Saturday, November 29, 2008

KLM Flight

I was seating on chair in the front of departure gate of KLM flight, waiting for check in call and reading a magazine in Amsterdam Airport. I had 2 hours left and I was already fed up. I never like the transit time between two flights specially when it takes long time and I’m in small airport. After few minutes walking and windows shopping in duty free area nothing is left to do in such condition unless you have your notebook with you to search in internet or you have a book to read, or take a cup of coffee and have short nap on the chair in coffee shop. By looking in German Magazine I was trying to figure out what was written about a Mediterranean woman with blue dress. Then a girl came and seated exactly front of me. I kept my foot close to me to give her more space. She was a brown hair girl with win red large t-shirt and old blue jean. And she was caring one of those big backpacks. I didn’t know who she could manage to bring the bag inside the airport and where she will put when we get inside the plane. She looked at me shortly and then opened a zip of bag to take out a book. I focused on my magazine again and try to make sense between the writing and pictures. She read a little bit and then putted the book back and started moving around, playing with iPod, checking out other people, drinking juice from bottle, chewing gum, searching every pocket of bag, etc. I got distracted all the times, because every time she moved, I should of check my position to not be in her way so I decided to go and seat two chairs to the left. I thought if I do it fast that means I wanted to show my discontent so I stand up and walk a little bit around and then came back and seated on the further chair. As soon as I settled on the new chair, I felt somebody was staring at me and when I looked, it was her. She smiled and it was totally clear, she bored. To act nice I asked her “it is quite big bag you got there” I said. “Isn’t it, I don’t truth to give my bag to checking board, either they will loose it or I can pick it up on time for my next flight” she said.

- You think they let you take it inside the plane

- I’m not sure, sometime they do. By the way, I was looking at your magazine cover what is about?

- I have no idea, I just bought to kill the time, it is written in German

- Where are you come from?

- How doses these help us?

- Sorry, I was just curious

- In a good way or bad way

- What do you mean?

- Nothing, I’m tired of people who are changing their tone as soon as they think they know you better when ask same question, so it’s better to keep the distance and be stranger to each other, unless you want to date or something

- No, this is typical question, isn’t it?

- Yes it is, do you ever think about what really do you want to get from the answer

- I don’t know

- I know and I don’t like it

She started playing with her bag again and I continued watching shiny photos in the magazine. When I looked clearly something is just come up in my mind. Most pages of magazine were cover by advertising for different brands and products -What do we really get from those expensive products? Do we want them to show other people how successful we are, or just want them to people look at us differently or treat us differently? - at that time I didn’t want to think about same subjects because it was bothering me when I looked back to my shopping history. Just last two years I almost spent more than twenty thousand dollars for buying few cloths and accessories and my saving is almost zero and almost more twenty thousand dollars for the brand cleaning products or eating in the fancy restaurants and coffee shops. I putted magazine away to get read of all those calculation thought about the life expense. I looked back to the girl again, she was taking off her shoes and socks to make her foot rest. She looked “this shoes are killing me, they are not comfortable at all” she said.

- "It is difficult, going on trip with wrong shoes" I said.

- I like them but apparently they are not good for long distance walking

- You don’t have any extra

- I have a pair of flip-flops

- And you save them for?

- I thought it will be look bizarre walking in the air port with the flip-flops

I looked at her big bag, one size larger t-shirt and damaged jean and said “I think, is not”. She took out the yellow pair of flip-flops and try them on.

It was almost time to get inside the plane and I hoped that I will not be in the same seat line as her. I didn’t know why but I felt that I was responsible for that big bag and those floppy shoes with naked foot in them. I stayed a little longer and went inside after almost every body else did. In front of plane door, one of the flight attendant was talking to her, seemed she was recommend her for putting back the big bag in the main flight burden. I passed them and found my seat and after few minute she came and seated two lines behind me. It was release breath and I didn’t see her again not during flight not after it.

Written by Mohammad Hosseini

Tuesday, November 25, 2008

The Farmer's Boys

کشاورز داستان ما دو پسر داشت به اسم قدرت و همت با اینکه این دو پسر یک سال با هم اختلاف داشتند اما در خیلی خصوصیات با هم متفاوت بودند از جمله اینکه قدرت برادر بزرگتر هیکل درشتری داشت و قویتر و سرکشتر هم بود با اخلاق اجتماعی بیشتر و همت پسر بسیار لاغر اندام کمی سبزه رو و ضعیف که مدام گوشه ای می نشست و با خودش بازی می کرد. کشاورز هر دو پسر را خیلی دوست داشت و فکر کرد که بهتر است با توجه به خصوصیات هر کدام از آنها رفتار جداگانه برای تربیت آنها به خرج دهد تا مطابق استعدادشان بتوانند در آینده گلیم خود را از آب بیرون بکشند. از این رو مدام قدرت را در مراسم کشتیگیری و زورآزمای که نشانه مردانگی بود می برد و در بیشتر وقتها او را تشویق می کرد برای تمرین و کشتی گرفتن با دیگر همسن و سالهای خود و سعی می کرد تا جای که ممکن است در تغذیه پسر و تمریناتش تلاش کند. خلاصه قدرت شد دست راست پدر و روزبروز هم قویتر و برازنده تر تا جای که هیچ کس در تمامی آبادی های اطراف یارای زورآزمای با او را نداشت و همیشه در تمامی محافل از همان نوجوانی درکنار پدر بالای مجلس می نشست و مورد توجه همه بود. و اما همت وظیفه کار کردن و نگهداری از گوسفندها و سر زدن به مزراع و تقسیم خرج و مخارج خانه و مزرعه داشت. او هم کم کم در کار خود استادی شد اما نه محبوب محافل و نه همدم پدر در مجالس بطوریکه از همان کودکی فهمیده بود که اگر در مهمانی ها شرکت نکند پدر راحتتر هم خواهد بود چون براحتی می دید قیافه در هم گرفته پدر را زمانی با کمی سرافکندگی او را به همه معرفی می کرد. پسری که کار کردن زیر آفتاب او را حسابی سیاه کرده بود و تغذیه نچندان خوب هم لاغر و لاغرترش کرده بود حتی یک روز شنید که پدرش جلوی یک غریبه او را کارگر خانه معرفی کرده بود اما همت خانواده اش را دوست داشت و هیچ ارزشی برای این ظواهر قایل نبود و می دانست که قلبا پدرش او را دوست دارد پس همچنان در کار خود جدی و کوشا بود. روزها گذشت و آن دو بزرگ و بزرگتر شدند و قدرت گردنکلفتر و قویتر و همت زبده تر و کار آزموده تر. سالها بعد با اینکه قدرت مرد قوی شده بود اما هیچ اهل کار نبود تنها گاه گداری در یکی دو زورآزمای شرکت می کرد و بقیه وقتش را در ایوان خانه مشغول خوردن و استراحت بود و این استراحت زیاد از او فردی تنبل و تن پرورده ساخت که قادر به انجام هیچ کاری نیست. پدر که این موضوع را دید کم کم او را در فشار قرار داد تا مجبور به کارش کند اما تنبلی اینقدر در او نفوذ کرده بود که محال بود به این راحتی درست شود تا اینکه جدال آن دو بالا گرفت و پدر اعلام کرد که اگر او کاری برای خانواده نکند حق ماندن ندارد اما گویا خیلی دیر شده بود زیرا پسر بزرگ و گردنکش بود و پدر پیر و ضعیف و هیچ یک از اعضای خانواده حریفش نبودند. از آن روز به بعد پسر زورگوی را شروع کرد و کم کم تمام اموال خانواده را یکی یکی در محافل مختلف به باد داد و آخر عمری خانواده را بدون خانه و در آمد ول کرد ورفت. از آنجای که به مفت خوری عادت کرده بود و در خانه هم چیزی باقی نمانده بود کم کم به دیگران زور می گفت و این کار را پیشه خود ساخته بود. اما همت ماند و پدر و مادر پیر با تلاش او آنها توانستند چند آبادی بالاتر خانه کوچکی از ارباب ده را برای زندگی اجاره کنند و در عوض او برای ارباب حساب و کتاب مزرعه و کاگر را رسیدگی کند ماهها گذشت تا اینکه کم کم پسر در کار خود جا افتاد و اعتماد ارباب را جلب کرد و از آن خانه کوچک به خانه بزرگتری رفتند و تقریبا اوضاعشان مانند روزهای قدیم شد و بین مردم اعتبار و حرمتی پیدا کردند. چند سال بعد از این قضیه سرکله قدرت پیدا شد او که حالا باج بگیر سرشناسی شده بود و همه از دستش عاصی بودند و در هیچ روستای او راه نمی دادند. از آنجا که پدر و مادر همیشه نگران پسر اول بودند او را در خانه پناه دادند و بعد مدت کوتاهی دوباره قدرت سر سرکشی گذاشت و اموال آنها را هراج کرد. همت که تمام سالها ساکت بود از او خواست که آنها را ترک کند و به حال خودشان بگذارد اما او گوشش بدهکار نبود و با اینکه همت دوست نداشت اما مجبور بود همیشه بیشتر پولی که در میاورد را به او بدهد تا پدر و مادرش از آزار قدرت در امان باشند، مدتی از این موضوع گذشت تا اینکه ارباب روزی به همت گفت که او نمی تواند آنجا کار کند زیرا قدرت زیاد از حد باعث آزار دیگران است و علت ماندگاریش بخاطر آنهاست. دوباره آنها آواره کوچه خیابان شدند و قدرت هم که فهمید از پول خبری نیست آنها را رها کرد و رفت. همت حالا میان سال شده بود و نیمه وقت برای مردم اینجا و آنجا کارگری می کرد تا خانواده را اداره کند چند باری هم خواستگاری رفت تا بلکه به زندگی خود سرو سامان بدهد اما همه از ترس برادرش به او جواب رد می دادند. در این میان که همه چیز به سختی جلو می رفت هیچ چیز همت را اذیت نمی کرد الی رفتار پدر و مادرش با او بود. با اینکه او تمام عمرش را وقت آنها کرده بود بازهم وقتی پدر در کنار بقیه روستاییان می نشست از داستانهای پهلوانی قدرت و نوجوانیش می گفت ولی در عوض هر وقت سخن از همت بود سخن از ضعیف بودن او اینکه او یارای در مقابل ایستادن قدرت را ندارد و همه حقش را می خورند و هرکس بخواهد به او براحتی زور می گوید. با این حال همت همیشه سعی می کرد علاقه اش را به خانواده زنده نگهدارد وتلاشش را برای آسایش آنها بکند و گوش به حرف آنها ندهد و کنایه های پدر را به پای سادگی او بگذارد. روزگار سپری شد تا اینکه خبر آمد قدرت در یک دعوا به شدت زخمی شده و چند روز بعد گروهی پیکر زخمی او را پیش آنها آوردند با اینکه طبیب تمام تلاشش را کرد اما قدرت زیاد دوام نیاورد و از دنیا رفت. بعد از مرگ پدر از او افسانه ساخت و مدام از دلاوری های او می گفت و در خانه و جمع همت را سرکوفت می زد که باید انتقام خون برادرش را بگیرد اما همت می دانست که وظیفه مهمتر او گرم نگهداشتن کانون خانواده است چندین سال گذشت تا پیری بر پدر و مادر غلبه کرد و زمان رفتن رسید. بعد از مرگ آن دو همت کاملا تنها شد بدون هیچ خانواده و همدمی او که تمام عمرش را زحمت کشیده بود تا جمع خانواده حفظ کند حالا در سن از پا افتادگی تنها بود و قدرت کار کردن را هم از دست داده بود و کسی هم نبود تا زیر بالش را بگیرد. در طول تمام این سالها همیشه قبل از خواب خودش را در میان زن و فرزندان خیالیش می دید و امید جلو رفتن و آینده روشن داشت اما گویا خیلی دیر شده است که بتواند به آرزوهایش برسد. از آنجا که او نتوانست کاری در روستای خود پیدا کند کوله بارش را جمع کرد و از یک روستا به روستای بعدی می رفت و خورده کاری های بقیه را انجام می داد تا لقمه نانی برای خوردن پیدا کند. بطوریکه بعد از چند سال مردم آن منطقه تا دور دستها او را می شناختند و حکایت او داستانی شده بود ماندنی برای همه مردم آن حوالی

