Tuesday, December 30, 2008

A Short Moment

مدام در سلسله بی پایان زندگی دور می زنم
اندوه از گوشه تنهای بر دستان لرزان من خیره شده
خرد سالهاست که تسلیم روزمرگیست و تغییر نطفه ای زاده نشدنی از آن
همه چیز در حال کمرنگتر شدن است و می دانم که بی رنگی انتهای سردرگمیست
اینجا منم مردی زندانی در باورهای جامعه ، که تنها رهاییش اشکهای آزردگی اند ، و شاه راه امیدش از گذرگاه مرگ می گذرد
همه مردم زادگاهم در یک جریان پیوسته به یک سمت نامعلوم آشفته وار در حرکتند همچون غبار نمکی‌‌ سرگردان در شنهای داغ صحرا
حدیث شدن افسانه لحظه به لحظه ای شده و تلاش تنها مجرای معاشش
چون شمعی کوچک در میان ظلمات بی انتها ، دست در دست فنا به سمت نبودن رفتیم و عشق را سنگفرش جاده تنهای کردیم
در آن همهمه بی کسی ، پیر شهر در بستر انتظار ، میان مردمی از جنس خواهش ، هویت را زمزمه می کرد

TWOD-022

Normal people are confusingly copying the life from the society and the intelligent people are wisely searching truth in their privet
مردم عادی همیشه سرگردان در جمع به دنبال کپی کردن زندگیند و نخبگان همیشه آگاهانه در تنهایشان به دنبال کشف حقیقتند

Friday, December 26, 2008

Robsah Heserpi

متن زیر می دانم زیبا و هنرمندانه نیست مثل بقیه متنهایم (چیزی که مسلم هست من هنرمند نیستم) اما زاده دقدقه روزمره من است امروز بعد از ظهر این شعر سهراب را زمزمه می کردم و بدون اینکه بخواهم شعر در ذهنم مدام شکل عوض می کرد گویا می خواست با عوض کردن خودش چیزی به من بگوید سعی کردم آن عوض شدن را بنویسم که به شکل زیر در آمد و بد دیدم شعر دقیقا با دقدقه فکر من چطور تغییر شکل داده. اما من هنوز شعر اصلی را به اندازه روز اول که شنیدم دوست دارم. و این تنها یک شکایت روزمره است

قایقی ساختم انداختم به آب تا دور شوم از این خاک غریب و بیابم کسی را که در بیشه عشق بتواند قهرمانان را بیدار کند
قایقم تور نداشت و دلم مملو بود از آرزوی مروارید. شهر را یافتم اما نه بیشه عشقی بود و نه قهرمانی در آن
با خودم گفتم همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا تا شاید بیابم حقیقت گمشده بودن را
در میانه راه پریان سر از آب بیرون می کردند و می فریبیدند تنها ماندگار سنتی باور هایمان را و در آن تابش تنهای ماهی گیران دل فروختیم به فسون گیسوهاشان
اما همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند دورتر باید رفت دورتر باید رفت
مردان تمام شهر ها در حسرت اساطیر بودند و زنان سرشار تر از خوشه انگور و هیچ سر خوشی برای تکرار نبود
نمی دانستم آیا دورتر باید شد زیرا شب وسعتی به اندازه بالهای حقیقت داشت و گاهی حقیقتش غمگین و تاریکیش هولناک بود
نوبت پنجره ها که رسید پشتش سرمای زمستان بود که زوزه سر می داد
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند زیرا این تنها چیزی است که برایم باقی مانده
شهر ها را گشتم یکی بعد از دگری و ندیدم که در آنها پنجره ها رو به تجلی باز شوند
بامها اینجا پر از کبوترانی است که به انزوای کوچک هویت بشری می نگرند و دست هر کودک ده ساله انبوهی از روزمرگیست
مردان این شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک میز کار به یک خلوت تنهای در گوشه کافی شاپ
خاک موسیقی کلاسیک دارد و آواز مرغان اساطیر از پشت بلندگوها چه بیمارگونه است
گمان می کنم که پشت دریاها دگر شهری نیست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان باشد
محققان اینجا وارث هویت شکسته میهنشان هستند و برده دانششان
پشت دریا ها هیچ چیزی نیست و قایقم در راه ترک خورده است

Tuesday, December 23, 2008

TWOD-021

Time flies fast and puts us front of our certain wishes, and we are wondering that what we should ask for next to not repeat same mistakes
زمان زود می گذرد و ما را در مقابل آرزوهای به وقوع پیوسته قرار می دهد و ما سرگردان از اینکه نمی دانیم دوباره چه بخواهیم که اشتباه نکرده باشیم

Monday, December 22, 2008

near Christmas drunken attitudes are pick up lines

We are near Christmas and every bar in the town is full of desperate people who are searching for a partner. They are drunk and they will come with you as soon as they find you are accepting them. These days society puts a lot of pressure on young people and most of them are lost in those unwritten rules. As far as I know, people became more and more be careful about their privet life and they don’t want to get hurt so that makes them like the persons who don’t like to do any risk for their future. But how can we live if there is no risk in the life and how boring the life will get in those strict rules. In the normal night time when people go to bar they try to find their ideal person. For the girls there always is a guy who is coming on white horse and everybody love him but he will be her hero for rest of his life with strong love and unbroken engagement. And for boy, there is a princess with all beauty and money that who falls in the unquestionable love with him and doesn’t matter what he dose she accepts him as the way he is. But real life is not like that and I don’t know why most people don’t want to accept it. Usually when there is no pressure on people, they are searching their dream and end of year when the time comes and nobody is there for them. They try hard to change their policy and at least have someone in their life even for short time. So then they get drunk and go to bar for searching love without judgment. I think either way is funny and unreliable. People should be more realistic and don’t look for good relation in their surrounded people’s dream. First they should know what they want from their life, search for it and then go for it when they find it. Definitely there will be mistake and disappointment but all of them are part of our experience and makes us stronger and wiser. We shouldn’t look at that what our immature friends are telling us or our parent decided. These our life with our need inside it and nobody knows it better than we do, so do what ever feel is good and don’t ask for help from people with judgmental eyes.

Thursday, December 18, 2008

TWOD-020

our friends have few categories such as those friendships that started in big community, or started in small community, or just established based on only existent people.
دوستان اطراف ما چند دسته اند دوستانی که از میان یک جامعه بزرگ انتخاب شده اند دوستانی که از میان یک جامعه کوچک انتخاب شده اند و دوستانی که از میان تنها افراد موجود انتخاب شده اند

New Born of God

همیشه فکر می کردم آدم با بزرگتر شدن مسایل اطراف را بهتر درک می کند و قدرت کنترل بیشتری به محیط اطراف دارد و همیشه فکر می کردم سردرگمی فقط مخصوص دوران نوجوانی است و نیازمند بودن جزو لاینفک کودک بودن است اما حالا که کم کم پا به عرصه میانسالی می گذارم می بینم که چقدر انسانها در مقابل مشکلات شکننده تر می شوند و چقدر حساسیتها بالا می رود و انسان بااینکه تجربه بیشتری که پیدا کرده اند اما مدام در حال کلنجار رفتن با زیر و بم لحظه های زندگی هستند اصلا فکر نمی کردم انسانی که تمام تلاش خودش را برای رسیدن به آرامش می کند نا آرامتر می شود اصلا باور نداشتم که زندگی می تواند ابعاد بسیار مرموز و پیچیده ای داشته باشد که گاهی ما را در تنهای خود به زانو در آورد چقدر سخت است دیدن این حقیقت که ما تنها عضو کوچکی از این دنیای بیکران هستیم و دنیا در مرکزیت ما قرار ندارد چه کسی فکر می کرد روزی تحمل درد کوچکی را هم نداشته باشیم چه کسی فکر می کرد آدمها در بزرگسالی می توانند از یک نوزاد هم نیازمندتر باشند. انسان تنها زمانی می تواند سربلند با سینه ای جلو به سمت بی نهایت حرکت کند که هنوز جلوه های متفاوت بودن را لمس نکرده باشد اصلا نمی خواستم قبول کنم که روزی من هم مانند آن مرد رهگذر در خیابان بی تفاوت به محیط اطراف قدم در ذهن خودم بر می دارم و به غیرواقعی بودن زندگی به اخم می نگرم . نمی دانم چه وقت و چگونه از دست رفت نمی دانم با چه چیز آمیخته بود نمی دانم از چه فرار می کردم که اکنون اینقدر گرفتار شده ام اما چیزی که تمام ذهن من را امروز به خود اختصاص داده تنها لبخندی آرام با رضایت کامل در گوشه تنهای خودم هست بدور از تمامی ترسها و نگرانی ها که حتی با سالها تفکر در مورد آنها حتی یکم هم به مرکز ترشح ان نزدیک نشده ایم. گاهی گمان می کنم که تمام افکار زاییده بشری برای دلیلی بوده است هر انچه که ما منبع قدرت می شناسیم برای این است که به بودن ما هویت بدهد گاهی گمان می کنم که فلسفه خلق شدن ما بسیار مهتر از ماست و تنها یک جنجال بی نتیجه با دوستان در گوشه کافه نیست حالا کم کم به اطمینان یقین می آورم که خلقتی در درون تمام انسانهاست که همه از روبرو شدن با آن گریزان هستند همه به دنبال یک سرگرمی یک مشغول کننده ذهن می گردند تا سرپوشی بر حضور آن بگذارند حالا می توانم کار شبانه روز یک اندیشمند را بهتر بفهمم که نه برای آشنا شدن با دنیای جدید است بلکه برای فرار از دنیای که می دانسته است. شاید برای من هم راهی به سمت سکوت یک سکون جاودان یک مرز از آزادی باشد اما گویا این چند صباح آخری که از من باقی مانده منظورم همین نیمه دوم عمر در پیش مانده است بتوانم حربه ای مانند تمام انسانهای معمولی بیابم تا یاد اور آینده باشد نه لحظه لحظه بی سرانجام . نمی دانم چگونه می شود دوباره دستها را به سمت خدای فراموش شده دراز کرد چطور می شود باور مرده حقیقت را دوباره جان بخشید و چطور می توان با تمام وجود داد زد که آیا تو در آن بالا حضور داری آیا فریاد رساننده ای هست کسی صدا ما را می شنود یا این هم یک دروغ بزرگتر است برای اینکه مشکل را دور بزنیم کاش اعتماد دوباره در من زنده می شد کاش می توانستم باور کنم او هست کاش می توانستم به خود بقولانم که با حضورش آرام خواهم شد اما چگونه گم گشده پیدا خواهد شد چگونه باور کنیم که تمام آن قدرتی را که نمایانگر خود می دانستیم دروغی بیش نیست چگونه بگوییم کدام اشتباه بود و کدام درست .حالا که دقت می کنم گریه های هر شب آن مرد در خانه خلوت همسایه برایم مفهوم پیدا می کند حالا می فهمم که برای گریه کردن تنها لازم نیست که درد جسمی داشته باشی که چه بسا گریه در کودکان است و منشا آن در بزرگان تنها روح آسیب دیده است حالا می توانم بدانم که گاهی زخم جسمی حتی می تواند التیام بخش نادرست روحی باشد نه اینکه آرامش کند بلکه مانعی برای پدیدار نشدنش باشد . نمی دانم چرا ذهنم یک لحظه آرامم نمی گذاردم مدام به دنبال حلاجی کردن نادرستها و بد جلو ه دادن زیبای هاست. از کجا ما به ارث بردیم این درد بی پایان را و به کجا خواهیم برد این رنج نا سرانجام را . کاش می شد رهرو آزاده بود نه اینکه در خیال یک راهبر تنها. نمی دانم کجای کار اشتباه بود و مسیر کی عوض شد و چرا اینقدر ما دور افتادیم اما می دانم که می توانست جور دیگری باشد هرچند که شاید بزرش را مدتها قبل ریخته بودند اما باید قبول کرد که برای هر جنبنده ای شرایط زندگیی هم فراهم شده وگرنه در یک حلقه گمشده برای همیشه دور خواهیم زد . خدایا تولد دوباره ات را تبریک می گویم .....

