توی پارک ميام از دوستهای پيمان هستم همون که هميشه کت شلوار سياه می پوشه
- پيمان رو می شناسم دو بار ازش سيگار گرفتم پسر خوبيه
- چند وقته توی اين پارک می آييد
- حدوده سه سالی هست
- زمستان هم توی پارک می مانيد
- نه از طرف زندان يکسری ماشين مياد دنبال ما و ما رو می بره زندان تا آخر فصل سرما ما را آنجا نگه می دارن هوا که گرم ميشه دوباره مارا آزاد می کنن
ناگهان شروع به سرفه شديد می کنه بعد ادامه ميده
- پارسال دو ماه دير امدن چند تا از دوستام مُردن اميد وارم امسال زود بيان چون امسال سردتر هم شده
سرفه هاش هی شديد تر می شن بلند ميشم براش يک کيک و چای می گيرم جلوش ميزارم بهش اشاره می کنم که اينها مال اونه. اونهم آرام ليوان چای رو ميگيره دستش توی حرکاتش ظرافت خاصی رو مشاهده می کنم ازش می پرسم : کسی رو نداری
- چرا يک خواهر و برادر دارم
- اونها کجا هستند
- توی همدان زندگی می کنن با پدر و مادرم
- تو چرا با اونها زندگی نمی کنی دوست نداری
آرام نشسته و هيچی نمی گه دوباره سوال خودمو با يک لحن آرامتری تکرار می کنم اون فقط مستقيم به چای توی دستش نگاه می کنه بعد در حالی که می خواهد يک چيزی رو تکرار کنه بغض گلوشو می گيره و اجازه صحبت بهش نمی ده آرام دست می بره يک دستمال کاغذی بر می داره صورتشو پاک می کنه
در همون لحظه چند تا پسر وارد کافه می شوند از قيافه هاشون معلومه که شهرستانی هستن يکی از آنها را می شناسم توی چاپ خانه ميدان انقلاب کار می کند يک بار که رفته بودم پايانامه ام را بدم صحافی کنند اونجا ديدمش صاحب کارش مدام سرش داد می کشيد - که تو اصلا حواست سر جاش نيست همش خراب کاری ميکنی- و از اين جور حرفها . پسرها درست پشت سر من و روبری خانم نشستن اين خانم با ديدن پسرها روسريشو محکم تر جلوی صورتش ميگيره تا ديده نشه و تمام حواسش به اونها ست . ازش می پرسم برای چی امدی تهران
- نمی دونم فکر می کردم بتوانم اينجا کار خوب پيدا کنم اون موقع که امدم تهران اصلا به اين فکر نمی کردم چرا دارم ميام شايد چون جای ديگه ای نداشتم
کنجکاوتر می شوم ازش می پرسم ازدواج کردی . لحظه ای آروم ميشه بعد شروع به گفتن می کند و در حين صحبت دائم حواسش به روبرو است و صدايش خيلی قشنگ و آرامه از توی کيفش يک عکس در می اورد که مال دوره دبيرستان هست با مقنعه و روپوش مدرسه عکس گرفته باورم نميشه چون دختری که من توی عکس می ديدم وای خدای من چقدر فرق کرده . اون به صحبت ادامه ميده:
آره تازه رفته بودم سال سوم دبيرستان که اولين پسر امد خواستگاريم اون پسره توی کتاب فروشی ميدان امام خمينی همدان کار می کرد . مادر پسره می گفت که پسرش منو وقتی ديده که داشتم از اونجا کتاب می خريدم البته راست می گفت چون من هر وقت می خواستم کتاب بخرم اونجا می رفتم اولش منم مخالف بودم با ازدواج و به خانواده ام گفتم که آنها نيايند خواستگاری چون می خواستم درس بخوانم اما بلاخره انها امدن بعد که حميد رو ديدم خيلی ازش خوشم امد اما بعد از خواستگاری خانواده ام بهشون جواب رد دادن بدون اينکه از من نظری بخوان انها هم چند بار ديگه امدن اما خانواده من قبول نکردن و حتی يک بار هم نظر من را نپرسيدن يک بار حميد من را توی خيابان ديد قلبش تفلکی تند تند ميزد يک چيزهای گفت منم که هيجان زده بودم نفهميدم چی ميگه يک بار هم از طريق يکی از دوستام به من يک نامه رسانيد . از متن نامه خوشم امد من هنوز نامه را دارم بهش جوابی ندادم اما توی دلم می خواستم تا يک بار ديگه حرفش توی خانه پيش بياد تا من نظر خودم را بدم اما هيچ وقت پيش نيامد . يکبار هم که به مامانم گفتم حسابی پکر شد و شروع به ناله و نفرين کرد که من چه دختر سر بهوای شدم ديگه حالا اينقدر پررو شدم که تو روی خانواده ام می ايستم از اين جور حرفها منم کم کم داشتم حميد رو فراموش می کردم سال سوم دبيرستان تمام شد . و سال چهارم من آنقدر در گير کنکور بودم که خيلی کم پيش می آمد که به حميد فکر کنم ولی اون هنوز از سماجت خودش دست برنداشته بود مثل اينکه فهميده بود منم از اون بدم نمياد. چند ماه از سال تحصيلی گذشته بود که مامان وبابام عازم مکه شدن و قرار شد همه تا وقتی که انها بر گردن خانه بردار بزرگم اکبربرويم اين برادر نا تنی ما بود يعنی فقط با پدر با ما مشترک بود از انجای که زن اول پدرم فوت کرده بود چندين سال بعد پدرم با مادرم ازدواج کرد برادرم تقريبا ۳۲ سال داشت و زن برادرم به اتفاق پدر ومادرم راهی زيرات بودند . خانه برادرم فقط يک خواب داشت با يک پذيرای و يک نشيمن از انجای که سر و صدای بچه ها توی نشيمن نمی گذاشت درس بخونم من هميشه توی پذيرای درس می خواندم همون جا هم می خوابيدم . يک شب که طبق معمول کنار کتابهای مدرسه خوابم برده بود احساس کردم يک دست داره بازوی من را فشار می دهد با سرعت از خواب بيدار شدم و برادر بزرگم رو ديدم که کنار من خوابيده بلند شدم و يک ملافه روی اون کشيدم و خودم رفتم توی نشيمن بقل بچه ها خوابيدم. فردای ان روز کلی در مورد قضيه ديشب فکر کردم اما به نتيجه نرسيدم . چند شب بعد دوباره همون اتفاق افتاد ايندفعه با هراس از خواب پريدم چون با تمام وجود گرمای بدنش روی تنم احساس کردم بلند شدم ديدم دوباره کنار من خواب است بهش گفتم اينجا چکار می کنی بدون اينکه جواب منو بده چشمهاشو بهم ماليد گفت: چی شده . حسابی ترسيده بودم نمی دونستم چکار کنم به سرعت طرف حمام دويدم و در حمام رو از پشت روی خودم بستم وتا صبح انجا ماندم . صبح با صدای محکم در بيدار شدم برادرم پشت در محکم می کوبيد آخر هم که ديد در را باز نمی کنم با پيچ گوشتی تمام پيچهای در را باز کرد . همه بچه ها رو فرستاده بود خانه همسايه بازی کنن . خيلی التماسش کردم که به من کاری نداشته باشه اما اون می گفت حالا که تا اينجا رسيده بگزار کار تمام بشه اين قدر اين مسئله سريع اتفاق افتاده بود که نمی دانستم در قبال اون چه بايد بکنم به ناچار از خونه زدم بيرون و پای برهنه بسمت پارک دويدم . اون روز تا شب بيرون بودم اصلا نمی دونستم چکار کنم هم گرسنه ام بود و هم هوا حسابی سرد بود شب رو هم توی توالت پارک خوابيدم فردا به يکی از دوستام زنگ زدم اون با کمی لباس و پول امد دنبالم منم برگشتم خانه مجبور شدم برای اينکه برم توی خانه خودمان تمام قفلها را عوض کنم و تا امدن مامان و بابا اونجا ماندم يک روز هم اکبر امد کلی درو زنگ زد اما من در را باز نکردم انهم رفت. بلاخره خانواده برگشتن خانه چند روز اول که همش در گير بازگشتن انها بوديم منم حسابی از درسهام عقب افتاده بودم چون تمام کتابهام مانده بود خانه اکبر . ولی بعد از چند هفته غيبت من در خانه اکبر لو رفت و به موازات ان با دروغهای که اکبر برای بابا گفت و تغيير دادن کل داستان مشکلات من روز به روز بيشتر شد من که از مطرح کردن داستان در هر حالتی مخالف بودم بيشتر مورد سوءظن اطرافيان قرار گرفتم و زمانی هم که تحت فشار پدرم حقيقت رو گفتم گويی که هيچ اتفاق تازه ای نيفتاده است بنابراين با گفتن حقيقت از زبان خودم کار را خراب کردم نه تنها حرفهاتيم را باور نکردن بلکه متوجه شدن که واقعا قضيه ای بوده بعد از آن روز من هرروزتوسط پدرم تنبيه می شدم ديگه حق خروج از خانه را نداشتم تا جای رسيد که تقريبا نيمی از وقت من در حمام خانه می گذشت حتی يک روز هم نبود که از بر خوردهای خصمانه پدر و مادر در امان باشم بحث کم کم بالا گرفت و دامنه آن به اقوام و همسايه ها رسيد تا جای که ديگه هيچ کس رو غير پدر مادرم نمی ديدم و در اتاقی زندانی شده بودم درست مثل جزاميها با من برخورد می شد . ديگه تحمل نکردم از خانه زدم بيرون کمی لباس و پول برداشتم و فرار کردم اول نمی دانستم کجا بروم و چکار کنم يک شب تو مسافر خانه ماندم و شب دوم بخاطر کبودی صورتم و رفتار مشکوک من صاحب مسافر خانه دچار شک شد و مجبور شدم انجا رو ترک کنم قبل از اينکه به تهران بيام چند بار درب مغازه حميد رفتم خواستم با تمام وجود عشق خودم رو بهش نشون بدم و بهش بگم که واقعيت چيه ازش کمک بخوام اما هر بار که از دور چشمم به حميد می افتاد باز پشيمون می شدم تا وقتی که تصميم گرفتم به تهران بيام چند روز اول بد نبود توی همون روزها بلاخره خودم را راضی کردم برای حميد نامه بنويسم ولی جای خودم را نگفتم ترسيدم خبر به پدرم برسه دوباره مجبور بشوم ان همه شکنجه را تحمل کنم . بعد از ان نامه ديگه خبری ازش نداشتم کم کم اوضاع من توی تهران روز بروز خرابتر می شد پولم که تمام شد تازه فهميدم در گير چه بازی خطرناکی شدم مدتها با گرسنگی و توی توالتهای پارکها می خوابيدم شبها را روز می کردم کارم شده بود توی سطلهای زباله ساندويچ فروشيها برای خودم غذا پيدا کنم تا اينکه با هانيه آشنا شدم دختر شمال بود اونم اوضاع مثل من داشت از طريق اون با آدمهای مختلفی رابطه بر قرار کردم روزبروز اوضاع اقتصاديم بهتر می شد کافی بود کمی مواد جابجا کنم يا بعضی کارای ديگه... بعد از اينکه گروه فهميد من هيچ کس رو برای حمايت ندارم فشارها بيشتر شد حالا ديگه از من ناخواسته هر نوع استفاده ای می شد يک بار هم که خواسته بودم از گروه فرار کنم تمام بدنم را با قاشق داغ سوزانده بودند همشون بی شرفها آدمهای نامردی بودند ببين به روز صورتم چی آوردن اوايل با شوخی گاه گاهی بدنم را با آتش سيگار می سوزاندن آخرين بار که رهام کردن تمام صورتمو با آب برنج به اين شکل در آورده بودن به خاطر اينکه يکی از دستور های احمقانه آنها رو انجام نداده بودم بهم گفتن بايد ....... بکنم اما من واقعا نمی تونستم. اما حالا خيالم راحتم کسی بهم کاری نداره ديگه اين جور زندگی برام سخت نيست احساس می کنم بهترين روزهای عمرم هست . ازش می پرسم ديگه با حميد تماس نگرفتی .
