روزبروز روزها با سرعت زیادی توی سوئد کوتاه می شوند و این اولین تجربه زمستان من در اینجا خواهد بود. امروز برادرم بهم گفت که ماه رمضان شروع شده نمی دانم قانون اسلام برای آنهای که شمال سوئد زندگی می کنند چی هست برای نماز خواندن و روزه گرفتن چون فاصله طلوع آفتاب تا غروب آن در بعضی نقاط شمالی تر کمتر از یک ساعت هست.
داشتن شبهای طولانی یک حسن بزرگ دارد آنهم این است که آدم وقت بیشتری برای گذراندن با خودش پیدا می کند و خیلی از کارهای را که مدتها دلش می خواست انجام بدهد را شروع به انجامشان می کند. یک نمونه آن همین نوشتن مطالب عقب مانده و خواندن کتابهای که گوشه کمد برای مدت زیادی خاک می خوردند.
گاهی وقتها یاد گذشته های تلخ در دل من دلهره می آورد و به من گوشزد می کند که زندگی همیشه زیبا نیست اما نمی دانم این دوباره بخاطر آوردن من را قویتر می کند یا حساس تر چیزی که می دانم این است که لحظه من را کاملا خراب می کند .....
تنهای زیباست مثل تمام زیبائیهای دیگر اما برای هر چیزی حدی وجود دارد و این حد در آدمهای گوناگون متفاوت است .....
بدون اینکه بخواهم دوباره به یادم آمد -لبخندهایش -بازی کردنهایش -رازگفتنهایش -دوست داشتنهایش اما در آخر یادم با -دروغهایش -دل شکستنهایش -وبی خبر رفتنهایش خاموش شد مانند لبخندم با بغض ......
همه در کودکی یک لحظه امن و آسایش دارند که می توانند با فکر کردن به آن احساس خوبی داشته اند اما برای بعضی ها برعکس به یاد اوردن خاطرات کودکی جز ترس و دلهره چیز دیگری نیست .... بیاید آینده را از دسته دوم پر نکنیم ......
تلاش برای بدست آوردن آرامش نا آرامی می اورد بیایید از دست و پا زدن دست بردارید زیرا تا زمانی که آرامش هدف شماست دست نیافتنی تر می شود ... خود را رها کنید و و از لحظه با هر حالتی که هست لذت ببرید ......
بوی بی رحمی می آید با محبت همیشه نمی توان عطرفشانی کرد .....
مردم تو را ضعیف می خواهند تا ضعف خود را پنهان کنند و احساس قدرت بیشتری داشته باشند چه خوب است قدرتها را زنده نگاه داریم حتی اگر در غالب خشم است اما از آن صالحانه بهره گیری کنیم ......
مرز بین خوب بودن و حماقت مرز بسیار ظریفی است .....
متن زیر را اینجا بشنوید
خانه آرام است ... در بیرون صدای نیست ... ذهنم تهی از کلمه ... خاطرات مانند نسیم ملایم می وزند ... چای روی میز آخرین بخارهایش را به آسمان می فرستد ... کلمات آرام آرام در ذهنم می خشکند ... چراغ همسایه خاموش است ... کودکان کوچه همه بخواب رفته اند ... امشب مهتابی در آسمان نیست ... غبار تمام خانه را پوشانده است ... رنگها زیر نور کم چراغ بی هویت شده اند ... زمان فریاد کشیدن نیست ... تا سحر خیلی وقت مانده است ... تپش قلبم را می شنوم ... چیزی در این میان گم شده است ... من که اینجا هستم ... پس چرا کسی نمی داند ... نفسهای عمیق ... و سکوت پایان راه است ...
اگر دوباره خانواده را دیدی این بار محکمتر در آغوششان بگیر چون آنها نیمی از معنی زندگی هستند
داشتن شبهای طولانی یک حسن بزرگ دارد آنهم این است که آدم وقت بیشتری برای گذراندن با خودش پیدا می کند و خیلی از کارهای را که مدتها دلش می خواست انجام بدهد را شروع به انجامشان می کند. یک نمونه آن همین نوشتن مطالب عقب مانده و خواندن کتابهای که گوشه کمد برای مدت زیادی خاک می خوردند.
گاهی وقتها یاد گذشته های تلخ در دل من دلهره می آورد و به من گوشزد می کند که زندگی همیشه زیبا نیست اما نمی دانم این دوباره بخاطر آوردن من را قویتر می کند یا حساس تر چیزی که می دانم این است که لحظه من را کاملا خراب می کند .....
تنهای زیباست مثل تمام زیبائیهای دیگر اما برای هر چیزی حدی وجود دارد و این حد در آدمهای گوناگون متفاوت است .....
بدون اینکه بخواهم دوباره به یادم آمد -لبخندهایش -بازی کردنهایش -رازگفتنهایش -دوست داشتنهایش اما در آخر یادم با -دروغهایش -دل شکستنهایش -وبی خبر رفتنهایش خاموش شد مانند لبخندم با بغض ......
همه در کودکی یک لحظه امن و آسایش دارند که می توانند با فکر کردن به آن احساس خوبی داشته اند اما برای بعضی ها برعکس به یاد اوردن خاطرات کودکی جز ترس و دلهره چیز دیگری نیست .... بیاید آینده را از دسته دوم پر نکنیم ......
تلاش برای بدست آوردن آرامش نا آرامی می اورد بیایید از دست و پا زدن دست بردارید زیرا تا زمانی که آرامش هدف شماست دست نیافتنی تر می شود ... خود را رها کنید و و از لحظه با هر حالتی که هست لذت ببرید ......
بوی بی رحمی می آید با محبت همیشه نمی توان عطرفشانی کرد .....
مردم تو را ضعیف می خواهند تا ضعف خود را پنهان کنند و احساس قدرت بیشتری داشته باشند چه خوب است قدرتها را زنده نگاه داریم حتی اگر در غالب خشم است اما از آن صالحانه بهره گیری کنیم ......
مرز بین خوب بودن و حماقت مرز بسیار ظریفی است .....
متن زیر را اینجا بشنوید
خانه آرام است ... در بیرون صدای نیست ... ذهنم تهی از کلمه ... خاطرات مانند نسیم ملایم می وزند ... چای روی میز آخرین بخارهایش را به آسمان می فرستد ... کلمات آرام آرام در ذهنم می خشکند ... چراغ همسایه خاموش است ... کودکان کوچه همه بخواب رفته اند ... امشب مهتابی در آسمان نیست ... غبار تمام خانه را پوشانده است ... رنگها زیر نور کم چراغ بی هویت شده اند ... زمان فریاد کشیدن نیست ... تا سحر خیلی وقت مانده است ... تپش قلبم را می شنوم ... چیزی در این میان گم شده است ... من که اینجا هستم ... پس چرا کسی نمی داند ... نفسهای عمیق ... و سکوت پایان راه است ...
اگر دوباره خانواده را دیدی این بار محکمتر در آغوششان بگیر چون آنها نیمی از معنی زندگی هستند
No comments:
Post a Comment