TWOD-014

Nothing makes us calm as much as talking to people who we love.
هیچ چیز به اندازه صحبت کردن با کسانی که دوستشان داریم آراممان نمی کند

Friday, November 21, 2008

TWOD-013

People try to become somebody most of their life and even when time comes, and they will become actually the person they liked, then they'll try the rest of their life to take back those things they lost during the process of becoming that person.
تمام زندگی تلاش می کنیم تا کسی بشویم و وقتی می شویم بقیه زندگی را تلاش می کنیم تا چیزهای که برای این کسی شدن از دست داده ایم دوباره بدست بیاوریم

The Lost Weekend

These days are too cold for seating in the outdoor coffee shop to have a cup of warm coffee. So I try to find a new good indoor place to hang out for rest of winter. I have been in few places but most of them were full of loud students with bad test coffee. Today after few weeks going from one place to another finally I found an acceptable place with big window in the corner of street almost front of Central Lund Train Station. Most people in this place were coming for reading the newspaper or magazine and some time you could see few people are reading book or doing their office job. I got myself a table next to window with some hot mocha coffee and start to read my new book from Charles Jackson, “The Lost Weekend”. So far I did 25 pages, is too soon to say something about it, but as far as I get it, it is not going to be one of those books that I like, even when the movie is produced by Billy Wilder based on same story and won 4 Oscars in 1945. Hope that I’m wrong, unless will be quite wasting time, because I could of find the movie and get over it in one night.
Something I really like about Lund in Sweden, that you can have anything you want in miniature condition right in the corner of shopping center, downtown, such as small opera house and theater, two cinema with really update movies, many bars and restaurants, few good gyms, many different privet classes for painting, dancing, politic, health, exercising, playing music, biking, and a lot of other things in this small town with population around 70 thousand persons, which is almost 40 thousand of them are students. Before I came here, I was all worried about my entertainment here, but now I can say this city is alive enough and if you know how to manage things here, your life will be kind of exiting too.
Last week I found a movie that I wanted to watch for long time “An American in Paris (1951)”, a musical film, acting by famous dancer, Gene Kelly. When I was younger I heard about it many times and never happened to see it until I did last night. I should say even movie is much older than me but still good to see. Especially you can see the old fashion part of Paris with nice decoration, beautiful girls and many colorful clothes and dresses. Most episodes of movie are look like paint and actually you can see some real painting poses, which were copying from real street painter Henri de Toulouse-Lautrec, who became famous before 1900 for painting real French life style in Paris. Before I went to Paris for first time, I always visualized it exactly like Paris in this movie, but reality always surprise you, and even I still like it but I expected much more. Interesting is that I had same feeling about Rome, when first time I watched the movie “Roman Holiday (1953)”, and when I get in Rome. It was quite different but I like it anyway.

Wednesday, November 19, 2008

TWOD-012

I'm so lucky that I can see my closet friend since childhood twice a week
من خیلی خوشبخت هستم زیرا قدیمیترین دوست زمان کودکیم را هنوز هفته ای دوبار می بینم - بهمن سال هفتاد و هفت

Tuesday, November 18, 2008

TWOD-011

Did you ever though that there are people who are scared of a beautiful butterfly. I just saw them and realized that the beauty is much more relative than I expected.
تا حالا دیده اید کسی از یک پروانه رنگی با بالهای بسیار زیبا بترسد من دیروز دیدم بعد با خودم گفتم زیبای چقدر نسبی تر از آن است که من فکر می کردم

The Sound of Eternity

در یک آرامش بی پایان قدم می زدم ... همه جا پر بود از سکوت ... حتی صدای پای خودم را هم نمی شنیدم ... انگار که در پهنه بی کران نبودنها حرکت می کنم ... درونم موجی از شادی فوران می کند ... یک سرخوشی فراموش شده در گذشت زمان ... گوی سالها بود که معنی آرامش را گم کرده بودم ... آهنگی موزون در درون سرم جریان پیدا می کند ... تمام رنگها را در پشت آن آواز دوست دارم ... تمام نورها به رقص در می آیند و شادی بال می گیرد بال پرواز ... چند صباحی را در آن خلصه ناباورانه سپری می کنم ... به ناگاه گوی کسی در خانه ام را زده باشد چیزی ذهنم را خدشه دار می کند ... چیزی از جنس نگرانی ... نگرانی برای از دست دادن شادی در لحظه اکنون ... برای از دست دادن زیبای ... برای از دست دادن جریان طراوت ... سعی می کنم به هشدارش گوش دهم ... اما چیزی برای شنیدن وجود ندارد ... تنها اصراری بیهوده است که می خواهد به من بفهماند دلبسته به این خوشی گذرا نباشم ... همین توجه بی مورد انگار آتشی بر جان آن همه لطافت می زند ... چیزی جز بوی دود و سیاهی متوهم انکار در فضا نیست ... چقدر سریع مرز بین واقعی زیستن و در دربند بودن را طی کردم ... شاید چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید که دوباره به همان دنیای سرد و نمناک بعد ظهر دلگیر وارد شدم ... دنیای که در آن انسانها در چهارچوب اخلاقیات و مکر قوانین اجتماعی اسیر شده اند ... جای که بین تمام انسانها خطهای محکم جدای قرار دارد ... به صورت عابران در حال گذر نگاه کردم ... درست می شد همان اصظراب را در آنها دید ... همان مسخ شدگی در روزمرگی مکرر ... همان فراموشی که هر روز به صورتی خودش را در قالب تعهد جدید اجتماعی نشان می دهد ... نگاهها سرد بود و سنگین ... دیگر بی وزنی در محیط اطراف حاکم نبود ... در پای هر خلقتی زنجیری از تعریفها و بایدها بسته شده بود ... حالا صداها را می شنیدم ... صدای سنگین و خسته قدمهایم ... صدای گوش خراش بوق ماشینها و همهمه بی پایان رهگذران ناآرام ... خودم را به نیمکتی در مسیر راه سپردم شاید اندکی سکون و آزاد گذاشتن ذهن کمکم کند ... چشمهایم را می بندم نمی خواهم به این فکر کنم که لحظات فانی هستند ... نمی خواهم به خاطر نگرانی از قربانی شدن خود را با دست خود قربانی کنم ... تمام ذهنم را به حال خودش واگذار می کنم ... او خود همیشه راهش را پیدا می کند ... آرام ذهنم شناور می شود و از روی تمام صداها زمینه عبور می کند ... او دریچه های متفاوت بودنها را یکی یکی چک می کند و بعد آرام می گیرد ... چند لرزش ملایم ... دوباره سکوت در همه جا بر قرار است ... حالا صدای نفس کشیدنهایم هم دیگر نمی آید ... آهنگ زیبای زمینه دوباره به صدا در امد ... چشمهایم را باز می کنم ... نورها در رقصند و رنگها در میان آواز جلو های تعریف نکردنی می گیرند ... چقدر زیباست جریان زندگی ... چقدر آرام است حرکت طبیعت به سمت بقا