- با حميد نه اما يک سال بعدش اتفاقی به يکی از دوستهای قديمم زنگ زدم اون حميد را می شناخت باهاش همون موقعها که مدرسه می رفتم در مورد حميد و خواستگاريش صحبت کرده بودم خانه انها نزديک کتاب فروشی حميد بود تازه برادرشم با حميد دوست بود او بهم خبر داد که بعد از رسيدن نامه حميد امده تهران منو پيدا کنه و برای هميشه تهران ماندگار شده بلاخره دوستم توانست آدرس حميد را توی تهران پيدا کند اما ديگه خيلی دير شده بود من توی همين وضعيتی بودم که الان هستم . می پرسم : پس او را ديدی
- آره با آدرسی که داشتم رفتم ديدنش ولی باز دوباره نتونستم برم توی مغازه همين که هر چند وقت يک بار ميرم ديدنش دلم آروم می گيره هنوز خيلی دوستش دارم
- پس نمی داند تو از جاش خبر داری
- نه نمی داند خودم نمی خواهم که بفهمد
- آخرين بار کی ديديش
- همين امروز همين جا بعد خيلی ارام بلند ميشه بهم ميگه اگه پشت سرتو نگاه کنی اون پسر با کاپشن مشکی حميد است همين جا توی يکی از چاپ خانه های انقلاب کار می کند و بعد از در خارج می شود منم با سرعت به عقب بر می گردم و پسری که توی چاپ خانه ديده بودم را می بينم که با دو تا از دوستاش دارن چای می خورن بلند می شوم ميرم سر ميزشون . سلام می کنم ميگم : منو می شناسی کمی ترديد می کند
- قيافتون خيلی آشناست
- چند وقت پيش امدم چاپ خانه شما يک پايانامه دادم صحافی کنيد
- آره حالا يادم امد .
-راستی اسم شما آقا حميد بود درسته
- آره اسم شما چيه
- محمد خوشبختم من همسايتون هستم نزديک دانشگاه تهران خانه گرفتم.... خوب خداحافظ خوشحال شدم
Friday, April 11, 2008
The Book and my Decision
These days too many things are changed, moving from one country to the another, finding a new apartment, friends, co-worker, furniture and life style take a lot of time and energy which I don't have it and I need it most. I can’t believe I’m here after long time living in Japan I feel I don’t belong to any places anymore …
I’m reading my last book that I bought in US and I’m really like it “The Voice of Knowledge” by Ruiz. I finished his other book “The Four Agreements” two months ago and I couldn’t wait to start this one. This book is what exactly I needed these days. I don’t know why recently every simple accident is scarred me and I’m worried about my health so much. I think that starts when I found out about Prostate Inflammation three months ago. This inflammation is common sickness for man between 30 to 5o and it’s not a big deal at all, a lot of people that I know they had it and they passed it easily, but the fact is, every thing for man involve with their manhood they start freaking out. Even I know it but I can’t help it. Because of it, my dreams are changed; my reactions and stabilities are changed as well. I’m looking forward to pass this inflammation and go back to the normal life again even it is boring sometimes. Anyway, as I said this book helps me to stop negotiating with myself and leave myself alone. I have a personality that I want to make every thing perfect and in the real life it is impossible. So I start fighting, fighting and fighting again and again with all my decision even the simple one. It is not really worth it! I’m tiered for doing it! I want to leave everything as they are and start to enjoy them not try to improve them. Let see what will happen!
Paradise
بهشت
احساس خوبی داشتم با سرعت توی باغ حرکت می کردم به هر کدام از آدمهای باغ که می رسيدم به سرعت به من احترام می گذاشتن از اين زندگی حسابی راضی بودم اينجا باغ بزرگی بود من صاحب باغ رو هيچ وقت نديده بودم اما همه اين آدمها می گويند که من از هر کسی به صاحب باغ نزديکترم و از هرکسی برای اون عزيز تر خيلی خوشحالم که صاحب باغی به اين بزرگی با اين همه کارگر من را اينقدر دوست دارد کاش بتوانم يک روزی اورا ببينم . دور تا دور باغ ديوار بلندی هست اينقدر بلند که حتی آسمان انطرف ديوار هم ديده نمی شود همه می گويند زندگی در انطرف باغ وجود ندارد و ديوارها تا سقف آسمان رسيده اند. گاه گاهی سوالاتی در مورد انطرف ديوارهای اين باغ برام پيش می آيد اما هيچ کس توانائيه جواب دادن به انها را ندارد . اينجا خيلی قشنگه من همه چيز دارم هرچی بخواهم زود برام می اورند هيچ وقت به اين خوشبختی نبوده ام . نمی دانم کی وارد اين باغ شدم اما می دانم که اينجا همه چيز هست همه چيز....
تو يکی از روزهای خوب يکی از خدمتکارها به من گفت صاحب باغ می خواهد با تو صحبت کند با خوشحالی تمام به سمت جايگاه صاحب باغ رفتم نمی دانستم الان مرتب هستم يا نه و اصلا می توانم در قبال جمله ای که به من گفته می شود جوابی داشته باشم يا نه . شنيده بودم که حرف صاحب باغ تنها چيزی هست که بايد به آن توجه کرد نه مخالفتی وجود دارد و نه نظری می توان داد . با سرعت در جايگاهی که برای من تعيين شده نشستم پرده ای بين من و صاحب باغ وجود دارد پرده ای که با تمام وجود مرا از حقيقت پشت خود محروم می کند ناگهان از درب نفر سومی می آيد او را يک بار ديگر هم بياد دارم اما نمی دانم کی بود فکر کنم اولين روزی که به اين باغ آمدم او هم حضور داشت .راستی من قبل از آمدن به اين باغ کجا بودم يادم نيست الان نمی خواهم به اين موضوع فکر کنم چون در مقابل صاحب باغ را دارم و او تمام چيز من است . نفر سوم بين من و صاحب باغ می نشيند بطوری که از لبه پرده می تواند هم من را ببيند و هم صاحب باغ را . صدای لطيفی بر می خيزد مفهومش را نمی دانم اما نفر سوم کامل آن را برای من توضيح می دهد.
- می گويند: تو در اين باغ جای داديم تا بر همگان حکومت کنی به تو قدرتی می دهم که تا به حال هيچ کدام از افراد اين باغ نداشته اند . تو می توانی در هر نقطه اين باغ حرکت کنی و هر فرمانی بر ديگران بدهی . تمامی اين باغ در اختيار توست تا به هر شکل که می خواهی او را بسازی . تنها دو سفارش دارم اول اينکه موقع طوفان از رفتن به جاهای تاريک و دور افتاده باغ پرهيز کن چون با رفتن به آن نقاط تنها زندگی را برای خود سختر می کنی دوم اينکه اتاقی هست بر بالای برج شمالی قلعه هيچ گاه آنجا نرو و درون دريچه آن را نگاه نکن که دومی تنها چيزی است که از تو می خواهم هيچگاه انجام ندهی
با سرعت بيرون می آيم از اينکه با صاحب باغ صحبت کردم احساس عجيبی تمام وجود مرا گرفته است صدا مرا شيفته خود کرده بود با شادمانی در درون گلها می دوم و با صدای بلند سرود آزادی و بودن و عشق را می خوانم .
هوا امروز طوفانی به ندرت هوا در اينجا به اين خرابی می شود ندای مرا به سمت خود می خواند يک هيجان نا آشنا در من شکل می گيرد فکر شنيدن صدای به اين غريبی تنم را به لرزه می آورد از پنجره اتاقم به بيرون نگاه می کنم صدا دوباره زمزمه می کند ترسی شفاف تمام تنم را لبريز می کند چقدر اين ترس لذت بخش است شايد خيلی بهتر از کل ديگر لذتهای که در باغ وجود دارد اما ترس يعنی علمات خطر من برای خطر کردن نيامده ام من آمده ام تا هميشه در اين سرا آزاد زندگی کنم و زمزمه همچنان ادامه دارد.....
