Friday, October 31, 2008

The Invention of Solitude

After a week reading I almost finished half of book named “The Invention of Solitude”. This book has two main chapters “Portrait of an Invisible Man” and “The Book of Memory”. I finished first chapter and even writing was perfect, but I didn’t feel good about reading it. I don’t know why I was feeling sadness and a little stressful. I usually don’t like this kind of black tragedy that tries to catch whole negative points of somebody’s life. Some pages were too sad and miserable. The basic reason, I choose this book in first place, was a person that I know him for while, but not completely. He recommend it and he told that he almost read two books every weeks and how difficult is to find a book with good expression and deep meaning of inside life. So I though probably he knows what he is saying and bought the book and now I can see its effections some how and it has good expression but not in a good way. It makes you feel bad all the time when you open it, I don’t know why but it dose. I think it because the type of information I get from this book. Now I’m writing this note, I remember first time I read a story about “Icarus”, the son of “Daedalus” one of famous character in Greek mythology. I’m sure most of you heard his story. How his father made the wings with feather and wax to escape from prison of “King Minos”. And even his father told him that he shouldn’t fly close to the sun because he will loose his wings but he did it anyway and he lost them. If we imagine the sun is knowledge and Icarus can be us, sometimes is better to not knowing every thing because we will end up loosing our wings, which those wings should help us to fly to freedom and keep us safe. To make it clear I can tell you a real story about a person I almost know. He is medical doctor, but he has big problem about his own sickness. Every time he sees some sign of illness in his body, he start reading about it to come up with basic reason and then he dose self-medicine himself because he doesn’t believe to anybody else. And then he researches about the side effects of those medicines and at the end he always become really seek and all those side effects appears in his body. I think he is so protective that makes him to suffer from his own protection. I’m sure if he didn’t know that much then he never had this kind of health problem either. Same feel comes up to me, I always liked to dig deep inside of life to see what is there and now after many years try to do it. I find out, it is not good idea at all and seeing some facts, makes you feel sick physically and emotionally. It always is better to be in middle and know as much as help you with basic thing. Human being is really complicated than even we can imagine. So it is better sometime leave thing behind and not go so far to keep flying with the wings. This book almost did same, it opens a eye on some fact of life that I was not ready to know them and I though is better stop continue to read it but it doesn’t work that way, and now is more difficult to stop it. I feel like I’m “Jared Grace” in “Spiderwick Chronicle” and I opened the book and now I can see things which I shouldn’t but I’m in middle of story and it is not go away if I close the book I should follow chapters to see how I can end it safely.

