Tuesday, November 18, 2008

The Sound of Eternity

در یک آرامش بی پایان قدم می زدم ... همه جا پر بود از سکوت ... حتی صدای پای خودم را هم نمی شنیدم ... انگار که در پهنه بی کران نبودنها حرکت می کنم ... درونم موجی از شادی فوران می کند ... یک سرخوشی فراموش شده در گذشت زمان ... گوی سالها بود که معنی آرامش را گم کرده بودم ... آهنگی موزون در درون سرم جریان پیدا می کند ... تمام رنگها را در پشت آن آواز دوست دارم ... تمام نورها به رقص در می آیند و شادی بال می گیرد بال پرواز ... چند صباحی را در آن خلصه ناباورانه سپری می کنم ... به ناگاه گوی کسی در خانه ام را زده باشد چیزی ذهنم را خدشه دار می کند ... چیزی از جنس نگرانی ... نگرانی برای از دست دادن شادی در لحظه اکنون ... برای از دست دادن زیبای ... برای از دست دادن جریان طراوت ... سعی می کنم به هشدارش گوش دهم ... اما چیزی برای شنیدن وجود ندارد ... تنها اصراری بیهوده است که می خواهد به من بفهماند دلبسته به این خوشی گذرا نباشم ... همین توجه بی مورد انگار آتشی بر جان آن همه لطافت می زند ... چیزی جز بوی دود و سیاهی متوهم انکار در فضا نیست ... چقدر سریع مرز بین واقعی زیستن و در دربند بودن را طی کردم ... شاید چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید که دوباره به همان دنیای سرد و نمناک بعد ظهر دلگیر وارد شدم ... دنیای که در آن انسانها در چهارچوب اخلاقیات و مکر قوانین اجتماعی اسیر شده اند ... جای که بین تمام انسانها خطهای محکم جدای قرار دارد ... به صورت عابران در حال گذر نگاه کردم ... درست می شد همان اصظراب را در آنها دید ... همان مسخ شدگی در روزمرگی مکرر ... همان فراموشی که هر روز به صورتی خودش را در قالب تعهد جدید اجتماعی نشان می دهد ... نگاهها سرد بود و سنگین ... دیگر بی وزنی در محیط اطراف حاکم نبود ... در پای هر خلقتی زنجیری از تعریفها و بایدها بسته شده بود ... حالا صداها را می شنیدم ... صدای سنگین و خسته قدمهایم ... صدای گوش خراش بوق ماشینها و همهمه بی پایان رهگذران ناآرام ... خودم را به نیمکتی در مسیر راه سپردم شاید اندکی سکون و آزاد گذاشتن ذهن کمکم کند ... چشمهایم را می بندم نمی خواهم به این فکر کنم که لحظات فانی هستند ... نمی خواهم به خاطر نگرانی از قربانی شدن خود را با دست خود قربانی کنم ... تمام ذهنم را به حال خودش واگذار می کنم ... او خود همیشه راهش را پیدا می کند ... آرام ذهنم شناور می شود و از روی تمام صداها زمینه عبور می کند ... او دریچه های متفاوت بودنها را یکی یکی چک می کند و بعد آرام می گیرد ... چند لرزش ملایم ... دوباره سکوت در همه جا بر قرار است ... حالا صدای نفس کشیدنهایم هم دیگر نمی آید ... آهنگ زیبای زمینه دوباره به صدا در امد ... چشمهایم را باز می کنم ... نورها در رقصند و رنگها در میان آواز جلو های تعریف نکردنی می گیرند ... چقدر زیباست جریان زندگی ... چقدر آرام است حرکت طبیعت به سمت بقا

1 comment:

Anonymous said...

salam .ansan be hengame fekr kardan chandin antekhab dar akhtiyar darad har che ghadr in antekhab takhayoli va khallagh bashad antekhabe ma por mana tar va fekr va 3amale madaraye khodraiye bishtari khahad bod ansanha har che ghadr az nazare zehni bimar tar bashand kamtar mitavanand antekhab konand kasi ke sahebe antekhabe sahih bashd az mohite khesh bishtar astefadeuye matlob ra mibarad va az ranj va shadi be sorate mosavi bahre mibarad halate rohi ansan bastegi be tarze tafakore anha darad baziha hastand ke ingar dost daran ghamgin bashand va khodeshon in ghamo baraye khodeshon jor mikonand be nazare man har tor ke fekr koni hamantor mardomo mibini pas mehtar ast nesbat be mohite atrafemon va zendegimon khosh bin bashim movafagh bashi nemidonam chera fekr mikonam ke shoma dige payamhaye mano nemikhonid khatere.