Monday, December 15, 2008

TWOD-019

Human are always challenging their potentials to find out that how far they can go for being good or bad, winner or looser, social or secluded, useful or harmful
انسانها ناخوداگاه بار ها خودشان را در معرض آزمایش قرار می دهند تا به مرزهای زندگی خودشان شکل بدهند اینکه تا چه حد می توانند بد باشند یا خوب و یا اینکه موفق یا بازنده , اجتماعی یا منزوی , مفید یا مضر

Technological Art

These days winter is showing its real face and cold wind gets through to all my jacket layers and touches the skin smoothly. Actually these days are mostly around zero degree but I was expected much colder before coming in Sweden. After all I feel this is not bad winter some how winter should be like this.

I was walking in the street last weekend and looking at shiny Christmas signs hanging in every corners of city. Most restaurant are crowded by people who came to celebrate early Christmas and eat Special Swedish Christmas Dish and preparing for incoming holiday. I like walking in the street at night under a lot of light and soft snow. It feels more Christmassy when you have actual snow and Christmas tree in town.

After an hour walking and enjoying weather, I went to my usual coffeehouse to finish my present book (The Lost Weekend). I mentioned this book previously, it old novel that was popular in 40’s and became famous movie with same name at 1945. I like whole story but everything goes so slowly and there are many unnecessary descriptions for everything. For example in first chapter when main character seat on his chair and thinking about his brother the writer start describing a lot of details about house and everything inside it for in few pages and I couldn’t use those descriptions to find relation to the main body of story or main characters personality. It was possible to get readers same image of descriptions by few sentences such as The Invention of Solitude by Paul Auster. Even I didn’t like Auster’s story because of black drama but the writing skills was strong and you could have really good imagination about the father’s house in few sentences not some pages. Anyway, even the story and whey of telling it has old structure but subject is still interesting for me to follow. After two hours readying I finished chapter two even I don’t want to stop but it’s time to go home and wake early morning for work.

Today after work, I was arranging some photos that I got in Electrohype Exhibition in Malmo. This Exhibition was the biennial for computer based and technological art. The exhibition give an updated picture of the scene for newly created electronic art by presenting 14th works by some international artists. The biennial holds a common theme about time and ongoing processes. In the exhibition the viewer invites to experience works that are independent machines slowly working in a methodical way, alongside with objects that are animated with, for example, motors and lights and yet others controlled via mathematical rules. Other works show on a change in our perception of time or of our physical existence. Most interesting peace I saw that was Live2 by Bill Vorn from Canada. Live2 was a light installation based on the classic algorithm Game of Life. Each light represents an individual in an extremely simplified model of how life can be self-organizing. The individuals are born, live or die according to simple rules governed the surrounding neighborhood. I’m sure you can find more details in internet but when as a visitor I was front of the light board I could totally feel the flow of life in simple lamp network. Second interesting peaces was two robots that one of them could sense the motion and other could sense the distance and they had interesting conversation based on their observation from surrounded area. You could see this conversation on the big board behind them. I think sometime is really good to simplify the nature to understand its mechanism more clear and I should say it is really enjoyable as well.

Thursday, December 11, 2008

The Light of Dream

حسابي کتک خورده بودم به زور روسري را روي سرم نگاه داشته بودم اما چيزي که بيشتر ناراحتم مي کرد کتکهاي بود که مادرم خورده بود او تمام تنش مي لرزيد و تنها باعث آن من بودم نبايد طوري داد مي کشيدم که او مجبور شود دخالت کند تمام بدنم درد مي کرد بزور دستم را تکان دادم مي ترسيدم آسيب جدي ديده باشد اما خوش بختانه چيزي نشده بودم خودم را کمي جمع و جور کردم سرم کمي گيج مي رفت انگار از سنگ ساخته شده بودم که زير اين ضربات سنگين باز دوباره از جايم بلند مي شدم به طرف مادر رفتم دستم را روي صورتش کشيدم اصلا دوست نداشتم او را آنطور ببينم مدام گريه مي کرد و زير لب چيزي زمزمه مي کرد سرم روي سينه اش گرفتم بدون صدا کردن شروع به اشک ريختن نمودم بايد تمرين مي کردم بايد ياد مي گرفتم که ديگر با صداي بلند گريه نکنم بايد ياد مي گرفتم همه چيز را بپذيرم ....
کنار اتاق نشسته بودم و کتاب آدمها و موشها در دستم بود تا به حال چند بار آن را خوانده بود و شخصيتهاي داستان را کاملا مي شناختم گوئي با آنها مدتهاست که زندگي کرده ام تنها کتابي داستاني بود که داشتم و تنها سرگرمي روزهاي بلند تابستان برادرم آنطرف اتاق خوابيده بود و مادرم هم توي حياط طبقه پائين لباس مي شست چشمهايم روي کتاب سنگيني مي کرد خواب آرامي در چشمهايم جريان داشت اما ترس از برادرم مانع از خوابيدنم مي شد او عقيده داشت دختر نبايد جلو برادر بزرگش دراز بکشد اصلا حوصله دردسر نداشتم ضمن اينکه بيرون رفتن از اتاق هم برايم ممنوع شده بود تمام روز را در گوشه اتاق يا در آشپزخانه گذرانده بودم مدام با خودم فکرهاي جور به جور مي کردم............ سنگيني خواب توي چشمهايم کم کم بيشتر اذيتم مي کرد مدام خودم را کنترل مي کردم براي اينکه خواب به من غلبه نکند وارد آشپزخانه شدم وقتي از کنار برادرم عبور مي کردم چادرم را محکم دور خودم پيچيدم تا مبادا قسمتي از پايم را ببيند دفعه قبل بخاطر اين موضوع حسابي کتک خورده بودم آرام آبي به صورتم زدم و برگشتم. گوشه اتاق چادرم را دورم پيچيدم و به ديوار تکيه دادم اما خواب دست از سرم بر نمي داشت توي ذهنم صحنه هاي کتاب را تعقيب مي کردم که چطور يکي از شخصيتها عاشق موش بود و به خاطر علاقه اي که به آنها داشت آنها را آنقدر در دست فشار مي داد که مي مردند و به آن زن و ......
درد زيادي در گوشه بدنم احساس کردم با سرعت بيدار شدم آره من خوابم برده بود و برادرم را با چشماني خون آلود بالاي سرم ايستاده بود همچون خرگوشي که به دام گرگي افتاده ترسيده بودم تند تند شروع به التماس کردن کردم..... برادر ببخش حواسم نبود خوابم برد نمي خواستم جلو تو پاهايم را دراز کنم بخدا تکرار نمي کنم بخدا..... که برادرم با لگد به جانم افتاد تمام تنم از ترس مي لرزيد بياد دفعه قبل افتادم که زاري من باعث شده بودم مادرم دخالت کند و او هم بيشتر از من آسيب ببيند با تمام تلاش جلو گريه ام را گرفتم ديگر نمي خواستم التماسش کنم آرام سرم را در ميان دستهايم گرفتم و هيچ چيزي نگفتم هيچ چيز و او همچنان به لگد زدن و توهين کردن ادامه داد با گوشه پا محکم به سرم زد طاقتم سر آمده بود اشکهايم جاري شد ولي باز سعي کردم چيزي نگويم اشک در چشمانم جريان داشت ضربه محکم ديگري و ضربه هاي بعدي گناه من چه بود که تنها يک اتاق داشتيم گناه من چه بود که خوابم برده بود گناه من چه بود که پسر همسايه براي گرفتن کبوترش به بالاي پشت بام آمده بود و من را موقع ظرف شستن در حياط خانه ديده بود گناه من چه بود که دختر بودم گناه من چه بود......... کم کم حس من از ضربه ها تنها تکانهاي بود که در اثر آنها مي خوردم گويا درد را احساس نمي کردم حالا مي توانستم بخوابم شايد براي هميشه ضربه ها دردي نداشتند چه جالب.....
چشمانم باز شد با سرعت خواستم از جايم بلند شوم که احساس کردم نمي توانم بيرون به نظرم تاريک مي آمد دستهايم را آرام تکان دادم دست کسي را در کنارم احساس کردم دست مادرم بود تا دستم به او خورد گويا که خواب بود بيدار شد به آرامي گفت بيدار شدي خدا را شکر بيدار شدي بيدار شدي و بعد بلند پرستار را صدا زد...
صبح آن روز زودتر از مادرم از خواب بيدار شدم او تمام شب را از من مواظب مي کرد هنور توي تخت بيمارستان بودم سرم را با يک گيره محکم به تخت ثابت کرده بودند که بعدا فهميدم تمام ناحيه سرم بخاطر ضربه آسيب جدي ديده و يکي از گوش هايم و قسمتي از سرم شکسته و نبايد به هيچ وجه سرم را تکان دهم خانم پرستار مي گفت خيلي بايد خدا را شکر کنم که ضربه مغزي نشده ام و خون وارد جمجمه ام نشده و مدام مي پرسيد چطوري از بالاي پشت بام افتاده اي که اينطوري تمام بدنت زخمي شده گويا آنها گفته بودند من از بالاي پشت بام افتاده ام از مادرم پرسيدم چرا چرا او گفت او برادر توست چکار مي توانستم بکنم راست مي گفت چکاري مي توانستیم بکنيم چه کاري ...
مدتي گذشت ايام بيمارستان زمان خوبي بود تا با خانم پرستار دوست شوم و وقتي علاقه من را به کتاب خواندن ديد هر روز برايم کتابي مي آورد و من گوئي در بهشت زندگي مي کردم کتابها را با ولع تمام مي خواندم شخصيتها را دوست داشتم حالا چقدر انسان جديد ديگر را مي شناختم ...
دکتر من را مرخص کرد با اصراري که خانم پرستار داشت نتوانستم کتابهايش را قبول کنم مي دانستم که اگر برادرم بفهمد حسابي درگير مي شويم ...به خانه رسيديم آرام از پله ها بالا مي رفتم اصلا تعادل نداشتم دکتر گفته بود تا مدتها به خاطر ضربه شديدي که خورده ام سر گيجه و عدم تعادل دارم مخصوصا که اصلا نبايد از پله بالا روم يا لبه تراس بايستم به کمک مادرم بلاخره بالا آمديم برادرم توي اتاق بود تا ما را ديد گفت اين از اولش هم چيزيش نبود خودش را به مريضي زده بود بلاخره مهموني تمام شد آره.... بر نمي گشتين ديگه ............دکتر درست مي گفت بخاطر راه رفتن سرگيجه زيادي داشتم به زحمت به کمک مادر کنار ديوار نشستم من و مادر هر دو مي دانستيم تا او هست من حق دراز کشيدن ندارم مادر اطرافم چند بالش گذاشت و من تنها از گوشه اتاق مي توانستم به اندازه يک وجب از پنجره را ببينم و آسمان آبي را که گاه گاهي ابري از آن عبور مي کرد ....
دو هفته اي گذشته بود اما حال من بهتر نمي شد روز به روز بدتر هم مي شد اصلا نمي توانستم ديگر به تنهائي بايستم مدام حالت تهوع داشتم غذا نمي توانستم بخورم حسابي لاغر و خسته بودم شبها تمام شب سردرد داشتم و کابوس مي ديدم مدام مي ديدم با سرعت به دواري برخورد مي کنم يا با ماشين تصادف کرده ام به طوري که بي غذائي و بي خوابي جزئي از من شد تنها سر گرمي من نقاشي کشيدن و نوشتن مطلب بر روي کاغذ باطله هاي بود که مادرم برايم مي آورد و همه آنها را هم قبل از رسيدن برادرم به مادر مي دادم که بيرون بريزد اما کم کم بينائيم شروع به ضعيف شدن کرد کلمه هاي که مي نوشتم را به زحمت مي ديدم و هر روز جنگي در خانه بود مادرم مدام مي خواست دکتري براي من بياورد و يا بيمارستان برويم و برادرم نمي گذاشت او مي گفت پاي هيچ مردي به خانه ما باز نمي شود خودش به زودي خوب مي شود چيزي نشده است همش دارد عدا در مي آورد همش نمايش است ........اما بينائي من به سرعت تحليل رفت ...
حالا تنها لخوشي من شده بود شنيدن صداي مادرم و براي اينکه حوصله ام سر نرود برايم لالائيهاي بچگي را زمزمه مي کرد دگر به کلي توان ديدن را از دست داده بودم ولي انگار مي توانستم ببينم مي دانستم که در گوشه اي که نشسته ام الان ابري از جلو پنجره در حال عبور است و هوا آفتابي است و گاهي براي اينکه مطمئن شوم از مادرم مي پرسيدم او هم مکثي مي کرد و بعد تائيد مي کرد و گاهي ابرها را براي من مي شمرد صداي مادرم را دوست داشتم و وقتي او ساکت بود دچار ترس مي شدم و گريه مي کردم و او تند مي آمد و من را در آغوش مي گرفت و لا لائيش را برايم زمزمه مي کرد ... مدام مي گفتم مادر قول بده که ترکم نکني اينجا همه اش تاريک است من مي ترسم
يک روز از خواب بيدار شدم اما خانه خودمان نبوديم بوي بيمارستان بود گويا حالم روز قبل بدتر شده بود و من را به بيمارستان آورده بودند صداي دکتر را مي شنيدم که مدام داد مي زد که چرا زودتر بيمار را نياورده ايد دگر صداي نيامد گويا خوابم برده بود ....
صداي لالائي مادر بود دستم را به اطراف تکان دادم دستم را گرفت و بعد چيزي در دستم قرار داد گفت .......بيا تمام نقاشي ها و نوشته هايت را برايت نگه داشته ام مي دانم دوستشان داري دستم را به سمتي که صدا مي آمد بردم صورت مادر را لمس کردم اشک ها را روي گونه هايش لمس کردم و دوباره خوابم برد شخصيتهاي داستانهاي که خوانده بودم مدام دورروبرم بودند و با آنها هميشه از جائي به جائي مي رفتيم هر از چند گاه براي اينکه مطمئن شوم مادرم هم با ماست دستم را تکاني مي دادم و او دستم را مي گرفت و من دوباره با خيال راحت در سرزمينم پرواز مي کردم ، بازي مي کردم تا به حال اينقدر آزاد نبودم دوباره دستم را تکان مي دهم و مادرم دستم را فشار مي دهد او هنوز کنارم هست هنوز و کنار من باقي خواهد ماند همان طور که بالا و پائين مي پرم صداي لالائي مادرم هم به گوش مي رسد چقدر زيباست چقدر زيباست ....
صداي مادرم قطع مي شود دستم را تند تند تکان مي دهم چيزي را لمس نمي کنم و با سرعت به آسمان اوج مي گيرم همه جا روشن مي شود چقدر زيباست اينجا چقدر شلوغ است


