Sunday, September 21, 2008

Separation

یکی از دوستان می گفت زندگی مشترک خیلی سخته ولی سختر از آن تنهایی هست. نمی دانم تا چه حد با جلمه آن موافقم اما چیزی که مسلم هست زندگی مشترک زمانی معنی پیدا می کند که ما به دیگران نیاز داریم و این نیاز به دیگران در کودکی و زمان پیری به حد خودش می رسد یعنی خلاصه زندگی مشترک به معنی اماده ساختن بستری برای رشد کودکان و محل آسایشی برای دوران بازنشستگی. اما خوی آدمها متفاوت هستند و نیازهای انها هم متفاوت خیلی از انسانها برای همیشه کودک باقی می مانند و خیلی ها هم زود پیر می شوند که نیاز مشترک زندگی کردن در آنها به مراتب بالاتر از بقیه هست و می بینید که حتی یک روز هم زندگی دور از خانواده برای آنها بسیار سخت و طاقت فرساست.
در تجربه ای که در این سالها داشته ام گاهی وقتها گمان می کنم که به حضور دیگران در زندگی بسیار نیازمندم اما وقتی خوب دقت می کنم کلیه آن لحظات زمانی بوده است که من با کسی بصورت مشترک برای مدت کمی طولانی زندگی کرده ام و وقتی جدا می شویم درست بعد از جدا شدن این احساس به اوج خود می رسد اما بعد با گذشت زمان دوباره کمرنگ تر می گردد تا اینکه به جای می رسد که کاملا بی معنی است و حتی خنده دار هم به نظر می آید پس نتیجه دیگری که می گیریم ترس از دست دادن قویتر از هویت آن چیز از دست دادنی است پس بیایید با تقویت عدم ترس به زندگی فردی و مشترکمان معنی بهتری بدهیم بیایید ترس از دست دادن نداشته باشیم تا بتوانیم هم راحت در رابطه مشترک و هم راحت در زندگی فردی خود با مسایل روبرو شویم .
قسمت زیر را می توانید در اینجا بشنوید
در زیر نور کمرنگ مهتاب که از گوشه پنجره بر نیم رخ آرام او تابیده است نگاه می کنم ترس دوشت داشتن او تمام وجودم را دربر می گیرد دیگر طاقت از دست دادن کسی را ندارم شاید مرد دیروز از طبیعتش بیشر پیروی می کرد تا احساس در هم بافته امروز من. آرام رویش را به سمت من می کند و لبخندی از روی سادگی و صداقت تحویلم می دهد جریان سردی از تمام بدن با سرعت عبور می کند و دوباره داستانهای جدایی در ذهنم تکرار می شوند. آیا باید دریچه های قلبم را برای آن صورت معصوم باز کنم حتی با گفتش هم باعث می شود که بی اعتمادی دوباره در غالب ترس پشتم را بلرزاند. با تمام وجود دوست دارم لباسها را از تن کنده و در آب زلال دیگر خواهی شنا کنم اما تجربه چیز دیگری می گوید. با دست موهای روی پیشانیش را کناری می زنم با گوشه چشم لبخند به من می زند و در ذهن من طلاتمها شدید تر می شوند نمی دانم از کجا و چگونه درهای قلبم بسته شدند اما می دانم طاقت بریدن را ندارم بریدنی که به قیمت اصول اجتماعی نصیحتهای خانوادگی و نگاه های قضاوت کننده انسانی است. تلاطم درونیم بیشتر و بیشتر می شود و موجی دیگر از درون بدنم به بیرن ساطه می گردد چیزی در این میان گم شده است من در تردید هستم و گویا مدتهاست که در این تردید زندانی شده ام آرام سرم را به پیشانیش نزدیک می کنم جریانهای فکری و احساسی مدام با هم سر جنگ دارند و قدرت تصمیم گرفتن را از من ربوده اند چقدر بی اعتمادی سخت است و چقدر مردمی در خواسته هایشان گم شده اند به آن دامن می زنند. به دنبال زیاد خواهی نیستم ولی در رابطه ها به خاطر مشترک بودنشان ترس اشتباه کردن را دارم که همیشه گوشزد کننده هر لحظه من است. دوباره نگاهش می کنم چطور می تواند موجودی به این معصومی دنیا را از دید اجتماع ببیند. هنوز کاملا یادم هست که آخرین غرق شدن من به دست یکی از همین معصوم رویان بود. صورتم را به سمت پنجره کج می کنم و ماه نیمه را در منتها الیه آسمان می بینم و تصمیمم را می گیرم به او بر می گردم و می گویم: فردا صبح باید زود بیدار شوم و باید مدارکی را سر کار ببرم فکر کنم بهتر است زودتر به خانه برگردم ولی بعدا با تو تماس خواهم گرفت. چشمهای براقش شروع به لرزیدن می کند و آرام سرش را در زیر پتو پنهان می کند و می گوید: باشه برو. آری نتوانستم چشم اعتمادم را بر آن همه معصومیت باز کنم و برای زخم نخوردن زخم دیگری بر خودم زدم.

No comments: