زمان زود می گذرد و زوایای مختلف حقیقت یکی یکی خود را نشان می دهند بیاد بیاوریم دختری با کشمان گریان در کنج خلوت تنهای را و لمس کنیم آن ترس نگاهش را و آن لرزش دستانش را. ما کجا بودیم و به کجا خواهیم رفت شاید ما تنها اسیر خاطرات مادران هستیم و یا بنده گذشته خود اما چیزی که مسلم است انسان تنها دری بسوی توهم هست دری که از آن می توان تمام سیاهی ها را دید اما چه کسی هست که باورشان کند و بتواند در تماس با آنها التیام یادآوری کند.
گاهی لمس کوچکی از یک اشتباه شبی را تا به صبح در گوش تو ناله می کند نمی دانی این چه کسی که در درون توست که فریاد می زند و نمی دانی او از آن درون چه می خواهد. تنها می دانی که بی تاب وقرار است دوست داری آرامش کنی و به او بگوی که تو در کنارش هستی و تمام زندگی در مقابل شماست و بودن چیزی نیست جز یک توهم در رویای کودک گریان در خواب.
چقدر فاصله افتاده است بین آن چه هستیم و بودیم و می خواستند باشیم و در انتهای این راه بی سرانجام تنها ماییم افرادی غرق شده در زندگی و گرفتار در یک تفکر. تفکری که بارها و بارها زخم خورده است و تنها از آن لاشه بی جانی مانده است که با تمام وجود می خواهد شادی را از درونش جریان پیدا کند و پایان یابد این شب ظلمت.
همه مردم اطرافم را دوست دارم کارم را دوستانم را خانه ام را اتوبوس شهر با رنگهای سبز و زرد را دوست دارم آسمان را آب را خاطره را دیدن یک فیلم و گوش کردن به صدای پرندگان را دوست دارم دوست دارم با همگان به انتهای بودن بروم دوست دارم آنها را دعوت کنم به تمامی شیرینی ها شادی ها رنگها لبخندها. جای همه در پیش من خالیس چگونه می شود این همه زیبای را چشم بست و ذره سرد را در ذهن تجسم بخشید چگونه می شود دست گرم آن مرد رهگذر را نفشرد و به لبخند دختر این زمانه پاسخ نداد.
روزی دو همفکر را دیدم که آغوششان را مجانی در سر چهار راهی شلوغ به هراج گذاشته بودند چه ایرادی دارد گاهی بدون قضاوت به دیگران نگاه کردن و بدون چشم داشت آنها را در وقت خود شریک نمودن . همه چیز خیلی سریع می گذرد و من اینجایم در کنار تمام آدمهای شهر آرام حرکت می کنم با نگاهم زیبای را دنبال می کنم و گاهی سردی را به قضاوت بلند پردازی وسیله قرار می دهم.
اینجا روزهای تاریک است اما تاریکیش را دوست دارم اینجا خورشید از انتهای افق با کمترین زاویه ممکن بر من می تابد اما تابشش نوازشگر است . دوست دارم تمام ذهنم را برروی کاغذ بیاورم تا ببینم این تلاطم پیچ در پیچ چه سر چشمه ای دارد اما با هر جمله ای که می نویسم می فهمم گرهی که در ذهن جنجال آور است بر روی کاغذ تنها یک حقیقت ساده زود گذراست که هر روز از در خانه یک نفر عبور می کند و مردم با بی اعتنایی از کنار آن می گذرند نه به آن لبخندی می زنند و نه از آن می ترسند
می گویند دقت بالا کمکرسان روزمرگی است می گویم قدت بالا تنها باعث می شود چالشهای بیشتری را ببینی و در چاله های بیشتری بیفتی می گویند دنیا ازان خردمندان است می گویم خردمندان تنها عنصری برای سوختن و روشنی بخشیدن به دیگران هستند می گویند آفرینش با خداوندگاری همراه است می گویم آفرینش چیزی جز این رنج بی انتها نیست. می گویند درد فراموش شدنی اشت می گویم در زاییده بشری تنها شکل عوض می کند اما همیشه در گوشه نشسته و منتظر فرصتی برای رخنمای است. می گویند چرا من می بینم و تو نمی بینی می گویم توی می خواهی ببینی و همان خواستن دیدن توست .
مرا چیزی نوید می دهد یک صدا یک رمز نمی دانم باید به نوایش پاسخ دهم یا نه اما دوردستها مرا فرا می خواند اما من در انجا کسی را نمی شناسم تا به امیدش رهسپار شوم.
بیایید بیرون بریزیم هر انچه سیاه است هر آنچه جبر است درها را بسوی روشنی و نور باز کنیم اختیار را در آغوش بگیریم و دل به هر تلخی نسپاریم زندگی گذری شیرین و بی انتهاست زندگی چیزی نیست جز اکنون که خود برای خویش رقم می زنی دستها را بالا بگیر و تمام فکر را به بیرون بریز به نور زیبا و کمرنگ شمع در کنج خلوت نگاه کن که چه صمیمانه تمام شب را با تو همراهی می کند و با تمام سوختنش حتی صدای کمی از او بر نمی خیزد به مهتاب بنگر که قرنها آرام در گوشه آسمان با یک تولد سی روزه هر شب را به روز می کند و آینه است تا خورشید را از یاد نبریم در شب تیره . به نسیم فکر کن که بوی فصلها را می اورد و لحظه به لحظه یاد اور حرکت است حرکتی که در آن تغییر و تحول جریان دارد و در انتها زمین را که سخت و محکم در زیر پای توی هرجا که رفته ای همراهیت کرده و از استحکام اوست که اکنون تما مردم شهر در خواب آرامند.