Wednesday, December 10, 2008

TWOD-018

Until you can feel the difficulty of darkness that means at least a gate still opens to brightness
تا زمانی که هنوز سختی را احساس می کنی یعنی هنوز راهی برای روشنائی باز مانده است

TWOD-017

Relation is beautiful facts and true (pure) relation means life
رابطه یک حقیقت زیباست و خالص بودن آن یعنی زندگی

Monday, December 8, 2008

How will it end?

Since I was child I heard many religion stories about how human being should act to keep their sprites clean from every evil attitudes. My family as well as all people in town and teachers always told me many things about social life and behavior and difference between good and bad. I can remember when I was 15 years old - a kid who was facing his puberty- I had really strong religion background and for me there were several rules for living clean without even know what is the philosophy behind it. I grew up slowly and I started searching every thing and came up with many paradox in religion which there were out of my hand to solve them and after while I totally lost it. Now I’m whole logic with a pure experimentalist mind and difficult to get convinced. But when I look deeply in myself there are several things that I can’t accept them easy. One of them is mixed up the religion definitions with modern social humanity. Because as far as I know, the religion is tradition and custom, and has its own rules. Either you accept them and follow or reject them, but you shouldn’t manipulate it or change it, because after while it will loose his sprite and will not present those things that it established base on them.This weekend I went to a photographic exhibition about True (Love, Politics and Job) that Jesus of Nazareth was made visible to the people through Ecce Homo, a series of pictures by Elisabeth Ohlson Wallin. Jesus was being pictured among leather gays and lesbians, instituting the sacrament of the Holy Communion surrounded by drag queens and transvestites. I got really surprise I never saw such a thing before. It was a really unexpected combination and far from my mind. Every thing I learned from past was distracted. Probably deep down I still believe that those advertising in the pictures were not acceptable in any circumstances and now you can see these types of photos and you became speechless. What should I do? Should I change everything I learned from past and accept present situation facts or try to ignore and see it as unlike moments? I think if you check out her works my point is going to be clear. I don’t know if human need to go that far, and what will happen if we start destroying every thing left from our forebear?Last Sunday was 30 Nov that it was celebrated King Charles XII of Sweden by new national democrat ground in Lund front of my apartment. Few minutes later, police came and started controlling and separated them. Apparently Swedish government doesn’t like this type of Ethnopluralism Party. I totally was surprise first about those young people who had some firework-stuff in their hand and sang some nationalist songs and through them to police and second how strongly police pushed them away and made it over soon. As far as I know this kind of groups indirectly presents racist and they believe that; Defend Sweden by creating an ethnically-pure white people; the culture should be traditionally Swedish; Sweden to leave the European Union. Most funny part was I saw few colorful immigrant people between them (they spoke non-Swedish language), either they didn’t know what really was going on or they were crazy to be repelled by themselves front of society eyes and medias.


Tuesday, December 2, 2008

TWOD-016

Lets love everybody by heart because all people are same only matter of different times and places.
بیایید عاشقانه دوست بداریم اطرافیان را زیرا دیگران کسی نسیتند جز ما در زمانی دیگر و در مکانی دیگر

24

هرکس مجموعه تلوزیونی بیست و چهار را دیده باشه خوب می داند که شخصیت جک قهرمان اصلی داستان بیانگر یک انسان محکم و مهین دوست است که با تمام تلاش برای نجات کشورش مبارزه می کند و هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی کوتاه نمی نشیند و در این راه حتی همسر خود را از دست می دهد و تنها کسی که با تمام وجود به او ایمان دارد و او را باور دارد رییس جمهور آمریکاست که به طور مستقیم با هم در ارتباط هستند. شخصیت پردازی این قهرمان خیالی تا حدود زیادی موفق آمیز بوده مخصوصا کل داستان در یک بیست و چهار ساعت از شبانه روز اتفاق می افتد. و روند تندی و شتاب زده ای هم دارد. به نظر من سبک ساخت خوبی بر این مجموعه تلویزونی حاکم است که باعث می شود حتی یک لحظه به تو آرامش نمی دهد و وقایع خیلی تند و سریع اتفاق می افتد. حالا بگذریم نکته ای که در این مجموعه برای من جالب بود آخرین صحنه در قسمت بیست و چهارم از فصل سوم این سریال بود که در آن چند صحنه آخر می بینیم که جک بعد از حداقل بیست قتلی که در طول ۲۴ ساعت انجام می دهد و اینکه دو بار تا پای مرگ می رود و از روی اجبار یکی از دوستان صمیمی خود را با دست خودش به قتل می رساند و این باور که او خود را مقصر تمام این ماجر می داند حتی یک لحظه در انجام وظیفه کوتاهی نکرده و احساسش بر تصمیمش غالب نمی شود تا اینکه ماموریتش به پایان رسیده و همه چیز تمام می شود . فکرش را بکنید بست و چهار ساعت نه فرصت خوابیدن نه غذای کافی و درگیر یک عالمه زد و بند هستید یکهو تمام ماجرا به پایان می رسد خوب اگر شما کارگردان بودید صحنه آخر که داستان تمام شده و دوربین روی قهرمان ماست چه چیزی را نشان می دادید؟ برای من هم این سوال بود که یکهو بسیار غفلگیر شدم وقتی صحنه آخر را دیدم . جک درون ماشین نشسته و همه چیز تمام شده است یکهو مثل یک کودک معصوم شروع به گریه می کند اولش من با دیدن صحنه خنده ام گرفته بود شخصیتی که در تمام ۲۴ قسمت آفریده شده بود حالا چند ثانیه با خودش تنها بود و به یاد همه وقایع افتاده و گریه سر می دهد به نظر من کار جالبی بود هر چند کارگردان برای اینکه نشان دهد حتی در این لحظه احساسی هم می توان بر روی این قهرمان میهن پرست حساب کرد صحنه را طوری می چیند که هنوز اشک کامل سرازیر نشده به او تلفنی می شود و برای همکاری در یک ماموریت جدید از او کمک می خواند و او هم اشکش را پاک می کند و همان لحظه اعلام امادگی می کند. همیشه اینگونه قهرمان پردازی ها برای من جالب بوده ولی چیزی که در فیلمهای هالیوود بیشتر از همه مد نظر است تبلیغ مهین پرستی و سختکوشی برای انجام وظیفه هست که کمابیش سینما گران ما هم تلاش می کنند این دو را در فیلمها و سریالهای ایرانی بیاورند. تقریبا در معدود فیلمهای آمریکای است که این جمله به گوش نرسد - خدا نگهدار آمریکا باشد - که در آن نگاههای مذهبی با احساسات میهن پرستی ترکیب شده و خود را بصورت جمله مذکور نمایش می دهد که برای من الان بیشتر جنبه طنز پیدا کرده بعد از اینکه بارها و بارها از زبان همه جور انسانی در حالتهای متفاوت آن را شنیده ام که در آن بوی یک میهن پرستی ساختگی می دهد زیرا میهن پرستی و قرار دادن مرز بین آدمها در نوع خودش کار زیبای نیست مخصوصا که اینکه مربوط به جامعه ای باشد که کمتر از ۴۰۰ سال تاریخ دارد و تمام مردم آن از گوشه و نقاط دنیا دور هم جمع شده اند. خلاصه تنها چیزی که در پایان برای من باقی ماند ۲۴ ساعت سریال پر ماجرا و یک درس فراموش نشدنی: مهم نیست که ما چه کاری می کنیم و چقدر فرد مفید و مهمی در جامعه هستیم و چند نفر اطراف ما را پر کرده اند مهم این است که چه اندازه بر خلوت خود مسلط هستیم و چه میزان آرامش به محیط اطراف خود می بخشیم. انسان قوی تنهایش زیبا و آرام است - برخلاف آنچه در این سریال دیده شد