One day of life

دانشگاه امیرکبیر (۱۳۷۵)
صبح به هر قيمت بود از خواب بيدار شدم دو تا ساعت کوک کرده بود بودم که بتوانند بيدارم کنند . از صدای ساعت باطری دار خيلی بدم می آيد همين ساعتهای ساخت چين هزار تومانی را می گويم آدم را توی صبح ديوانه می کنند... دیديدید دیديدید دیديدید.... مخصوصا که اگه شب قبل آن را جای گذاشته باشی که دست نرسد صبح سريع خاموش کنی نمی دانم چرا ديشب تصميم گرفته بودم صبح به اين زودی بيدار شوم بروم دانشگاه آخه تمام طول هفته را دانشگاه نرفته بودم همش مانده بودم توی خانه و اکثر اوقات هم خواب بودم تنها چند بار بچه ها به ديدنم آمده بودند اصلا حوصله هيچ کاری را نداشتم اما ديگه تصميم خودم را گرفته بود از امروز يک زندگی منظم و مرتب هر روز صبح اول صبحانه بعد دانشگاه و بعد تکاليف اگه هم وقت بود يک قدم کوچک هم توی پارک جلوی خانه می زنم .
به زحمت خودم را راضی کردم که بلند شوم و ساعت را خاموش کنم چشمهايم حسابی پف کرده بود با بی حوصلگی سماور را روشن کردم و به حمام رفتم ، گرفتن يک دوش من را کمی به خودم آورد . بعد از آماده شدن چای يکم پنير و نان روی ميز گذاشتم هرچی به اين صبحانه مجلل بيشتر نگاه می کردم اشتهايم کمتر می شد اصلا حوصله خوردن چيزی را نداشتم از طرفی حالم هم از هرچی پيراشکی و شير کاکائو است به هم می خورد مخصوصا از آنهای که دور ميدان ولی عصر می فروشند هميشه سر صبح کلی آدم جلوی پيراشکی فروشی جمع می شوند نمی دانم اين چه زندگی است که همه برای خود درست کرده ايم . بدون اينکه دست به غذا بزنم بيرون می آيم معده ام مدام صدا می کند بلاخره از يک سوپری يک آب پرتغال با کيک می گيرم صبحانه هميشگی و به سمت دانشگاه راه می افتم
سر کلاس مدام چرت می زنم اصلا از اين حالت خوشم نمی آيد برای اينکه استاد گير ندهد و بتوانم کمی استراحت کنم کتاب را باز می کنم و روی ميز قرار می دهم سرم را لای دو تا دست می گيرم به طوری که چشمهايم ديده نشود و آرام چشمهايم را می بندم هنوز چند ثانيه نگذشته که آنها حسابی گرم می شوند و ديگر گذشت زمان را احساس نمی کنم ...
با يک تکان به خودم می آيم دستم از زير سرم کنار رفته بود به اطراف خودم نگاه می کنم ببينم کسی حواسش به من هست يا نه اما انگار همه غرق گفته های استاد هستند بعد بر می گردم به آرش که کنارم نشسته می گويم ببين اگه استاد آمد طرف من يواش بزن روی پام و دوباره توی همان وضعيت به خواب می روم ..
با ضربه های آرش بيدار می شوم کلاس تمام شده از جای خودم بر می خيزم موقع بيرون رفتن استاد دم در خروجی با بچه ها سرگرم صحبت است تا من را می بيند می گويد :
حسينی هر وقت خسته بودی نمی خواهد سر کلاس من بيای از ديد من ايرادی ندارد چون اين طوری خودت اذيت می شوی همان موقع امتحانات بيايی کافيه اصل کار ياد گرفتن است حالا از هر راهی که برای تو آسان تر است آن را انجام بده ...
خيلی خجالت کشيدم اصلا فکر نمی کردم که استاد هم فهميده باشد ازپله های دانشکده پايين می روم جلوی ساختمان طبق معمول روزبه و بابک معرکه گرفته اند . روزبه تا من را می بيند بلند داد ميزند با با محمد چه عجب از اين طرفها کلی به دانشگاه حال دادی بعد از چند ماه يک خبری ازش گرفتی بعد بابک يکی می زنه پشت کله روزبه می گويد : تو که هر روز ميائی يک کلاس را هم نمی روی از اول وقت هم تو دانشگاه هستی تا آخر وقت باز محمد سالی يک بار می آيد اونم میره سر کلاس . در همين بين آقای فرقانی وارد جمع می شود از آن دانشجوهای مودب و سر به زير خيلی دوست داشتنی و آرام است و خيلی شمرده شمرده و کتابی صحبت می کند . از بچه ها می پرسد: ببخشيد شما کسی را که يهودی باشد و در اين دانشگاه درس بخواند می شناسيد و روزبه سريع می گويد: آره به شرطی به تو می گويم که به هيچ کس نگوئی چون ممکن است برای او مشکل ايجاد شود چون هيچ کس غير ما چند نفر از اين موضوع اطلاع ندارد قبول ..
- باشه به کسی نمی گويم
- بابا همين سينای خودمان يهودی است اسم واقعيش هم شمعون است اما خوب معمولا توی مکانهای عمومی سينا صداش می کنند بهتر است الان هم توی سالن کامپيوتر دارد ايميل چک می کند اما بهش نگوئی ما گفتيم اولش هم که می خواهی با او صحبت کنی به آرامی وارد شو چون ممکن است به تو نگويد که يهودی است بايد خيلی اسرار کنی تا اقرار کند بعد می توانی سوالات خودت را بپرسی
آقای فرقانی به سمت سالن کامپيوتر حرکت می کند . به روزبه می گويم:
- بابا چرا اين پسر را اذيت کردی پسر خوبيه کاريش نداشته باش .
- برو مَشتی کلی می خنديم
چند دقيقه بعد سينا با حالت پريشانی می آيد بلند رو به روزبه می کند می گويد :
- به اين فرقانی چی گفتين دست از سرم بر نمی دارد همش می گويد من می دانم تو يهودی هستی قول می دهم به کسی نگويم لطفا جواب سوالات من را بده هرچی هم بهش می گويم چه کسی گفته جواب نمی دهد فکر کردم حتما بايد کار تو باشد حالا راستش را بگو کار تو بوده
روزبه سر تکان می دهد و ابراز بی اطلاعی ميکند استاد اين جور کارهاست سينا هم نااميد بر می گردد همه بچه ها بلند می خندند ..
ديگه ظهر شده بود خيابان ولی عصر را به سمت ميدان بالا می آيم توی پيتزا کاسپين دور ميدان ولی عصر يک ساندويچ مرغ می گيرم هنوز اشتها ندارم اما به هر زحمتی شده يکم از آن را می خورم و بقيه ساندويچ را در کيفم می گذارم به سمت يک کافی نت توی بلوار کشاورز حرکت می کنم درست يادم نيست چقدر پشت کامپيوتر بودم اما تا بخودم می آيم و آنجا را ترک می کنم شب شده . ...
حدود ساعت ۷ است احتمالا بچه ها الان توی خود اشتغالی پارک لاله جمع شده اند معمولا بيشتر دوستهای من توی چنين ساعتی آنجا می آيند بی اختيار به سمت پارک حرکت می کنم و توی بازارچه خود اشتغالی جلوی چای فروشی بچه ها را می بينم که دور هم جمع هستند وقتی می رسم طبق معمول بچه ها دارند يکی را تجزيه تحليل می کنند الان هم نوبت محمد اک است محمد دوست ديگری است از آنجا که اسم محمد توی گروه ما زياد است هر کدام يک لقب دارند البته همه بچه ها لقب دارند مثلا محمد اک به اين خاطر که عاشق کتابهای اک ايناری است محمد اکو به خاطر اينکه صدايش می گيرد من هم محمد ......... هستم دوست ديگرمان محمد ژاپنی است چون ۵ سال ژاپن زندگی کرده است البته بقيه بچه ها هم اسم دارند مثل حميد پشه يا سعيد لافکاديو به خاطر داستان شل سيلوراستاين امين کاليگولا چون اولين نقش تئاتر جديش را در نقش کاليگولا در تئاتر آقا محمد خان کاليگولا بازی کرد و ....
آره سعيد رشته سخن را در دست دارد سيگارش را روشن می کند و بلند می گويد :
- بابا من برای اين محمداک تا حالا کلی کار پيدا کردم اما فقط آبرويم رفته سر کار نمی رود تازه ديدين که باباش هم براش ماشين خريد تا کار کنه اما فقط پول ماشين را نابود کرد اصلا نمی دانم می خواهد چکار کند الان ۳۰ سالش هم بيشتره
امين شانه هايش را بالا می اندازد بعد رو به من می کند می گويد :
- تا الان خواب بودی
- نه بابا اتفاقا بعد از مدتها امروز صبح زود پا شدم
- پس چرا چشمهايت قرمز است
- فکر کنم به اين خاطر که بيشتر از ۵ ساعت پشت کامپيوتر بودم
- اه مگه کامپيوتر خريدی
- نه بابا تو کافی نت
سعيد توی حرف ما می پرد می گويد : بابا پولهای که می دهی به کافی نت در هر ماه برابر قستهای يک کامپيوتر است ... بيا دادش من تو کار کامپيوتر است می خواهی با ماهی ۳۰ تومان برات يکی جور کنم
- نه خيلی ممنون کافی نت راحتر هستم حوصله جمع و جور کردن کامپيوتر را ندارم
بچه ها دوباره به بحث کردن ادامه می دهند و طبق معمول من فقط گوش می دهم گاه گاهی هم از من نظر می خواهند منم با دو کلمه ايده خودم را خلاصه می گويم . .....
ساعت ۱۱ شب می شود مامور بازارچه جلو می آيد می گويد ببخشيد داريم درب را می بنديم. و ما همه به اتفاق بلند می شويم سعيد به من می گويد: حالش را داری بيا بريم خانه ما
- نه خيلی ممنون اما فکر کنم يکم از راه را با تو بيايم می خواهم يکم قدم بزنم
از بقيه خداحافظی می کنيم و قدم زنان به سمت بالای امير آباد حرکت می کنيم در راه سعيد مدام از روانشناسی رنگ و تاثير آن در معماری و اينکه فرق فضای ايمن و با غير ايمن چيست صحبت می کند من هم با علاقه گوش می دهم و گاهی بعضی گفته هايش من را کلا به هيجان می آورد البته من هم هميشه دوست داشتم معماری بخوانم اما نمی دانم در آخرين لحظه انتخاب رشته دانشگاه چرا تصميمم عوض شد و فيزيک هسته ای ادامه تحصيل دادم . خلاصه از سعيد هم جدا می شوم اصلا حوصله خانه رفتن ندارم کمی گرفته هستم اصلا نمی دانم علتش چيست دلم می خواهد يک جای تازه بروم با افرادی تازه دوست شوم نمی دانم يک کار يک تحول خيلی از اين حالت يکنواختی خسته شده ام تصميم می گيرم به خانه يکی از دوستان قديميم در قلهک بروم پس به آن سمت تغيير جهت می دهم و تمام مسير را پياده قدم می زنم ......
جلو درب خانه دوستم می رسم اما هرچه زنگ می زنم کسی درب را باز نمی کند ديگه ساعت نزديک ۱ شده است من هم حسابی خسته ام شايد الان خواب باشد يا شايد هم اصلا خانه نباشد به ناچار با ناراحتی مضاعف باز می گردم باد آرامی شروع به وزيدن می کند از کوچه پس کوچه های قلهک به سمت خيابان شريعتی حرکت می کنم تا بقيه مسير را با تاکسی بروم با آمدن باد چند تا گردوخاک درون چشمم می رود هرچه آن را بهم می مالم از بين نمی رود درون آينه بقل يک ماشين زير ستون برق درون چشمم را نگاه می کنم اما چيزی ديده نمی شود با کمی ور رفتن بلاخره درد آن از بين می رود انگار غبار از چشمم بيرون آمده است حسابی خسته و کفری هستم امروز هم مثل هميشه شد ، اصلا نمی دانم چرا اينقدر ناراحتم ، نمی دانم در زندگی چه چيز می خواهم ، نمی دانم که الان خسته هستم يا نه ، موفق هستم يا نه ، نمی دانم اين من هستم که اينقدر زندگی راسخت می گيرم يا زندگی واقعا سخت است يا اصلا اينها فقط يک توهم هستند يا شايد اصلا چيزی وجود ندارد با خودم زمزمه می کنم ديگر حوصله محکوم کردن خودم را ندارم از دانشگاه نرفتن خسته شده ام از فکر اينکه بروم هم خسته می شوم درس خواندن را دوست دارم اما اصلا حوصله اش را ندارم نه از کار کردن خوشم می آيد نه از کار نکردن سعی می کنم خودم را يکم آرام کنم به کنار خيابان شريعتی می رسم دوست دارم هنوز قدم بزنم بنابراين پياده به راه رفتن ادامه می دهم من می خواهم امروز مشکلم را حل کنم بلاخره بايد بدانم که از اين دنيای بزرگ چه چيز می خواهم ٫ نمی خواهم سرنوشتی شبيه هزاران آدم که در پارک هر روزه سرگردانند پيدا بکنم اما در واقعيت من هم مانند آنها هر روز در همان پارک سرگردان هستم تنها فرق من با آنها اين است که من هميشه بهانه می آورم که در حال درس خواندن هستم اما در واقعيت خودم می دانم که چنين خبری نيست . خوب پس فردا هم زود بيدار می شوم اما امروز که زود بيدار شدم با ديروز هيچ فرقی نکرد فقط امروز خسته تر از ديروز و نا آرام تر از ديروز هستم دستهايم را جلوی دهانم لوله می کنم و بلند چند تا داد محکم می زنم دوست داشتم برای مدت طولانی تر اينکار را می کردم اما شخصيت کاذبی که برای خودم ساخته ام مانع از آن می شود بلاخره به بلوار کشاورز رسيدم ديگه توی پاهام اصلا نای حرکت کردن ندارم حتی حوصله فکر کردن به اينکه چکار بايد بکنم را هم ندارم آرام به سمت خانه می روم تنها دوست دارم بخوابم خيلی هم گرسنه هستم سريع به ياد نصفه ساندويچ می افتم آن را از کيفم در می آورم و شروع به خوردن می کنم چند تا گاز بيشتر نزده بودم که به درب خانه می رسم و وارد اتاق می شوم آخرين تکه ساندويچ را هم می خورم و آرام روی تخت دراز می کشم به ساعت نگاه می کنم دوباره برای فردا آن کوک کنم يا نه يکم فکر می کنم بعد منصرف شده و ساعت را به گوشه ای پرتاب می کنم اصلا حوصله صبح زود بيدار شدن را ندارم بزار هر وقت خودم از خواب بيدار شدم بر خيزم ....
صبح فردا با ناراحتی از خواب می پرم صدای زنگ ساعت امانم را بريده... اه... مثل اينکه ديشب يادم رفته آن را خاموش کنم يا موقع پرتاب کردن روشن شده در جای خودم می نشينم خواب از سرم پريده چکار کنم بروم دانشگاه يا نه ؟



