پاهایم می لرزند ... همیشه از بلندیهای نامعلوم حقیت می ترسیدم ... دست در گریبان امروزی خود می کنم و تنها چند دانه کبریت کوچک از تمام آن نور حقیقتی که با خود داشتم برایم باقی مانده است ... اینجا ظلمات است و باد تند و سردی می وزد ... چگونه می شود در لبه پرتگاه هویت فردی و بدون پناه با آن دو سه دانه کبریت نحیف راهم را پیدا کنم ... به غریزه نگاه می کنم که اکنون زیر انبوهی از زخمهای قوانین اجتماعی آخرین نفسهای خودش را می کشد ... هیچ راهبری باقی نمانده جز اصول غیر طبیعی و خود ساخته بشری برای ادامه زندگیه بیفکرانه اجتماعی ... می دانم هر قدمی با دانشهای آموخته ام بر دارم دراستای تاریکتر شدن و به عمق سیاهی رفتن است ... با تمام امید اولین کبریت حقیقت را در پناگاه دستهای باورم روشن می کنم ... نگاه نوزادی تازه به دنیا امده ای را در آن روشنائیه ضعیف می بینم که به دنیای بیرون به عنوان یک معمای زیبایه حل نشده می نگرد و دستش را به سمت صورت من دراز می کند تا همزاد پنداری را با نوک انگشتان نورسش کشف نماید... کبریت با یک زوزه تند و سرد باد قانونمندهای نابخردانه خاموش می شود ... چشم جامعه بینم را می بندم و سعی می کنم تصمیمهای برنامه ریزی نشده کودکی را بیاد بیاورم ... یک تصویر کم رنگ از لحظه با خود بودنها در ذهنم ظاهر می شود ... غریزه زخمی حالا تکانی به خود می دهد و با تمام نیروی حقیقتش که در او باقی مانده است قدمی به سمت ناشناخته های گم شده در تربیت اخلاقی بر می دارد و با این قدم به سمت پرتگاه تاریکی که جامعه رهنمون کرده است نزدیکتر می شود ... من هم به دنبال غریزه زخمی قدمی به جلو بر می دارم ... برخلاف اصولی که بر جای جای بدن پاره پاره انسانی حک شده است تاریکی مطلق جای خود را به نور ضعیف خلوص می دهد ... باد سرکش پایبندی های اجتماعی کمی ملایم تر می شود و جبر ساختگی کمی خود را پنهان می کند ... تازه به یاد می اورم که چقدر چشم بصیرت ما با ترسهای و چهارچوبهای روزمره و ناپیدای مدرنیته نابینا شده است ... غریزه جان بیشتری می گیرد و قدم دومش را برای کشف ماهیت ظلمات در تاریکترین نقطه مبهم بودن می گذارد ... ترس از منتها الیه وجودی من نعره خوفناکی می کشد و آخرین چنگهای تیغ الودش را بر بدن رنجورغریزه وارد می کند تا شاید او را از حرکت باز ایستاند ... ناله ای جانکاه بلند می شود و تمام بدنم را لرزی از شک فرا می گیرد ... تلاش می کنم تا بیشتر متمرکز شوم و بتوانم قدمهایم در تاریکیهای ناخودبینی ایمان بیاورم ... قدم بعدی را به سمت بازگشت ممنوع شده بر می دارم ... حجم بزرگی از بایدهای دروغین در کنار من جابجا می شود ... گوی درمیان جمع بزرگی از کورهای اجتماعی هستم که همه آنها به سمت بی هویت شدن می روند ... من ایستاده ام چون سدی کوچک در میان موجی خروشان ... ضعیف اما واقعی ... همه آنها با دست و پاهای قوی اخلاقی و چشمهای نابینای حقیقت تکانی می خورند و با فشار بیشتری من را به سمت بی تفکری حل می دهند ... اما شلعه کوچک درون بینیم به من می گوید که باید قدم بعدی را ژرفتر بگذارم و در زیر آن همه اصول باید ها و نبایدها مقاومت کنم ... اه خدای من با این قدم گوشه ای از چشم واقع بین بشرییم باز می شود ... حالا انبوه مردم بخواب رفته در حال حرکت را بهتر می بینم ... آنها مسمم به سمتی نامعلوم در حرکتند همه چیزدر نگاه تازه واقعیتم رنگ جدیدی می گیرد و باد سرد بی تفاوتیها کاملا آرامتر می شود ... دیدن آن هم افراد یک شکل با چشمانی بسته در مسیر پرتگاه باید بودنها اصلا خوشایند نیست ... کودکی نگاه من را می گیرد و لبخندی می زد او تنها کسی است در آن جمع گمشده هنوز رنگها را باور دارد ... چیزی عجیبی در درونم حس می کنم ... نیرونا آشنائی مرا به سمتی می کشد ... توان کافی برای مقابله با ان را ندارم زیرا او ریشه در قوانین هزار ساله بشری دارد ... این جبرساختگی من را به خارج از جمع محصور شده هدایت می کند ... جای که سکوهای تنهای , آگاهی و نیستی قرار دارند ... نمی دانم این قدرت کهنه اندوهناک برای من چه سرنوشتی می خواهد ... اما خوشحالم که دیگر ترس مسخ شدن در تاریکی و سرمای انزوای اجتماعی را ندارم ... به جیبهای سنگینم نگاهی دوباره می اندازم که اکنون پر از نور حقیقت و رهایی شده اند و جملات زیر را با خود زمزمه می کنم ...
آیا ما آفریده شده ایم تا به دیگران معنی زندگی بدهیم و از دیگران معنی زندگی بگیریم؟ ... جمع دیگران را دوست داریم که هویت هر روز ما را نمایانگر باشد و کم کم به کامل تر شدن دروغین ما کمک کند و بعد با هویت کاذب عمیقتر و به همان میزان مسئولیتها نا لازم بیشتر به کسب رضایت ساختگیمان برسیم ... هیچ نمی دانیم که در پایان راه ... ما می مانیم با پرونده ای از مردم پروری و چند نشان فلزی براق که نشان دهنده تلاش بی وقفه ما برای جامعه سرد ساختگی است ... اگربه درون نگاه کنیم می بینیم که از خودمان هیچ چیز باقی نمانده و ما در یکی از روزهای شلوغ جامعه در گوشه ای ناپیدا گم شده بودیم و حتی خبر هم نداشتیم ... یک واقعیت مسلم این است که ما باید حقایق اطرافمان را بپذیریم و بدانیم که اگر دری از واقعیت بر روی ما بسته است درهای دیگری باز هستند که از آنها می شود به انتهای قانونمند نفس بشری رسید ... اگر نمی توانیم در نیمه شب خاموش , میان خانه محصور , بلند فریاد بکشیم اما می توانیم فریاد را بر بوم سفید , در زیر نور آرام چراق , بدور از چشم جامعه شکایت کننده , نقاشی کنیم