Monday, December 1, 2008

TWOD-015

Our judgmental eyes are developed strongly that we can't see elegance in the nature anymore.
آنقدر نگاه قضاوت کننده خود را پرورش داده ایم که مدتهاست از دیدن لطافت منظره غافل مانده ایم

Saturday, November 29, 2008

KLM Flight

I was seating on chair in the front of departure gate of KLM flight, waiting for check in call and reading a magazine in Amsterdam Airport. I had 2 hours left and I was already fed up. I never like the transit time between two flights specially when it takes long time and I’m in small airport. After few minutes walking and windows shopping in duty free area nothing is left to do in such condition unless you have your notebook with you to search in internet or you have a book to read, or take a cup of coffee and have short nap on the chair in coffee shop. By looking in German Magazine I was trying to figure out what was written about a Mediterranean woman with blue dress. Then a girl came and seated exactly front of me. I kept my foot close to me to give her more space. She was a brown hair girl with win red large t-shirt and old blue jean. And she was caring one of those big backpacks. I didn’t know who she could manage to bring the bag inside the airport and where she will put when we get inside the plane. She looked at me shortly and then opened a zip of bag to take out a book. I focused on my magazine again and try to make sense between the writing and pictures. She read a little bit and then putted the book back and started moving around, playing with iPod, checking out other people, drinking juice from bottle, chewing gum, searching every pocket of bag, etc. I got distracted all the times, because every time she moved, I should of check my position to not be in her way so I decided to go and seat two chairs to the left. I thought if I do it fast that means I wanted to show my discontent so I stand up and walk a little bit around and then came back and seated on the further chair. As soon as I settled on the new chair, I felt somebody was staring at me and when I looked, it was her. She smiled and it was totally clear, she bored. To act nice I asked her “it is quite big bag you got there” I said. “Isn’t it, I don’t truth to give my bag to checking board, either they will loose it or I can pick it up on time for my next flight” she said.

- You think they let you take it inside the plane

- I’m not sure, sometime they do. By the way, I was looking at your magazine cover what is about?

- I have no idea, I just bought to kill the time, it is written in German

- Where are you come from?

- How doses these help us?

- Sorry, I was just curious

- In a good way or bad way

- What do you mean?

- Nothing, I’m tired of people who are changing their tone as soon as they think they know you better when ask same question, so it’s better to keep the distance and be stranger to each other, unless you want to date or something

- No, this is typical question, isn’t it?

- Yes it is, do you ever think about what really do you want to get from the answer

- I don’t know

- I know and I don’t like it

She started playing with her bag again and I continued watching shiny photos in the magazine. When I looked clearly something is just come up in my mind. Most pages of magazine were cover by advertising for different brands and products -What do we really get from those expensive products? Do we want them to show other people how successful we are, or just want them to people look at us differently or treat us differently? - at that time I didn’t want to think about same subjects because it was bothering me when I looked back to my shopping history. Just last two years I almost spent more than twenty thousand dollars for buying few cloths and accessories and my saving is almost zero and almost more twenty thousand dollars for the brand cleaning products or eating in the fancy restaurants and coffee shops. I putted magazine away to get read of all those calculation thought about the life expense. I looked back to the girl again, she was taking off her shoes and socks to make her foot rest. She looked “this shoes are killing me, they are not comfortable at all” she said.

- "It is difficult, going on trip with wrong shoes" I said.

- I like them but apparently they are not good for long distance walking

- You don’t have any extra

- I have a pair of flip-flops

- And you save them for?

- I thought it will be look bizarre walking in the air port with the flip-flops

I looked at her big bag, one size larger t-shirt and damaged jean and said “I think, is not”. She took out the yellow pair of flip-flops and try them on.

It was almost time to get inside the plane and I hoped that I will not be in the same seat line as her. I didn’t know why but I felt that I was responsible for that big bag and those floppy shoes with naked foot in them. I stayed a little longer and went inside after almost every body else did. In front of plane door, one of the flight attendant was talking to her, seemed she was recommend her for putting back the big bag in the main flight burden. I passed them and found my seat and after few minute she came and seated two lines behind me. It was release breath and I didn’t see her again not during flight not after it.

Written by Mohammad Hosseini

Tuesday, November 25, 2008

The Farmer's Boys

کشاورز داستان ما دو پسر داشت به اسم قدرت و همت با اینکه این دو پسر یک سال با هم اختلاف داشتند اما در خیلی خصوصیات با هم متفاوت بودند از جمله اینکه قدرت برادر بزرگتر هیکل درشتری داشت و قویتر و سرکشتر هم بود با اخلاق اجتماعی بیشتر و همت پسر بسیار لاغر اندام کمی سبزه رو و ضعیف که مدام گوشه ای می نشست و با خودش بازی می کرد. کشاورز هر دو پسر را خیلی دوست داشت و فکر کرد که بهتر است با توجه به خصوصیات هر کدام از آنها رفتار جداگانه برای تربیت آنها به خرج دهد تا مطابق استعدادشان بتوانند در آینده گلیم خود را از آب بیرون بکشند. از این رو مدام قدرت را در مراسم کشتیگیری و زورآزمای که نشانه مردانگی بود می برد و در بیشتر وقتها او را تشویق می کرد برای تمرین و کشتی گرفتن با دیگر همسن و سالهای خود و سعی می کرد تا جای که ممکن است در تغذیه پسر و تمریناتش تلاش کند. خلاصه قدرت شد دست راست پدر و روزبروز هم قویتر و برازنده تر تا جای که هیچ کس در تمامی آبادی های اطراف یارای زورآزمای با او را نداشت و همیشه در تمامی محافل از همان نوجوانی درکنار پدر بالای مجلس می نشست و مورد توجه همه بود. و اما همت وظیفه کار کردن و نگهداری از گوسفندها و سر زدن به مزراع و تقسیم خرج و مخارج خانه و مزرعه داشت. او هم کم کم در کار خود استادی شد اما نه محبوب محافل و نه همدم پدر در مجالس بطوریکه از همان کودکی فهمیده بود که اگر در مهمانی ها شرکت نکند پدر راحتتر هم خواهد بود چون براحتی می دید قیافه در هم گرفته پدر را زمانی با کمی سرافکندگی او را به همه معرفی می کرد. پسری که کار کردن زیر آفتاب او را حسابی سیاه کرده بود و تغذیه نچندان خوب هم لاغر و لاغرترش کرده بود حتی یک روز شنید که پدرش جلوی یک غریبه او را کارگر خانه معرفی کرده بود اما همت خانواده اش را دوست داشت و هیچ ارزشی برای این ظواهر قایل نبود و می دانست که قلبا پدرش او را دوست دارد پس همچنان در کار خود جدی و کوشا بود. روزها گذشت و آن دو بزرگ و بزرگتر شدند و قدرت گردنکلفتر و قویتر و همت زبده تر و کار آزموده تر. سالها بعد با اینکه قدرت مرد قوی شده بود اما هیچ اهل کار نبود تنها گاه گداری در یکی دو زورآزمای شرکت می کرد و بقیه وقتش را در ایوان خانه مشغول خوردن و استراحت بود و این استراحت زیاد از او فردی تنبل و تن پرورده ساخت که قادر به انجام هیچ کاری نیست. پدر که این موضوع را دید کم کم او را در فشار قرار داد تا مجبور به کارش کند اما تنبلی اینقدر در او نفوذ کرده بود که محال بود به این راحتی درست شود تا اینکه جدال آن دو بالا گرفت و پدر اعلام کرد که اگر او کاری برای خانواده نکند حق ماندن ندارد اما گویا خیلی دیر شده بود زیرا پسر بزرگ و گردنکش بود و پدر پیر و ضعیف و هیچ یک از اعضای خانواده حریفش نبودند. از آن روز به بعد پسر زورگوی را شروع کرد و کم کم تمام اموال خانواده را یکی یکی در محافل مختلف به باد داد و آخر عمری خانواده را بدون خانه و در آمد ول کرد ورفت. از آنجای که به مفت خوری عادت کرده بود و در خانه هم چیزی باقی نمانده بود کم کم به دیگران زور می گفت و این کار را پیشه خود ساخته بود. اما همت ماند و پدر و مادر پیر با تلاش او آنها توانستند چند آبادی بالاتر خانه کوچکی از ارباب ده را برای زندگی اجاره کنند و در عوض او برای ارباب حساب و کتاب مزرعه و کاگر را رسیدگی کند ماهها گذشت تا اینکه کم کم پسر در کار خود جا افتاد و اعتماد ارباب را جلب کرد و از آن خانه کوچک به خانه بزرگتری رفتند و تقریبا اوضاعشان مانند روزهای قدیم شد و بین مردم اعتبار و حرمتی پیدا کردند. چند سال بعد از این قضیه سرکله قدرت پیدا شد او که حالا باج بگیر سرشناسی شده بود و همه از دستش عاصی بودند و در هیچ روستای او راه نمی دادند. از آنجا که پدر و مادر همیشه نگران پسر اول بودند او را در خانه پناه دادند و بعد مدت کوتاهی دوباره قدرت سر سرکشی گذاشت و اموال آنها را هراج کرد. همت که تمام سالها ساکت بود از او خواست که آنها را ترک کند و به حال خودشان بگذارد اما او گوشش بدهکار نبود و با اینکه همت دوست نداشت اما مجبور بود همیشه بیشتر پولی که در میاورد را به او بدهد تا پدر و مادرش از آزار قدرت در امان باشند، مدتی از این موضوع گذشت تا اینکه ارباب روزی به همت گفت که او نمی تواند آنجا کار کند زیرا قدرت زیاد از حد باعث آزار دیگران است و علت ماندگاریش بخاطر آنهاست. دوباره آنها آواره کوچه خیابان شدند و قدرت هم که فهمید از پول خبری نیست آنها را رها کرد و رفت. همت حالا میان سال شده بود و نیمه وقت برای مردم اینجا و آنجا کارگری می کرد تا خانواده را اداره کند چند باری هم خواستگاری رفت تا بلکه به زندگی خود سرو سامان بدهد اما همه از ترس برادرش به او جواب رد می دادند. در این میان که همه چیز به سختی جلو می رفت هیچ چیز همت را اذیت نمی کرد الی رفتار پدر و مادرش با او بود. با اینکه او تمام عمرش را وقت آنها کرده بود بازهم وقتی پدر در کنار بقیه روستاییان می نشست از داستانهای پهلوانی قدرت و نوجوانیش می گفت ولی در عوض هر وقت سخن از همت بود سخن از ضعیف بودن او اینکه او یارای در مقابل ایستادن قدرت را ندارد و همه حقش را می خورند و هرکس بخواهد به او براحتی زور می گوید. با این حال همت همیشه سعی می کرد علاقه اش را به خانواده زنده نگهدارد وتلاشش را برای آسایش آنها بکند و گوش به حرف آنها ندهد و کنایه های پدر را به پای سادگی او بگذارد. روزگار سپری شد تا اینکه خبر آمد قدرت در یک دعوا به شدت زخمی شده و چند روز بعد گروهی پیکر زخمی او را پیش آنها آوردند با اینکه طبیب تمام تلاشش را کرد اما قدرت زیاد دوام نیاورد و از دنیا رفت. بعد از مرگ پدر از او افسانه ساخت و مدام از دلاوری های او می گفت و در خانه و جمع همت را سرکوفت می زد که باید انتقام خون برادرش را بگیرد اما همت می دانست که وظیفه مهمتر او گرم نگهداشتن کانون خانواده است چندین سال گذشت تا پیری بر پدر و مادر غلبه کرد و زمان رفتن رسید. بعد از مرگ آن دو همت کاملا تنها شد بدون هیچ خانواده و همدمی او که تمام عمرش را زحمت کشیده بود تا جمع خانواده حفظ کند حالا در سن از پا افتادگی تنها بود و قدرت کار کردن را هم از دست داده بود و کسی هم نبود تا زیر بالش را بگیرد. در طول تمام این سالها همیشه قبل از خواب خودش را در میان زن و فرزندان خیالیش می دید و امید جلو رفتن و آینده روشن داشت اما گویا خیلی دیر شده است که بتواند به آرزوهایش برسد. از آنجا که او نتوانست کاری در روستای خود پیدا کند کوله بارش را جمع کرد و از یک روستا به روستای بعدی می رفت و خورده کاری های بقیه را انجام می داد تا لقمه نانی برای خوردن پیدا کند. بطوریکه بعد از چند سال مردم آن منطقه تا دور دستها او را می شناختند و حکایت او داستانی شده بود ماندنی برای همه مردم آن حوالی