امروز هوا آفتابی بود در مورد زمزمه ديشب از همگان سوال می کنم اما هيچکس آن زمزمه را نشنيده است باورم نمی شود چطور ممکن است که چيزی به آن بديهی را کسی نشنيده باشد پيش عالم ترين فرد باغ می روم شايد او بداند آن زمزمه از آن کيست.
-آيا شما صدای ناله ای که ديشب بر پا بود شنيديد
- نه ما تنها آن چيزی را می شنويم که صاحب باغ به ما اجازه داده است هيچ کس در اين باغ آن صدا را نشنيده است تو هم آن گونه کن که صاحب باغ فرمود
مدتها از آن روز گذشت کم کم زمزمه به فراموشی سپرده شده بود که دوباره يک شب طوفانی ديگر از راه رسيد و همان زمزمه با همان ناله های ظريف خود بصدا در آمد من احساس ترس دفعه اول را نداشتم آرام از اتاق وارد حياط اصلی باغ شدم صدا از طرف ديگر باغ می آمد می خواهم به سمت صدا حرکت کنم که دوباره همان هيجان سراغم می آيد به نظر ترسناک است اما يک احساس جديد است و اين احساس جديد با تمام وجود مرا بسمت خود می خواند نمی دانم چه چيز در درونم اين ترس را جذاب می کند. عضلاتم را جمع می کنم با تمام قوا همه نيروهای که در خودم دارم تقويت می کنم و به اتفاق دو تا افراد باغ به سمت صدا حرکت می کنم اما اين دو نفر اصلا صدای نمی شنود ولی چون من دستور به حرکت داده ام بدون اينکه دليلی بخواهند حرکت می کنند.
صدا از زير زمين برج شمالی می آيد تاريک ترين نقطه قلعه جملات صاحب باغ را به خاطر می آورم و ترس شفافی تمام تنم را پر می کند اما من فقط می خواهم به زير زمين قلعه بروم آرام وارد می شوم صدا ی ناله از انتهای دالان زير زمين به گوش می رسد آرام به سمت صدا حرکت می کنم به دو همراه سايه ای را که در نور مشعل من حرکت می کند نشان می دهم اما آنها می گويند که هيچ نمی بينند نزديک تر می شوم .......
با سرعت از درون برج به بيرون می دوم دو همراه دائم از هم سوال می کنن مگه چه شده که با اين شتاب از آنجا بيرون آمد با خودم تکرار می کنم او کيست او کيست چرا هيچ کس در مورد آن مرد به من چيزی نگفته بود براستی اوکيست قيافه زخمی مرد مدام جلوی چشم من است چرا او زخمی بود راستی در اين باغ من هيچگاه زخمی نديده بودم اما او زخمی بود چقدر شبيه من بود براستی او کيست
ديگر نمی توانم مانند گذشته در باغ بدوم و شادی کنم گويی تمام شادابی من به سرقت رفته است دائم تصوير ان مرد در نظرم حرکت می کند تصميم خودم را گرفته ام شب طوفانی بعد تنها به آنجا خواهم رفت از او خواهم خواست که بگويد چرا زخمی است چرا مانند بقيه در باغ بازی نمی کند چرا اين همه ناله می کند مگر در باغ برای زخم او درمانی نيست ........
نور را بالاتر ميگيرم تا به ديوارههای زير زمين برخورد نکنم ديوارها تمامی از زخمهای آن مرد رنگين است به او نزديک می شوم او مرا می بيند هراسان به گوشه اتاقش پناه می برد نگاه محکمی دارد برق نگاه او را در هيچکدام از اهلی باغ نديده ام مدام بر خورد می لرزد و ناله می کند از اين که به او بيشتر نزديک شوم احساس چندش آوری دارم ساعتی به او نگاه می کنم کم کم وقتی وجود من برای او عادی تر می شود آرام می گيرد . از او می پرسم تو چه کسی هستی چرا به ميان ديگران نمی آی چرا با ديگران حرف نمی زنی چرا هيچ کس نمی داند که تو در اين اتاق زندگی می کنی. اما او هيچ جوابی نمی دهد نمی خواهم از کنارش دور شوم و به انتظار بشينم تا يک شب تاريک ديگر او را ببينم دوباره به سوال کردن ادامه می دهم . کم کم احساس امنيت بيشتری می کند بعد به صدا در ميايد.
- من بزرگترين مرد بعد از صاحب باغ بودم همه به من احترام می گذاشتن در زندگی همچی داشتم سالها بود که در باغ آرام زندگی می کردم تا اينکه تو آمدی با آمدن تو همچيز عوض شد قبل از اينکه تو اجازه ورود به باغ را بگيری صاحب باغ همه افراد با را فراخواند به همگان حضور تو را اعلام کرد و گفت که بايد با تمام وجود به تو خدمت کنن ما همه پذيرفتيم و برای خدمگزاری به تو خود را آماده می کرديم تا اينکه صاحب باغ مرا نزد خود خواند به من گفت که در تو چيزی هست که ديگران صاحب آن نيستند و به من گفت که تو کاملترين انسان اين باغ هستی از من خواست که به عنوان بزرگترين مرد باغ در جلوی صف ديگران برای خوش آمد گوی بتو آماده شوم و من با تمام وجود خوشحال بودم که فردی با توانايهای بالاتر به باغ می آيد و شايد بتوانم با دوستی و خدمت به او زندگی را زيبا تر سازم اما ناگهان صاحب باغ به من خبری داد که همه چيز دگرگون شد او به من گفت که دو انتخاب دارم می توانم به استقبال تو بيايم و هميشه به تو خدمت کنم که خواسته صاحب باغ هم همين است و می توانم تو را نفی کنم که برای هميشه دشمن صاحب باغ خواهم بود . بسيار فرصت داشتم تا تصميم خودم را بگيرم خيلی با خودم حرف زدم و هر روز يک تصميم می گرفتم آمدن تو به تعويق افتاد تا من تصميم خودم را بگيرم تا عاقبت تصميم نهای را گرفتم و تو را نفی کردم و اکنون بخاطر اين تصميم برای هميشه در اين اتاق خواهم ماند تنها تو و صاحب باغ قادر به آمدن در اين اتاق هستيد اما نه من قدرت خروج دارم و نه کس ديگر حضور مرا در اينجا احساس می کند
- حسابی سر در گم شده بودم نمی دانستم چه بگويم گوی که تا به حال هيچ وقت هيچ چيز برای فکر کردن نداشته ام اتفاق افتاده شده را چند بار برای خود تکرار می کنم کم کم کل موضوع برای روشنتر می شود اما تنها يک چيز برای بی جواب است چرا او راه اول را انتخاب نکرد تا در همان لطفی که شامل حالش بود زندگی کند چند بار سوال را توی مغزم مرور می کنم بعد با حالتی که گويی هيچ کنجکاوی در او نيست اين موضوع را از او می پرسم و او سراسيمه کمی بدور خود می چرخد و بعد در حالی که از شدت سرما بدن عريان خود در در آغوش گرفته ادامه می دهد
- گرفتن تصميم برای من بسيار سخت بود چون می دانستم با اين تصميم چنين جايگاهی نسيبم خواهد شد . اما هنوز از نظر خود ناراضی نيستم . من تا آن زمان فقط هر آنچه که صاحب باغ فرموده بود انجام داده بودم هيچگاه نمی توانستم کاری غير از آنچه که صاحب باغ می گويد انجام دهم . در آن لحظه برای اولين بار از من خواسته شد انتخاب کنم اطاعت صاحب باغ يا نفی او هيچگاه چنين قدرتی به هيچ کس از افراد باغ داده نشده بود برای من هم خيلی بزرگ بود و دست نيافتنی بسيار فکر کردم تنها قدرت اتنخابی بود که به من داده شده بود و می دانستم که هيچگاه تکرار هم نخواهد شد . در نهايت ديدم اگر بخواهم دستور صاحب باغ را انجام دهم گوی که هيچ توانائی جديدی به من داده نشده است گوی باز من کاری را کرده ام که صاحب باغ فرموده پس اين انتخاب از نظر همگان بی مفهوم خواهد ماند . خودم هم هيچگاه طعم اين قدرت را نخواهم چشيد بنابراين تصميم به گرفتن انتخاب ديگر نمودم و اينجا جايگاه من است کوچک تاريک سرد و زخمی اما پشيمان نيستم زيرا در اين جايگاه کوچک فرمانروا من هستم هر وقت که بخواهم می خوابم هر زمان که بخواهم فرياد می زنم گاه گاهی ناله می کنم و بر خود زخم می زنم با خون خود بر تمامی ديوارها بارها وبارها جملات مورد علاقه خودم را نوشته ام و زمان برای من در اين اتاق آنگونه است که خود بخواهم من با تمام وجود جايگاهم را دوست دارم و از تو که مسبب اين همه رنج برای من بودی احساس تنفر می کنم تو که محبوبترين فرد نزد صاحب باغ هستی تو تمامی اين امکانات برای تو ساخته شده است کاش ديگر به سرای من نيای تا من بتوانم دمی با حقيقت خودم زندگی کنم . از تنهای بيزارم اما اين تنهای را دوست دارم . از اتاق من برو بيرون ای ناز پرورده صاحب باغ برو بيرون زيرا در اين گستره من پادشاهم بيرون برو
از دالان تاريک وارد هوای بارانی می شوم درون اتاق آرام بر جايگاه نرم خود شناور می گردم چقدر لذت بخش است که اين همه آسوده می خوابم . صبحگاه خدمتگزاران سراسيمه به اتاقم آمدن و گفتن که چند ماهی بوده که غيبت داشته ام و حالا که مرا سرحال می بينن با تمام شوق ندای خوشحالی سر می دهند
