متن زیر می دانم زیبا و هنرمندانه نیست مثل بقیه متنهایم (چیزی که مسلم هست من هنرمند نیستم) اما زاده دقدقه روزمره من است امروز بعد از ظهر این شعر سهراب را زمزمه می کردم و بدون اینکه بخواهم شعر در ذهنم مدام شکل عوض می کرد گویا می خواست با عوض کردن خودش چیزی به من بگوید سعی کردم آن عوض شدن را بنویسم که به شکل زیر در آمد و بد دیدم شعر دقیقا با دقدقه فکر من چطور تغییر شکل داده. اما من هنوز شعر اصلی را به اندازه روز اول که شنیدم دوست دارم. و این تنها یک شکایت روزمره است
قایقی ساختم انداختم به آب تا دور شوم از این خاک غریب و بیابم کسی را که در بیشه عشق بتواند قهرمانان را بیدار کند
قایقم تور نداشت و دلم مملو بود از آرزوی مروارید. شهر را یافتم اما نه بیشه عشقی بود و نه قهرمانی در آن
با خودم گفتم همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا تا شاید بیابم حقیقت گمشده بودن را
در میانه راه پریان سر از آب بیرون می کردند و می فریبیدند تنها ماندگار سنتی باور هایمان را و در آن تابش تنهای ماهی گیران دل فروختیم به فسون گیسوهاشان
اما همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند دورتر باید رفت دورتر باید رفت
مردان تمام شهر ها در حسرت اساطیر بودند و زنان سرشار تر از خوشه انگور و هیچ سر خوشی برای تکرار نبود
نمی دانستم آیا دورتر باید شد زیرا شب وسعتی به اندازه بالهای حقیقت داشت و گاهی حقیقتش غمگین و تاریکیش هولناک بود
نوبت پنجره ها که رسید پشتش سرمای زمستان بود که زوزه سر می داد
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند زیرا این تنها چیزی است که برایم باقی مانده
شهر ها را گشتم یکی بعد از دگری و ندیدم که در آنها پنجره ها رو به تجلی باز شوند
بامها اینجا پر از کبوترانی است که به انزوای کوچک هویت بشری می نگرند و دست هر کودک ده ساله انبوهی از روزمرگیست
مردان این شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک میز کار به یک خلوت تنهای در گوشه کافی شاپ
خاک موسیقی کلاسیک دارد و آواز مرغان اساطیر از پشت بلندگوها چه بیمارگونه است
گمان می کنم که پشت دریاها دگر شهری نیست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان باشد
محققان اینجا وارث هویت شکسته میهنشان هستند و برده دانششان
پشت دریا ها هیچ چیزی نیست و قایقم در راه ترک خورده است
قایقی ساختم انداختم به آب تا دور شوم از این خاک غریب و بیابم کسی را که در بیشه عشق بتواند قهرمانان را بیدار کند
قایقم تور نداشت و دلم مملو بود از آرزوی مروارید. شهر را یافتم اما نه بیشه عشقی بود و نه قهرمانی در آن
با خودم گفتم همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا تا شاید بیابم حقیقت گمشده بودن را
در میانه راه پریان سر از آب بیرون می کردند و می فریبیدند تنها ماندگار سنتی باور هایمان را و در آن تابش تنهای ماهی گیران دل فروختیم به فسون گیسوهاشان
اما همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند دورتر باید رفت دورتر باید رفت
مردان تمام شهر ها در حسرت اساطیر بودند و زنان سرشار تر از خوشه انگور و هیچ سر خوشی برای تکرار نبود
نمی دانستم آیا دورتر باید شد زیرا شب وسعتی به اندازه بالهای حقیقت داشت و گاهی حقیقتش غمگین و تاریکیش هولناک بود
نوبت پنجره ها که رسید پشتش سرمای زمستان بود که زوزه سر می داد
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند زیرا این تنها چیزی است که برایم باقی مانده
شهر ها را گشتم یکی بعد از دگری و ندیدم که در آنها پنجره ها رو به تجلی باز شوند
بامها اینجا پر از کبوترانی است که به انزوای کوچک هویت بشری می نگرند و دست هر کودک ده ساله انبوهی از روزمرگیست
مردان این شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک میز کار به یک خلوت تنهای در گوشه کافی شاپ
خاک موسیقی کلاسیک دارد و آواز مرغان اساطیر از پشت بلندگوها چه بیمارگونه است
گمان می کنم که پشت دریاها دگر شهری نیست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان باشد
محققان اینجا وارث هویت شکسته میهنشان هستند و برده دانششان
پشت دریا ها هیچ چیزی نیست و قایقم در راه ترک خورده است
3 comments:
به هر سو می روم بسته است درها
ندارم جای آسودن به دنیا
من آن موجم که دایم در گریزم
نه ساحل دوستم دارد نه دریا
قايق من سالم و قرص و محكمه، بپر بالا رفيق!
salam man ba ajazeye shom daram roye in neveshtaton kar mikonam ama ino begam ke har che az del barayad bar del neshinad movafagh bashi khatere
Post a Comment