TWOD-014

Nothing makes us calm as much as talking to people who we love.
هیچ چیز به اندازه صحبت کردن با کسانی که دوستشان داریم آراممان نمی کند

Friday, November 21, 2008

TWOD-013

People try to become somebody most of their life and even when time comes, and they will become actually the person they liked, then they'll try the rest of their life to take back those things they lost during the process of becoming that person.
تمام زندگی تلاش می کنیم تا کسی بشویم و وقتی می شویم بقیه زندگی را تلاش می کنیم تا چیزهای که برای این کسی شدن از دست داده ایم دوباره بدست بیاوریم

The Lost Weekend

These days are too cold for seating in the outdoor coffee shop to have a cup of warm coffee. So I try to find a new good indoor place to hang out for rest of winter. I have been in few places but most of them were full of loud students with bad test coffee. Today after few weeks going from one place to another finally I found an acceptable place with big window in the corner of street almost front of Central Lund Train Station. Most people in this place were coming for reading the newspaper or magazine and some time you could see few people are reading book or doing their office job. I got myself a table next to window with some hot mocha coffee and start to read my new book from Charles Jackson, “The Lost Weekend”. So far I did 25 pages, is too soon to say something about it, but as far as I get it, it is not going to be one of those books that I like, even when the movie is produced by Billy Wilder based on same story and won 4 Oscars in 1945. Hope that I’m wrong, unless will be quite wasting time, because I could of find the movie and get over it in one night.
Something I really like about Lund in Sweden, that you can have anything you want in miniature condition right in the corner of shopping center, downtown, such as small opera house and theater, two cinema with really update movies, many bars and restaurants, few good gyms, many different privet classes for painting, dancing, politic, health, exercising, playing music, biking, and a lot of other things in this small town with population around 70 thousand persons, which is almost 40 thousand of them are students. Before I came here, I was all worried about my entertainment here, but now I can say this city is alive enough and if you know how to manage things here, your life will be kind of exiting too.
Last week I found a movie that I wanted to watch for long time “An American in Paris (1951)”, a musical film, acting by famous dancer, Gene Kelly. When I was younger I heard about it many times and never happened to see it until I did last night. I should say even movie is much older than me but still good to see. Especially you can see the old fashion part of Paris with nice decoration, beautiful girls and many colorful clothes and dresses. Most episodes of movie are look like paint and actually you can see some real painting poses, which were copying from real street painter Henri de Toulouse-Lautrec, who became famous before 1900 for painting real French life style in Paris. Before I went to Paris for first time, I always visualized it exactly like Paris in this movie, but reality always surprise you, and even I still like it but I expected much more. Interesting is that I had same feeling about Rome, when first time I watched the movie “Roman Holiday (1953)”, and when I get in Rome. It was quite different but I like it anyway.

Wednesday, November 19, 2008

TWOD-012

I'm so lucky that I can see my closet friend since childhood twice a week
من خیلی خوشبخت هستم زیرا قدیمیترین دوست زمان کودکیم را هنوز هفته ای دوبار می بینم - بهمن سال هفتاد و هفت

Tuesday, November 18, 2008

TWOD-011

Did you ever though that there are people who are scared of a beautiful butterfly. I just saw them and realized that the beauty is much more relative than I expected.
تا حالا دیده اید کسی از یک پروانه رنگی با بالهای بسیار زیبا بترسد من دیروز دیدم بعد با خودم گفتم زیبای چقدر نسبی تر از آن است که من فکر می کردم

The Sound of Eternity

در یک آرامش بی پایان قدم می زدم ... همه جا پر بود از سکوت ... حتی صدای پای خودم را هم نمی شنیدم ... انگار که در پهنه بی کران نبودنها حرکت می کنم ... درونم موجی از شادی فوران می کند ... یک سرخوشی فراموش شده در گذشت زمان ... گوی سالها بود که معنی آرامش را گم کرده بودم ... آهنگی موزون در درون سرم جریان پیدا می کند ... تمام رنگها را در پشت آن آواز دوست دارم ... تمام نورها به رقص در می آیند و شادی بال می گیرد بال پرواز ... چند صباحی را در آن خلصه ناباورانه سپری می کنم ... به ناگاه گوی کسی در خانه ام را زده باشد چیزی ذهنم را خدشه دار می کند ... چیزی از جنس نگرانی ... نگرانی برای از دست دادن شادی در لحظه اکنون ... برای از دست دادن زیبای ... برای از دست دادن جریان طراوت ... سعی می کنم به هشدارش گوش دهم ... اما چیزی برای شنیدن وجود ندارد ... تنها اصراری بیهوده است که می خواهد به من بفهماند دلبسته به این خوشی گذرا نباشم ... همین توجه بی مورد انگار آتشی بر جان آن همه لطافت می زند ... چیزی جز بوی دود و سیاهی متوهم انکار در فضا نیست ... چقدر سریع مرز بین واقعی زیستن و در دربند بودن را طی کردم ... شاید چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید که دوباره به همان دنیای سرد و نمناک بعد ظهر دلگیر وارد شدم ... دنیای که در آن انسانها در چهارچوب اخلاقیات و مکر قوانین اجتماعی اسیر شده اند ... جای که بین تمام انسانها خطهای محکم جدای قرار دارد ... به صورت عابران در حال گذر نگاه کردم ... درست می شد همان اصظراب را در آنها دید ... همان مسخ شدگی در روزمرگی مکرر ... همان فراموشی که هر روز به صورتی خودش را در قالب تعهد جدید اجتماعی نشان می دهد ... نگاهها سرد بود و سنگین ... دیگر بی وزنی در محیط اطراف حاکم نبود ... در پای هر خلقتی زنجیری از تعریفها و بایدها بسته شده بود ... حالا صداها را می شنیدم ... صدای سنگین و خسته قدمهایم ... صدای گوش خراش بوق ماشینها و همهمه بی پایان رهگذران ناآرام ... خودم را به نیمکتی در مسیر راه سپردم شاید اندکی سکون و آزاد گذاشتن ذهن کمکم کند ... چشمهایم را می بندم نمی خواهم به این فکر کنم که لحظات فانی هستند ... نمی خواهم به خاطر نگرانی از قربانی شدن خود را با دست خود قربانی کنم ... تمام ذهنم را به حال خودش واگذار می کنم ... او خود همیشه راهش را پیدا می کند ... آرام ذهنم شناور می شود و از روی تمام صداها زمینه عبور می کند ... او دریچه های متفاوت بودنها را یکی یکی چک می کند و بعد آرام می گیرد ... چند لرزش ملایم ... دوباره سکوت در همه جا بر قرار است ... حالا صدای نفس کشیدنهایم هم دیگر نمی آید ... آهنگ زیبای زمینه دوباره به صدا در امد ... چشمهایم را باز می کنم ... نورها در رقصند و رنگها در میان آواز جلو های تعریف نکردنی می گیرند ... چقدر زیباست جریان زندگی ... چقدر آرام است حرکت طبیعت به سمت بقا

Monday, November 17, 2008

TWOD-010

To find the truth in others was my biggest problem when I was younger, to find the truth in myself is my biggest problem now.
بزرگترین مشکل من این بود که همیشه برای صحت موضوعات با دیگران مقایسه یشان می کردم و بزرگترین مشکل من اکنون این است که با خودم مقایسه یشان می کنم

Surrounded People

I don’t know how far you went from your family neighborhood or even home town until your present place and how many people were involving in your past and present life. But I’m sure about one thing that I learned from moving one place to another for 17 years, it is not healthy if you can not find somebody in your life to share it. Since I was 16 years old, I never been in constant place more than five years and I have many friends from each period of my life. One thing is bothering me in whole these years and that was leaving everything and everybody behind for catching new experience, which either happened to be my choice or was not mine. I like to challenge new things, learn, experience, see and touch those untouchable dreams in far far away and I did it and I’m happy about it. One important thing, is left behind from those times, is friendship. People, who were living with me and sharing their life, their time, their feeling, their heart with me. But usually when time came and there was big ocean between us, all those things we built for many years, slowly melted to the ground. At first number of call decreased then we started changing fast, physically, emotionally and spiritually until one day that only thing left between us were old memories. Funny thing is that even it happened for me to see few friends after more than ten years that I couldn’t recognize them. Nothing was connecting between us anymore as used to be, except few memories to make the moment bright. Then you realized that everything is mortal and only real thing in our life is the moment we are living in it right now. It is difficult to accept but it is true. One thing we should learn for the future that we shouldn’t close the doors and keep away people from us. It doesn’t matter if nothing is eternal, it is important we keep going forward as we always did. There will be lost, there will be separation, nostalgia, broking heart, exile, unknown people, unrecognized situation, fighting, etc. non of them is important as far as we know what we want and why we are here, there always will be new connections. So only thing we can do is that we should open our heart and let get involve in beautiful side of life. I heard few words from a person who had one day to live, “I left my favorite job when I was younger and choose my present job because of a hundred dollars more monthly salary and I made my life and the life of surrounded people miserable for long time for few dollar more, I’m telling you, do what ever makes you happy because everything else is just background noise”, he said. I think man has point so it is better if we reconsider our decision more carefully.

