Monday, January 28, 2008

Creation

آفرينش

هيچ چيز نبود نه اشکي نه خنده اي نه مردمي نه درختي نه زميني نه صداي و نه علت خلقتي پاک پاک همه جا تهي و بدون انحناء بود منبع حقيقت به خود تکاني داد دست در گريبان برد با حرکتي رقصي از نور بر پا کرد و درست در مقابل او نور گم شد. او هر آنچه که در تصور داشت بر مي انگيخت اما چون زماني در کار نبود شئ محو و نابود مي شد . بسيار تلاش کرد تا بتواند چيزي حقيقتي و راهي بسوي جايگاهي بيابد اما در مقابل خود جز خلقت خويش چيزي نمي يافت راز آفرينش را مي دانست و در آفرينش خويش راه گريزي پيدا نمي کرد. فقط تنهاي بود که او احساسش مي کرد تنهاي که هر باره تکرارش در او لرزه اي بر پا مي کرد و او را وادار به آفرينشي نو مي نمود ديگر از ابزار خلقتش خسته شده بود راهي براي تقسيم شدن مي جست قدرتي در مقابل خويش مي خواست تا بتواند پا به پاي او برابري کند پس در تفکر فرو رفت. او را از آفرينش گريزي نبود پس تصميم در خلقت همچون خودي گرفت خودي که صاحب قدرت ادراک و تصميمي است اما آفريننده نيست دوباره با خود تکرار کرد بايد صاحب اختياري باشد تا او را هم صحبت خود گردانم......

منبع حقيقت اطرافش را پر از آفرينش نمود و در راس آنها گروهها را قرار داد گروههاي که عمرهاي طولاني داشتند و براي هم صحبتي با او آفريده شده بودند گروههاي که پيوسته او را عبادت مي کردند و همان قدر حقيقي بودند که او مي خواست او زمان را وارد خلقتش کرد تا حرکت معنا پيدا کند او گروهي را فاني قرار داد تا ارزش زمان مشخص گردد اما دوباره همه چيز براي او قابل پيش بيني بود همه چيز را خود برنامه ريزي کرده بود. درختان انبوهي بودند که پيوسته رشد مي کردند جانوران رنگين و متنوعي که پيوسته زاد و ولد مي کردند و گذشت زمان آنها را فرسوده مي کرد و در آن ميان گروهي بودند که برگزيدگان نام داشتند آنها بر تمامي مخلوقات سر بودند و کارشان عبادت پيوسته صاحب حق بود زمان همچنان سپري مي شد و تعداد اين جمله جانداران روز به روز افسون مي گشت تکرار عبادت و افزون شدن جانداران درماني بر حقانيت صاحب حق نداشت او در تفکر بود نمي خواست در برار قدرت او هيچ تقابلي نباشد تنها چيزي که هميشه بر آن قادر بود اما از آن سر باز زده بود تقسيم خود در ديگران بود تقسيم قدرتي که به آنان اختيار و آفرينش مي داد با خود سخت در تفکر بود که کدام يک از اين افزون توانائيها را مي توان به مخلوق داد و از او همنشين عالي براي خود ساخت اما در شگفت که آيا پايان را براي آنها نظاره گر باشد يا پايان را براي هميشه ناديده انگارد زيرا اگر مي خواست پايان را از ابتدا بنويسد دگر هم کلامي نبود دگر راه دومي نيافته بود. از شمار آفريدگان يکي را بزرگتر از ديگران قرار داده بود او که تمام وقت در عبادت خالقش بود و جز اطاعت صاحب حقيقت هيچ انديشه اي در سر نداشت او که صاحب تمام توانائيهاي جانداران ماقبل خود بود او که عالمي آرزوي جانشينيش را داشتند فرشته مقرب را صدا زد دست بر روي او کشيد او را از عبادت هزار ساله اش باز گذاشت او را گفت بر تو قدرتي ارزاني خواهم کرد که تو را تا منزل يک خدا بالا خواهد آورد اما تنها از خدائي آفرينش را از تو دريغ خواهم کرد و تنها تو را صاحب اختيار هر آنچه که داري قرار خواهم داد فرشته با ترس و خالصانه به خالق خود نگاهي انداخت گوي که در آن لحظه جايگاه رفيع خود را در خطر مي ديد بدون اينکه توانائي اظهار نظري را داشته باشد سر فرود آورد و با تمام وجود خواسته خالق را اجابت نمود و خالق او را اختيار بخشيد و در سرزمين موعود خود رها نمود سرزميني که زمان براي جانداران آن تا بي انتها جريان داشت فرشته بالي گشود و گوئي که پس از سالها خواب بيدار شده به اطراف نگاه کرد دشت را گسترده ديد و شادمان و خندان به سمت دور دستها پرواز کرد قدرت بزرگ فرشته در چشمانش موج مي زند و حرکت خدا گونه او تمام مخلوقات ديگر را وادار به عبادت مي نمود کم کم غرور که لازمه اختيار او بود در او شکل گرفت و در انتهاي بارگاه سالها دور از صاحب حق براي خود قلمروي حکومتي اختيار کرد قلمروي بزرگ که در آن گروه گروه فرشتگان را جمع مي نمود و شعار استقلال سر مي داد و روحي که در خود داشت در آنها مي دميد و جامعه اي با اختيار و بزرگ براي خود ايجاد کرد جامعه اي که در آن فرياد آزادي هر روز با صداي بلند تري بگوش مي رسيد جامعه اي که خالق ازلي خود را پيوسته نفي مي کرد و قدرت اختيار خود را به دگرگونه شکلي استفاده مي نمود .....