Monday, November 17, 2008

TWOD-010

To find the truth in others was my biggest problem when I was younger, to find the truth in myself is my biggest problem now.
بزرگترین مشکل من این بود که همیشه برای صحت موضوعات با دیگران مقایسه یشان می کردم و بزرگترین مشکل من اکنون این است که با خودم مقایسه یشان می کنم

Surrounded People

I don’t know how far you went from your family neighborhood or even home town until your present place and how many people were involving in your past and present life. But I’m sure about one thing that I learned from moving one place to another for 17 years, it is not healthy if you can not find somebody in your life to share it. Since I was 16 years old, I never been in constant place more than five years and I have many friends from each period of my life. One thing is bothering me in whole these years and that was leaving everything and everybody behind for catching new experience, which either happened to be my choice or was not mine. I like to challenge new things, learn, experience, see and touch those untouchable dreams in far far away and I did it and I’m happy about it. One important thing, is left behind from those times, is friendship. People, who were living with me and sharing their life, their time, their feeling, their heart with me. But usually when time came and there was big ocean between us, all those things we built for many years, slowly melted to the ground. At first number of call decreased then we started changing fast, physically, emotionally and spiritually until one day that only thing left between us were old memories. Funny thing is that even it happened for me to see few friends after more than ten years that I couldn’t recognize them. Nothing was connecting between us anymore as used to be, except few memories to make the moment bright. Then you realized that everything is mortal and only real thing in our life is the moment we are living in it right now. It is difficult to accept but it is true. One thing we should learn for the future that we shouldn’t close the doors and keep away people from us. It doesn’t matter if nothing is eternal, it is important we keep going forward as we always did. There will be lost, there will be separation, nostalgia, broking heart, exile, unknown people, unrecognized situation, fighting, etc. non of them is important as far as we know what we want and why we are here, there always will be new connections. So only thing we can do is that we should open our heart and let get involve in beautiful side of life. I heard few words from a person who had one day to live, “I left my favorite job when I was younger and choose my present job because of a hundred dollars more monthly salary and I made my life and the life of surrounded people miserable for long time for few dollar more, I’m telling you, do what ever makes you happy because everything else is just background noise”, he said. I think man has point so it is better if we reconsider our decision more carefully.

Sunday, November 16, 2008

TWOD-009

I was all pair of ears when I was younger a good listener, then I became a thinker for while and after that a talker, but now I don't like to listen, think or talk anymore, I just want to be silence a pure cease, like the one after storm.
یک زمانی در روزمرگی زندگی گوش دادن تمام زندگی من بود بعد فکر کردن تمام زندگی من شد و بعد حرف زدن اما حالا سکوت باقی مانده و سکوت اصلا نه حوصله گوش کردن دارم نه فکر کردن و نه حرف زدن

Saturday, November 15, 2008

The Kiosk

دکه روزنامه فروشی - ساعت ۲ بعد ظهر - مهر ماه ۱۳۷۵- جلوی پارک لاله - تهران



 شروع @-غریبه: اين روز نامه ها ديگه هيچی برای خوندن ندارند #-خودی: نمی دانم زياد اهل مطالعه روزنامه نيستم @- بهتون نمياد #- اين ديگه دست من نيست @- شما چه مطالبی رو دوست داريد بخونيد #- نمی دونم چيز مشخصی نيست @- کدوم طرفی ميريد #- ميدان ولی عصر @- منم اونجا ميرم راستی قيافه شما بنظرم آشناست #- شما اولين نفری نيستيد که اين رو ميگه نمی دونم شايد قبلا هم همو ديديم @- می بينی چقدر اين درختهای بلوار زيبا هستند #- خوب هستند اينم يکجور زيبائيه @- تو اين زيبائی رو باور نداری #- نمودونم تا با چی مقايسه کنيم چون به نظر من زيبائی برای يک شی منفرد هيچ مفهومی نداره @- در مورد همه چيز اينجوری فکر می کنی #- مثلا چی @- مثلا خوبی به ديگران #- چه مثال بی ربطی ولی در همين مثال تو خودت ميگی به ديگران حالا اگه ديگران وجود نداشته باشند چی بنظرت اون خوبی اصلا وجود داره که بشه بحث کرد @- نه اينطوری مطلق صحبت نکن #- يک چيز برای من مسلم اونم اينکه اين ما هستيم که برای اشيا صفت قائل می شيم در کل به هر آنچه که در رابطه مشترک نفع عمومی دارد و فرد انجام ميده ميگيم خوب و هرچی که فقط نفع شخصی داره و همون فرد انجام ميده ميگيم بد @- خوب حرف تو فقط يک نظريه است #- نه اين اعتقاد واقعی منه @- تو نمی تونی محبت خدا رو نديده بگيری #- خدا و دوست داشتن خدا هم يک جور خودخواهی است اونم عميقترينش @- نه اينجوری نگو اين کفره گناه داره عشق به خدا يک حس عميق حتی در بعضی موارد اصلا دست انسان نيست و وقتی با او ارتباط برقرار می کنی در آن همه نور غرق می شی #- تو واقعا اينجور فکر ميکنی و هستی @- البته مگه تو نظر ديگه ای داری #- خوب آره چون من احساس می کنم خدا چيزی نيست جز انسان تکامل يافته و از آنجا که همه انسانها روزی به تکامل نهائی خود می رسند پس هر کدوم خدائی می شن و چون در جهان هيچ دو شئ وجود نداره که در همه ابعاد وجودی مثل هم باشه پس فقط يک خدا ممکنه و اين يعنی اينکه همه انسانها در نهايت يک واحد می شوند که اگه از طرف ديگه به اين مورد نگاه کنيم اين ميشه که هر فردی نمود ناقصی از خداست و افراد مختلف نمودهای مختلف خدايند که صاحب قسمتی از توانائيهای اويند که با تکامل نيمه ناقص خود الهی می شوند و منم که عضوی از اين مجموعه هستم نمودی ديگر از اين خدا که در آينده تکاملم خدا شده و دوست داشتن خدا چيزی جز خودخواهی قوی نيست درسته @- پس دين و مذهب و اينها چی ميشه مگه انسان می تونه بدون اعتقاد زندگی کنه #- خوب اين بحث ربطی به مطلب من نداره ولی به نظر من دين مشکلی که داره اينه که از زشتی و بی قوارگی دفاع می کنه و از آنجا که غير عقلی است و دارای يکسری ماهيت به فهم در نيامدنی است اين قدر قدرتمند شده شايد يک علت ديگر آن نياز انسان به يک ايمان نافهميدنی برای مواجهه با نا شناخته های زندگی باشه ولی اصولا دين را به عنوان يک مطلق قبول ندارم @- تو خيلی آزاد فکر می کنی ببخشيد اين درست نيست ناراحت نشی #- نه ما فقط مثل هم فکر نمی کنيم @- ای وای يک نيمکت خالی بيا کمی بنشينيم عجله که نداری #- نه اشکالی نداره @- خوب اگه تو به دين اعتقاد نداری چه جوری زندگی خودتو می گذرونی #- نه اين طور نيست که باور ندارم فقط شکلش در من و تو فرق ميکنه ولی من اين عقيده کوندورسه را خيلی قبول دارم که ميگه ((زمانی می ايد که خورشيد بر آزاد مردانی می تابد که جز عقل خويش مولائی ندارند )) @- اين خيلی اغراق آميز نيست #- نه اتفاقا خيلی هم طبيعی است چون اين عقل آن چيزی نيست که فقط تحليلگر غريزه باشد و يا برنامه ريز آن بلکه عقلی است که در راستای حقيقت حرکت می کند @- خوب حقيقت بنظر تو چيه #- حقيقت رسيدن به اون آگاهی مطلقه که انسان رو تا مرز يک آفريننده قادر بالا می بره @- با اين احوال تو غريزه رو کاملا نابود می کنی #- نه چه ربطی داره به نظر من عقل و اخلاق و فلسفه هيچ کدوم غرايز را نفی نمی کنند بلکه کمی روی آن تامل می کنند و شروع به تشويق غرايزی می کنند که بر کشنده زندگی است و در مقابل آنهای هم که فروکشنده زندگی است مقابله می نمايند @- خوب بنظر تو اين جهانی که در آن زندگی می کنيم برای چيه و چی هست #- عقيده های زيادی هست مثلا شوپنهاور ميگه ((جهان نمود توهم است و واقعيت خود را در پشت نقاب مايا(جادو)پنهان است )) ويا اينکه نيچه در جای ميگه ((جهان فقط به منزله پديداری زيبا شناختی بطور ازلی-ابدی به توجيه در می آيد )) و شلينگ هم گفته ((خدا جهان را در آن دم که وجود نداشت از عدم بوجود نمی اورد بلکه آن و خويش را بطور مستمر در زمان می آفريد و ما فقط بخشی از اين سير نيستيم ما آگاهی آن و وسايل بيان آن هستيم)) بازم می خوای برات بگم @- خوب آره جالبه ولی در کنار اين حرفها نظر خودت چيه #- به نظر من جهان يک مسير است يک برنامه از قبل تعيين شده که بوسيله آن خدائی خودمان طرحی را پياده می کند که طی آن نمودهای مختلف خود را چون تکه های يک پازل به بازی می گيرد و در اين بين يگانه رمز آفرينش را تجلی می بخشد.البته در کنار اين نظر حرف افرادی چون کانت هم در اين مورد برای من جالب است کانت ميگه ((جهان چنان که نمودار ماست نوعی ماده است که با ذهن ما شکل گرفته يعنی ذهن خود جهان است )) و يا فيخته ميگه ((جهان از آن لحاظ قابل درک است که ذهن جهان را خلق می کند)) اين عقايد هم تا حدودی برايم قابل لمس و درک است خوب مشکل حل شد @- يک چيز اين وسط برای من قابل لمس نيست اين وسط تکليف من وتو چيه #- چه تکليفی دوست داری باشه همونه @- فرض کن که نمی دونم #- خوب يک بار گفتم رسيدن به همون خود آگاهی است @- اين رازیم نمی کنه يک چيز محکمتر می خوام #- هگل ميگه ((خود آگاهی مطلق عبارت است از خدا بنابراين تاريخ چيزی نيست مگر شرح حال خدا )) خوب ما هم از اين قا عده مستثنا نيستيم تاريخ سير روحه بسوی آزادی چيزی ديگه ای می خوای @- نه منظورم اين نبود می خوام ببينم با همه اين توضيحات تکليف من چيه فرق من با تو چيه اصلا من کی هستم اين برام جالبه #- خوب اين فقط برای تو مشکل نيست چون هيوم هم با همه اون تفکرش بر می گرده ميگه ((هر وقت بدرون خود می نگرم خودی وجود ندارد که بيابم )) خوب شايد واقعا چيزی نيست که بخواهيم دنبالش بگرديم از طرفی هم هايدگر ميگه ((اهتمام اوليه دازاين (باشنده بشری) کسب هويت خويش است )) پس بايد چيزی باشد . ببين اينها مهم نيست مهم اينه که تو به اين واقعيت پی ببری که بتونی به معنای واقعی انسان باشی البته اين گفته کی ير کگور را هم نبايد فراموش کرد که ((برای انسان بودن لازم نيست بيش از انسان باشيم و ميان خود بمنزله روح مطلق و خود به منزله هيچ معلوم شد که اصلا تفاوتی وجود ندارد )). @- کمی قدم بزنيم اين صندلی ها چقدر سفته راستی بعد از ظهر خيلی کار داری #- من می خواستم برم باغ فردوس @- اونجا کار خاصی داری #- يک کتاب فروشی اونجا هست می خوام ازش يک سوال بکنم @- اين همه کتاب فروشی توی انقلاب هست تو می ری اونجا سوال کنی #- آخه فرق می کنه صاحب اونجا آدم با معلوماتيه بيشتر کتابهای خوب رو ميشناسه و راهنمائی که برای پيدا کردن کتاب می کنه خيال ادم راحت ميکنه @- اسم کتاب فروشی چيه #- انتشارات باغ روبروی باغ فردوس @- صاحبش کيه #- فکر کنم کورش باشه يا کورس @- چه جالب می دونستی خونه ما هم نزديک ميدون تجريشه می تونيم راه رو با هم بريم می خوای با اتوبوس بريم #- بدم نمی ياد