Sunday, November 16, 2008

TWOD-009

I was all pair of ears when I was younger a good listener, then I became a thinker for while and after that a talker, but now I don't like to listen, think or talk anymore, I just want to be silence a pure cease, like the one after storm.
یک زمانی در روزمرگی زندگی گوش دادن تمام زندگی من بود بعد فکر کردن تمام زندگی من شد و بعد حرف زدن اما حالا سکوت باقی مانده و سکوت اصلا نه حوصله گوش کردن دارم نه فکر کردن و نه حرف زدن

Saturday, November 15, 2008

The Kiosk

دکه روزنامه فروشی - ساعت ۲ بعد ظهر - مهر ماه ۱۳۷۵- جلوی پارک لاله - تهران



 شروع @-غریبه: اين روز نامه ها ديگه هيچی برای خوندن ندارند #-خودی: نمی دانم زياد اهل مطالعه روزنامه نيستم @- بهتون نمياد #- اين ديگه دست من نيست @- شما چه مطالبی رو دوست داريد بخونيد #- نمی دونم چيز مشخصی نيست @- کدوم طرفی ميريد #- ميدان ولی عصر @- منم اونجا ميرم راستی قيافه شما بنظرم آشناست #- شما اولين نفری نيستيد که اين رو ميگه نمی دونم شايد قبلا هم همو ديديم @- می بينی چقدر اين درختهای بلوار زيبا هستند #- خوب هستند اينم يکجور زيبائيه @- تو اين زيبائی رو باور نداری #- نمودونم تا با چی مقايسه کنيم چون به نظر من زيبائی برای يک شی منفرد هيچ مفهومی نداره @- در مورد همه چيز اينجوری فکر می کنی #- مثلا چی @- مثلا خوبی به ديگران #- چه مثال بی ربطی ولی در همين مثال تو خودت ميگی به ديگران حالا اگه ديگران وجود نداشته باشند چی بنظرت اون خوبی اصلا وجود داره که بشه بحث کرد @- نه اينطوری مطلق صحبت نکن #- يک چيز برای من مسلم اونم اينکه اين ما هستيم که برای اشيا صفت قائل می شيم در کل به هر آنچه که در رابطه مشترک نفع عمومی دارد و فرد انجام ميده ميگيم خوب و هرچی که فقط نفع شخصی داره و همون فرد انجام ميده ميگيم بد @- خوب حرف تو فقط يک نظريه است #- نه اين اعتقاد واقعی منه @- تو نمی تونی محبت خدا رو نديده بگيری #- خدا و دوست داشتن خدا هم يک جور خودخواهی است اونم عميقترينش @- نه اينجوری نگو اين کفره گناه داره عشق به خدا يک حس عميق حتی در بعضی موارد اصلا دست انسان نيست و وقتی با او ارتباط برقرار می کنی در آن همه نور غرق می شی #- تو واقعا اينجور فکر ميکنی و هستی @- البته مگه تو نظر ديگه ای داری #- خوب آره چون من احساس می کنم خدا چيزی نيست جز انسان تکامل يافته و از آنجا که همه انسانها روزی به تکامل نهائی خود می رسند پس هر کدوم خدائی می شن و چون در جهان هيچ دو شئ وجود نداره که در همه ابعاد وجودی مثل هم باشه پس فقط يک خدا ممکنه و اين يعنی اينکه همه انسانها در نهايت يک واحد می شوند که اگه از طرف ديگه به اين مورد نگاه کنيم اين ميشه که هر فردی نمود ناقصی از خداست و افراد مختلف نمودهای مختلف خدايند که صاحب قسمتی از توانائيهای اويند که با تکامل نيمه ناقص خود الهی می شوند و منم که عضوی از اين مجموعه هستم نمودی ديگر از اين خدا که در آينده تکاملم خدا شده و دوست داشتن خدا چيزی جز خودخواهی قوی نيست درسته @- پس دين و مذهب و اينها چی ميشه مگه انسان می تونه بدون اعتقاد زندگی کنه #- خوب اين بحث ربطی به مطلب من نداره ولی به نظر من دين مشکلی که داره اينه که از زشتی و بی قوارگی دفاع می کنه و از آنجا که غير عقلی است و دارای يکسری ماهيت به فهم در نيامدنی است اين قدر قدرتمند شده شايد يک علت ديگر آن نياز انسان به يک ايمان نافهميدنی برای مواجهه با نا شناخته های زندگی باشه ولی اصولا دين را به عنوان يک مطلق قبول ندارم @- تو خيلی آزاد فکر می کنی ببخشيد اين درست نيست ناراحت نشی #- نه ما فقط مثل هم فکر نمی کنيم @- ای وای يک نيمکت خالی بيا کمی بنشينيم عجله که نداری #- نه اشکالی نداره @- خوب اگه تو به دين اعتقاد نداری چه جوری زندگی خودتو می گذرونی #- نه اين طور نيست که باور ندارم فقط شکلش در من و تو فرق ميکنه ولی من اين عقيده کوندورسه را خيلی قبول دارم که ميگه ((زمانی می ايد که خورشيد بر آزاد مردانی می تابد که جز عقل خويش مولائی ندارند )) @- اين خيلی اغراق آميز نيست #- نه اتفاقا خيلی هم طبيعی است چون اين عقل آن چيزی نيست که فقط تحليلگر غريزه باشد و يا برنامه ريز آن بلکه عقلی است که در راستای حقيقت حرکت می کند @- خوب حقيقت بنظر تو چيه #- حقيقت رسيدن به اون آگاهی مطلقه که انسان رو تا مرز يک آفريننده قادر بالا می بره @- با اين احوال تو غريزه رو کاملا نابود می کنی #- نه چه ربطی داره به نظر من عقل و اخلاق و فلسفه هيچ کدوم غرايز را نفی نمی کنند بلکه کمی روی آن تامل می کنند و شروع به تشويق غرايزی می کنند که بر کشنده زندگی است و در مقابل آنهای هم که فروکشنده زندگی است مقابله می نمايند @- خوب بنظر تو اين جهانی که در آن زندگی می کنيم برای چيه و چی هست #- عقيده های زيادی هست مثلا شوپنهاور ميگه ((جهان نمود توهم است و واقعيت خود را در پشت نقاب مايا(جادو)پنهان است )) ويا اينکه نيچه در جای ميگه ((جهان فقط به منزله پديداری زيبا شناختی بطور ازلی-ابدی به توجيه در می آيد )) و شلينگ هم گفته ((خدا جهان را در آن دم که وجود نداشت از عدم بوجود نمی اورد بلکه آن و خويش را بطور مستمر در زمان می آفريد و ما فقط بخشی از اين سير نيستيم ما آگاهی آن و وسايل بيان آن هستيم)) بازم می خوای برات بگم @- خوب آره جالبه ولی در کنار اين حرفها نظر خودت چيه #- به نظر من جهان يک مسير است يک برنامه از قبل تعيين شده که بوسيله آن خدائی خودمان طرحی را پياده می کند که طی آن نمودهای مختلف خود را چون تکه های يک پازل به بازی می گيرد و در اين بين يگانه رمز آفرينش را تجلی می بخشد.البته در کنار اين نظر حرف افرادی چون کانت هم در اين مورد برای من جالب است کانت ميگه ((جهان چنان که نمودار ماست نوعی ماده است که با ذهن ما شکل گرفته يعنی ذهن خود جهان است )) و يا فيخته ميگه ((جهان از آن لحاظ قابل درک است که ذهن جهان را خلق می کند)) اين عقايد هم تا حدودی برايم قابل لمس و درک است خوب مشکل حل شد @- يک چيز اين وسط برای من قابل لمس نيست اين وسط تکليف من وتو چيه #- چه تکليفی دوست داری باشه همونه @- فرض کن که نمی دونم #- خوب يک بار گفتم رسيدن به همون خود آگاهی است @- اين رازیم نمی کنه يک چيز محکمتر می خوام #- هگل ميگه ((خود آگاهی مطلق عبارت است از خدا بنابراين تاريخ چيزی نيست مگر شرح حال خدا )) خوب ما هم از اين قا عده مستثنا نيستيم تاريخ سير روحه بسوی آزادی چيزی ديگه ای می خوای @- نه منظورم اين نبود می خوام ببينم با همه اين توضيحات تکليف من چيه فرق من با تو چيه اصلا من کی هستم اين برام جالبه #- خوب اين فقط برای تو مشکل نيست چون هيوم هم با همه اون تفکرش بر می گرده ميگه ((هر وقت بدرون خود می نگرم خودی وجود ندارد که بيابم )) خوب شايد واقعا چيزی نيست که بخواهيم دنبالش بگرديم از طرفی هم هايدگر ميگه ((اهتمام اوليه دازاين (باشنده بشری) کسب هويت خويش است )) پس بايد چيزی باشد . ببين اينها مهم نيست مهم اينه که تو به اين واقعيت پی ببری که بتونی به معنای واقعی انسان باشی البته اين گفته کی ير کگور را هم نبايد فراموش کرد که ((برای انسان بودن لازم نيست بيش از انسان باشيم و ميان خود بمنزله روح مطلق و خود به منزله هيچ معلوم شد که اصلا تفاوتی وجود ندارد )). @- کمی قدم بزنيم اين صندلی ها چقدر سفته راستی بعد از ظهر خيلی کار داری #- من می خواستم برم باغ فردوس @- اونجا کار خاصی داری #- يک کتاب فروشی اونجا هست می خوام ازش يک سوال بکنم @- اين همه کتاب فروشی توی انقلاب هست تو می ری اونجا سوال کنی #- آخه فرق می کنه صاحب اونجا آدم با معلوماتيه بيشتر کتابهای خوب رو ميشناسه و راهنمائی که برای پيدا کردن کتاب می کنه خيال ادم راحت ميکنه @- اسم کتاب فروشی چيه #- انتشارات باغ روبروی باغ فردوس @- صاحبش کيه #- فکر کنم کورش باشه يا کورس @- چه جالب می دونستی خونه ما هم نزديک ميدون تجريشه می تونيم راه رو با هم بريم می خوای با اتوبوس بريم #- بدم نمی ياد