Sunday, October 26, 2008

Righteous Kill

Winter starts to show its face. Today was rainy and dark with thick layer of could on sky. I decide to go coffee shop as my usual Sunday afternoon and read a little about Paul Auster’s father dead. I mean the book named “The Invention of Solitude” so far in first twenty pages I really like it. Even the description is almost looks like Frantz Kafka writing with dark background for every detail and negative point of view. But the story goes easily, and without knowing you get involve in it. I think I should read rest of it then I can talk more clearly.
I was readying the book that I remember; I have a movie on the table in home that I was waiting to have it for few months. This afternoon I left coffee shop earlier than usual and went home to watch “Righteous Kill”. Those people who are fan of Al Pacino or Robert De Niro’s acting know what I mean. I got it last Friday from a friend of mine. In two hours after leaving coffee shop I was front of my screen with basket of fruits, a cup of tea and some chocolate. The movie is finished and I was so disappointed, I couldn’t imagine that a director of movie after many years experience still is that bad. I’m talking about “Jan Avnet”. Actually it is not true I should have expected because after all, he is a director of TV shows and that makes the movie like one of them. For me seems nothing ended or even started. I feel that I should wait to see next part even after every thing happen in last ten minutes. I remember “Heat 1995” as a Crime-Action movie with same actors and different director “Michael Mann”. That movie was for me a second-class movie with a lot of good episode but I always thought it could be much better if director let them play in same side of story and now we have that and apparently it was not good idea. I really like Al Pacino’s acting that is made me to watch most of his movies even those that I’m not usually like the stories such as Simone, Gigli or Any Given Sunday. But every time camera goes on him then you could see some real play, which I believe it is art. So I don’t recommend this one unless you have a lot of free time on your hand. Because you can’t even see a little good play, most the times camera get close-up shot and there is no hand play or much body movements and in other hand a lot of stand up cold play with lame dialogue and classic story. So good luck with that even you try to see it anyway.
I think it is good time for me to go to gym. After work out I’m usually in good mood and I can hang out with some friends in musical bar until late night. Talking about what is really happening around us except politics, which I don’t like it at all. And it would be healthy after a long hang over feel in the morning and late sleep in last night. A friend of mine one day told me that if you have bad feeling from being hang over in Sunday morning that means you had good night in Saturday, I don’t know how much I believe it but I know this words come to my mind every time I have a headache and tired body after I’m waking up and a little makes me feel better about what I’m done to myself. Take care in weekend!