گاهی لمس کوچکی از یک اشتباه شبی را تا به صبح در گوش تو ناله می کند نمی دانی این چه کسی که در درون توست که فریاد می زند و نمی دانی او از آن درون چه می خواهد. تنها می دانی که بی تاب وقرار است دوست داری آرامش کنی و به او بگوی که تو در کنارش هستی و تمام زندگی در مقابل شماست و بودن چیزی نیست جز یک توهم در رویای کودک گریان در خواب.
چقدر فاصله افتاده است بین آن چه هستیم و بودیم و می خواستند باشیم و در انتهای این راه بی سرانجام تنها ماییم افرادی غرق شده در زندگی و گرفتار در یک تفکر. تفکری که بارها و بارها زخم خورده است و تنها از آن لاشه بی جانی مانده است که با تمام وجود می خواهد شادی را از درونش جریان پیدا کند و پایان یابد این شب ظلمت.
همه مردم اطرافم را دوست دارم کارم را دوستانم را خانه ام را اتوبوس شهر با رنگهای سبز و زرد را دوست دارم آسمان را آب را خاطره را دیدن یک فیلم و گوش کردن به صدای پرندگان را دوست دارم دوست دارم با همگان به انتهای بودن بروم دوست دارم آنها را دعوت کنم به تمامی شیرینی ها شادی ها رنگها لبخندها. جای همه در پیش من خالیس چگونه می شود این همه زیبای را چشم بست و ذره سرد را در ذهن تجسم بخشید چگونه می شود دست گرم آن مرد رهگذر را نفشرد و به لبخند دختر این زمانه پاسخ نداد.
روزی دو همفکر را دیدم که آغوششان را مجانی در سر چهار راهی شلوغ به هراج گذاشته بودند چه ایرادی دارد گاهی بدون قضاوت به دیگران نگاه کردن و بدون چشم داشت آنها را در وقت خود شریک نمودن . همه چیز خیلی سریع می گذرد و من اینجایم در کنار تمام آدمهای شهر آرام حرکت می کنم با نگاهم زیبای را دنبال می کنم و گاهی سردی را به قضاوت بلند پردازی وسیله قرار می دهم.
اینجا روزهای تاریک است اما تاریکیش را دوست دارم اینجا خورشید از انتهای افق با کمترین زاویه ممکن بر من می تابد اما تابشش نوازشگر است . دوست دارم تمام ذهنم را برروی کاغذ بیاورم تا ببینم این تلاطم پیچ در پیچ چه سر چشمه ای دارد اما با هر جمله ای که می نویسم می فهمم گرهی که در ذهن جنجال آور است بر روی کاغذ تنها یک حقیقت ساده زود گذراست که هر روز از در خانه یک نفر عبور می کند و مردم با بی اعتنایی از کنار آن می گذرند نه به آن لبخندی می زنند و نه از آن می ترسند
می گویند دقت بالا کمکرسان روزمرگی است می گویم قدت بالا تنها باعث می شود چالشهای بیشتری را ببینی و در چاله های بیشتری بیفتی می گویند دنیا ازان خردمندان است می گویم خردمندان تنها عنصری برای سوختن و روشنی بخشیدن به دیگران هستند می گویند آفرینش با خداوندگاری همراه است می گویم آفرینش چیزی جز این رنج بی انتها نیست. می گویند درد فراموش شدنی اشت می گویم در زاییده بشری تنها شکل عوض می کند اما همیشه در گوشه نشسته و منتظر فرصتی برای رخنمای است. می گویند چرا من می بینم و تو نمی بینی می گویم توی می خواهی ببینی و همان خواستن دیدن توست .
مرا چیزی نوید می دهد یک صدا یک رمز نمی دانم باید به نوایش پاسخ دهم یا نه اما دوردستها مرا فرا می خواند اما من در انجا کسی را نمی شناسم تا به امیدش رهسپار شوم.
بیایید بیرون بریزیم هر انچه سیاه است هر آنچه جبر است درها را بسوی روشنی و نور باز کنیم اختیار را در آغوش بگیریم و دل به هر تلخی نسپاریم زندگی گذری شیرین و بی انتهاست زندگی چیزی نیست جز اکنون که خود برای خویش رقم می زنی دستها را بالا بگیر و تمام فکر را به بیرون بریز به نور زیبا و کمرنگ شمع در کنج خلوت نگاه کن که چه صمیمانه تمام شب را با تو همراهی می کند و با تمام سوختنش حتی صدای کمی از او بر نمی خیزد به مهتاب بنگر که قرنها آرام در گوشه آسمان با یک تولد سی روزه هر شب را به روز می کند و آینه است تا خورشید را از یاد نبریم در شب تیره . به نسیم فکر کن که بوی فصلها را می اورد و لحظه به لحظه یاد اور حرکت است حرکتی که در آن تغییر و تحول جریان دارد و در انتها زمین را که سخت و محکم در زیر پای توی هرجا که رفته ای همراهیت کرده و از استحکام اوست که اکنون تما مردم شهر در خواب آرامند.
1 comment:
salam.az in ke on pardehaye bad biniro kenar zadin va az panjereye zendegiton be in donya jori dige negah kardin khoshhal va mamnonam vaghean bazi moghat az khondane bazi az neveshtehaton delam miegereft bavar konid ke toye in donya hame moshkel daran va toye zedegiye hamye ma ansanha sakhty vojod dare va khahad bod aslan agar nabashe adam che jori mitone on rozaye khosho befahme pas be ghole shom biyayid biron berizim harche siyah va jabr ast va darharo besoye roshani va nor baz konim.in shaalla .movafagh bashi khatere.
Post a Comment