ساعت سه و نیم بعد از ظهر ميدان ولی عصر ايستگاه اتوبوس تجريش


@- خوبه اتوبوس خلوته تونستيم بشينيم #- ايستاده که نميشه اصلا اين راه طولانی رو رفت @- اين کتاب فروشی کتابهای خاصی داره #- نه ولی بيشتر کتابهای مياره که به روز هستند تو زمینه های مختلف مثل کتابهای تاريخ و رمان و فلسفه و ادبيات از اين جور کتابا ديگه @- تو خودت چه جور کتابی می خونی #- من غير از رمان و داستان هر جور کتاب ديگه باشه می خونم @- چرا رمان نمی خونی #- نمی تونم يک داستان رو تا آخر دنبال کنم يا هر لحظه منتظر يک حادثه برای شخصيتهای داستان باشم اصلا شخصيت سازی توی داستان رو دوست ندارم نمی تونم هيچ وقت قهرمان داستانها رو دنبال کنم نمی دونم هيچ وقت علاقه نداشتم @- خوب پس چه کتابهای می خونی يا از چه نويسنده ای خوشت مياد #- من بيشتر از فلسفه و دست نوشته های دانشمندان تجربی خوشم می آيد مثل هايدگر .. هگل .. کاسيرر ... دکارت ... فوريه ... روسو ... کانت چه می دونم همه اينها برام جالبند @- بهترين کتابهای که خوندی چی بوده #- اکثر کتابهای که من خوندم جالب بودن ولی بعضی خيلی کاملترند مثل ... بشنو از اين خموش , فلسفه شناخت , هستی شناسی , هولدرين وشاعران , قدرت , اميل , بهشت گمشده و کانت شناسی کاسيرر @- من که عاشق رمان هستم کتابهای مثل صد سال تنهای , سه تفنگدار, سگهای جنگ , خداوند الموت و اين جور کتابها #- خوب اينها کتابهای معروفی اند هر کی اهل رمان باشه معولا اين کتابها رو خونده @- هی رسيديم به باغ فردوس بيا زود پياده شيم

باغ فردوس کتاب فروشی انتشارات باغ

@- کتاب خوب چی پيشنهاد می کنی که من الان بگيرم #- نمی دونم اگه رمان می خونی بيگانه کامو رو بگير @- نه يک کتاب فلسفی توپ می خوام که يک کمی هم داستانی باشه #- خوب کتاب راههای جنگل هايدگر را بگيرالبته داستانی نيست ها @- تو خودت چه کتابی می خوای #- من دنبال کتاب افسانه های کانتر بوری هستم @- آقا شما راههای جنگل رو دارين &- فروشنده: بله يک لحظه صبر کنيد ........ بفرمائيد @- قيمت پشتش 1500 تومن تو پول همرات داری #- چقدر کم داری @- اول چيزی که می خوای بگو بعد من ازت می گيرم #- ببخشيد افسانه های کانتر بوری رو دارين &-فروشنده: نه نمی تونی پيدا کنی چون قبل انقلاب هم که چاپ شد تيراژ بالای نداشت مگه کسی تو کتاب خونه شخصی خودش داشته باشه #- شما خودتون اونو دارين تا برام کپی بگيرين &- تا 10 سال پيش داشتمش دادم يکی از دوستام ديگه ام اونو نديدم يادمه در مورد يک قديس بود به نام آبينوس يا آمينوس اسمش درست يادم نيست #- خوب مال منو نداره چقدر کم داری @- ببين تو به من 10000 تومن بده چون من کمی خريد تو بازار تجريش دارم بعد خونمون همين سر راه است من پولتو بهت می دم #- باشه بيا @- آقا اينم پول کتابت &- متشکرم @و#-آقا خداحافظ


۵ دقيقه بعد بيرون آمدن از کتاب فروشی پياده رو بسمت ميدان تجريش


@- اون آپار تمان سفيدو می بينی دومین خونه توی اون کوچه اون طرفه خيابون ما طبقه سوم درب سمت راستی هستيم اسم من هم احمد کسروی است بيا بريم خريد بعد بر می گرديم من یک هديه يک خوب برات دارم يک کتاب از کانت همه آثارش توی اون کتاب است می دونم خيلی خوشت مياد #- ايرادی نداره راستی می دونستی تو اسما نويسنده ای @- چرا اسما ... اتفاقا مطلب هم می نويسم همه هم ميگن از احمد کسروی واقعی هم بهتره ميريم خونه بهت نوشته هامو نشون ميدم #- چه خوب @- تازه من به اسمم همين خاطر راضی نيستم #- چه جالب
@- ببين تو همين جا دور ميدون بشين وسايل منو هم بگير من تند ميرم تند ميرم تو بازار چيزی که می خوام می خرم ميام اين جوری تو هم الاف نمی شی منم سريع کارمو می کنم ضمنا يکی رو هم می خوام تو بازار ببينم تنها باشم بهتره فقط اين کتاب تازه خريدم رو با خودم می برم تا به دوستم نشون بدم #- ايرادی نداره بده من وسايلتو



ميدان تجريش ساعت ۵ عصر

#-وسايل احمد شامل چند کتاب کمک آموزشی دست دوم برای کارشناسی ارشد کشاورزی يک روزنام جام جم



ميدان تجريش ساعت پنج و نیم عصر

#- تو اين کتابهای کمک آموزشی هيچ چيز جالبی پيدا نمی شه واقعا رشته کشاورزی اصلا برای من جزابيتی نداره با اينکه بابام کشاورزه



ميدان تجريش ساعت ۸ شب

#- هوا خيلی سرده ديگه بدنم درد گرفت برم خونه احمد وسايلشو بدم به خانوادش حتما براش اتفاقی افتاده



جلوی درب خانه احمد ساعت هشت و ربع شب


#- سلام آقای نگهبان با منزل آقای کسروی کار داشتم $-نگهبان: ما توی اين خونه کسروی نداريم #- ببينيد اونها طبقه سوم سمت راست زندگی می کنن $- طبقه سوم کلا خاليه تازه قبلا هم مطب يک روانپزشک بود که الان يک ماهی هست بردنش زندان اونم فاميلش کسروی نبود #-ببخشيد توی اين مجموعه يک جوان هم سن من با موهای خرمای لاغر پوست سفيد صورت کشيده و ريش بلند زندگی نمی کنه $- نه آقا جون چند تا خانواده اينجا هستن هيچ کدوم هم بچه هم سن شما ندارن راستی براتون اتفاقی افتاده #- ها نه متشکرم(چند قدم پائين تر) #- آقا اين مغازه مال شماست %-مغازه دار: آره کاری داری #- نه می خواستم بگم اين اطرافها کسی بنام کسروی می شناسين %- يک کسروی می شناسم اسمش خيلی آشناست آها اون نويسنده رو ميگی نمی دونم خونش اينورا باشه يا نه #- ببين يک جوان هم سن من با موهای خرمای لاغر پوست سفيد صورت کشيده و ريش بلند نمی شناسی با همين فاميل %-اين تيپی که تو میگی الان خيلی مده ولی نه اقا اونی که من ميگم فکر کنم سنی ازش گذشته #- متشکرم


ساعت ۹ شب ايستگاه اتوبوس ميدان تجريش


#- نمی دونم چرا احساس می کنم حالم خيلی بده يک جور احساس سر خوردگی احمقانه که تا حالا اصلا نداشته ام هی جملات پراکنده ای از صادق هدايت و نيچه از ذهنم می گذرن (( در زندگی زخمهای است که اصلا نمی توان به کسی بيان کرد ......)) و ((تفوقی که بردگان احساس می کنند از اينجاست که خود را قوم برگزيده می شمرند و به روزی که فردا در پيش دارند می نگرند که زمام امور را از دست خواجگان کنونی شان می گيرند ......)) و ((مردمان عادی بی ارزشند مهره های صرفی برای آمال فرد قوی و اين قوی است که وظيفه دارد از ضعيف حمايت کند))
#- نمی دانم آيا بعد از اين حاثه تازه مفهوم سخنان اينها رو متوجه می شوم يا اينها توهماتی برای فرار ذهن از دست اين حادثه است ولی می دانم آدم چيزی جز آنچه کرده است نيست اين آگاهی نيست که ميان ما تفاوت می گذارد و يا به ما قدرت می دهد اين افعال خيرو شرماست که ما را در جامعه هويت می دهد.

Friday, November 14, 2008

TWOD-008

The philosophy of having fog after rain is look like being unsettle after long time crying, ambiguous and heavy
فلسفه مه بعد از باران مثل سکوت غمگین خالی نشدن بعد از یک گریه طولانی است ... مبهم و سنگین

Kramer vs. Kramer

I’m remembering that ten years ago the new categories of books became really popular such as “The 100 Simple Secrets of Happy People”, “What Happy People Know”, “The How of Happiness”, “Authentic Happiness”, “The Happiness Hypothesis”, “Stumbling on Happiness” and many other books in same subject with almost same keynotes, which if I try to list them, it will take quite long time to list them. At that time, I saw many people went to bookshop and asked for those subjects to read and in the shop-window of most bookstores you could see at least few of them, face to the overlooking street with happy color and cute picture on the cover. I never interested to read those books, because I believe when something become that popular, it is not interesting anymore and you can hear those words anywhere around in most conversations. Six months ago when I was packing to move to Sweden, a friend of mine gave me a book named “The Art of Happiness” and last week I saw that book again when I was organizing my luggage, it was still there. I decided to either read it, or give it to somebody else, or through it away. So I started reading it. Part 1, “The Purpose of Life”, it was ok. Part 2, “The Sources of Happiness”, it was boring. Part 3, “Training the Mind for Happiness” I couldn’t take it anymore but I tried to be patient. Part 4, “reclaiming our innate state of happiness”, are you kidding me, this book is suck. And, I stop continue to read it. After all it didn’t make me happy, just made me a little feel bad for making that bad choice. That was second time in last two months, same thing was happened to me, but hope it was last one in this year.Yesterday a new friend gave a movie “Kramer vs. Kramer” and he told me since he was kid most his surrounded people talked about this movie and described for him that how good this movie is. After many years, he finally got it and before even he watched, he gave it to me (he is busy this days because of a dead line for his PhD Thesis). In one sentence I can say, it was a quite good film. I always like the stories about real relationship between people; it could be story about friendship, partnership, family, neighbors, being parents, being child, teacher, student, etc. I don’t like to tell the details of movie’s story but as my friend said don't loose your chance for watching it and I’m sure you will have fun time. I believe nothing is beautiful as true relation in the moments of natural and healthy life.