ساعت سه و نیم بعد از ظهر ميدان ولی عصر ايستگاه اتوبوس تجريش


@- خوبه اتوبوس خلوته تونستيم بشينيم #- ايستاده که نميشه اصلا اين راه طولانی رو رفت @- اين کتاب فروشی کتابهای خاصی داره #- نه ولی بيشتر کتابهای مياره که به روز هستند تو زمینه های مختلف مثل کتابهای تاريخ و رمان و فلسفه و ادبيات از اين جور کتابا ديگه @- تو خودت چه جور کتابی می خونی #- من غير از رمان و داستان هر جور کتاب ديگه باشه می خونم @- چرا رمان نمی خونی #- نمی تونم يک داستان رو تا آخر دنبال کنم يا هر لحظه منتظر يک حادثه برای شخصيتهای داستان باشم اصلا شخصيت سازی توی داستان رو دوست ندارم نمی تونم هيچ وقت قهرمان داستانها رو دنبال کنم نمی دونم هيچ وقت علاقه نداشتم @- خوب پس چه کتابهای می خونی يا از چه نويسنده ای خوشت مياد #- من بيشتر از فلسفه و دست نوشته های دانشمندان تجربی خوشم می آيد مثل هايدگر .. هگل .. کاسيرر ... دکارت ... فوريه ... روسو ... کانت چه می دونم همه اينها برام جالبند @- بهترين کتابهای که خوندی چی بوده #- اکثر کتابهای که من خوندم جالب بودن ولی بعضی خيلی کاملترند مثل ... بشنو از اين خموش , فلسفه شناخت , هستی شناسی , هولدرين وشاعران , قدرت , اميل , بهشت گمشده و کانت شناسی کاسيرر @- من که عاشق رمان هستم کتابهای مثل صد سال تنهای , سه تفنگدار, سگهای جنگ , خداوند الموت و اين جور کتابها #- خوب اينها کتابهای معروفی اند هر کی اهل رمان باشه معولا اين کتابها رو خونده @- هی رسيديم به باغ فردوس بيا زود پياده شيم

باغ فردوس کتاب فروشی انتشارات باغ

@- کتاب خوب چی پيشنهاد می کنی که من الان بگيرم #- نمی دونم اگه رمان می خونی بيگانه کامو رو بگير @- نه يک کتاب فلسفی توپ می خوام که يک کمی هم داستانی باشه #- خوب کتاب راههای جنگل هايدگر را بگيرالبته داستانی نيست ها @- تو خودت چه کتابی می خوای #- من دنبال کتاب افسانه های کانتر بوری هستم @- آقا شما راههای جنگل رو دارين &- فروشنده: بله يک لحظه صبر کنيد ........ بفرمائيد @- قيمت پشتش 1500 تومن تو پول همرات داری #- چقدر کم داری @- اول چيزی که می خوای بگو بعد من ازت می گيرم #- ببخشيد افسانه های کانتر بوری رو دارين &-فروشنده: نه نمی تونی پيدا کنی چون قبل انقلاب هم که چاپ شد تيراژ بالای نداشت مگه کسی تو کتاب خونه شخصی خودش داشته باشه #- شما خودتون اونو دارين تا برام کپی بگيرين &- تا 10 سال پيش داشتمش دادم يکی از دوستام ديگه ام اونو نديدم يادمه در مورد يک قديس بود به نام آبينوس يا آمينوس اسمش درست يادم نيست #- خوب مال منو نداره چقدر کم داری @- ببين تو به من 10000 تومن بده چون من کمی خريد تو بازار تجريش دارم بعد خونمون همين سر راه است من پولتو بهت می دم #- باشه بيا @- آقا اينم پول کتابت &- متشکرم @و#-آقا خداحافظ


۵ دقيقه بعد بيرون آمدن از کتاب فروشی پياده رو بسمت ميدان تجريش


@- اون آپار تمان سفيدو می بينی دومین خونه توی اون کوچه اون طرفه خيابون ما طبقه سوم درب سمت راستی هستيم اسم من هم احمد کسروی است بيا بريم خريد بعد بر می گرديم من یک هديه يک خوب برات دارم يک کتاب از کانت همه آثارش توی اون کتاب است می دونم خيلی خوشت مياد #- ايرادی نداره راستی می دونستی تو اسما نويسنده ای @- چرا اسما ... اتفاقا مطلب هم می نويسم همه هم ميگن از احمد کسروی واقعی هم بهتره ميريم خونه بهت نوشته هامو نشون ميدم #- چه خوب @- تازه من به اسمم همين خاطر راضی نيستم #- چه جالب
@- ببين تو همين جا دور ميدون بشين وسايل منو هم بگير من تند ميرم تند ميرم تو بازار چيزی که می خوام می خرم ميام اين جوری تو هم الاف نمی شی منم سريع کارمو می کنم ضمنا يکی رو هم می خوام تو بازار ببينم تنها باشم بهتره فقط اين کتاب تازه خريدم رو با خودم می برم تا به دوستم نشون بدم #- ايرادی نداره بده من وسايلتو



ميدان تجريش ساعت ۵ عصر

#-وسايل احمد شامل چند کتاب کمک آموزشی دست دوم برای کارشناسی ارشد کشاورزی يک روزنام جام جم



ميدان تجريش ساعت پنج و نیم عصر

#- تو اين کتابهای کمک آموزشی هيچ چيز جالبی پيدا نمی شه واقعا رشته کشاورزی اصلا برای من جزابيتی نداره با اينکه بابام کشاورزه



ميدان تجريش ساعت ۸ شب

#- هوا خيلی سرده ديگه بدنم درد گرفت برم خونه احمد وسايلشو بدم به خانوادش حتما براش اتفاقی افتاده



