Friday, May 15, 2009

TWOD-050

چقدر فرو رفته ایم در باور جامعه تا شاید بتوانیم بر اقتباس ناقص خود از آرزوهای بی سرانجام انسانی سر پوش بگذاریم
We were gone down deeply to the severe social believes to cover our defective accuracy of vain human dreams

TWOD-049

چگونه سکون معنی پیدا می کند وقتی هدف رسیدن به انتهای خط دوار بشریست
How can we be stabilize when arriving to the end of circular mankind line is the main goal of living

Thursday, May 14, 2009

سنگکی

تمام طول شب به مسافرت شمال فکر می کردم اصلا خوب نخوابيده بودم از اينکه فردا می رويم شمال حسابی خوشحال بودم مامانم با بقيه پريروز راه افتاده بودن اما چون من و رضا توی ماشين جا نشديم قرار شد با بابام دو روز بعد برویم. مامانم موقع رفتن خيلی سفارش کرد که حتما لباس تازه بپوشيم و مثل بچه يتيمها بلند نشويم بياييم. آخه هفته پيش کلی خريد کرده بوديم برای من يک شلوار خاکستری کتان با يک بلوز مخمل و کفشهای سفيد خريده بودن خيلی آنها را دوست داشتم.
توی خواب و بيداری مدام به سفر شمال فکر می کردم که با صدای بابام از جا بلند شدم بلند بلند اسم رضا را صدا می زد با چشمهای پف کرده تا دم در اتاق رفتم و بابام را ديدم که کنار در ايستاده تا من را می بيند بلند می گويد :
- مگه بچه نمی شنوی دارم صدات می کنم چرا بيدار نمی شوی
- آخه شما رضا را صدا می کرديد او هنوز خوابيده می خواهيد بيدارش کنم
- نه نمی خواهد تو مغازه نان سنگکی را بلدی
- آره چند بار با زهرا خانم رفتم از آنجا نان گرفتم پشت بازاره
- خيلی خوب اين ده تومان پول خورد را می گيری و دوتا نان می خری. بدو می روی مي ایی می خواهم تا قبل از بيدار شدن آقا مهدی اينجا باشی. سریع بدوی ها و بدون نان هم بر نگردی خانه که پس کلگی می خوری.
از خانه بيرون می ايم هوای بيرون هنوز سرمای صبح را دارد به طرف ديگر خيابان می روم آخه ان طرف آفتاب هست و می توانم گرم بشوم توی راه مدام به برنامه های امروزم فکر می کنم بايد يادم باشد که حمام بروم و بعد شلوارم را اتو کنم . اين اولين بار است که خانه دوست مامان می رويم آنها توی شمال زندگی می کنند. مامان می گوید شمال تنها جای است که خستگی آدم کامل از تن بیرون می شود. اما من نمی دانم منظورش چیست اما توی این ده روزی که مدرسه ها تعطیل شده فقط مدام به رفتن فکر می کنم خیلی دوست دارم برای اولین بار دریا را ببینم. مامان می گفت خانواده آقای ادبی آدمهای پولداری هستند و زمانی تمام زمينهای منطقه سرآسياب مال آنها بوده آنها از اربابهای قديم بوده اند به همين خاطر ما باید کلی در مورد بازی کردن مان و حرف زدن مان مراقب باشیم. موقع راه رفتن به سمت نانوایی مدام خودم را توی لباسهای جديد می ديدم به کفشهايم توی پام نگاه می کنم حسابی کهنه شده اند حتی لنگ چپ آن هم سوراخ شده ولی خوب به زودی از دست آنها راحت می شوم و با کفشهای نو راهی مسافرتم. توی همين فکرها هستم که به مغازه نانوائی می رسم صف نانوائی حسابی شلوغ است فکر کنم حدود ۱۸ نفر توی صف باشند آخر صف می ايستم اما هوا هنوز سرد است کنار جوی آب روبروی نانوائی يک سکوی سيمانی است که پرتو آفتاب به آن تابيده است به نفر جلوی نگاه می کنم و به او می گويم :
ببخشيد من جايم پشت سر شماست و اونجا روی سکو نشسته ام اشکالی ندارد
مرد با تکان دادن سر تاييد می کند و من هم روی سکو روبروی آفتاب می نشينم پرتو آفتاب به صورتم برخورد می کند و صورتم را حسابی گرم می کند. احساس خوبی دارم آرام چشمهايم را می بندم و به برنامه امروزم فکر می کنم اول شلوارم را اتو خواهم کرد و بعد ...
مردی شانه ام را تکان می دهد و بلند می گويد بچه بلند شو برو خانه خودتان بخواب اينجا که جای خواب نيست بلند شو می خواهم اينجا را جارو کنم. سراسيمه از خواب بلند می شوم صف نانوائی کاملا خلوت است سريع خود را به مغازه می رسانم شاگرد نانوا هم دارد سنگريزهای روی زمين را جمع می کند از او می پرسم ببخشيد من دو تا نان می خواهم
- نان تمام کرديم برو بعد از ظهر بيا
- حتی دوتا هم نداريد
- نه گفتم که نداريم
- اينجا نانوائی نزديک سراغ نداريد نان سنگکی داشته باشد