Friday, October 24, 2008

Foot Steps of Life

امروز از اون روزهای ابری وبی حوصله است که آدم پشت میز کارش می نشیند و اصلا رمق انجام هیچ کاری را ندارد مخصوصا که اگر فرداش روز تعطیل هم باشد خلاصه با تمام تلاش سعی کردم که تمرکزم را جمع کنم و از روی نمودارهای پراکنده روی میزم یک نتیجه علمی معقول بیرون بکشم اما گویا اصلا فایده ندارد پس بهتر دیدم بلند شوم و برم کمی اتاق آزمایشگاه را جمع و جور کنم مدتها بود که می خواستم اینکار را بکنم تا مجبور نباشم برای پیدا کردم یک قطعه مدام دور خودم بچرخم. این اتاق آزمایش را خیلی دوست دارم چون تنها جای است که توی روزهای شلوغ کاری من تنها دارم با وسایل ور می روم تا بتوانم با قوانین ساده مکانیک سیالات یک نتیجه ساده تر و کاربردی پیدا کنم و چون اینروزها من تنها استفاده کننده این اتاقم احساس خودمانی بودن بیشتری به آن دارم این هم یکی از دلایلی بود که خواستم یکم مرتبش کنم ...

زندگی محور دواری است که هر روز ما را با یک زاویه نامعلوم خودش سرگرم می کند ...

گاهی وقتها بزرگترین علاقه ها ممکن است مربوط به ساده ترین روزمرگی ها باشد ...

کاش می شدم دستم را درمیان انبوه حقیقت فرو می بردم و از درون آن راز آرامش را چنگ می زدم ...

لبخند ساده یک رهگذر و قدمهای تند و سرد رهگذر دیگر همه آنها نوید از جریان زندگی می دهند ...

هیچ بوی به اندازه بوی طبیعتِ سالم , لذت بخش نیست , طبیعتی که نوید امید و آرامش با خود دارد و هر روز نغمه جاودانه بودن را از نو می سراید ...

بیاید ساده تر باشیم بیاید و با زخم نوک سوزنی از جا برخیزیم و فغان کنیم و یا با خیسی شبنم بر روی برگ طراوت را تقسیم کنیم

بیاید با پرواز شاهپرکها بالا و پایین بپریم

بیاید دستمان را با انگشتان باز در جریان سرد هوای پاییزی قرار دهیم و خنکی پاییز را به قضاوت لسم کنیم

بیایید هر روزنهء نور را جدی بگیریم و با هر نغمه ای به سرزمین خوش آب و هوای ارزوها سفر کنیم

بیاید باور کنیم زخمها را , لبخندها را , نور را , سایه را و در رأس آن مرز بودن ها را ...

دیشب آخرین کلمات با خود بودنهایم همچون تبسمی ملایم و زیبا و بدون صدا از روی دفتر آشنایهایم بر روی سنگ فرش خانه لغزید و حروفش در لابلای درز آجرها برای همیشه قسمتی از تاریخ شد , زمین را دوست دارم و مرزها را باور ندارم مهم نیست که در پاییز گاهی زمین سخت و سرد است زیرا سختیش پشتوانه ای است قوی و سردیش معلم صبر و زندگی ...

در جای می خواندم که در آغوش گرفتن انسانها به میزان زیادی از حجم استرس و فشارهای اجتماعی کم می کند خیلی خوبه که ما کمی از دست دادنها ی سرد و بی روح کم کنیم و جای آن را به آغوشهای گرم بدهیم تا برای چند لحظه هم که شده اثر دیوارهای نا مرئی بین خودمان کمرنگتر بشود و واقعیت وجودی اطرافیانمان را بهتر لمس کنیم زیرا زندگی چیزی نیست جز یک رابطه زیبا و معنی دار با تمام محیط اطراف ....

The Reluctant Fundamentalist


Three weeks ago during lunch break in dining room of my department, I was talking to a professor of energy department about European life style and I don’t know how we ended up talking about World War II and the strong effect of the war on the present situation of Europe. I told him most effective thing that I have ever know about the war was the movie called “The Pianist” and then he smiled and said then you don’t know any thing. He started telling me about his father and how deep he damaged emotionally during war and a lot of other things that were really amazed me. He is originally from Poland and he said they moved to northeast of Europe during War and they lived there until now. But even after many years passed since the war is got over his father was still reacting in very simple thing. And he said his father had that feeling for rest of his life.
Last weekend I was trying to find some good documentary movie about Poland in World War II because sometime is better to see rather than hear or read but I couldn’t find anything interesting except one recent movie from 2007 named “Fugitive Pieces”. I think it was such a coincident and when tonight I watched it, I totally got my answer. This movie describes good image of the children of war and has strong effect. I really love it and I think selecting music and theme of movie was perfect. In other hand you can see beautiful view of Greek, which makes you to wish for living there, and also some touchable moments of social and family life. Some time people heart can be even bigger than whole world and I don’t know when and how we did loose it. I leave the rest of movie for you to watch and enjoy it.
This was not only thing happen tonight, after movie I finished the book that I was reading it for almost a week. Actually I bought it with the recommendation of bookseller in Stockholm to read it during my trip in Paris two weeks ago. But I just read almost 20 pages in the airport and rest of it after I came back Sweden. The book name is “The Reluctant Fundamentalist” written by Mohsin Hamid a winner of Man Booker Prize and also the international bestseller. I recommend this book to everybody specially those people who live overseas for while and have international life experience. Some part of book was good matching with most my foreigner friend’s life. I used the word “foreigner” because I meant the people who live abroad or should I say Alien because in some countries foreigners have Alien Card behalf of Resident Card. First time I got one of those card I laugh for several minutes because directly I saw people reaction around me and I found out that actually I’m kind of alien here. Anyway, this book is full of life and experience and makes you smile and cry. I like it, even at first the language of book was a little difficult for me to understand but by continuing to read it I got use to it and I had much fun. Sometimes is good to hear those things that we are feeling from somebody else. I mean those things that we are not sure, other people can feel the way we do.