جلوی درب خانه احمد ساعت هشت و ربع شب


#- سلام آقای نگهبان با منزل آقای کسروی کار داشتم $-نگهبان: ما توی اين خونه کسروی نداريم #- ببينيد اونها طبقه سوم سمت راست زندگی می کنن $- طبقه سوم کلا خاليه تازه قبلا هم مطب يک روانپزشک بود که الان يک ماهی هست بردنش زندان اونم فاميلش کسروی نبود #-ببخشيد توی اين مجموعه يک جوان هم سن من با موهای خرمای لاغر پوست سفيد صورت کشيده و ريش بلند زندگی نمی کنه $- نه آقا جون چند تا خانواده اينجا هستن هيچ کدوم هم بچه هم سن شما ندارن راستی براتون اتفاقی افتاده #- ها نه متشکرم(چند قدم پائين تر) #- آقا اين مغازه مال شماست %-مغازه دار: آره کاری داری #- نه می خواستم بگم اين اطرافها کسی بنام کسروی می شناسين %- يک کسروی می شناسم اسمش خيلی آشناست آها اون نويسنده رو ميگی نمی دونم خونش اينورا باشه يا نه #- ببين يک جوان هم سن من با موهای خرمای لاغر پوست سفيد صورت کشيده و ريش بلند نمی شناسی با همين فاميل %-اين تيپی که تو میگی الان خيلی مده ولی نه اقا اونی که من ميگم فکر کنم سنی ازش گذشته #- متشکرم


ساعت ۹ شب ايستگاه اتوبوس ميدان تجريش


#- نمی دونم چرا احساس می کنم حالم خيلی بده يک جور احساس سر خوردگی احمقانه که تا حالا اصلا نداشته ام هی جملات پراکنده ای از صادق هدايت و نيچه از ذهنم می گذرن (( در زندگی زخمهای است که اصلا نمی توان به کسی بيان کرد ......)) و ((تفوقی که بردگان احساس می کنند از اينجاست که خود را قوم برگزيده می شمرند و به روزی که فردا در پيش دارند می نگرند که زمام امور را از دست خواجگان کنونی شان می گيرند ......)) و ((مردمان عادی بی ارزشند مهره های صرفی برای آمال فرد قوی و اين قوی است که وظيفه دارد از ضعيف حمايت کند))
#- نمی دانم آيا بعد از اين حاثه تازه مفهوم سخنان اينها رو متوجه می شوم يا اينها توهماتی برای فرار ذهن از دست اين حادثه است ولی می دانم آدم چيزی جز آنچه کرده است نيست اين آگاهی نيست که ميان ما تفاوت می گذارد و يا به ما قدرت می دهد اين افعال خيرو شرماست که ما را در جامعه هويت می دهد.

Friday, November 14, 2008

TWOD-008

The philosophy of having fog after rain is look like being unsettle after long time crying, ambiguous and heavy
فلسفه مه بعد از باران مثل سکوت غمگین خالی نشدن بعد از یک گریه طولانی است ... مبهم و سنگین

Kramer vs. Kramer

I’m remembering that ten years ago the new categories of books became really popular such as “The 100 Simple Secrets of Happy People”, “What Happy People Know”, “The How of Happiness”, “Authentic Happiness”, “The Happiness Hypothesis”, “Stumbling on Happiness” and many other books in same subject with almost same keynotes, which if I try to list them, it will take quite long time to list them. At that time, I saw many people went to bookshop and asked for those subjects to read and in the shop-window of most bookstores you could see at least few of them, face to the overlooking street with happy color and cute picture on the cover. I never interested to read those books, because I believe when something become that popular, it is not interesting anymore and you can hear those words anywhere around in most conversations. Six months ago when I was packing to move to Sweden, a friend of mine gave me a book named “The Art of Happiness” and last week I saw that book again when I was organizing my luggage, it was still there. I decided to either read it, or give it to somebody else, or through it away. So I started reading it. Part 1, “The Purpose of Life”, it was ok. Part 2, “The Sources of Happiness”, it was boring. Part 3, “Training the Mind for Happiness” I couldn’t take it anymore but I tried to be patient. Part 4, “reclaiming our innate state of happiness”, are you kidding me, this book is suck. And, I stop continue to read it. After all it didn’t make me happy, just made me a little feel bad for making that bad choice. That was second time in last two months, same thing was happened to me, but hope it was last one in this year.Yesterday a new friend gave a movie “Kramer vs. Kramer” and he told me since he was kid most his surrounded people talked about this movie and described for him that how good this movie is. After many years, he finally got it and before even he watched, he gave it to me (he is busy this days because of a dead line for his PhD Thesis). In one sentence I can say, it was a quite good film. I always like the stories about real relationship between people; it could be story about friendship, partnership, family, neighbors, being parents, being child, teacher, student, etc. I don’t like to tell the details of movie’s story but as my friend said don't loose your chance for watching it and I’m sure you will have fun time. I believe nothing is beautiful as true relation in the moments of natural and healthy life.

TWOD-007

A teacher of mine one day made my vision clear before he loose his own completely, and he also told me "becoming a blind man is one of passing-time-fatalism and is started by the intend of fake needs". After many years, my vision is fading slowly and the worst part is that I still can't figure out what did he really mean.
معلمی دیدن را به من یاد داد قبل از اینکه چشمانش بی سو شوند و به من گفت نا بینا شدن در بر گرفته از جبر زمان است و حاصل کذب خواهی ما ... با اینکه بعد سالها چشمانم کم سو تر شده اما هنوز معنی جمله اش را کامل درک نمی کنم

Thursday, November 13, 2008

The Holly Tree

وقتی کوچک بودم هر تابستان به روستای پدریم می رفتم تا از فضای باز و هوای تمییز استفاده کنم و کمی هم از شلوغی و کثیفی شهر دور باشم خیلی خوب یادمه که همیشه اواسط مرداد ماه اهالی روستای که من در آنجا بودم یک مراسم شکر گذاریه خواصی داشتند که ادای نظر می کردند. نظرها از این قرار بود که در آن روز خواص یک خانواده دیگ آش بزرگی تهیه می کرد و تمام افراد روستا را دعوت می کرد تا در کنار درختی که به درخت عزیز معروف بود جمع شوند. تا نظری که در سال گذشته براورده شده بود را جشن بگیرند . فکر کن که بیشتر از ۶۰ نفر آدم قد و نیم قد دور درخت می نشستیم و هر کسی کاسه آشی در دست داشت و تمام ظهر تا سر شب را به خوردن و خندیدن و گاهی وقتها بازی های دسته جمعی جور واجور می گذراندیم آخر سر هم هر کسی کاسه آبی پای درخت می ریخت و نظری جدید می کرد که اگر تا سال آینده همین روز براورده می شد دوباره همه را دور همین درخت جمع کند و برای همین منظور یک تکه پارچه رنگی به درخت گره می زدند تا هم یادآور نظر باشد و هم احترامی به درخت. در بیشتر موارد نظرها براورده می شد گاهی هم دو تا خانواده پیش قدم می شدند بیشتر نظرها از قبیل سالم به دنیا آمدن کودک ... عروسی کردن پسر یا دختر ... بچه دار شدن ... داشتن محصول پر بار ... رد کردن زمستان با سلامتی ... سلامتی گله حیوانات و این جور چیزها بود که همیشه با کلی شادی همراه بود و کلی داستانهای جور واجور از وقایعی که سالهای قبل درست پای همین درخت افتاده بود. از آن کودکی هر وقت کلمه درخت عزیز ... درخت مقدس ... بی بی چلچله ... درخت فانوس ... درخت آینه ... درخت روشنای ... درخت بخت (که بستگی به این دارد درخت بوی کدام منطقه ایران باشد) و از این قبیل نام بردنها می شنوم یاد دوران زیبا و شیرین کودکی و دور هم جمع شدنها آرزو کردنها و جشن گرفتنها می افتم تا اینکه امروز از طریق وبلاگ دوستی در اینجا خواندم که در ایران این درختها را دارند قطع می کنند تا حرمتشان از بین برود برای من انگار این بود که خدای نکرده یکی از نزدیکان را از دست داده باشم نا خوداگاه اشک در چشمانم حلقه زد گویا کسی تمام آن روزهای قشنگ را با تبر قطع کرد..... نمی دانم چه می شود کرد ... اما به هر حال امیدوارم که جامعه ما روزی از نظر فرهنگی به این درجه برسد که بداند آن دلیلی که باعث شده چنین درختانی بریده شوند خودش خیلی خرافه تر است تا دلیلی که مردم بر آن پارچه گره می زنند. خیلی چیزها در کشور ما ریشه در سنت دارد و برای من حضور چنین درختانی یعنی یک جامعه فرهنگی که به طبیعت احترام می گذارد و حتی آن را مقدس می شمارد چه بسا که اگر اینطور نبود درختای مانند درخت عزیز من چندین قرن عمر نکرده بودند و یاد اور نسلها خاطره نبودند ... خیلی ناراحتم ...