فکر آن مرد و جايگاهش مرا رها نمی کند ديگر صدای ناله او را در شبهای تاريک نمی شنوم ديگر او ترسی شفاف در من ايجاد نمی کند دوباره کلمات صاحب باغ را به خاطر می آورم قلعه شمالی و اتاقی که از آن نمی توان به روزنه نگاه کرد راستی چرا از آن اتاق روزنه را نمی شود ديد دائم تصوير اتاق جلوی چشم من هست ديگر آن همه زيبايی توی باغ را نمی بينم از اينکه با ديگران بازی کنم و بالا و پايين بپرم احساس خوبی ندارم ديگران تنها برای من آفريده شده اند در اندازه های من نيستند که من بتوانم با آنها بازی کنم من بيشتر می خواهم و هيچ کس در اين باغ نمی داند مفهوم بيشتر خواستن چيست خودم هم نمی دانم بيشتر از اين باغ چه چيز ممکن است وجود داشته باشد اما می دانم که جای هست که در آن چيزی وجود دارد که من نمی توانم استفاده کنم شايد او را می خواهم فکر يک لحظه مرا آرام نمی گزارد چرا صاحب باغ به من قدرت داد که از جايگاه آن اتاق آگاهی پيدا کنم چرا با دادن اين آگاهی نبايد به آن اتاق نزديک شوم فکر از دست دادن اين همه امکانات آزارم می دهد اما من که ديگر از اين همه نعمت استفاده نمی کنم تنها می توانم نظاره گر آن باشم زيرا تنها فکر من آن اتاق و روزنه رو به شمال آن است اما با هرکس که صحبت می کنم کسی چيزی از آن نمی داند
تصميم خودم را گرفته بايد به آنجا بروم از پله های برج شمالی بالا می روم وارد راهروی اصلی می شوم روی درب يکی از اتاق ها علامت با رنگ آبی زده شده درست مثل همان علامتی است که صاحب باغ گفته بود در تمام تنم هيجان طولانی موج می زند من آن مرد را در زير زمين اين برج ديده ام زيبای درون اين باغ را هم ديده ام اما دستگيره در را می چرخانم چقدر اين دستگيره سرد است درون اتاق می شوم هوای سردی آنجا جريان دارد داخل اتاق خالی خالی است ديوارهای سنگی تنها دريچه کوچکی در طرف ديگر اتاق است آن قدر کوچک که به اندازه يک کف دست نوری از آنجا به بيرون می آيد با قدمهای آرام به سمت روزنه نور نزديک می شوم نور از داخل يک حفره بيرون می آيد صورت خود را به دهانه ورودی آن روزنه نزديک می کنم و شمعی را می بينم که آخرين پرتو نور خود را به من می بخشد و خاموش می شود و با خاموش شدن شمع درب با صدای بلندی بسته می گردد در آنجا هيچ چيز نبود جز شمعی که خاموش شد با بسته شدن در اتاق تاريک تاريک است بسمت درب حرکت می کنم دست به ديوار می کشم دور اتاق را با دست حرکت می کنم اما اثری از در پيدا نمی کنم گوی هيچگاه اين اتاق دری نداشته است با صدای بلند فرياد می زنم اما جوابی نمی آيد خود را به ديوار می کوبم اما هيچ خبری نيست آرام در گوشه ديوار بر روی زمين مينشينم و از سرما پاهای خودم را بغل می کنم اينجا سرد و تاريک است اينجا سردو تاريک است
Monday, April 7, 2008
Waiting
انتظار
نور ضعیفی که توی منقل زغال سو سو می زند یک لحظه من را بخودم می آورد به اطراف نگاه می کنم این منم اینجا توی این همه شلوغی و بهم ریختگی یادم نیست که چه وقت به این روز در آمدم دوباره تمام سرم پر می شود از افکار مختلف و برای فراموشی یک تکه زغال داغ بر می دارم و روی بافور می گذارم چند پک محکم به آن می زنم دوباره و دوباره تکرار می کنم ذهنم آرام آرام از تکاپو دست بر می دارد و آرام می گیرد. انگار که در فضا معلق باشم خود را رها می کنم یک خلصه یک رهایی یک نجات که تنها چاره آن سمی است که پیوسته در وجودم وارد می شود یک رنج بزرگ برای فراموشی رنجهای کوچکتر دوست دارم چشمهایم را ببندم و در همان حالت نیم خیز بمانم. دیگر صدای نمی آید دیگر ناله ای نیست همه جا سکوت و همه جا آرام و روان .......
با صدای تندی از جایم بلند می شوم با هیجان و سراسیمه به اطراف نگاه می کنم بوی نم و فضای نیمه روشن اتاق آزارم می دهد به دنبال علت صدا می گردم دوباره صدای با شدت کمتری به گوش می رسد صدای ریختن ظروف فلزی روی زمین از جایم بلند می شوم وارد آشپزخانه شده و تمام ظروف روی زمین را بر می دارم و آنها را درون ظرفشوئی رها می کنم و پنجره را محکم می بندم تمام سرم درد می کند گوشه های شقیقه ام حسابی درد ناک است چیزی مثل زدن نبز دائم در دو طرف سرم احساس می کنم کاملا معلوم است که خون به سختی در این رگها در جریان است کنار دستشوئی می روم و صورتم را می شویم اما اصلا احساس نمی کنم که شسته شده دوباره تکرار می کنم ولی باز احساس طراوت ندارم چند بار دیگر آب بصورتم می زنم اما انگار خمودگی دیگر جزئی از من شده است هیچ راهی برای گریز از آن نیست سرم را زیر شیر آب می گیرم و تا جای که می شود آب می خورم بطوریکه تورم معده ام را احساس می کنم اما هنوز تشنه ام دوست دارم آنقدر آب بخورم تا تمام این سمی که دورن من است بیرون بیاید و مانند یک کودک 8 ساله بتوانم بالا پایین بپرم انگار سالهای درازی است که از دوران نشاط من می گذرد و گوئی که دیگرهیچگاه رنگ طراوت را نخواهم دید .........
با چند تا بیسکویت و کیک سعی می کنم خودم را سیر کنم اصلا حوصله درست کردن غذا یا شستن ظرفهای بعد از آن را ندارم کنار میزم می روم برگه های بچه ها هنوز روی میز است مدتهاست که می خواهم آنها تصحیح کنم اما هر روز به روز بعد می افتد تابستان در حال تمام شدن است اما من هنوز نمرات دانشجویان را به دانشگاه نداده ام یکی از برگه ها را بر می دارم سوال اول را چک می کنم اصلا چیزی بخاطر ندارم نوشته ها و فرمولهای درون ورقه ها کاملا برایم نا آشنا هستند سوال بعدی را نگاه می کنم هیچ ایده ای برای آن هم ندارم انگار دچار یک فراموشی شده ام بلند می شوم و کتاب درسی را باز می کنم چطور ممکن است من یک روزی چنین مطالبی را سر کلاس به دانشجو ها درس داده باشم در حالی حتی یک کلمه از آنها را به خاطر ندارم توی کتاب دنبال فرمولها و روابط می گردم یادم آمد یکی از سوالها از متن کتاب بود با سرعت دنبال آن می گردم . هنوز سرم دردناک است همان طور که به برگها نگاه می کنم سایه هایی آرام در اطرافم حرکت می کنند سایه ها خیلی آشنا هستند اصلا دوست ندارم سرم را بلند کنم تا آنها را ببینم زیرا تا سرم را بلند می کنم از نظرم محو می شوند سایه آرام حرکت می کنند گاهی دوتا دوتا با هم صحبت می کنند و گاهی آرام کتاب می خوانند یکی از آنها را خوب می شناسم او زهره است زهره همیشه آرام در اتاق قدم می زند و با لخند به من نگاه می کند زهره خواهر بزرگتر من ............ اشک در چشمهایم جمع می شود دوست دارم با سرعت سرم را بالا کنم و بگویم تو تا الان کجا بودی چرا اجازه نمی دهی تو را ببینم چرا از من فرار می کنی چرا ...چرا ....
دوباره افکارم در سرم جریان پیدا می کنم دوباره یاد دوران کودکی و دنبال کردنهای بچگی ها می افتم بازی سرو صدای کودکانه چقدر زیباست... چقدر زیباست دویدن و دویدن ....... ناگهان صدای بلند گریه های مادر می آید و صدای توهینهای پدر . پدر بلند بلند داد می زند و گاه گاهی صدای یک کشیده بلند و هم زمان ناله مادر بر می خیزد زهره با سرعت من را در آغوش می گیرد و هر دو از حرکت می ایستیم و با ترس در گوشه حیاط روی زمین می نشینیم . بازی ما تمام شد و من می دانم که اکنون نباید هیچ حرکت اشتباهی بکنم پدر وارد حیاط می شود با خشم به من و زهره نگاه می کند بلند می گوید بروید داخل چه کسی گفت شما بیایید بیرون بعد محکم به پشت زهره می زند و می گوید چرا مواظب این پسر نیستی نمی بینی خودش را خاکی کرده یاالله لباسش را عوض کن بدو تو .....
مادر آرام ناله می کند و در گوشه اتاق نشسته تمام دهانش خونی است مادر مدام ناله می کند مادر مدام ناله می کند .......