گروه بزرگ و بزرگتر شدند فرشته مقرب اکنون سيل سرشاري از حقيقت ناکامل بود که به سمت بارگاه پيوسته موج مي زد نگراني در پهنه گيتي شکل گرفت جهان آنچنان بزرگ آفريده شده بود که در نظمي ابدي مي توانست به کار خود ادامه دهد و فرشتگان گمراه طوري مخلوق شده بودند که تا انتهاي هستي مي توانستند به زندگي ادامه دهند اما آنها راز خلقت را نمي دانستند و تنها چيزي که مدام در جلوي چشمان آنها بود صاحب اصلي خلقت و آزادي از بند عبادت او بود که آزادانه در اين گستره گيتي حرکت کنند بدون اينکه نظارت بر آنان صورت گيرد ........

به ناگاه با آفرينش حقيقي موجود ديگر غوغاي در پهنه گسترده شد موجودي که تمامي مخلوق براي ستودن او فرمان داده شده بودند و قدرت فرمان روز به روز بزرگتر و ضمانت اجرائي آن روز بروز قوي تر مي شد ..... همگان به تعظيم اين نو ظهور آمدند اما در آن موجود هنوز قدرتها رخ نشان نداده بودند موجودي که در کنار اختيارش آفرينش را نيز به همراه خود مي اورد قدرتي کاملا خدا گونه . فرشته چاره اي نديد جز سر باز زدن از دستور و متحمل شدن به خشم خدا او خشم را با آغوش پذيرفت و خود را سلطان دوزخ قرار داد حاکمي که در قلمرو خود همچون خدا حکومت مي کند اما آفريننده نيست و تمامي دوستان خود را در برگرفت که زندگي در پايين ترين حد آفرينش اما با قدرت بسا زيباتر از زندگي در يک عبادت هزار ساله و اطاعت بي تفکر هر روزه است . ........

و صاحب حقيقت چون اين بديد تکاني خورد و از ناحيه که هيچگاه براي فرشتگان تفکري در بر نبود آنها را در پهنه گيتي پراکنده نمود و تنها از آنان افسوني جادوئي در تمامي عالم به گوش مي رسد يک صدا ناله و تکرار هر روزه که منبعي براي تجلي خود مي خواهد .....

ترس از تکرار اين شورش و و طغيان کامل ترين آفريده اش او را واداشت که که فنا را بر اين نمود جديد بيفزايد تا اعاده خداي را از او بستاند و او را چنان فاني قرار داد که يک گياه فاني بود و در کران ديگر رها نمود و پيوسته مراقب و شب بيدار اين مخلوق گشت مخلوق که خالقي به ذات است و غفلتي کوتاه او را خداي دوگانه اي تبديل مي کند که سرنوشت را رقم خواهد زد مخلوق عزيز شده و دست پرورده خالق اولين کسي بود که بانگ فرشته طرد شده را به وضوح شنيد او نيز آزادي و حکومت چون خالقي را مي خواست يک قدرت ابدي و جاودان پس در تفکر خود راه آفرينش را دنبال نمود او آفريد همچون صاحب حقيقت که مي آفريند و خطي آبي در بيکران نقش بست ديگر بازي شروع شده بود .......اما زمان آنقدر باقي نبود تا مخلوق تمام حقيقت را در يک طول عمر در يابد پس پيوسته با هر قدرتي قدرت ديگري شکل مي گرفت و با تکاملي تکامل ديگر سر مي زد و چنان مخلوق در راه رسيدن به آفرينش جلو رفت که سر از خونفشاني نيز بر نداشت .....

پس آنگاه که مي خواهيم خداي شويم با همان قدرت و حقيقت زمان را بايد غنيمت شمرده که تنها راز فاني بودن است و چون رمز فنا را يافتي ديگر جاودانه خواهي بود و جاودانگي و آفرينش و اختيار سه پايه اصلي حقيقت ازلي است.

مخلوق خدا گونه در زمين از آن او همچنان به جلو مي رفت و هر بار که دريچه اي به سمت خالق مي يافت تنها از آن دريچه تنهائي را مشاهده مي کرد و راه معکوس در پيش مي گرفت چه بسا که همين تنهائي بود که خلقت ساز گشته بود تنهاي رازي است که از آن گريزي نيست و کامل ترين جواب در آن از آن صاحب اصلي حقيقت است که آفرينش همچون خودي در پهنه گيتي است پس با آفرينش است که راز تنهاي براي هميشه آشکار مي شود و رمز خلقت هويدا مي گردد .... با نيت خالصانه براي تمامي صاحبان اختيار و صميميتي خداگونه بياييد بسوي آفرينش با خلوص قدم بر داريم و راز تنهاي را با در آميختن وجودمان دگرگون سازيم ..... با تو هستم تا انتهاي زمان