Tuesday, November 11, 2008

TWOD-006

It is not important how much time we have, it is important how we will use it.
(Please change the word "time" in first sentence with following words respectively and read it again, it helps to see more clear. Capability , Knowledge, Power, Money, etc.)
مهم نیست ما چقدر در زندگی زمان داریم مهم این است که چگونه از آن استفاده می کنیم .. حالا بیاید کلمه زمان را با کلمات ... قابلیت ... آگاهی ... قدرت ... پول ... عوض کنید تا بهتر ببینیم

The Chinvat Bridge

Since I was child I heard a lot of stories about a bridge and how important this bridge is in real life and the life after dead. In some religions, they describe this bride, as a place that you should cross to get inside the paradise and if you fall you go to hell. Few days ago I read a article about it in the short story of a Arabic person then I became more curious about the history behind this bridge so after some searching, I found out the originality of the bridge that it called The Chinvat Bridge or also called Chinvat Peretum in old Zoroastrianism which means The Bridge of Judgment. The guardians of the bridge are Sarosh (a student of Ahura Mazda who became observance of his monastic rule), Mithra (other creation of Ahura Mazda who is the judge of souls) and Rashnu (he is also creation of Ahura Mazda who is very straight). According to its history, the souls after dead should cross to this bridge and get judge based on their past life. The interesting part is, this bridge has different properties for different people, I mean it could be so narrow or wide, it could be long or short, and it could be bright or dark. All those characteristics are depended on the people’s behavior in their real life, depended how good they were, how kind and helpful they were during the living in their life. So those people could cross the bridge safely will be united with Ahura Mazda (Old Persian God, one uncreated creator) and if they fall from it then they are captured by darkness and they must await to the final renovation of the world then try to cross over it into paradise. I think you can find many other stories about same bridge in various countries especially in Middle East but all of them have same source and almost describe same facts.

Sunday, November 9, 2008

TWOD-005

Tranquility is not inside the being silence and ceasing, it is inside the searching and attempting
آرامش در سکوت و سکون نیست آرامش در تکاپو و تلاش نهفته است

TWOD-004

Nothing has value by itself, we decide to make things valuable or worthless, but seems after while every thing went other way around and now nothing is established without those values.
هیچ چیزی در دینا به تنهایی ارزش ندارد و این ما هستیم که به همه چیز ارزش می دهیم و یا بی ارزششان می کنیم اما گویا همه چیز بر مبنای همین ارزشها و بی ارزسیها ساخته شده است

Friday, November 7, 2008

TWOD-003

Every moments in our life will be not repeated again and that makes every decisions hard and meaningful.
لحظات زندگی تکرار ناپذیرند و این چقدر تصمیم گرفتن را پر معنی و مشکل می کند

The Pink handkerchief

فردا 14 سالش تمام می شد و او خیلی خوشحال بود به بخاطر اینکه بهانه ای شده بود تا همسایه قدیمی آنها برای مهمانی به خانه آنها بیایند و او بلاخره بعد از 7 ماه می توانست سحر را ببیند آنها تمام دوران دبستان را با هم گذرانده بودند اما چند سالی می شد که از این محل رفته بودند ........... صدای مادر سحر از توی حیاط می آید پسر با سرعت از پله ها پائین می رود و در پائین پله ها مادرش او را می بیند و با سر اشاره می کند که به بالا بر گردد چون توی آخرین مهمانی همه دیده بودند که او و سحر توی گوشه حیاط یواشکی داشتند حرف می زنند این حادثه بحثهای زیادی توی خانه راه انداخته بود و مادر او را از دیدن سحر محرو م کرده بود مدام می گفت که آنها بزرگ شده اند و نمی توانند مانند بچگی کنار هم تو تنهائی بشینند و بازی کنند.... بلاخره مهمانی تمام شد و همه به سمت خانه هایشان رفتند و او حتی نتوانست یک کلمه با سحر صحبت کند تنها توانست از طریق دختر خاله اش یک چند خط دست نوشته را به سحر برساند او هم دستمال صورتی رنگی را که از بچگی داشت و خیلی دوست داشت به او رسانده بود و گفته بود که دفعه بعد که او را ببیند از او پس خواهد گرفت پسر تمام شب دستمال را توی دست داشت .... چند وقت بعد خبر دادند خانواده سحر برای همیشه از تهران می روند ....

10 سال بعد ...

با بچه ها توی حیاط دانشگاه آزاد معماری تهران نشسته بودند و از هر دری سخنی بود که حمید سراسیمه آمد .. حمید از دوستان خانوادگی آنها بود گویا مادر حمید به موبایل او تماس گرفته بود و خبر تصادف خانواده پسر را داده بود پسر نمی دانست باید چکار کند سراسیمه به سمت در دانشگاه رفت باید خودش را به بیمارستان بابل می رساند اما می دانست که دیگر خیلی دیر شده است......
برای عزاداری همه آمده بودند شوهر خاله اش همان سر خاک به او گفت که اگر دوست دارد می تواند توی مغازه او شروع به کار کند اینطوری می توانست خرج خودش را در بیاورد ......

به سرعت به سمت دفتر دانشگاه رفت اسمش توی برد دانشگاه بود کاغذ را از روی برد کند و با چشمان گریان به سمت آموزش دانشگاه رفت نمی دانست چکار کند او حق انتخاب واحد نداشت غیبتهای پیاپی و عدم پرداخت شهریه باعث شده بود که دیگه فرصتی برای ادامه تحصیل نداشته باشد ....

10 سال بعد ......

شوهر خاله اش با عصبانیت داد می زد ...... تو دیگه حق نداری پاتو اینجا بزاری برو هرکجا که می خواهی مردیکه معتاد مدام از مغازه دزدی می کنی اصلا به فکر آبروی خانواده خاله اش نیستی برو برو با همان های که شبها می گردی بگرد تو داری بچه های من را هم خراب می کنی....

10 سال بعد ....

باران تند تند می بارید به هر زحمتی بود خودش را به زیر پل رساند تمام تنش از سرما می لرزید زمانی که خواسته بود از دست مامورها فرار کند از روی دیوار افتاده بود و پاش به شدت زخمی بود نای حرکت نداشت همانجا توی سرما خوابش برد ....
با صدای بلند و لگدهای چند تا ولگرد دیگه از خواب بلند شد آنها به هم نگاهی کردند و گفتند نه بابا هنوز زنده است این آدمها صد تا جون دارند بیا بریم بی خیالش .... یکی از آنها از توی جیبش یکم کشمش در اورد و به سنت او پرت کرد و گفت بخور بخور تا بتوانی لااقل تا خانه ات راه بری اما او نمی دانست که خانه ای وجود ندارد به زحمت چند تا از آنها در دهانش گذاشت اما حتی نیروی جویدن نداشت بی حال دوباره به خواب رفت...
او خوابش برد و مدام خواب روز تولد را می دید دوست نداشت هیچ وقت بیدار شود سحر را می دید که می دوید و بلند بلند می خندید انگار همینجا زیر پل بود او دستش را توی جیبش برد و چیزی بیرون آورد و بلند گفت سحر بایست می خواهم چیزی را نشانت بدهم .... بایست .....

یک هفته بعد

جسدی مردی در زیر پل پیدا شد که دستمال صورتی رنگی در دست داشت ماموران شهرداری به هر زحمتی بود او را در آمبولانس گذاشتند گویا چند روزی بود که در آن وضعیت مانده بود چند لحظه بعد آمبولانس آژیر کشان دور شد


Wednesday, November 5, 2008

TWOD-002

Real us is our actions not our descriptions
من واقعی در عمل من خلاصه می شود نه در تعریفی از من

TWOD-001

Most people, they are more extensive than whole world after born, but just few of them, they are even further than their garments before die.
بیشتر انسانها موقع تولد وسعتی به اندازه دنیا دارند ولی تنها تعداد معدودی از آنها قبل از مرگ فراتر از تنپوش خود هستند

Wrong Time in Wrong Place

I left my friend early from party and was heading to home. I was so sleepy and I couldn’t stand up any more in non-sense party with a lot of energetic young people around. I think it was bad idea in first place to attend to such a party that was organized by students of university. Out side was feel cold and I was so hungry, in brochure was writing, cold dinner will be included but I didn’t see any food or probably I was late and every thing already finished. It didn’t matter anymore much, because something I like about Sweden that you can buy a sandwich any time of night in the weekends. I went directly to a fast-food-store on my way and bought a chicken-kebab and ate it fast during my walking to home. It was big mistake choosing chili sauce at that time of night with no drink around. I started burning inside out from eating spicy-kebab and I really needed a drink. After few minutes I couldn’t take the burning-mouth and I went to a closest bar named Gloria. It was almost 2am Saturday night and bar was full of people. I went down stairs behind the counter and waiting for bartender to look at me to order. As soon as he saw me, he came to me and asked with his head that what do I want? I told him a glass of Falcon would be nice and directly after he gave it to me I drink it half through. The burning of tongue decreased. I started playing with rest of drink by sipping it that I saw in other side of bar a person was staring at me with the eyes wide open and heavy look without even blinking. I looked other way and just found out something was wrong with this place. I was in this bar before but in the day times for watching European Football Champion few months ago. Most people were strange, such as few over weight girls or women were dancing chest to chest, three guys almost look like homeless people in other side talking loud to each other, some separate men with specific makeup and finally the guy who was staring at me, he was tall, curly blond hair, with a big scar on top lip and really narrow eyebrows which was part of his makeup and tight shirt that you could see his body between its buttons. I decided to finish a drink and leave the place. In the corner of bar it was a black jack table, since Vegas I promised myself I will never gamble again. -I’m still shacking when I’m thinking about those gambling days. It was three days straight without sleeping enough, without eating enough in the cold Bellagio-Casino and I lost all money that I had and maximized my two credit cards limitation. It was such a nightmare and it passed now. I think I can trust myself only by watching it- I went closer to table to see how other people are loosing their money. In less that a minute when I looked back I saw same strange guy directly behind me. He was so close that I could even feel his breath on my shoulder. Surrounded atmosphere became scary for me and my mood was totally gone. I looked at him and he was staring in my eyes directly. My whole body started reacting I could feel swirling in my stomach and little shacking on my foot. I didn’t know what was wrong with that guy and I was afraid to ask him. I preferred to put the half empty glass on the table and leave the bar directly. Before completely leaving the bar, I looked back one more time and I saw him five steps behind following me. I scared even more and I thought if I go outside now, there will not be anybody in sidewalk and the situation will become worst. So I stepped back to the bar and hanged out a little bit near the counter closest to the exit door. Other bar tender asked me if I want something and I told him and I’m waiting for my friend and then directly I asked him if he knew that guy. He told me he saw him few times but even he found him strange. I looked at him and he was still staring. I thought if I stay longer then probably he will leave or go to other side of bar and then I can escape out. The moment, I was waiting, came and after few minutes he was standing and he walked slowly to other side of bar and walked back and second time he walked to same direction. I jumped from my chair and ran to my apartment, which it was not far away. During running I was laughing to my situation and also scared to look back. It was such a strange moment. After three or four minutes running, I was front of my main door building and I went inside fast, went upstairs, looked through the window to see if he followed me. Oh my God, I saw him in the middle of street, he was running and looking around. It is better to turn off the lamp and see what he is doing. He searched around for several minutes and he effaced in the shadow of overlooking street. Whole being in sleepy condition is changed to insomnia and I was wake until morning and thinking about what happen, why happen, who was he and what did he want?
Written by Mohammad Hosseini