سر را از روی برگه ها کنار می کشم تمام اشکهایم روی ورقه ها ریخته شده است اصلا نمی دانم چه وقت می توانم از کودکی دور شوم چه زمان می توانم تمام گذشته را در یک لحظه فراموش کنم نمی دانم چرا مدام آن را با خودم حمل می کنم . به ذهنم فشار می آورم که بتوانم بهتر متمرکز شوم به اطراف نگاه می کنم سایه ها نیستند می دانم که جای دوری نرفته اند همین اطرافند دوباره دنبال سوال می گردم بلاخره آن را پیدا می کنم شروع به تطبیق ورقه ها با آن می کنم دوباره سایه ها بر می گردند و آرام به حرکت در می آیند زهره در کنار من ایستاده و می خواهد چیزی بگوید منتظر است کار من تمام شود تا حرفش را بزند تمام حواسم به زهره است اما می دانم تا به او نگاه کنم می رود همیشه همین طور است خیلی دوست داشتم شب عروسی زهره از او بپرسم خوشبخت است یا نه.... خوشحال است یا نه او تمام آن شب را گریه کرده بود اما من واقعا نمی داستم خوشحال بود یا غمگین مادرم هم گریه می کرد او فردای آن روز رفت اهواز و دیگر هیچ وقت باز نگشت هیچ وقت ......هیچ وقت .........
همه می گفتند که برادر جمشید آقا دادماد ما به او خیانت کرده آخه جمشید معتاد بود همان شب عروسی فهمیدیم اما من آن شب خوشحال بودم چون زهره داشت می رفت زندگی جدیدش را شروع کند او هر شب آرزوهایش را برای من می گفت اما بعد از خیانت برادر شوهرش هیچ خبری از زهره نداشتیم. اما من زهره را می شناختم زهره من را خیلی دوست دارد او حتما برای دیدن من می آید حتما ......
هفته پیش یکبار اتفاقی توی تهران دیدمش توی یک ماشین پژو بود صندلی جلو بقل راننده نشسته بود ماشین تقریبا نو بود پشت چراغ قرمز بود که دیدمش اولش شک داشتم اما خوب که نگاه کردم شناختمش خودش بود حالت مضطربی داشت و یکجوری خاصی می خندید درست مثل خند ه های که به خانواده داماد توی شب عروسی می کرد اما تا چراغ سبز شد با سرعت دور شد و رفت حتما آدرس من را ندارد اگر می دانست من کجا هستم حتما به دیدن من می آمد من پیداش می کنم او من را هیچ وقت فراموش نمی کند ......
افکارم متمرکز نمی شود بلند می شوم ورقه ها را روی میز رها می کنم و آرام به سمت کشوی گوشه اتاق می روم صدای ناله های مادر هنوز توی گوشم است و تصویر گریه های زهره جلوی چشمهایم ... آرام کشو را باز می کنم دستهایم می لرزد شیشه محتوی سم Dart Frog را در می آورم و آن را روی میز می گذارم . دوست دارم از دست این همه سر درد و افکار رها شوم شیشه الکل گندم را از کشوی بعدی بیرون می آورم آرام کمی از الکل درون لیوان می ریزم و کمی آب به آن اضافه می کنم و با دقت کمتر از یک قطره کوچک از سم رقیق شده Dart Frog به آن اضافه می کنم دوستم می گفت مصرف دو قطره آن در یکبار کشنده است با قاشق کمی آن را هم می زنم و با سرعت آن معجون را می نوشم به یکباره تمام تنم دچاره لرزه می شود درد سرم متوقف می گردد عضلاتم منقبض می شود و بدون اینکه بتوانم حرکتی بکنم در جای خودم رها می شوم حالا با خیال راحت می توانم به اطراف نگاه کنم بدون اینکه سایه ها از من فرار کنند خواهرم آرام بالای سرم می آید سر من را در آغوشش می گیرد و آرام آن را نوازش می کند یاد نوازشهای مادر بزرگ می افتم خیلی مادر بزرگ را دوست داشتم همیشه شبها کنار او می خوابیدم یادم هست یک شب به من یک دعا یاد داد و گفت که هر وقت من از این دنیا رفتم این دعا را سر خاک من بخوان من هم قول دادم هر هفته این دعا را برایش بخوانم اما این کار را نکردم دوست ندارم به گوشه اتاق نگاه کنم زیرا مادر بزرگ آن گوشه نشسته و آرام دارد کلاه می بافد نمی خواهم من را ببیند حتما سوال میکند که برایش دعا را خوانده ام یا نه آرام دعا را با خودم تکرار می کنم دعا خیلی برایم سخت بود هیچ وقت یاد نمی گرفتم اصلا دوست نداشتم مادر بزرگ بمیرد تا من بخواهم آن دعای سخت را برای او بخوانم اما بلاخره از دنیا رفت همه می گفتند از سرما مرده است . .....
مادر پاهای بابا را گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد پدر می گفت که ما به اندازه کافی پول برای مخارج نداریم نمی توانیم از کس دیگری نگه داری کنیم مادر بزرگ بقچه بزرگی در دستش بود و آرام از خانه بیرون می رفت چشمانش کاملا قرمز شده بودند هوا حسابی سرد بود او بیرون رفت فقط یادم است دو روز بعد من و مادر یواشکی برایش غذا بردیم او توی پارک بود وقتی ما را دید کلی خوشحال شد من را در آغوش گرفت و گریه کرد هنوز بقچه لباسهایش همراهش بود مادرم هم گریه کرد چند تکه نان و پنیر را که آورده بودیم به او دادیم اما او قبول نکرد موقع رفتن بدون اینکه مادر بفهمد آنها را در کیف من گذاشت و گفت که به مادر نگویم اما هوای بیرون خیلی سرد بود مادر بزرگ هنوز چشمهایش قرمز بود اما وقتی من را می دید دوباره لبخند می زد...... دوباره دعا را با خودم تکرار می کنم رویم را آرام به طرفش بر می گردانم او تمام حواسش به بافتنی است صورتش کاملا آرام است درست مانند موقعی که نماز می خواند با آن مقنعه سفید که کمی موهای سفیدش از زیر آن بیرون بود نگاه کردن به او آرامم می کند ....
گوشه دیگر اتاق دختری است که زانوهایش را در آغوش گرفته است به نظر خیلی آشنا است دوست دارم صدایش کنم تا بتوانم صورتش را ببینم اما تمام عضلاتم سفت شده اصلا قدرت حرکت کردن یا صحبت کردن ندارم دوباره سعی می کنم اما نمی شود او بدون اینکه تکانی بخورد در جای خودش نشسته موههای مشکی دختر روی شانه هایش ریخته است لباس سفید پر از دانه های مروارید پوشیده حالتی که دارد نشان می دهد که از موضوعی ناراحت است صدای دوباره بلند می شود پنجره با یک حرکت باز می شود و باد پرده را به حرکت در می آورد و تمام آن سایه ها ناپدید می شوند گرفتگی عضلات کمتر می شود آرام پاهایم را در آغوش می گیرم و چشمهایم را می بندم دوست دارم به لحظه های خوب فکر کنم اما هرچه تلاش میکنم تنها در ذهنم تصویر های دارم تصویرهای مبهمی از قلیان . دود . زغال . زهره . چشمهای ورم کرده مادر . دستهای پینه بسته پدر . مقنعه سفید مادر بزرگ . اندام دختری گمنام . تیغ . زخمی شدن . فواره خون . سقوط . دوباره سقوط ..........
چشمهایم آرام باز می شود هنوز تعادل کامل ندارم مصرف معجون دیروزی تمام رمق مرا گرفته است سرم حسابی سنگین است بزاق دهانم تمام بالش را خیس کرده است چیزی شبیه کف در درون آنها وجود دارد خودم را به سختی در حالت نشسته قرار می دهم . خیلی دوست دارم به آغوش رختخواب باز گردم اما گرسنگی و ضعف امانم را بریده است دستم را به سمت پاکت بیسکوت روی میز دراز می کنم قبل از اینکه دستم به او برسد تلفن روی میز به صدا در می آید به سختی تکانی به خودم می دهم وتلفن را بر می دارم صدای زنی از پشت تلفن می گوید الو ..الو ... می خواهم جواب خانم را بدهم اما اصلا توانایی صبحت کردن ندارم گوی سالهاست از دهانم استفاده نکرده ام دوباره سعی می کنم اما کلمه ای بیرون نمی آید آن زن همچنان می گوید الو الو ببخشید منزل آقا سعید چمن آرا .. الو ...الو ... و بعد قطع می شود صدا خیلی آشنا بود آن صدا را قبلا شنیده بودم صدا خیلی آشنا بود .....