Wednesday, October 22, 2008

Man and Little Cherch

کاپشنم را تنم کردم و از اتاق کارم بیرون آمدم این روزها هوا زودتر از معمول تاریک می شود که نشان دهنده نزدیک شدن زمستان است خیلی خوب یادم هست که چندین سال پیش از زمستان و سرما بدم می آمد اما الان نمی دانم گویا احساس خوبی هم به آن دارم مثالا همین تابستان که به خانه پدری برگشته بودم بودم گرمای هوا خیلی کلافه ام کرده بود و تمام مدت انتظار این را می کشیدم که هرچه زودتر به شهری که در آن زندگی می کنم برگردم با هوای خنک و شبهای تقریبا سرد الانم که هوا سرد شده هنوز همان احساس رضایت در من دیده می شود یکی از حسنهای هوای سرد و تاریک زمستان و شبهای طولانی این است که آدم کمی بیشتر تو خودش می رود و زمان خوبی هست تا تمام انرژی منفی که داریم بیرون بریزیم و بچسبیم به کار و با تلاش کمی هم از مفید بودن لذت ببریم بر خلاف تابستان که آدم توی محیط کار نمی تواند دوام بیاورد وهمش بفکر تمام کردن و رفتن بیرون و دراز کشیدن زیر آفتاب هست. کم کم نم نم باران شروع به باریدن کرد و من قدمهای خودم را کمی سریعتر کردم تا زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم وقتی به ایستگاه رسیدم تابلو نشان می داد که اتوبوس پانزده دقیقه دیگر می رسد کمی این پا آن پا کردم آخر تا خانه من پیاده تقریبا همین قدر راه است من معمولا ساعات حرکت اتوبوس را چک می کنم اما این بار مانند خیلی از دفعات دیگر دوباره فراموش کردم. به طرف دیگر خیابان می روم و شروع به قدم زدن می کنم راستی که قدم زدن بعد از یک روز کاری سنگین خیلی لذت بخش است مخصوصا که اگر کارهای آن روز همه با موفقیت تمام شده باشد. مسیر تا خانه کاملا آسفات نیست و بعضی پیاده رو ها گلی است و برای اینکه با کفش گلی به خانه نرسم سعی می کنم از حاشیه چمنهای کنار پیاده رو قدم بردارم همیشه قدم زدن روی چمن را دوست دارم مخصوصا که اگر هوا گرم باشد و پای برهنه روی آنها راه بروی. توی حال و هوای خودم هستم که دو تا دختر مو بلوند با دوچرخه از کنارم عبور می کنند در حالی که بلند بلند با هم می زدند و گویا در مورد خرید کردن یا چیزی شبیه به آن صحبت می کردند و انگار نه انگار که باران می اید. اینجا بیشتر مردم با دوچرخه این طرف آنطرف می روند و حتی طولایترین مسیرها هم توی شهر به این کوچکی کمتر از بیست دقیقه پازدن طول نمی کشد اما خوب من زیاد علاقه به دوچرخه سواری ندارم ترجیح می دهم با اتوبوس یا پیاده به خانه بیایم شاید علتش این است که از بس سر به هوا هستم همیشه کار دست خودم می دهم. هیچ وقت آخرین بار که حدود ۴ سال پیش بود و با دوچرخه به زمین خوردم را فراموش نمی کنم و اصلا نمی خواهم چنین چیزی دوباره تکرار شود. باران به آرامی تند و تندتر می شود و بادی که می وزد باعث می شود که شدت باران بیشتر هم احساس شود صورتم را به سمت آسمان می کنم و سعی می کنم با زبان چند قطره باران شکار کنم کاری که در تهران اصلا نباید انجام داد. از برخورد دانه های باران به صورتم احساس خوبی دارم انگار به من طراوت می دهد انگار چیزی را از درون من شسته شو می دهم به کارم ادامه می دهم و وقتی سر پایین می آورم رهگذری را می بینم که با تعجب به من نگاه می کنم و از کنارم رد می شود و نگاهی هم به آسمان می اندازد. توی دلم می گویم ببین با خودش چه فکر می کند اما راستی چرا ما اینقدر دایره زندگی را کوچک و کوچکتر کرده ایم چرا برای همه چیز آداب و قانون گذاشته ایم گویا قدم زدن در زیر باران در بعد از ظهر سرد پاییزی هم آداب خودش را دارد که اگر رعایت نکنی نگاه سوال برانگیز دیگران را خواهی داشت. بدون اینکه نگاه روی من تاثیر زیادی داشته باشد دوباره صورتم را به آسمان می کنم واقعا قطرات ریز باران زیبا هستند . خیسی صورت کمی قلقلکم می دهد دستمالی از جیب در می اورم و صورتم را خشک می کنم تا خانه راهی باقی نیست اما نمی دانم چرا دوست دارم باز هم قدم بزنم . به کلیسای نزدیک خانه نزدیک می شوم اما بر خلاف همیشه ایندفعه درب کلیسا باز است با احساس کنجکاوی آرام به سمت در می روم همیشه دوست داشتم داخل آن را ببینم و بعد سرکی می کشم چند نفر داخل کلیسا در حال صحبت هستند شامل فردی که گویا کشیش است و دونفر زوج جوان و مرد میانسالی که گویا از همان اعضای کلیسا است با خودم می گویم حتما اینها آمده اند برای عروسی جا رزرو کنند سرم را بشتر تو می کنم تا تمام صحن کلیسا را ببینم مرد دوم که به نظر از کارکنان کلیسا است من را در چارچوب در می بیند و لبخندی می زند با اشاره به او می فهمانم که می خواهم درون کلیسا را ببنم و او هم با دست اشاره می کند که بیا تو با این حرکت لحظه ای همه به من رو بر می گردانند و به دوباره رو به هم کرده به صحبت ادامه می دهند. من آرام وارد می شوم و روی یکی از صندلی های میانی می نشینم و به سقف و بقیه قسمتها خیره می شوم. این کلیسا در مقایسه با بقیه کلیساهای که توی اروپا دیده ام چیزی خواصی برای گفتن ندارد ولی فضای ملایمی و صمیمی در آن هست درست من را یاد اولین باری که توی تهران دم غروب به دیدن امام زاده صالح میدان تجریش رفتم می اندازد آن روز هم خلوت بود و من هم از سر کنجکاوی می خواستم درون امامزاده را ببینم. به سمت جایگاه مجسمه مسیح در اتهای سالن کلیسا خیره می شوم و بعد نوشته کنده کاری شده ای روی صندلی جلوی مرا به خوب جلب می کند
494th night, cold without light and food, I wish to see her again, Fred, 1942
نمی دانم که نویسند تحت چه شرایطی آن را نوشته اما چیزی که مسلم است وقت زیادی داشته چون با دقت و تمیز حک شده ضمن اینکه حتما تحصیل کرده بوده چون خیلی خوانا و زیبا نوشته شده بود و حتما آن مرد حکاکی روی چوب را هم بلد بوده چون اصلا اثری از خط خوردگی یا اشتباه دیده نمی شد. اما چیزی که واضح است اینکه آن موقع می شد درست وسط جنگ جهانی دوم و مطمئنا این فرد سوئدی هم نیست. بگذریم، از کلیسا بیرون میام و با سر از آن اقای مسئول تشکر می کنم و به سمت خانه راهی می شوم اما نمی دانم چرا جمله حک شده روی صندلی از توی ذهنم بیرون نمی رود حتما آن مرد می خواسته با آن جمله چیزی را زنده نگه دارد. خیلی دوست داشتم بدانم که وقتی آن را می نوشته به چه چیز فکر می کرده و یا در چه وضعیتی بوده حتما باید بعدا دوباره یک روزی برگردم و از کارکنان کلیسا کمی اطلاعات در مورد کلیسا موقع جنگ بگیرم کسی چه می داند شاید بتوان این پیام را هنوز به دست دریافت کننده منظور همان طرف مورد صحبت رساند. قدمها را تند تر می کنم دو تا ساختمان به خانه مانده و باید بروم ببینم در مورد کلیسا و تاریخ مورد نظر می توان اطلاعاتی در اینترنت پیدا کرد .

