کشاورز داستان ما دو پسر داشت به اسم قدرت و همت با اینکه این دو پسر یک سال با هم اختلاف داشتند اما در خیلی خصوصیات با هم متفاوت بودند از جمله اینکه قدرت برادر بزرگتر هیکل درشتری داشت و قویتر و سرکشتر هم بود با اخلاق اجتماعی بیشتر و همت پسر بسیار لاغر اندام کمی سبزه رو و ضعیف که مدام گوشه ای می نشست و با خودش بازی می کرد. کشاورز هر دو پسر را خیلی دوست داشت و فکر کرد که بهتر است با توجه به خصوصیات هر کدام از آنها رفتار جداگانه برای تربیت آنها به خرج دهد تا مطابق استعدادشان بتوانند در آینده گلیم خود را از آب بیرون بکشند. از این رو مدام قدرت را در مراسم کشتیگیری و زورآزمای که نشانه مردانگی بود می برد و در بیشتر وقتها او را تشویق می کرد برای تمرین و کشتی گرفتن با دیگر همسن و سالهای خود و سعی می کرد تا جای که ممکن است در تغذیه پسر و تمریناتش تلاش کند. خلاصه قدرت شد دست راست پدر و روزبروز هم قویتر و برازنده تر تا جای که هیچ کس در تمامی آبادی های اطراف یارای زورآزمای با او را نداشت و همیشه در تمامی محافل از همان نوجوانی درکنار پدر بالای مجلس می نشست و مورد توجه همه بود. و اما همت وظیفه کار کردن و نگهداری از گوسفندها و سر زدن به مزراع و تقسیم خرج و مخارج خانه و مزرعه داشت. او هم کم کم در کار خود استادی شد اما نه محبوب محافل و نه همدم پدر در مجالس بطوریکه از همان کودکی فهمیده بود که اگر در مهمانی ها شرکت نکند پدر راحتتر هم خواهد بود چون براحتی می دید قیافه در هم گرفته پدر را زمانی با کمی سرافکندگی او را به همه معرفی می کرد. پسری که کار کردن زیر آفتاب او را حسابی سیاه کرده بود و تغذیه نچندان خوب هم لاغر و لاغرترش کرده بود حتی یک روز شنید که پدرش جلوی یک غریبه او را کارگر خانه معرفی کرده بود اما همت خانواده اش را دوست داشت و هیچ ارزشی برای این ظواهر قایل نبود و می دانست که قلبا پدرش او را دوست دارد پس همچنان در کار خود جدی و کوشا بود. روزها گذشت و آن دو بزرگ و بزرگتر شدند و قدرت گردنکلفتر و قویتر و همت زبده تر و کار آزموده تر. سالها بعد با اینکه قدرت مرد قوی شده بود اما هیچ اهل کار نبود تنها گاه گداری در یکی دو زورآزمای شرکت می کرد و بقیه وقتش را در ایوان خانه مشغول خوردن و استراحت بود و این استراحت زیاد از او فردی تنبل و تن پرورده ساخت که قادر به انجام هیچ کاری نیست. پدر که این موضوع را دید کم کم او را در فشار قرار داد تا مجبور به کارش کند اما تنبلی اینقدر در او نفوذ کرده بود که محال بود به این راحتی درست شود تا اینکه جدال آن دو بالا گرفت و پدر اعلام کرد که اگر او کاری برای خانواده نکند حق ماندن ندارد اما گویا خیلی دیر شده بود زیرا پسر بزرگ و گردنکش بود و پدر پیر و ضعیف و هیچ یک از اعضای خانواده حریفش نبودند. از آن روز به بعد پسر زورگوی را شروع کرد و کم کم تمام اموال خانواده را یکی یکی در محافل مختلف به باد داد و آخر عمری خانواده را بدون خانه و در آمد ول کرد ورفت. از آنجای که به مفت خوری عادت کرده بود و در خانه هم چیزی باقی نمانده بود کم کم به دیگران زور می گفت و این کار را پیشه خود ساخته بود. اما همت ماند و پدر و مادر پیر با تلاش او آنها توانستند چند آبادی بالاتر خانه کوچکی از ارباب ده را برای زندگی اجاره کنند و در عوض او برای ارباب حساب و کتاب مزرعه و کاگر را رسیدگی کند ماهها گذشت تا اینکه کم کم پسر در کار خود جا افتاد و اعتماد ارباب را جلب کرد و از آن خانه کوچک به خانه بزرگتری رفتند و تقریبا اوضاعشان مانند روزهای قدیم شد و بین مردم اعتبار و حرمتی پیدا کردند. چند سال بعد از این قضیه سرکله قدرت پیدا شد