از حمام بیرون می آیم یادم رفته بود آب گرم کن را روشن کنم اما با وجود سردی آب هنوز احساس خمودگی دارم کنار میز می نشینم دوباره ورقه ها را جلوی خودم می گذارم باید اینها را تمام کنم سایه ها یکی یکی باز می گردند دیگر تحمل آنها را ندارم دوست دارم با صدای بلند بگویم بروید بگذارید من زندگی کنم بدون توجه به آنها ادامه می دهم مسئله را می خوانم با جواب کتاب متابقت می دهم درست عین کتاب نوشته شده است حتی قسمت سوم سوال که در امتحان نیامده است درست عین کتاب باز نویسی شده است کاملا معلوم است نویسنده آن فقط رونویسی کرده آن هم درست از روی کتاب در بقیه جوابها هیچ چیز دیگه ای جز چند تا فرمول بی سروته دیده نمی شود برگه دیگری را بر می دارم . یکی از سایه ها خیلی به من نزدیک شده است آرام دست روی شانه ام می گذارد محل دستش را کاملا احساس میکنم اما تا تکان می خورم محو می شود اما هنوز اثر دستش را بر روی شانه ام احساس می کنم از جایم بلند می شوم منقل زغال را بر می دارم و زغال درون آن را گداخته می کنم بافور قدیمی پدرم را با دستمال تمییز می کنم لیوان آب قند و کمی شکلات در کنار خودم قرار می دهم و نیم خیز در کنار منقل می نشینم Opium تنها ارثی است که از پدرم به من رسیده است زغال داغ را با انبر بلند می کنم و لحظه ای بعد به پرواز در می آیم پروازی آرام . دوست دارم بتوان هم زمان از دو مخدر استفاده کنم در حالت لختی و کرختی بلند می شوم ظرف داروی Dart Frog را بر می دارم آرام معجون را می سازم فقط موقع ریختن نفهمیدم که یک قطره بود یا دو قطره کمی مردد می شوم آن را بنوشم اما بلاخره تصمیم خودم را می گیرم و تمام آن را سر می کشم دوستم گفته بود هیچ گاه این دو را با هم مصرف نکن اما من آرامش Opium را دوست داشتم ولی فقط با Dart Frog بود که با سایه ها ارتباط می گرفتم در حالتی آرام سایه ها بر گشتند خیلی شلوغ تر از همیشه خیلی ها بودند حتی دوستان دوره کودکی من هم آنده بودند مادرم هم بود خیلی وقت بود که او را ندیده بودم زخمهای صورتش هنوز خوب نشده بود آمد کنارم نشست دستی روی صورت من کشید و دور شد و رفت کناری ایستاد و شروع به نگاه کردن کرد مادر بزرگ هنوز داشت کلاه می بافت آرام سرش را بلند کرد کمی شانه هایش را بالا انداخت به من لبخندی زد و دوباره مشغول شد زهره ساکت در کنار من نشسته بود دختر کنار اتاق آرام سرش را بالا گرفت موها توی صورتش جمع بود هنوز نمی شد او را دید اما کاملا معلوم بود که گریه کرده است تنها کسی بود که در بین بقیه گریه می کرد چون معمولا سایه ها گریه نمی کنند معلم زیست شناسی سال اول دبیرستان ما هم بود او را خیلی دوست داشتم یادم هست بعد تمام کردن سال اول دبیرستان برای اینکه بتوانم هنوز او را ببینم از خانه بیرون می آمدم و مدتها جلوی درخانه آنها می نشستم تا بیرون آید و لبخندهایش را خیلی دوست داشتم با هر لبخندی شوغی در درون من جریان می انداخت الان در گوشه ای نشسته بود و کتاب می خواند خواستم بلند شوم و تک تک آنها را ببوسم اما اصلا توان حرکت نداشتم تصاویر آنها مدام محو می شد و دوباره می آمد خواهر صورتش را به صورت من نزدیک کرد دهانش را باز کرد گفت الو الو ببخشید منزل آقا سعید چمن آرا .. الو ...الو ... با هیجان تکانی خوردم گفتم تو بودی او لبخند زد و دوباره در جای خودش نشست آره صدای خودش بود . در همین موقع دوباره صدای تلفن آمد به زحمت تکان خوردم اما این بار سایه ها هیچ کدام فرار نکردند به زحمت نشستم اما سایه ها همچنان بودند دست دراز کردم گوشی را برداشتم همان صدای قبلی بود که می گفت الو ... الو .... سعید توی جواب بده منم زهره .. می خواستم بگویم آره منم داد بزنم اما اصلا قدرت حرکت نداشتم او همچنان ادامه می داد الو الو منم زهره صدا نمی آید بر گشتم به سمت زهره که کنار تخت نشسته بود او به من لبخند می زد دستم را بطرف او دراز کردم او دست من را گرفت و شروع کرد نوازش کردن خودم را در آغوش او رها کردم گوشی را محکمتر از قبل به گوش هایم نزدیک کردم با زحمت گفتم زهره زهره .. او دوباره تکرار کرد سعید حالت خوبه من دیروز آدرس و شماره تو را پیدا کردم .. الو .... الو .... من ایران .... الو ..... سعید ... میام دیدنت... ... به چشمهای زهره نگاه می کردم او لبخند می زد او هنوز معصومیت کودکانه خودش را در چشمهایش حفظ کرده بود دیگه صدای از گوشی نمی آمد آرام در دامن زهره چشمهایم را بستم ........
Saturday, April 5, 2008
Amin
امين
پسر محکم دست پدر را فشار می داد که مبادا او را گم کند خيلی نگران بود اصلا نمی دانست بر سر بقيه چه آمده است تنها به ياد داشت که صدای هولناکی بلند شد و پدرش او را در بقل گرفت و به سرعت بيرون آمدند و صدای جيغ مادر يک لحظه به گوش رسيد و بعد محو شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد تمام مردم با سرعت به اين طرف آن طرف می دويدند ديگر هيچ کسی به او توجه ای نمی کرد نه کسی برای او شکلک در می آورد و نه کسی به او می گفت آقا پسر چند سالته همه عوض شده بودند اطراف پر از جنبش و حرکت بود دوباره يک صدای مهيب تمام فضا را پر کرد بعد از آن صدا يک سکوت مطلق همه جا حکم فرما شد او و پدرش محکم به زمين خورده بودند اما پدر از جايش بلند نمی شد ديگر همه جا ساکت بود ساکت ساکت با اينکه دوباره همه با سرعت به اطراف می دويدند ولی هيچ صدای از کسی بلند نمی شد پسر آن سکوت را دوست داشت مدتی در کنار پدر که حالا دراز کشيده بود و تکان نمی خورد نشست احساس کرد که کمی سرش درد می کند و می خواهد بخوابد دست پدر را کنار زد و روی زمين در آغوش پدر بخواب رفت .....
ساعتی بعد پسر بيدار شد اما پدر هنوز در خواب بود او تشنه و گرسنه بود چند بار مادرش را بلند صدا کرد اما همه جا ساکت بود او حتی صدای خودش را هم نمی شنيد بعد آرام گرفت ياد جمله مادر افتاد که می گفت هر گاه پدرت در خواب است بلند داد نزن او خسته است بايد استرحت کند به همين خاطر پسر ساکت در کنار پدر نشست اما نمی دانست بايد با گرسنگی و تشنگی که در آن قرار دارد چه کار کند به اطراف نگاه کرد همه جا پر از خاک و خانه های ويران شده بود در ميان خاکها يک ماشين کهنه اسباب بازی پيدا کرد آرام او را در بقل گرفت به کنار پدر آمد با دست چند بار پدر را تکان داد و صدا کرد اما پدر هنوز در خواب بود و بيدار نمی شد می خواست او را بيدار کند و ماشينش را به او نشان دهد می خواست به پدر بگويد که مامان کی می آيد می خواست به پدر بگويد که او گرسنه است کی غذا می خورند اما پدر غرق در خواب بود و بيدار نمی شد . آرام بلند شد از آن طرف دودی بلند بود حتما در آنجا غذا هست به سمت دود حرکت کرد .......
ديگر کم کم اطراف کاملا خلوت شده بود پسر از گرسنگی بی تاب بود دوست داشت گريه کند و فرياد بزند اما ساکت ماند و آرام قدم می زد . چيزی در درون او به او می گفت که می تواند در زير اين همه خاک يا در کنار آن ديوارهای خراب چيزی برای خوردن پيدا کند شروع به جستجو نمود به ناگاه در کنار ديواری يک سبد واژگون شده پيدا کرد سبد پر بود از سيب بعضی از سيبها له شده بود اما خيلی از آنها سالم بود يکی از سيبها را برداشت به ياد مادرش افتاد که گفته بود سيبها را قبل از خوردن حتما بايد شست اما در آن اطراف شير آبی نبود سيب را در آغوش گرفت به برای پيدا کردن آب حرکت کرد کمی جلوتر چاله ای پيدا کرد که آب در درون آن فواره می زد آب گل آلود بود و سطح آب پايين بود و دست او نمی رسيد دستش را دراز کرد بيشتر حالا می توانست آب را لمس کند سيب را به سمت آب نزديک کرد سيب از دستش رها شد و درون آب افتاد سعی کرد آن را از درون آب در بياورد که خودش هم وارد آب شد .........
تمام تنش خيس شده بود خيلی ناراحت بود اگر مادرش می فهميد که او خودش را خيس کرده حتما دعوايش می کرد سيب را از آب گرفت و شروع به گاز زدن نمود بعد از خوردن سيب خيلی تلاش کرد تا از آب بيرون بياد اما سخت بود بلاخره از يک لوله که درون زمين فرو رفته بود و از آن آب بيرون می آمد گرفت و کمی خود را بالا کشيد و بلاخره بيرون آمد اما گوشه لباش به لبه لوله گرفت و پاره شد لباسش را تازه هفته پيش انتخاب کرده بود کلی گريه کرد تا مادرش آن را برايش خريد خيلی لباسش را دوست داشت با دست قسمت پارگی را گرفت که مادرش نبيند و به راه رفتن ادامه داد درست يادش نبود که پدرش کجا خواب است به سمتی که فکر می کرد درست است حرکت نمود اما هرچه می گشت پدرش را پيدا نمی کرد ديگر هوا داشت تاريک می شد خسته در کنار ديوار ويرانی دراز کشيد چشمهايش را بست پاهايش را جمع کرد خود را حسابی پنهان نموده بود می ترسيد آقا سگه او را پيدا کند چشمهايش رابست او الان حسابی مخفی شده بود کسی او را پيدا نمی کرد .........
با تکانهای دستی بيدار شد مردی در مقابل او ايستاده بود سريع زانوهايش را بقل کرد و خود را کنار کشيد مرد اصلا چيزی نمی گفت فقط دهانش را تکان می داد حتی اگر هم آن مرد حرف می زد باز پسر جوابش را نخواهد داد مادر گفته بود او نبايد با غر يبه ها صحبت کند اما مرد او را بقل کرد خيلی در بقل مرد تکان خورد تا نگذارد او را با خودش ببرد او دوست نداشت با کس ديگری زندگی کند مدام تکان می خورد و فرياد می زد اما او پسر را با خود برد .......