Monday, October 20, 2008

Fall in Paris


Last week was my second time in Paris with different experience. After traveling in some countries and sightseeing in some international big cities such as Rome, Sydney, Los Angeles, Frankfurt, Tehran, Tokyo, Paris, Vienna, Seoul, etc, I found out a fact that there are not Eiffel Tower, Louver Museum or any other tourist attraction that make Paris special. Only thing make it special is social life. Because you can find in any old city almost those attraction with few different but social life in Paris is really unique. When you are crossing some areas like Saint Michael, Luxemburg or north of Montmartre then you can see pretty unique society. People have really alive life style and energetic. When you seat in the corner of every restaurant or any public area you feel that life energy is passing you every moment. If you evaluate people carefully then you will see how those people considered a lot of personal details such as their fashion style, their language, their health, their look and their social contact. It always feels good and beautiful when you get in touch with those parts of life.

In other hand there is a bad side of Paris. Most streets are not clean enough and as much as people are stylish the city is not bright and beautiful. I think the mayor of Paris doesn’t do good job and you can see that many car are parking in walking side or trash is every where and there is no clean bathroom in town. Which it could be a problem cause by tourist or a problem of bad city management?

Anyway, in average I think being in Paris is nice and if you want to go there put a little extra time to enjoy society as well. If you go to Saint German then you can find many good restaurants with live music or you can walk trough Pont Neuf Bridge to find a lot of night bars. Take your time and enjoy the test of good food in lovely atmosphere. Share your feel with people and then you feel in love with Paris and that makes you to keep your smile all the time.

Monday, October 13, 2008

Dependency

همیشه دلم می خواست بدانم که وابستگی چه ریشه ای دارد و از کجا نشات می گیرد اینکه خوب ما به عنوان انسان با روحیات پیچیده به طور خودبخود به محیط اطرافمان دلبسته می شویم درست اما این دلبستگی تا چه حد می تواند جلو برود و تا چه حدش خوب است یا بد. اگر خودم را به عنوان نمونه مثال بزنم برای من هر چیزی که یاد اور خاطرات خوب گذشته باشد دلبستگی می اورد که ممکنه یک خاطره از یک مداد یا عکس یا هر چیزه دیگه ای باشد اما خوب اگر بخواهم تمام چیزهای که خاطره انگیز هستند را دور بر خودم جمع کنم دیگه هیچ فضای برای زندگی من باقی نمی ماند. البته بقیه مردم هم همینطور هستند چرا که اگر اینطور نبود اینقدر صنعت عکاسی پیشرفت نمی کرد و اینقدر روزانه دوربین به فروش نمی رفت. چیزی که الان برای من جالب است که بحث کنم وابستگی به شخصیتهای داستان است مثلا فکر کن کتابی را برای مدت چند هفته می خوانی و هر شب که آن را باز می کردی با شخصیتهای داستان زندگی می کردی و وقت خودت را در اختیار آنها قرار می دادی و شاهد تمام زیر و بالاهی اتفاقاتی بودی که برای آنها افتاده و وقتی کتاب تمام می شود انگار تمام انها وارد زندگی تو شدند و از آن بیرون رفتن. البته این اتفاق در مورد هر کتابی برای من نمی افتد اما معدود کتابها بوده اند که تاثیر این چنینی روی من داشته اند. نمی دانم این حالت خوبیه یا نه باید تقویت بشه تا برعکس سرکوب اما می دانم که وقتی با شخصیتهای داستانی آشنا می شوم نه به اندازه انسانهای واقعی زیاد ولی به اندازه کافی اوقات خوبی با آنها دارم و گاهی وقتها دوست دارم دوباره یک سری به کتاب بزنم و با آنها ارتباط بر قرار کنم. ولی هیچ وقت فرصتی پیش نمی یاد بنابراین انبوه کتابها در کتاب خانه زیاد می شوند و همه آنها را نگاه می دارم تا به امید روزی که دوباره بخوانمشان واما به ندرت این اتفاق افتاده و بعید می دانم که در آینده هم بیافتد اما چیزی که مسلم است دور شدن از انها زیاد هم آسان نیست.

بلاخره کتاب The Zahir نوشته Paulo Coelho در حال اتمام است البته هنوز چند صفحه آخرش مانده و نمی دانم که بلاخره شخصیت داستان سر از معمای اینکه چرا همسرش بصورت بی خبر از او جدا شده و در شهر دوردستی پنهان شده در می اورد یا نه اما بیشتر از ان که این مسئله برای من مهم باشد جنس برخورد او با روزمرگی و نوع گفتار او با مردم توی داستان برای من همیشه جالب بوده و اینکه در بعضی موارد همضاد پنداری می کردم و در بیشتر موارد با شخصیت اصلی ساز مخالف داشتم و کلنجار می رفتم. اما حالا که انتهای کتاب نزدیک شده وسوسه شدیدی دارم که بروم چند تا کتاب دیگه از این نویسنده بخوانم اما می ترسم مانند همیشه ان تاثیر اولیه را روی من نداشته باشد بنابراین الان دنبال اینم که کتاب Invention of Solitude اثر Paul Auster را به زبان انگلیسی گیر بیارم نه سوئدی که البته در شهر کوچکی که من زندگی میکنم کار ساده ای نیست و خرید اینترنتی کتاب را هم اصلا دوست ندارم چون خریدن کتاب از توی مغازه همیشه بهانه ای می شود که مدتی لای کتابهای پرسه بزنم و کمی هم با فروشنده از کتابهای روز و دیروز حرف بزنم. بگذریم در جای خوانده بودم که این کار Paul Auster کار قشنگی هست و تم داستانی کمی دارد و بیشتر به یک مکالمه بین دو طرف شبیه هست که همیشه برای من جالب بوده. به نظر من اینجورپریدنها از یک زاویه نوشتاری به زاویه دیگرکمک می کند که دیدگاه ادم روی اثرهای مختلف بیشتر بشود و درگیر یک سبک یا نگرش خواص نباشد به هر حال چیزی که از آن مطمئن هستم اینه که در آینده حتما سری دوباره به Paulo Coelho خواهم زد تا ان موقع باید ببینم چه کتابی از آن را باید انتخاب کنم تا بخوانم ...

Reading and watching

I’m usually watching movies more than reading books. It is not because I like to watch rather than read, it is because reading books take much more time. I always have few books in line for reading in the corner of my small library but every time I start a new book, it takes at least few weeks to finish it. Interesting part is, most books that I road before has good influence on me. This made me to be picky about books and try to make best of it even I read few. Last night I was thinking about effects of all books and movies and when I looked back, I saw really good time that I had with them. So I decided to make a list of those movies and books that had most influence on me. Here we can see the list of films with some words that describe my basic reasons, why did I like them? I hope in future I can write same things about books.