Monday, November 3, 2008

Darband

دربند (۱۳۷۷)
به آرامی از کوه بالا می رفتم و به مردمی که با خنده و سروصدا از کنارم رد می شدن توجه می کردم توی مهر ماه هوا نزديکهای شب کمی سرد می شه به همين خاطر توی دربند بساط باقالی و آش رشته حسابی رونق داره. توی دلم دودل هستم که شب را هتل اوسون بمونم يا قهوه خانه مريضه عبدالله ريش هرچند که با هم زياد فاصله ندارن. من عاشق دربند توی شبهای مهتابی هستم کم کم هرچی بالا تر می روم تعداد مردم کمتر می شه چراق قوه را روشن می کنم تا توی جاهای تاريک پام به چيزی گير نکنه.
به قهوه خونه عبدالله ريش که می رسم می بينم بسته است روی يکی از تختهای جلوی قهوه خونه می شينم تا نفس تازه کنم از توی کوله يکم آجيل در ميارم شروع می کنم خوردن اين اطراف حسابی تاريکه چون تنها قهوه خونه قبل اوسون همين جاست و هيچ چيز ديگه ای نيست از روی اين تخت به سختی ميشه نور چراغهای ده و خونه مرضيه را که کنار رودخانه است ديد اون به من گفته اگر يک وقت دير امدم و اينجا بسته بود برم کليد را از آنها بگيرم راستی که خانواده خوبی هستن توی همين فکرها هستم که شب بلاخره بايد چکار کنم که يک نفر با سرعت از کنار من رد می شه کمی که جلوتر میره بعد بر می گرده و به من نگاه می کنه با صدای بلند که انگار از موضوعی بشدت ناراحته می پرسه:
- هی جوان سيگار داری
بهش جواب مثبت می دهم و با همان سرعت به طرف من حرکت می کنه حرکاتش بسيار تند و خشنه بعد از اينکه سيگار رو براش روشن می کنم و در حالی که يک پنجاه تومانی توی دستشه اسرار می کنه که بايد پول سيگار رو بده منهم قبول نمی کنم از من سوال می کنه:
- داری بر می گردی پايين
- نه تازه آمدم بالا می خواهم شب همين بالا بمانم
- پسره ديونه ! توی هوا به اين سردی کی مياد شب اينجا بخوابه جوانهای اين دوره همشون يک مشت احمق هستن احمقها. (گویا قیافم عوض میشه) چيه ناراحت شدی دروغ می گم
-(فقط سرمو با ناراحتی تکان می دم )
-خوب حالا کجا می خوای بخوابی نکنه اصلا هيچ جای هم نداری اصلا قبلا اينجا آمدی يا نه
- آره آمدم می خواستم پيش همين عبدالله ريش بمونم اما حالا رفته الانم يا بايد برم توی ده کليدو ازشون بگيرم يا شب برم هتل اوسون بخوابم
- هتل اوسون آنجا که آدم مجرد راه نمی دن بيا اگه تا ده می خواهی بری من با تو ميام
- تو همين ده زندگی می کنی
- مگه فوضولی بچه اه ..... آره توی همين ده زندگی می کنم اما خونه من بالاتره چون اصلا دوسن ندارم مردم احمق اين روستا رو هر روز ببينم آنها همشون دوست دارند دائم سر از کار آدم در بيارن من که اصلا بهشون رو نمی دم همه آنها فکر می کنن من ديوانه هستم يک مشت احمق توی اين دنيا زندگی می کنن . يک سيگار ديگه داری بدی از ديشب تا حالا سيگار نکشيدم
توی روشنی يک لامپ فندک را براش می گيرم تا سيگارشو روشن کنه به صورتش نگاه ميکنم چون توی تاريکی نتونسته بودم خوب ببينمش يک مرد حدود ۴۵ ساله که شکسته تر به نظر مياد با ريش و سبيل کاملا سفيد که چشمهاش حسابی قرمز و ورم کرده چند جای صورتش حسابی کبود شده موهاش حسابی ژل زده و لباس بسيار تميز و نو تنش کرده تقريبا همه چيزش نو و مرتبه دستهاشم دائم می لرزن خيلی مضطرب به نظر می رسه از من می پرسه:
-چکاره هستی
- دانشجویم
- دانشجو که نشد کار الکی خوشها به خيال خودتون وقتی مدرک گرفتين برای خودتان کسی می شین همش خياله برو سر يک کار پول داشته باشه برو حقه بازی ياد بگير برو کلاه برداری ياد بگير هر چند به قيافت اين حرفها نمی خوره شما آفريده شدين که فقط پول باباهاتون را حرام کنين چقدر از بچه ها بدم میاد
-ازدواج نکردين
- تو هم که همش ساز مخالف می زنی بابا تو ديگه کی هستی برو پی کارت دلت خوشه گفتم که الکی خوش هستين
-(اصلا نمی تونم چيزه ديگه ای بپرسم حسابی کلافه شدم )
-از اين طرف بريم
-ولی من می خواهم برم پيش عبدالله ريش کليد بگيرم
- ول کن اون پير مرد مافنگی را با اون دختر عقب مانده اش اگه حالش را داری بيا بريم پيش من مطمئن باش از اين جای که می خواهی بمانی بهتره البته شما جوانها که اصلا نمی دانين چی خوبه چی بده . نترس خانه من همين نزديکه ۵ سالی هست که هيچ کس را به خانه ام دعوت نکردم بيا تو اولين مهمان بعد از اين دوره ای من کارم نقاشیه البته قضيه يک داستان طولانی داره که اصلا هم حوصله گفتنش را ندارم اما اگه می خواهی با من بيايی می توانی اگه هم نه خداحافظ
کمی با خودم کلنجار می روم وقتی گفت که نقاشه ديدگاهم کاملا به او عوض شد خيلی دوست دارم بدانم کجا زندگی می کنه تصميم خودم را می گيرم هوا هم امشب حسابی سرده همون بهتر که پيش اين مرد برم . ببخشيد اسم شما چيه:
-من جمشيدم و اصلا از تهران و مردم آن خوشم نمیاد توی اين ۵ سال تنها جای که رفتم ميدون تجريش بوده اصلا نمی دانم بقيه تهران چه خبره و دوست هم ندارم بدونم چون مطمئنم يک مشت جانور توی اين شهر زندگی می کنن آدم هرچی از اين مردم دورتر باشه بهتره ... اه ....... اگه مجبور نبودم محال بود که از خانه خودم بيرون بيام .
او توی راه مدام حرف می زد و از خودش تعريف می کرد اون گفت که خانواده اش ۸ سال پيش توی تصادف توی جاده چالوس مردن بعد از آن دست از کار کشيده و خودش را توی خانه زندانی کرده مدتها توی ميدان فردوسی زندگی می کرده اصلا بچه همان محل هم هست اما الان يک ۵ سالی هست که آمده دربند می خواهد يکجا آرام زندگی کنه که کسی کار بکارش نداشته باشه تمام خانه و زندگی خودش را فروخته تا اينجا را بخرد و ما بقی پولش را کم کم خرج کرده و تقريبا همه پولش از بين رفته . به در خانه می رسيم در خانه چوبی است با يک قفل بزرگ بر سر در آن خانه يک حياط کوچک با يک دنيا آشغال در درون آن و راهروی باريکی ما را به نشيمن و تنها خواب خانه وصل می کنه ديوارها پر از نقاشی های عجيب غريب است شکل نقاشی ها نشان می دهد که يک تازه کار آنها را کشيده است فقط يک نقاشی از بقيه بهتر به نظر می رسد تصوير يک مرد را روی تخت خواب نشان می دهد که دو زانوی خود را در آغوش گرفته و اطرافش پر از تصوير های کوچکی است که همچون عکس بر روی زمين و تخت ريخته شده و پشت تخت يک درب وردی است يک لکه بزرگ در اين قسمت نقاشی ديد می شود که معلوم است با دقت زيادی آن را پاک کرده اند و پايين نقاشی عدد ۷۷۷۷ نوشته شده است و زير آن عدد امضاء شده . جمشيد به من تعارف می کنه که روی کاناپه کهنه و قديمی بشينم توی خانه بوی نم فراوانی ميدهد . بعد رو به من می کنه می گه:
- من توی خانه هيچی برای پذيرای ندارم البته اين دليل داره چون قرار نبود من ديگه اينجا باشم نمی دونم چی شد از ديشب حسابی حالم بده
