پسرک دانه گیاهی عجیبی را که تو مسافرت با خانواده به یک شهر دور پیدا کرده بود با دقت توی گلدان چال کرد هیچ کسی نمی دانست که این دانه مال چه گیاهی است اما خوب او امید داشت بعد از بزرگ شدن گیاه بتواند سر در بیارد. یک هفته ای گذشت و پسرک هر روز با دقت یکم آب به گلدان می داد روی لیوان آبی پلاستیکی که داشت با ماجیک خطی کشیده بود که آب زیادتر یا کمتر از حد معمولی نشود چون شنیده بود در هر دو صورت ممکن هیچ وقت گیاه کامل رشد نکند. بعد از دو هفته او که حالا خیلی صبر کرده بود و کم کم داشت ناامید می شد. ان روز تمام سر شب تا نیمه وقت توی تخت به این فکر می کرد که نکند گیاه هیچ وقت بیرون نیاد و باید فردا خاک گلدان را خالی می کرد تا ببیند که اصلا دانه هیچ رشدی کرده است یا نه. صبح که از خواب بیدار شد قبل از اینکه حتی صورتش را بشوید طبق معمول به سمت گلدان دوید اما امروز به وضوح می شد جوانه گیاه که تازه سر از خاک بیرون کرده بود را ببیند به خوشحالی به سمت آشپزخانه دوید تا خبر بزرگ شدن گیاه را به همه بدهد. گیاه آرام آرام بزرگتر می شد ولی از آنجای که رشدی متوسطی داشت نه می توانست درخچه باشد چون رشدش سریعتر از آن بود و نه گیاه فصلی چون کمتر از یک گیاه فصلی رشد می کرد. خلاصه جوانه بزرگ و بزرگتر شد اما هنوز هیچ کس نمی دانست که منتظر چه جوری گیاهی هستند تا اینکه حالا بیشتر از بیست برگ و یک تنه سی سانتی داشت اما چیزی که مسلم بود مانند یک پیچک رشد می کرد. خلاصه مدتها گذشت و گیاه بالا وبالاتر رفت تا اینکه به سقف اتاق پسرک رسید. آز انجای که فضای اتاق برای گیاه کوچک بود به اتفاق مادر گیاه را به یک گلدان بزرگتر انتقال دادن و کم کم بعد یکی دو سال سر از باقچه خانه در آورد. توی آن محل هیچکس گیاهی مثل آن ندیده بود گیاهی با برگهای ستاره ای شکل رنگی که آرام از هر چیزی بالا می رفت و خودش را به بالاترین شاخه های درخت می رساند و یا تا لب دیوار همسایه می رفت و از آنجا سرک می کشید. زمان رسید و پسرک ما که حالا بزرگ شده بود به اتفاق خانواده به یک شهر بزرگ رفتند و پسر ما یک گلدان کوچک از گیاه را با خودش برد و از اینکه خود گیاه را برای همیشه به حال رها کرده بود ناراحت بود مخصوصا که می دانست آن خانه به زودی توسط صاحب جدیدش تخریب میشود و ممکن اثری از گیاه نماند. نهال کوچکی که پسر با خودش اورده بود زیاد تو آب و هوای شهر جدید دوام نیاورد و با سهل انگاری افراد خانواده کم کم از بین رفت. سالهای سال گذشت و پسر ما که حالا مرد بزرگی شده بود و برای خود چند تا بچه و قدم و نیم قد داشت یک شب قبل از خواب داشت داستان همان گیاه اسرار آمیز را برای بچه ها تعریف می کرد که با اصرار دختر کوچکش به آنها قول داد تا یک روز آنها را به محله قدیمی ببرد تا شاید بتوانند اثری از گیاه خود پیدا کنند. بلاخره زمان رسید و توی یک تابستان گرم همه اعضای خانواده راهی یک سفر شدند سفری که برای همه آنها یاد آور خاطرات گذشته یا روشن کننده تمام قصه های پدر بود. بعد از یک روز سفر زمینی آنها بلاخره به شهر مورد نظر رسیدند و با گرفتن یک هتل و استراحت همه آماده بودند تا آن شهر قدیمی را ببیند روز بعد که با ماشین توی محله های قدیم که حالا شکلش کاملا عوض شده بود دنبال جای خانه پدری می گشتند ناگهان صدای دختر کوچولو بلند شد که می گفت. بابا نگاه گل تو اونجاست. دخترک درست حدس زده بود تو یک کوچه بن بست تمام دیوارهای خانه ها با یک گیاه زیبا با برگهای ستاره ای شکل رنگی پوشیده شده بود و با دیدن اون گیاه تمام خطرات مرد مثل یک طلوع آفتاب جان تازه گرفت. همه پیاده شدند و چند دقیقه ای را به نگاه کردن آن گیاه زیبا مشغول شدند و بعد رهگذری که از آنجا رد می شد پرسید که ایا آنها دنبال جای خواصی می گردند یا نه و وقتی مرد ماجرا را تعریف کرد رهگذر که از قدیم اهل همان محل بود خانواده قدیمی انها را بیاد اورد و بعد از دعوت کردن آنها به خانه بیان کرد وقتی انها اینجا را ترک کردند گیاه بوسیله صاحب خانه جدید قطع شد بعد کم کم از روی ریشه های باقی مانده گیاه راه خودش را به بیرون پیدا کرد و طی این سالها از یک خانه به خانه بعدی رفت و ادامه داد که چطور تمام مردم این کوچه به این گیاه دلبسته شده اند و حالا توی هر باقچه ای یکی از آنها هست و این محل توی تمام این منطقه به اسم این گیاه معروف شده است همه به آن می گویند پیچک محبت یا درخت دوستی و خیلی ها به هیچ وجه حاضر نیستند به خاطر این گیاه از این محل بروند و این گیاه حالا در خاطره تمام مردم از کوچک تا بزرگ برای همیشه باقی خواهد ماند. آنها که حالا چیزهای بیشتری در مورد گیاه می دانستند از مرد خداحافظی کردند و راهی هتل شدند و چند روز بعد خانواده با یک نهال جدید از گیاه به سمت شهر خودشان در حرکت بودند اما اینبار همه می دانستند که باید از آن با دقت نگهداری کنند چون این نهال همیشه دوستی و محبت را بین خانه ها تقسیم می کند و برای همیشه در خاطره ها زند می ماند
Sunday, February 1, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
SALAM .DASTANE GHASHANGH BAOD BE NAZARE MAN RAFTARE MA ANSANHA HAM MITONE IN JORI RISHE DASHTE BASHE MOMKENE YE RAFTARE KHOB ZENDEGIYE YEK INSANO AZ IN RO BE ON RO KONE VA BAR AKS KASH HAMISHE HAMEYE ANSANHA DONEYE MOHABATO TO DELESHON JA BEDAN VA BEZRAN KE HAMISHE SABZ BASHE .MOVAFAGH BASHI KHATERE.
DASTAN JALEBI BOUD .MOVAFAGH BASHID SCIENTIST.
Post a Comment