اينجا پر از آقا دکتر و خانم پرستار است چند تا پسر ديگر هم آنجا هست اما او دوست ندارد با آنها بازی کند پسر ها تند تند بالا پايين می پرند ولی هيچ صدای از آنها بيرون نمی آيد يک خانم وارد می شود يکی يکی آنها را می نشاند و دو دختر را هم که در کنار اتاق اشک می ريزند را هم بقل می کند و با دستمال اشک آنها را پاک می کند بعد به سمت او می آيد اما اصلا با او حرف نمی زند فقط دهانش را تکان می دهد پسربا هيجان نگاهش می کند دوست دارد بپرسد مادرش کجاست بلاخره او دست می کشد و وقتی می خواهد دور شود پسردامنش را می گيرد و می گويد ببخشيد مادرم کجاست من مادرم را می خواهم اما او دوباره همان حرکات قبلی را با دهانش می کند پسر نمی داند چرا همه اينجا اين طوری می کنند چرا از هيچ کس صدای در نمی آيد همه جا ساکت است .....
اطراف پسر پر از دکترهای مختلف است آنها درون دهان و گوشش را نگاه می کنند گاهی هم روی سينه اش چيز خنکی قرار می دهند و برای هم شکلک در می آورند چند بار هم برای او شکلک در آوردند او اول نمی خواست بخندد اما بلاخره خنده اش گرفت بعد آنها او را محکم گرفتند و او درد زيادی در بازوی خود احساس کرد آنها او را با سوزن اذيت می کردند پسر داد زد و وقتی او را رها کردند او فرار کرد اما آنها او را محکم گرفتند و دوباره روی تخت آوردند و دوباره شروع به نگاه کردن چشمها و گوشهای او کردند او اصلا آنها را دوست نداشت او مادرش را می خواست ....
آن زن با آن لباس سفيد مدام اسرار می کرد از آب درون آن شيشه بخورد اما ديروز از آن خورده بود خيلی بد مزه بود چرا آنها با او حرف نمی زنند چرا او را ذيت می کنند چرا مدام به او سوزن می زنند چرا چيزهای بد مزه به او می دهند بخورد پسر نمی خواست دوباره از آن بخورد اما آن زن به همراه يک زن ديگر به زور دستهای او را گرفتند و آب سياه را درون دهان او ريختند اشکهای پسر سرازير شد او هيچ کس را دوست نداشت اگر می دانست که از پدرش دور شود اينقدر مردم او را اذيت می کنند هيچ وقت اين کار را نمی کرد حالا می فهميد چرا مادرش می گفت با غريبه ها حرف نزن او تصميم خود را گرفته بود او ديگر با کسی صحبت نمی کرد شايد آنها او را پيش خانواده اش باز گردانند .....
آنها هر روز به او سوزن می زدند و گوشهايش را هم بسته بودند گوشهايش خيلی درد می کرد هر روز از آن آب سياه می خورد دوست داشت از آنجا برود . بلاخره يک روز يواشکی از کنار يک در عبور کرد و وارد حياط شد حياط را هر روز از شيشه پنجره ديده بود به سمت يک در بزرگ فلزی حرکت کرد و از آنجا بيرون دويد بيرون پر از آدم بود پر از شلوغی اما هيچ صدای نمی آمد هر کجا که می رفت مردم به او نگاه می کردند حتی گاهی دهانشان را تکان می دادند اما او هيچ توجه ای به آنها نداشت دوست داشت سريع پيش مادرش برگردد تمام طول روز راه رفته بود حسابی خسته و گرسنه شده بود در کنار يک پياده رو مردی روی يک جعبه نشسته بود و روی جعبه ديگری در مقابل او پر از کيک و بيسکويت و آب ميوه بود پسر جلو رفت به کيکها نگاه کرد مرد با دست اشاره می کرد برو خيلی دوست داشت يکی از آنها را بر دارد بلاخره يکی را انتخاب کرد و برداشت اما آن مرد محکم به پشت او زد و کيک را هم از دست او گرفت و او را به يک طرف هل داد او نمی دانست چرا مرد آن کار را با او کرد گريه کنان در خيابان قدم می زد ديگر جرات نمی کرد دست به هيچ چيز بزند در کنار پله ای تکه نانی افتاده بد او را برداشت نان حسابی خشک بود و بد مزه اما خيلی بهتر از آن آب سياه بود نان را خورد و روی همان پله دراز کشيد حسابی خسته بود گوی خواب به سراغش آمده .......
آرام از خواب بيدار شد گوشش خيلی درد می کرد دستمالی که دور گوشش بود باز کرد دستمال حسابی قرمز رنگ شده بود دستمال را جمع کرد و بعد آن را در همان سطل آشغال کنار خيابان انداخت درد گوشش او را اذيت می کرد دوست داشت مادرش اينجا بود و او گريه می کرد و می گفت که آنها گوشش را کشيده اند و درد می کند . دستش را سمت گوشش برد می خاريد و درد می کرد دستش خونی شد سريع آن را کنار کشيد مادرش به او گفته بود که وقتی جای از بدنت زخمی است به آن دست نزن پسر حسابی خسته و بی حال بود. احساس می کرد که قدرت تکان خوردن ندارد نمی توانست مانند سابق بدود خيلی خسته بود خسته خسته ....
Friday, April 4, 2008
Roya (Dream)
رويا
اشکهايم را پاک می کنم و دفترچه را آرام توی کشو می گزارم. جملات توی دفترچه دائم جلوی چشمم حرکت ميکنند انگار اين من هستم که دارم فرياد می زنم بعضی از اين جملات را با خودم تکرار می کنم -----ای کاش روزی ببينم محبت اين زائيده ترس بشری روزی به پايان رسيده است ای کاش خداوند دوباره متولد شود وپايان بدهد اين زخم ابدی بشر را وای کاش ...
دور حوض با شدت دنبال رويا می دوم که يکهو پاش گير می کنه به لبه حوض و پرت ميشه توی آب باصدای بلند می خندم آخيش دلم خنک شد تا تو باشی که منو خيس بکنی از توی حوض با مشت روی من آب می پاشه مامانم روی تراس دادميزنه دختر بيا بيرون سرما می خوری ... امان از دست تو نمی دونم چرا تو همش بايد با پسرها بازی کنی بيا برو تو .... رویا از کنار حوض بالا مياد آرام بهم ميگه حالا حسابتو ميرسم بعد منو حل ميده توی آب حسابی حالم گرفته ميشه. رويا از من ۲ سال بزرگتره توی خونه ما منو رويا و مريم و حبيب توی يک گروه هستيم حبيب برادر کوچيک منه مريم هم همسن منه بقيه بچه ها هم توی گروه مخالف هستند. رويا هميشه برای اذيت کردن ديگران کلی نقشه توی کلش داره يادمه اون روز چطوری حال زهرا خانم را گرفت آخه زهرا خانم در غياب مامان کلی بداخلاق ميشه و خدا نکنه که بهش بگی نهار کی حاضر ميشه اونوقت ديگه خبری از نهار نيست. يک روز رويا توی ظرف آشی که همسايه آورده بود کلی فلفل ريخت آخه توی خونه ما فقط زهرا خانم است که آش دوست داره يکبار ديگه هم بخاطر اينکه نگذاشته بود با چرخ خياطی برای عروسکهاش لباس بدوزه تمام آستينهای لباس زهرا خانم را قيچی کرده بود........
اولين بار بود که ميديم رويا ناراحته از کنار ما رد ميشه خوب بهش نگاه می کنم اون سال آخر دبيرستانه چقدر قيافه آرامی پيدا کرده کی فکرشو می کنه اين همون آدمه رويا تنها خواهری بود که از دست خواستگارها جون سالم بدر برده بود آخه بقيه خواهرام قبل ديپلم همه ازدواج کرده بودن ولی اون فرق می کردهرکس هم می آمد خواستگاری کلی آبرو ريزی راه می اندخت.می پرسم رويا چی شده نگاه تلخی بهم می کنه ميره توی اتاقش اين روزها بشدت در گير کنکوره احتمالا بهمين خاطره که حسابی پکر شده ولی تازه يک هفته است که شروع کرده درس خوندن يعنی منم موقع کنکور مثل اون ميشم..........
ديگه هيچکس رويا را نه پشت تلويزيون نه توی حياط نه روی درخت نه لب ديوار نديد...........
موقع نهار همه دور سفره نشته ايم رويا از در با لبهای آويزان وارد ميشه رضا می پرسه نتيجه کنکور گرفتی با سردی جواب ميده آره سريع ميره توی اتاقش حتما داره برای مرحله دوم می خونه يکم غذا توی ظرف ميکشم می برم براش اين کار خيلی دوست دارم از طرفی هم می دونم اگه من براش غذا نبرم حتما از گرسنگی بی حال ميشه . با سينی وارد اتاقش ميشم ٫ چيه کنکور را خراب کردی خوب دوباره خر خونی کن برای شما دخترها که کاری نداره. بهم از گوشه چشم نگاه می کنه ميگه برو بابا توام ضمناً ظرف غذا رو هم ببر خودم ميام سر سفره غذا می خورم. ظرف ميزارم کف اتاق ٫ پررو خودت بيار ٫ بعد ميام بيرون. مامان ميگه: چشه اينهم که هر دفعه يک سازی می زنه نه به بچگی هاش که از صداش آدم سرسام ميگرفت نه الان که زورش مياد حرف بزنه. حرفهای مامان مثل اين بود که انگار چند تا بار من کرده باشن. تند جواب ميدم بابا خوب کنکور داده تازه هنوز مرحله دوم مونده. مامانم ادامه ميده شما هم با اين کنکور خودتونو ديونه کردين بگو دختر تو که فکرت هزار جا هست چه به کنکور دادن . رويا آرام کنار سفره ميشينه رضا بلند ميگه چيه خراب کردی بابا دخترها بايد زود شوهر کنن برن خونه بخت وبلند می خنده مامانم هم سرشو تکون ميده رويا کاغذ توی دستشو وسط سفره پرت می کنه ميگه اينم نتيجه کنکور. رضا با سرعت کاغذ را قاپ می زنه تندتندچشمهاش روی کاغذ تکون می خوره دوباره آرام کاغذ را وسط سفره رها می کنه حسابی دمق شده آخه اونم سال ديگه کنکور داره وبايد از الان شروع کنه به خوندن. کاغذ را بر می دارم تند تند دنبال رتبه می گردم آره اينجا نوشته رشته پزشکی رتبه داوطلب ۱۲ اها دوباره می خونم ۱۲ درسته می پرم بالا داد ميزنم رتبش ۱۲ شده مامانم يک لبخند ميزنه بقيه هر کدوم به اندازه خودشون خوشحال ميشن رويا ميگه تازه ميفهم چقدر بقيه خنگن منجمله آدمهای که سال بعد کنکور دارن رضا بلند ميشه محکم می زنه پشت کله رويا............