TWOD-007

A teacher of mine one day made my vision clear before he loose his own completely, and he also told me "becoming a blind man is one of passing-time-fatalism and is started by the intend of fake needs". After many years, my vision is fading slowly and the worst part is that I still can't figure out what did he really mean.
معلمی دیدن را به من یاد داد قبل از اینکه چشمانش بی سو شوند و به من گفت نا بینا شدن در بر گرفته از جبر زمان است و حاصل کذب خواهی ما ... با اینکه بعد سالها چشمانم کم سو تر شده اما هنوز معنی جمله اش را کامل درک نمی کنم

Thursday, November 13, 2008

The Holly Tree

وقتی کوچک بودم هر تابستان به روستای پدریم می رفتم تا از فضای باز و هوای تمییز استفاده کنم و کمی هم از شلوغی و کثیفی شهر دور باشم خیلی خوب یادمه که همیشه اواسط مرداد ماه اهالی روستای که من در آنجا بودم یک مراسم شکر گذاریه خواصی داشتند که ادای نظر می کردند. نظرها از این قرار بود که در آن روز خواص یک خانواده دیگ آش بزرگی تهیه می کرد و تمام افراد روستا را دعوت می کرد تا در کنار درختی که به درخت عزیز معروف بود جمع شوند. تا نظری که در سال گذشته براورده شده بود را جشن بگیرند . فکر کن که بیشتر از ۶۰ نفر آدم قد و نیم قد دور درخت می نشستیم و هر کسی کاسه آشی در دست داشت و تمام ظهر تا سر شب را به خوردن و خندیدن و گاهی وقتها بازی های دسته جمعی جور واجور می گذراندیم آخر سر هم هر کسی کاسه آبی پای درخت می ریخت و نظری جدید می کرد که اگر تا سال آینده همین روز براورده می شد دوباره همه را دور همین درخت جمع کند و برای همین منظور یک تکه پارچه رنگی به درخت گره می زدند تا هم یادآور نظر باشد و هم احترامی به درخت. در بیشتر موارد نظرها براورده می شد گاهی هم دو تا خانواده پیش قدم می شدند بیشتر نظرها از قبیل سالم به دنیا آمدن کودک ... عروسی کردن پسر یا دختر ... بچه دار شدن ... داشتن محصول پر بار ... رد کردن زمستان با سلامتی ... سلامتی گله حیوانات و این جور چیزها بود که همیشه با کلی شادی همراه بود و کلی داستانهای جور واجور از وقایعی که سالهای قبل درست پای همین درخت افتاده بود. از آن کودکی هر وقت کلمه درخت عزیز ... درخت مقدس ... بی بی چلچله ... درخت فانوس ... درخت آینه ... درخت روشنای ... درخت بخت (که بستگی به این دارد درخت بوی کدام منطقه ایران باشد) و از این قبیل نام بردنها می شنوم یاد دوران زیبا و شیرین کودکی و دور هم جمع شدنها آرزو کردنها و جشن گرفتنها می افتم تا اینکه امروز از طریق وبلاگ دوستی در اینجا خواندم که در ایران این درختها را دارند قطع می کنند تا حرمتشان از بین برود برای من انگار این بود که خدای نکرده یکی از نزدیکان را از دست داده باشم نا خوداگاه اشک در چشمانم حلقه زد گویا کسی تمام آن روزهای قشنگ را با تبر قطع کرد..... نمی دانم چه می شود کرد ... اما به هر حال امیدوارم که جامعه ما روزی از نظر فرهنگی به این درجه برسد که بداند آن دلیلی که باعث شده چنین درختانی بریده شوند خودش خیلی خرافه تر است تا دلیلی که مردم بر آن پارچه گره می زنند. خیلی چیزها در کشور ما ریشه در سنت دارد و برای من حضور چنین درختانی یعنی یک جامعه فرهنگی که به طبیعت احترام می گذارد و حتی آن را مقدس می شمارد چه بسا که اگر اینطور نبود درختای مانند درخت عزیز من چندین قرن عمر نکرده بودند و یاد اور نسلها خاطره نبودند ... خیلی ناراحتم ...

Tuesday, November 11, 2008

TWOD-006

It is not important how much time we have, it is important how we will use it.
(Please change the word "time" in first sentence with following words respectively and read it again, it helps to see more clear. Capability , Knowledge, Power, Money, etc.)
مهم نیست ما چقدر در زندگی زمان داریم مهم این است که چگونه از آن استفاده می کنیم .. حالا بیاید کلمه زمان را با کلمات ... قابلیت ... آگاهی ... قدرت ... پول ... عوض کنید تا بهتر ببینیم

The Chinvat Bridge

Since I was child I heard a lot of stories about a bridge and how important this bridge is in real life and the life after dead. In some religions, they describe this bride, as a place that you should cross to get inside the paradise and if you fall you go to hell. Few days ago I read a article about it in the short story of a Arabic person then I became more curious about the history behind this bridge so after some searching, I found out the originality of the bridge that it called The Chinvat Bridge or also called Chinvat Peretum in old Zoroastrianism which means The Bridge of Judgment. The guardians of the bridge are Sarosh (a student of Ahura Mazda who became observance of his monastic rule), Mithra (other creation of Ahura Mazda who is the judge of souls) and Rashnu (he is also creation of Ahura Mazda who is very straight). According to its history, the souls after dead should cross to this bridge and get judge based on their past life. The interesting part is, this bridge has different properties for different people, I mean it could be so narrow or wide, it could be long or short, and it could be bright or dark. All those characteristics are depended on the people’s behavior in their real life, depended how good they were, how kind and helpful they were during the living in their life. So those people could cross the bridge safely will be united with Ahura Mazda (Old Persian God, one uncreated creator) and if they fall from it then they are captured by darkness and they must await to the final renovation of the world then try to cross over it into paradise. I think you can find many other stories about same bridge in various countries especially in Middle East but all of them have same source and almost describe same facts.

Sunday, November 9, 2008

TWOD-005

Tranquility is not inside the being silence and ceasing, it is inside the searching and attempting
آرامش در سکوت و سکون نیست آرامش در تکاپو و تلاش نهفته است

TWOD-004

Nothing has value by itself, we decide to make things valuable or worthless, but seems after while every thing went other way around and now nothing is established without those values.
هیچ چیزی در دینا به تنهایی ارزش ندارد و این ما هستیم که به همه چیز ارزش می دهیم و یا بی ارزششان می کنیم اما گویا همه چیز بر مبنای همین ارزشها و بی ارزسیها ساخته شده است

Friday, November 7, 2008

TWOD-003

Every moments in our life will be not repeated again and that makes every decisions hard and meaningful.
لحظات زندگی تکرار ناپذیرند و این چقدر تصمیم گرفتن را پر معنی و مشکل می کند

The Pink handkerchief

فردا 14 سالش تمام می شد و او خیلی خوشحال بود به بخاطر اینکه بهانه ای شده بود تا همسایه قدیمی آنها برای مهمانی به خانه آنها بیایند و او بلاخره بعد از 7 ماه می توانست سحر را ببیند آنها تمام دوران دبستان را با هم گذرانده بودند اما چند سالی می شد که از این محل رفته بودند ........... صدای مادر سحر از توی حیاط می آید پسر با سرعت از پله ها پائین می رود و در پائین پله ها مادرش او را می بیند و با سر اشاره می کند که به بالا بر گردد چون توی آخرین مهمانی همه دیده بودند که او و سحر توی گوشه حیاط یواشکی داشتند حرف می زنند این حادثه بحثهای زیادی توی خانه راه انداخته بود و مادر او را از دیدن سحر محرو م کرده بود مدام می گفت که آنها بزرگ شده اند و نمی توانند مانند بچگی کنار هم تو تنهائی بشینند و بازی کنند.... بلاخره مهمانی تمام شد و همه به سمت خانه هایشان رفتند و او حتی نتوانست یک کلمه با سحر صحبت کند تنها توانست از طریق دختر خاله اش یک چند خط دست نوشته را به سحر برساند او هم دستمال صورتی رنگی را که از بچگی داشت و خیلی دوست داشت به او رسانده بود و گفته بود که دفعه بعد که او را ببیند از او پس خواهد گرفت پسر تمام شب دستمال را توی دست داشت .... چند وقت بعد خبر دادند خانواده سحر برای همیشه از تهران می روند ....

10 سال بعد ...

با بچه ها توی حیاط دانشگاه آزاد معماری تهران نشسته بودند و از هر دری سخنی بود که حمید سراسیمه آمد .. حمید از دوستان خانوادگی آنها بود گویا مادر حمید به موبایل او تماس گرفته بود و خبر تصادف خانواده پسر را داده بود پسر نمی دانست باید چکار کند سراسیمه به سمت در دانشگاه رفت باید خودش را به بیمارستان بابل می رساند اما می دانست که دیگر خیلی دیر شده است......
برای عزاداری همه آمده بودند شوهر خاله اش همان سر خاک به او گفت که اگر دوست دارد می تواند توی مغازه او شروع به کار کند اینطوری می توانست خرج خودش را در بیاورد ......

به سرعت به سمت دفتر دانشگاه رفت اسمش توی برد دانشگاه بود کاغذ را از روی برد کند و با چشمان گریان به سمت آموزش دانشگاه رفت نمی دانست چکار کند او حق انتخاب واحد نداشت غیبتهای پیاپی و عدم پرداخت شهریه باعث شده بود که دیگه فرصتی برای ادامه تحصیل نداشته باشد ....

10 سال بعد ......

شوهر خاله اش با عصبانیت داد می زد ...... تو دیگه حق نداری پاتو اینجا بزاری برو هرکجا که می خواهی مردیکه معتاد مدام از مغازه دزدی می کنی اصلا به فکر آبروی خانواده خاله اش نیستی برو برو با همان های که شبها می گردی بگرد تو داری بچه های من را هم خراب می کنی....

10 سال بعد ....

باران تند تند می بارید به هر زحمتی بود خودش را به زیر پل رساند تمام تنش از سرما می لرزید زمانی که خواسته بود از دست مامورها فرار کند از روی دیوار افتاده بود و پاش به شدت زخمی بود نای حرکت نداشت همانجا توی سرما خوابش برد ....
با صدای بلند و لگدهای چند تا ولگرد دیگه از خواب بلند شد آنها به هم نگاهی کردند و گفتند نه بابا هنوز زنده است این آدمها صد تا جون دارند بیا بریم بی خیالش .... یکی از آنها از توی جیبش یکم کشمش در اورد و به سنت او پرت کرد و گفت بخور بخور تا بتوانی لااقل تا خانه ات راه بری اما او نمی دانست که خانه ای وجود ندارد به زحمت چند تا از آنها در دهانش گذاشت اما حتی نیروی جویدن نداشت بی حال دوباره به خواب رفت...
او خوابش برد و مدام خواب روز تولد را می دید دوست نداشت هیچ وقت بیدار شود سحر را می دید که می دوید و بلند بلند می خندید انگار همینجا زیر پل بود او دستش را توی جیبش برد و چیزی بیرون آورد و بلند گفت سحر بایست می خواهم چیزی را نشانت بدهم .... بایست .....

یک هفته بعد

جسدی مردی در زیر پل پیدا شد که دستمال صورتی رنگی در دست داشت ماموران شهرداری به هر زحمتی بود او را در آمبولانس گذاشتند گویا چند روزی بود که در آن وضعیت مانده بود چند لحظه بعد آمبولانس آژیر کشان دور شد


Wednesday, November 5, 2008

TWOD-002

Real us is our actions not our descriptions
من واقعی در عمل من خلاصه می شود نه در تعریفی از من