1939 Gone with the Wind:
It doesn’t matter who we are and how much we have. Life will always surprise us in mystery ways.
1941 Citizen Cane:
At the end only things are matters in our life, the moments were lived as real as they were.
1942 Casablanca:
Love has no boundaries and time is never right
1957 The Bridge on the River Kwai:
We are who we are, every things can effects us but deep down nothings can change us.
1958 Cat on Hot Tin Roof:
We live once and our pain reminds us the living. Some people are brave enough to face the truth.
1958 Idiot:
There is different between being good and helpful and being weak and idiot but most people don’t know it.
1972 Ultimo tango a Parigi (Last Tango in Paris):
Sometime humanity get lost and there will be always challenging for young generations to find their boundaries of life for those moments.
1973 Papillon:
We are living as far as our hope still alive.
1980 The Shining:
There are many parts of life that we never get in touch with them, which those parts can change us from a hero to monster or other way around.
1981 Lion of the Desert:
It’s never be easy to go through with our believes and sometime is worth to even die for it.
1983 Scarface:
Even the far dreams are become true if we really want them but everything has its own price.
1987 Khane-ye doust kodjast? (Where is the friend’s home?)
The things are important as much as we believe them.
1988 Cinema Paradiso:
Big people make the life memorable and give meaning to many other people’s life
1990 The Godfather III:
You will be punished through the way that you hidden your weakness
1991 Double vie de Véronique, La (The Double Life of Veronique):
People always are searching to cover their lacks of humanity and this fact sometime scare them, sometimes make their life meaningful, sometimes desperate them and sometime is just peaceful or pain.
1991 Madar (Mother):
My pains are same as yours therefore lets feel each other better and put other thing behind.
1991 The Silence of the Lambs:
Nothing is more dangerous than knowledge without wisdom.
1992 Damage:
You can’t come to people’s life and not be a part of it. Sometime a little moment ends up big risk.
1992 Reservoir Dogs:
There is big gap between having problem and breathing to dead. It will be always selecting between bad and worst.
1992 Scent of a Woman:
Life is much bigger and complicate than the things we are seeing daily and we will never know it if we don’t learn how to see.
1993 Honarpisheh (Actor):
Sometime is better to not mention those facts that only exist in unreality. There is a long way from reality to needs.
1993 The house of spirits:
It is so sad when you find out those things that you are searching whole your life, were just one step away from you all the time.
1993 The Piano:
Few people are born in right place and right time, rest of them are just lost.
1994 Pulp Fiction:
You can live in deep or in surface of humanity and the regret will be with you if you don’t do the things that feel is right.
1995 Pari:
There will be always these questions; who we are and where we are heading?
1995 Seven:
There is no pure truth or pure evil. There are only imaginations.
1996 The English Patient:
Life is shorter than we expect and never put things in your mind for telling them in future. Share your heart as soon as you find a light of love.
1996 The Stealing Beauty:
Every little things in our life is gold, it is better to spend them slowly and carefully because that happens once.
1997 Ajans-E Shisheh-I (The Glass Aganecy):
Depend how hard you try how deep you can understand, every creation has strong meaning for its creator …
1997 Lolita:
Being mature and grown up is big responsibility, there will be a time that we should put strong border between emotional and rational decisions.
1997 The Brave:
Desperate man lives desperate life and it has nothing to do with what we have and what we want.
1998 The Horse Whisperer:
Take care of your surrounded nature; nature will answer you back …
1999 Baanoo:
Being lonely is rubbing in your soul and as soon as you see it you will never feel alone again.
1999 Instinct:
Love is true instinct and it has no boundaries, limitation or individuality…
1999 Rang-e Khoda (The Color of God):
When you start reading the nature then you will find the God
2000 Malèna:
People only see you as they want to see, not the way you are …
2001 Monster’s Ball:
Most people are blind and they don’t even see really clear things. And usually they will see it when they are not front of their eyes anymore.
2001 Original Sin:
Sometime our feel is bigger than us and we are so small to face it.
2002 (1965) Doctor Zhivago:
Life has other way around if one door is close and your hope still alive other door will be open …
2002 The Pianist:
Nothing is difficult as seeing people are suffering from each other.
2003 The Human Stain:
Some times only pain can cover the pain

Monday, October 6, 2008

Man & Power

مرد آرام به انتهای افق رو برمی گرداند و در دور دست باور از دسترفته حقیقتش را می بیند. او که روزی بزرگترین جنگجوی قبیله بود حالا چون مومی نرم شده در دستان طبیعتش قرار دارد هر چند که به یاد ندارد از کی و چگونه فناشدنش آغاز شد اما خوب می داند که اینطور نبوده است. شانه های خمیده از بار اندوهش را صاف می کند و با تمام تلاش سعی می نماید تا طغیان خاموش شده را بار دیگر زنده کند. حقیقت روزی در یکی از کوچه های تنهای راز نرم بودن را به او نشان داده بود و او اکنون در اندوه آن حقیقت تمام توانش را از دست رفته می دید. اما حالا افق در مقابل اوست و چشم روشن بینیش باز شده است پس سینه اش سپر می کند برای باز گرداندن تمای مردانگی از دست رفته اش. هنوز باوری در اعماق وجودش به او مسیرچگونه بودن را نشان می داد و امید به بازگشت در او سو سو می زند. باید آن بشود که باید می بود. شاید او هم اگر معلمی از جنس مبارزه داشت اکنون به خاطر نرمش حاکم بر او اینقدر متزلزل نبود. او حالا می داند و می خواهد چاره کند آن زخم چندین ساله جدای را. دست در گریبان می کند و خشم را از درون قلاف چندین ساله اش بیرون می کشد و همچون اسبی سرکش آماده تاختن می گردد. جلوه های از نور حقیقت را در دور دست می بیند و به سمتی می رود که غریزه صدایش می کند. او حالا باید بتواند چشم بر روی تمام نرمی ها و لطافتهای زنانه بشری ببندد زیرا زمان زمان انعطاف نیست. نگاهی دوباره به پشت می اندازد آغوش گرم فریب را دوباره می بیند و پایش کمی سست می شود اما تجربه به او یاد داده است که برای هر کسی در طبیعت جایگاهی است و جای او هم از سالها پیش تعیین شده است و تنها مسیر را اشتباه رفته بود. به خشم عریان خارج شده از قلاف نگاهی دوباره می کند و تند و سریع شروع به تاختن در دامنه افق می نماید ...

زمین در زیر پاهای سهمگینش به لرزه می آید و گرد و خاک به رقص در می آیند از آن همه شور. اما هنوز باور او به سنگینی قدمهایش نیست. او نیاز دارد محکمتر و قویتر عمل کند اما گویا نرمی در او نفوذ چند ساله و عمیقی دارد . پس برای فراموشی تزلزلش قدمها را محکمتر به زمین می کوبد و راسختر به جلو می رود. به ناگاه زمین از شادی به صدا در می اید و به او داستانهای قدیمی اساطیر را گوش زد می کند. به او می گوید که مردانه بودن سالهاست رخت بر بسته و او سالها بود که از هیبت قدمی به خود نلرزیده بود. به او می گوید طبیعت در کنار نرمش خشم هم می خواهد و هویت در راسخ بودن سالهاست که افسانه ای بیش نیست. عزم مرد با تایید گرفتن از زمین راسختر می شود و خشمش عریانتر. دوباره دلگرمتر و با سینه ای فراختر به انتهای بودن می تازد ....