او که حالا باج بگیر سرشناسی شده بود و همه از دستش عاصی بودند و در هیچ روستای او راه نمی دادند. از آنجا که پدر و مادر همیشه نگران پسر اول بودند او را در خانه پناه دادند و بعد مدت کوتاهی دوباره قدرت سر سرکشی گذاشت و اموال آنها را هراج کرد. همت که تمام سالها ساکت بود از او خواست که آنها را ترک کند و به حال خودشان بگذارد اما او گوشش بدهکار نبود و با اینکه همت دوست نداشت اما مجبور بود همیشه بیشتر پولی که در میاورد را به او بدهد تا پدر و مادرش از آزار قدرت در امان باشند، مدتی از این موضوع گذشت تا اینکه ارباب روزی به همت گفت که او نمی تواند آنجا کار کند زیرا قدرت زیاد از حد باعث آزار دیگران است و علت ماندگاریش بخاطر آنهاست. دوباره آنها آواره کوچه خیابان شدند و قدرت هم که فهمید از پول خبری نیست آنها را رها کرد و رفت. همت حالا میان سال شده بود و نیمه وقت برای مردم اینجا و آنجا کارگری می کرد تا خانواده را اداره کند چند باری هم خواستگاری رفت تا بلکه به زندگی خود سرو سامان بدهد اما همه از ترس برادرش به او جواب رد می دادند. در این میان که همه چیز به سختی جلو می رفت هیچ چیز همت را اذیت نمی کرد الی رفتار پدر و مادرش با او بود. با اینکه او تمام عمرش را وقت آنها کرده بود بازهم وقتی پدر در کنار بقیه روستاییان می نشست از داستانهای پهلوانی قدرت و نوجوانیش می گفت ولی در عوض هر وقت سخن از همت بود سخن از ضعیف بودن او اینکه او یارای در مقابل ایستادن قدرت را ندارد و همه حقش را می خورند و هرکس بخواهد به او براحتی زور می گوید. با این حال همت همیشه سعی می کرد علاقه اش را به خانواده زنده نگهدارد وتلاشش را برای آسایش آنها بکند و گوش به حرف آنها ندهد و کنایه های پدر را به پای سادگی او بگذارد. روزگار سپری شد تا اینکه خبر آمد قدرت در یک دعوا به شدت زخمی شده و چند روز بعد گروهی پیکر زخمی او را پیش آنها آوردند با اینکه طبیب تمام تلاشش را کرد اما قدرت زیاد دوام نیاورد و از دنیا رفت. بعد از مرگ پدر از او افسانه ساخت و مدام از دلاوری های او می گفت و در خانه و جمع همت را سرکوفت می زد که باید انتقام خون برادرش را بگیرد اما همت می دانست که وظیفه مهمتر او گرم نگهداشتن کانون خانواده است چندین سال گذشت تا پیری بر پدر و مادر غلبه کرد و زمان رفتن رسید. بعد از مرگ آن دو همت کاملا تنها شد بدون هیچ خانواده و همدمی او که تمام عمرش را زحمت کشیده بود تا جمع خانواده حفظ کند حالا در سن از پا افتادگی تنها بود و قدرت کار کردن را هم از دست داده بود و کسی هم نبود تا زیر بالش را بگیرد. در طول تمام این سالها همیشه قبل از خواب خودش را در میان زن و فرزندان خیالیش می دید و امید جلو رفتن و آینده روشن داشت اما گویا خیلی دیر شده است که بتواند به آرزوهایش برسد. از آنجا که او نتوانست کاری در روستای خود پیدا کند کوله بارش را جمع کرد و از یک روستا به روستای بعدی می رفت و خورده کاری های بقیه را انجام می داد تا لقمه نانی برای خوردن پیدا کند. بطوریکه بعد از چند سال مردم آن منطقه تا دور دستها او را می شناختند و حکایت او داستانی شده بود ماندنی برای همه مردم آن حوالی
*Miami Vice's* Galaxy of Guest Stars
6 hours ago
1 comment:
salam. hamishe hastand kasani ke fadaye digari shavand vaghean talkhe ke to az jon maye bezari vali kasi ghadre kareto nadone moteasefane to jameaye ma az in jor adama ziyad dide mishe makhsosan beyne farzade bozorgtar va kochiktar aye kash hame ghadr donestan va ghadr gozashtano mifahmidan va yad migereftan movafagh bashid .khatere.
Post a Comment