صدای خواهشهای رويا مياد هيچ وقت نديده بودم اون با چنين حالت شديد از کسی چيزی بخواد بلند ميگه آخه چی ميشه مردم هرچی بخوان بگن مامان ول کن تو رو خدا خودم کار می کنم اجارشو می دم. مامان ميگه: باز حرف خودتو ميزنی آخه کی ديده دختری توی شهری که خانواده اش زندگی ميکنن بره خونه مجردی بگيره تازه جواب دادشات و پدرتو کی می خواهد بده بگم اين دختر برای چی رفته جدا زندگی کنه ها.........
رويا از نظر فکری ديگه از من خيلی دور شده نمی تونم ديگه بفهمم اون چی ميگه اين روزها نزديک کنکور منم هست اما بر خلاف بقيه من نه درس می خونم نه دلهره دارم همش اميدوارم بتونم توی مرحله کشوری المپياد رياضی مقام بيارم به غير از رويا همه مسخره ام می کنن نمی دونم اگه بقيه راست بگن چی ميشه بايد برم سربازی ٫ ذهنمو پاک می کنم نمی خواهم به اين حالت فکر کنم..........
رويا با خوشحالی تندتند وسائل رو توی خونه ميبره بهش ميگم ميشه منم بيام با تو زندگی کنم با سرعت جواب ميده: اگه می خواستم شما پيشم باشين که ديگه چرا خونه جدا بگيرم. خيلی ناراحت ميشم وقتی منو توی اين حال ميبينه ميگه هر وقت خواستی می تونی بيايی ولی حتما يک روزقبلش بهم زنگ بزن بگو...........
توی اين ماه اين دفعه چهارمه که دارم زنگ ميزنم هر بار يک چيز جوابم ميده ٫ نمی دونم صبح تا شب توی اون خونه چکار ميکنه چون زهره هم کلاسيش رو توی خيابان می ديدم ميگفت چند وقتی هست که هيچ کلاسی رو توی دانشگاه نمی ياد حتی ميان ترمها رو هم نيومده بده.............
رويا پشت تلفن ديگه با من خيلی حرف نمی زنه دوست ندارم اين موضوع را به مامان بگم چون می دونم فقط داد و هوار راه می اندازه ............
رويا روی تراس نشسته مامان بلند بلند داد ميزنه ميگه تو فقط چای بيار٫ بعد برو نمی خواهی که کوه بکنی نميشه بگم دختر ما رو کسی حق نداره ببينه آخه اينها رسمه دختر چرا حاليت نيست تو فقط يک ساعت بيا بعدش برو ٫ به قيافه رويا نگاه می کنم صورتش حسابی لاغر شده خانواده فکر می کنن مال درس خوندن زياده اما فقط من می دونم که اون حتی اين ترم ثبت نام هم نکرده هميشه لباسهای خيلی مرتب می پوشه انگار توی سالن مده ٫ مامان تند تند حرف ميزنه رويا هم فقط با گوشه مانتوش بازی می کنه واصلا هيچی نمی گه ...........
خيلی وقته از رويا خبر ندارم از وقتی من هم از خانواده جدا شده ام کمتر از حال بقيه با خبرم به خونه اش زنگ می زنم صدای از پشت تلفن ميگه تا اطلاع ثانوی تلفن قطع می باشد بلند ميشم لباس می پوشم که برم در خونش..........
زنگ را دوباره فشار می دهم شايد خرابه با ضربه های محکم به در می زنم در باز ميشه زن صاحب خونه است اونها طبقه پايين ميشينن بلند ميگه آقا محمد شماييد فکر کنم خواهرتون نيست چند روز گفت می خواهد بره سفر من مواظب خونه باشم آخه نمی دونم چطور برای سفر پول داره ولی اجاره ما رو نمی ده همش ميگه در مورد اجاره فقط با خودم صحبت کنيد الان ۳ ماهه که اجاره نداده. جواب ميدم: حتما سفر واجبی بوده که رفته مياد اجاره شما رو هم ميده ........
توراه همش با خودم حرف می زنم آخه کجا رفته برم خونه شايد بقيه بدوننن..........
توی خونه به مامان ميگم با رويا تلفنی حرف زدم حالش خوب بود ٫ مامان ميگه: منکه از اين دختره يک ماهی هست خبر ندارم نميگه مامانی هم هست خانواده ای هم هست آخرش خودشو سر اين درس خوندن ها ميکشه. حالا می فهمم هيچکی ازش خبری نداره........
ساعت ۲ شب تلفن زنگ می زنه پتو رو کنار می زنم چشمهامو بزور باز می کنم آخه کی می تونه باشه با ناراحتی گوشی را برميدارم ميگم کيه. صدای رويا در حالی که کمی هم ميلرزه جواب ميده منم محمد حالم خيلی بده سريع از جام بلند ميشم تند می پرسم: چی شده کجای چرا تلفنت وصل نيست از کجا زنگ می زنی . صداش دوباره ميلرزه ميگه ببخشيد ناراحتت کردم هيچی نيست بخواب خداحافظ. الو الو الو........
حسابی بهم ريخته شدم تلفن ديشب خيلی اذيتم کرد بلند ميشم به تاکسی تلفنی زنگ می زنم.......
تاکسی جلوی در خونه ترمز می زنه با سرعت پياده می شم تندتند زنگ خونه را ميزنم جواب نمياد و مشت به در می کوبم دوباره زن همسايه ظاهر ميشه. چی شده محمد آقا اول صبحی بچه ها خوابن. از رويا خبر ندارين. نمی دونين خونه است يا نه. از کجا بدونم من ۲ روز پيش ديدمش تند تند از پله ها می رفت بالا تازه با ما که اصلا حرف نمی زنه. با ناراحتی بر می گردم ٫ آخه چکار می کنه اين دختر کاش مامان با خونه موافقت نمی کرد کم کم از اين خونه کوچه صاحب خونه بدم ميامد حالا چکار کنم ........
. اين روز سوم است که ميام در خونه خبری ازش نيست بايد برم به بقيه بگم. سريع به سمت خونه مامان حرکت می کنم...........
مامان بلند بلند داد ميزنه:دلمون خوش بود که تو لااقل ازش خبر داری خوب چرا زودتر نگفتی بزار من اين دختررو ببينم وای اگه بگوش باباش برسه پوست همه ما را می کنه بلند شو بريم خونش ببينيم چه خاکی بايد به سرم بريزم گفتی چند روزه خونش نرفته ۴ روز به دوستاش زنگ زدی نمی دونم برم کلانتری نرم ...........
.جلو در خونه رويا ايستاديم صاحب خونه با زور در خانه رويا را باز می کنه بوی تندی بيرون ميزنه معلوم نيست بوی چيه يکسالی بود دوست داشتم بدونم توی اين خونه چه خبره . توی خونه پر ته سيگار است کاش به مامان نگفته بودم بياد ٫ خودم هم نمی دونستم رويا سيگار ميکشه نمی دونم چرا توی اتاق ته سيگارها ولو است تمام اطراف خونه سيگار خاموش کردن همه روژلبی است اکثر سيگارها تا نصفه کشيده شده بوی خيلی بدی از طرف حمام و دستشوی مياد در دستشويی را باز می کنم چيز بجز ته سيگارها که کف آن خاموش شده نمی بينم پس اين بوی تند مال چيه بطرف حمام ميرم در باز می کنم . نه نه نه نه نمی تونه درست باشه .............
نمی دونم چرا اصلا گريه ام نمی گيره هيچی توی فکرم ندارم که بهش فکر کنم آرام خاکهای روی قبر را بادست مشت می کنم رضا زير بقلم را ميگيره از بس گيره کرده چشمهايش پف کردن نمی دونستم اينقدر رويا را دوست داره يعنی من دوستش ندارم چرا حتی يک قطره اشک هم نمی ريزم شايد رويا نمرده آره رويا نمرده حتما رفته با دوستاش بيرون بياد خونه به من زنگ ميزنه راستی يادم باشه برم در خونه همکلاسيش شايد اونا بدونه رويا کجا رفته فردا ميرم امروز کلی مهمون داريم همه اين ادمها ميان خونه ما. کاش مهمون نداشتيم رويا از مهمون خوشش نمياد...........
دوباره بقيه جملات دفترچه را بياد ميارم ---انسان چيزی نيست جز لحظه ای از توهم خدا هر آنچه مايه رنج ابدی بود به انسان داده شد تا خالق او بتواند چند صباحی بيشتر بيارامد. خالق تنها اسير انزوای خويش است او با آفرينش خواست تنهای خود را تقسيم نمايد اما گريزی از حقيقت خود ندارد...---بايد سعی کنم کمتر اين مطالب را بخوانم يادمه روزی که با هم اين دفترچه را خريديم دو تای عين هم گرفته بوديم رويا تو اون لحظه گفت: بيا توی اين دفترچه ها فقط حرفهای قشنگمون را برای هم بنويسيم راستی دفترچه من کجاست فکر کنم بايد ته کمدم باشه . بلند ميشم دفترچه را باز می کنم خالی خالی است روی صفحه اول شروع به نوشتن ميکنم.-----هر چقدر آگاه باشي باز چيزي هست که در تو انديشه تنهاي را آشکار کند و تنهاي بزرگترين حقيقتي است که از آن هيچگاه نمي توان گريخت.......