-مهم نيست من برای خودم شام و خوردنی آوردم حتی چای و قند هم دارم ( بعد با سرعت درب کوله را باز می کنم و محتويات آن را روی ميز خالی می کنم )
با هم شام و چای می خوريم او حالت کاملا گرفته ای دارد درست مثل آدمی که نمی داند الان بايد چکار کند او ادامه می دهد
- آره چند سالی بود کسی توی اين خانه نيامده بود . منم توی شهرداری کار می کردم بعد از مرگ خانواده ام هيچ کاری ازم بر نمی آمد الان مدتها است که نقاشی می کنم اما اينها نه بدرد کسی می خورد و نه من دلم می آيد آنها را دور بريزم آن تابلو را می بينی گوشه ديوار او اولين کار من بود
با دست همان تابلو مورد نظر را نشان می دهد به نظر من از بقيه خيلی بهتره
-آره اين تابلو را روز اول سال نو ۱۳۷۲ کشيدم البته تمام فروردين طول کشيد تا تمام شود شب قبلش کابوس بدی ديدم چون اولين شب سال نو بود که تنهای تنها بودم و اولين سالی بود که اينجا آمده بودم . خواب ديدم که روز هفتم ماه ۷ سال ۷۷ خواهم مرد درست به همين حالتی که توی نقاشی می بينی اينقدر اين تصوير واضح بود که الان هم تمام جزييات آن را فراموش نکرده ام درست توی همين وضعيتی که توی نقاشی هست فقط يک چيز يا يک نفر بود که نمی دانستم چيست بارها ان را در درب ورودی اتاق کشيدم و بعد دوباره پاک کردم بهمين خاطر ان قسمت تابلو لک برداشته است پای تابلو ۷۷۷۷ را نوشته ام تا هميشه وقتی به آن نگاه می کنم آن روز را هرگز فراموش نکنم تمام زندگيم را مرتب کردم و خودم را برای چنين روزی آماده کردم که بلاخره همه چيز تمام می شود کل دارای خودم را تقسم بندی کردم که تا آخرين لحظه بی پول نمانم به خيال خودم که اين روز آخرين روز زندگی من است از يک ماه پيش شروع کردن به بخشيدن وسايل شخصی خودم يخچال گاز فرش هرچی داشتم دادم به مردم من که ديگه به آنها احتياج نداشتم روی ديوار به ازای هر روز يک خط زدم آنجاست درست ۳۷ خط از اول شهريور شروع کردم ديشب آخرين شب بود ديشب شب ۳۷ بود ديسشب ۷/۷/۷۷ بود اما من هنوز زنده هستم
بعد آرام شروع به گريستن می کند ظاهر خانه نشان می دهد که حق با اوست هيچ چيز بدرد بخور در آن پيدا نمی شود فقط تخت و عکسهای پراکنده آن هست که حسابی مرتب و تمييز است عکسهای اطراف تخت را درست مانند تصوير تابلو در اطراف پراکنده کرده است چند بار تابلو و تخت و سايل آن نگاه می کنم همه چيز عين هم است با جزئيات دقيق و او ادامه می دهد
- الان حسابی به من شُک وارد شده هيچ برنامه ای برای آينده ندارم اصلا نمی دونم چی قراره سر من بياد کل دارای من همين ۵۰ تومان هست تا ديروز همه چيز داشتم و حتی يک روز بی چيز نبودم آنطور زندگی می کردم که دوست داشتم با خيالی آسوده نقاشی می کردم و انتظار می کشيدم تا روز موعود فرا برسد اما الان نمی دانم چکار بايد بکنم از کجا بايد شروع کنم هيچ چيز غم انگيز تر اين نيست که من بخواهم دوباره برای زندگی به ميان مردم بيايم دوباره کار کنم دوباره......
سرش را ميان بالش می کند ديگر نمی تواند ادامه دهد اصلا نمی دانم در چنينی حالتی چکار بايد بکنم حسابی جا خورده ام آرام می گويم:
- شما هنر مند هستيد ميتوانيد...
- خفه شو گفتم که همه شما احمق هستيد همه مردم احمق هستند اصلا نمی خواهم برايم توضيح دهی که چکار می توانم بکنم از شام و بقيه چيزها هم ممنون من می روم بخوابم تو هم يک جا توی نشيمن پيدا کن بخواب صبح هر وقت بيدار شدی برو..
دور اتاق دنبال يک جای تميز می گردم کيسه خواب را پهن می کنم کمی دراز می کشم بعد بلند می شوم می نشينم صدای ناله ای از درون اتاق بگوش می رسد مدام با خودش حرف می زند و گريه می کند خيلی دوست داشتم که زودتر صبح شود و من بروم اصلا نمی توانم اين صدا اين تابلو ها و اين بوی نم توی اتاق را تحمل کنم درون تابلو ها همش انسانهای لخت را می بينم که در حال گدای هستن و يا کنار پياده روی خوابيده اند همه تابلو ها با رنگ قرمز و زرد کشيده شده اند آرام در جای خودم دراز می کشم سعی می کنم زياد فکر نکنم و فقط بخوابم
صبح با صدای گربه که از اتاق خواب جمشيد بيرون ميايد از خواب بيدار می شوم بدنم حسابی درد می کند ديشب هوا حسابی سرد بود صورتم را می شويم و وسايلم را در کوله جا سازی می کنم آماده حرکت هستم نمی دانم جمشيد را بيدارکنم يا نه از طرفی نمی خواهم ديگر او را ببينم از طرف ديگر هم نمی توانم بدون خبر بروم چند بار آرام به درب نيمه باز می کوبم جوابی نمی شنوم بلند تر می کوبم اما خبری نيست آرام درب را باز می کنم او را در حالی که وسط تخت بدون هيچ پوششی خوابيده می بينم و زانوهايش را از سرما بقل کرده چقدر اين صحنه برايم آشناست احساس می کنم قبلا اين صحنه را در خواب ديده ام جلو می روم تا پتو را روی او بکشم هوا بشدت سرد است نمی دانم توی اين هوای سرد چطور خوابيده آرام پتو را روی پاهايش می کشم بدنش کاملا بی حرکت است حتی احساس نمی شود که نفس می کشد دستم را آرام روی پيشانی اش می کشم چقدر سرد است ترس برم می دارد بدنش کاملا سرد است بلند صدايش ميکنم بلند تر بلندتر داد می زنم یک آینه کوچک از توی کوله در میارم جلوی دهانش میگیرم اما خبری از بخار نیست با سرعت کوله ام را بر می دارم و بيرون می روم از کوه سرازير می شوم نمی دانم بايد چکار کنم فکرهای مختلفی به ذهنم می رسد نکند اشتباه کردم بايد کامل چک می کردم احتمالا اتفاقی نيفتاده منم هنوز خواب آلود هستم ولی بايد برای اطمينان تکانش می دادم شايد خوابش سنگين بوده ..... تصميم می گيرم توی قهوه خانه ميدان دربند يک صبحانه بخورم قبل از صبحانه يک سيگار می کشم هم می ترسم و هم مطمئن نيستم واقعا اتفاقی افتاده يا نه شاگرد قهوه خانه ای توی سينی چای و صبحانه را می آورد از من می پرسد آقا امروز چندمه ماهه می گويم نهم با تعجب می گويد نهم و می رود چای را آرام آرام می خورم تا کمی گرم شوم اصلا نمی توانم غير از چای چيز ديگری بخورم مدام سيگار می کشم و چای می خورم . بعد بلند می شوم تا پول صبحانه را حساب کنم.
- چقدر می شود
- ۷۰۰ تومان قابلی هم نداره ضمنا امروز نهم نيست هشتم است من توی تقويم نگاه کردم گفتم اگه نهم بود بايد برای ما زغال و تنباکو می آوردن منم به اشتباه انداختی
- خوب چه فرقی می کنه حالا هشتم منکه حساب روز و ماه را خيلی وقته ندارم بعد با يک لبخند تلخ بيرون ميام دوست دارم تمام مسير را تا ميدان تجريش قدم بزنم تو را يکهو با خودم ميگم امروز هشتم بود از يک نفر می پرسم آقا چندمه ماهه او هم جواب ميده هشتم يعنی ديروز هفتم بود جمشيد اشتباه کرده ديروز هفتم بود تمام تنم از اين حقيقت می لرزد اصلا نمی توانم آنجا بر گردم ترجيح می دهم همين طور به راه رفتن ادامه دهم سيگار ديگری روشن می کنم دو پک می زنم بعد پرت می کنم توی جوی آب ...... دیروز هفتم ماه بود .......