برای او تمام این تاخت و تازها تازگی دارد اما مسیر مسیری کهنه ای است و قفلتش باعث شده بود که دور ماند از اصل خویش. چشمانش بازتر کند و حالا ردپای اجدادیان را بوضوح می توان ببیند. تمام آنها اکنون افسانه ای بیش نیستند او نمی خواهد که مجذوب آنها باشد او می خواهد یکی از انها باشد و برای آن باید به همان استهکام گام بردارد و نهراسد از راز حقیقت مردانه بودن. مسیر سخترو سختر می شود او حالا با تمام حقیقت دروغین بازمانده از کودکی دست و پنجه نرم می کند. چه شبهای که ارام آرام نرمش در او نفوذ کرده بود و او هم دل داده بود به لطافت زندگی اما زمان زمان شکل گرفتن دوباره است و او باید استوره ای گردد مانند تمام داستانهای قدیمی ... محکم و استوار.

به یاد می اورد شکایتهای قدیمی را که چگونه می نالیدن از زمختی های زندگی و او نا خودآگاه مبارزه می کرد تا نرم گردد و قابل قبول. اما اکنون که دوباره می نگرد می بیند همان ناله کننده ها تنها به همان زمختی ها دل می بندند و باور ندارد نرمی را. تناقض در گریه ها بود و او تازه فهمیده بود که نرم بودن یعنی تضاد یعنی بدون شکل بودن و از شکل داشتن شکایت کردن. مرد به محیط شکل می دهد و نرمش جذب ان شکل می شود و مفهوم می گیرد و بعد از چهارچوبهای ان شکل به خود و دیگران می نالد. او فهمید که نباید فریب تناقضهای نرم بودن را بخورد. او حالا می داند که لطافت عاشق سختی است و در سختی است که معنی می گیرد و با سختی او هدفمند می شود و ولی همیشه شکایت می کند نه به خاطر اینکه دوست ندارد بلکه به این خاطر که او شکایت کردن را دوست داردو هرچه او در فشار بیشتری باشد زندگی برای او معنی بهتری پیدا می کند ....

مرد با چشم باز حقیقتش و افسار گسیخته به سمت سرنوشت حقیقی می تازد تند و خروشان اما تجربه کافی ندارد باید بتواند با برخوردهایش را با محیط اطراف زیاد و زیادتر کند تا تجربه اش کامل و کاملتر شود. او باید بتواند همچون سنگ سنگین و بی احساس لگدمال کند این همه نرمی را باید بتواند راهبر باشد برای این همه سرگردانی ها باید بتواند به محیط اطراف امنیت بدهد با نا امنی خود زیرا خشونت به او معنی می دهد و لطافت از او معنی می گیرد ....

مسیر به انتها نزدیک است و دل از هیجان نتیجه به خود می تپد. او می خواهد ببیند که چگونه باورش می کنند با این مردانه بودنها. اولین قدم راسخش را محکم بر زمین خواستنهایش می کوبد و استوار می رود تا نتیجه را ببیند. تمام سرگردانی ها و انعطافپذیرها به اطرافش می ریزند و چون پریان به استقبال آن همه قدرت و استهکام می ایند و سر بر زانوهای او می گذارند و تقاضای پایمال شدن دارند. دومین قدم راسخش را می گذارد و محیط اطراف بیشتر از او استقبال می کند و او اعتمادی مضاعف می گیرد. او نگاهی به چهره درمانده و مجذوب آنها می کند. چقدر این جایگاه رفیع و جدید است. اما او سوارکاری تازه است و قدرت قدمهایش محکمتر از باورش پس در قدم سوم تردید می کند گویا زمانش هنوز فرا نرسیده است. کمی تامل و بعد ترجیح می دهد در همان قدم دوم برای مدتی کوتاه باقی بماند تا راز خشم را بهتر بفهمد. او حالا در آن جمعیت وابسته و چشم انتظار محکم ایستاده و نرمش را هدایت می کند اما هنوز نیاز به یادگیری هست تا بتواند برای همیشه راهبر سرکشیها باشد. به خشم عریان نگاهی دوباره می کند زیاد برنده نیست آن تیغه نا بالغ و از سوی دیگر لطافت ضعیف است اما بسیار هوشمند و حساس به سختی او حالا در میان آزمایشی سرنوشت ساز قرار دارد و آمال او این است که سختی از او معنی بگیرد نه او از سختی ....

Thursday, October 2, 2008

Old Stories and New Conclusions

By reading most stories and watching movies, you can see how writers or directors of those products are going to say their main purpose. In last two weekends, I watched two completely different movies “Stealing Beauty” and “Spiderwick Chronicle”. When, I saw character of Lucy in The Stealing Beauty with European life style and modern art community. I felt that something is really familiar with the story specially those men reaction when they get close to Lucy or realistic life style of every character in movie and the way they approach to problems and their needs. I like good decoration and nice clothing in this movie as well. Most places in the movie are either romantic or dramatic. Imagine a country house with a lot of surreal statues, which are made by natural red soil color of ceramic. And also you can see really classic season party in beautiful castle with old painting on the wall and a rhythmical and elegant live theater for entertaining the guesses. In other hand is Spiderwick Chronicle, which is a kind of adventure, fantasy movie with old story and many special effects. First I tough this move is designed for kids or young people but apparently I was wrong or even I wasn’t, I think there is other point of view for watching it. The whole movie was look like a moment of one person life. A person, who seats in his privet time, looks deep down inside to know and learn better about his need and his personality. But every time he learned something new his life become more confusing and untouchable. I don’t know it happens to you or not. There are some moments in our life that we get in touch with some parts of existence and it feels good, but it is scary as same time. And when we grown up and our responsibilities are increasing, then we want to have stable life so we try to not dig our past or present situation for finding answers. I mean we come up with a solution that we should leave everything as they are. There is no need to know more and search more for things that make our life more complicated as it is. I don’t know who exactly wrote main story of this movie but I’m sure when he was writing it. He was in the position that he couldn’t come back to his safe time. He opened some doors and saw something in his life that he wasn’t prepare for it to know. And now the only solution is to fight for surviving and not go any further in unknown lands. All things I mention here is nothing to do with science life or discovery of nature. I’m talking about untouchable part of life. A part that is hidden in many layers of human being which separate you are from real life and put you in mystery position and time without any connection to reality. If you never been there that means you are lucky enough to have your distance but as soon as you get in touch with this hysteric space and time. Then it always will follow you and either you can run or fight. And in both cases the things are not beautiful as suppose to be as well as your life. I think if you watch the movie then you can get my point better. I’m telling you this movie is nothing special and probably most of you know the story behind it. But only thing makes it special is that you replace every characters of movie with one of your personality character and try to see it with inner vision.