- فکر کنم چند تا خيابان بالاتر بعد از تقاطع سعدآباد یک نانوایی باشد. شاید آنجا چیزی گیرت بیاید.
با سرعت به سمت نانوائی حرکت ميکنم يکم دلهره دارم می ترسم دست خالی برگردم خانه. یادم هست که رضا مي گفت اگه بابا بهت پشت گردنی بزند برای هميشه لکنت زبان پيدا می کنی مثلا همين اکبر آقا کارگر بابا اون يک بار از دست بابا کتک خورده برای همين هم هست که هميشه موقع حرف زدن لکنت زبان دارد.
موقع راه رفتن دستم را به ديوار خانه ها توی پياده رو می کشم و به سمت نانوائی حرکت می کنم گاه گاهی هم از روی موزايکهای که سر راهم قرار دارد بالا پايين می پرم سعی می کنم که پايم روی موزايکهای که قرمز رنگ نرود . به سر تقاطع اصلی که می رسم آدرس نانوائی را از يک نفر می پرسم و او جای آن را به من نشان می دهد. از دور به نانوائی نگاه می کنم کسی توی صف نيست به سرعت قدمهايم اضافه می کنم ولی وقتی به نانوائی می رسم می بينم که تعطيل است داخل مغازه کنار نانوائی می نشینم پسری با يک دستمال دارد ويترين مغازه را تمييز می کند از او می پرسم ببخشيد اين نانوائی کی باز ميکند
- امروز روز تعطيلش هست تا فردا باز نمی کند اگه نان می خواهی برو يک جای ديگر
- اين طرفها نانوائی سنگکی غير از اين نيست
- برو سمت ميدان پایینی يکی آنجا هست
- الان دارم از آنجا می آيم نان تمام کرده بود جای ديگه سراغ ندارید
- يکی دیگر هم هست اما يکم دوره باید تا انتهای این بلوار بروی.
بدون اينکه جمله ديگه ای بگویم به سمت انتهای بلوار حرکت می کنم. فکر اینکه تا آخر عمر باید با لکنت زبان حرف بزنم باعث می شود به سرعت قدمهایم اضافه می کنم. دوباره موقع حرکت بازی با موزائيکهای کف پياده رو را شروع می کنم. تند تند از روی آنها می پرم. بعد از مدت زیادی بالا پایین پریدن به جلوی نانوائی کاملا خلوت است می رسم. يک نفر از کنارم رد می شود و جلوی نانوائی می ايستد و دست در جيبش می کند احساس می کنم که بايد صاحب نانوائی باشد از او می پرسم ببخشيد کی پخت می کنيد
- تا يک ساعت ديگر ولی اگر نان می خواهی همين جا بايست چون تا چند دقيقه ديگر صف شلوغ می شود. آرام به ديوار تکيه می دهم و درنانوائی با صدای بلندی باز می شود و مرد وارد آن می گردد. صف لحظه به لحظه شلوغتر می شود وقتی نانوا اعلام می کند نان آماده است صف طولانی درست شده خيلی خوشحالم که بلاخره نان می گيرم. مرد نانوا رو به من می کند و می گويد چند تا می خواهی بلند می گويم ۱۰ تومان بعد دست می کنم توی جيبم تا پول خوردها را در بیاورم وقتی دستم را بيرون می آورم تنها ۳ تومان توی آن دستم هست. فکر کنم يک ۵ تومانی و يک ۲ تومانی از جیبم بیرون افتاده. مرد نانوا دو تا نان جلوی من می گيرد بهش می گويم ببخشيد من ۳تومان بيشتر ندارم با ناراحتی يک نان روی سکو پرتاب می کند و نان ديگر را با تيغ نصف می کند و به من می دهد و بلند می گويد نفر بعدی...
هوا حسابی گرم شده و آفتاب کم کم دارد اذيتم می کند. حالا از توی سايه حرکت می کنم تا از نور آفتاب در امان باشم بی اختيار از نان گرم می کنم و می خورم چقدر لذت بخش است بوی نان مدام اشتها من را زياد می کند. از کنار مسجدی رد می شوم که صدای اذان مرا بخودم می آورد تازه می فهمم که الان چه موقع از روز است با سرعت به سمت خانه می دوم در راه مدام موزايکها را می بينم که با سرعت از زير پايم می گذرند. اه پايم رفت روی يک موزايک قرمز رنگ و بعد بدن توجه به رنگ موزاییکهای پیاده رو تند تند روی آنها می دوم.
از پيچ سر کوشه دور می زنم و وارد کوچه می شوم ماشن خودمان را می بينم که جلوی در پارک شده و بابام جلوی ماشين تکيه داده از دور معلوم است که حسابی عصبانی است قدمهايم را آهسته تر می کنم بابام تا من را می بيند با سرعت به سمت من حرکت می کند من در جای خودم ميايستم و چشمهايم را می بندم چند لحظه می گذرد حالا سنگينی سايه اش را کاملا احساس می کنم. تمام موهای پشت گردنم سیخ می شود. بر خلاف انتظارم او بازوی من را می گيرد و من را به سمت جلو حل می دهد و می گويد تا حالا کجا بودی زود برو سوار شو دير شد تا نصف شب هم نمی رسيم و من دوان دوان به سمت درب حياط حرکت می کنم به درب که می رسم می بينم بسته است بابام ميگوید:
- داری چکار می کنی برو سوار شو بچه
-آخه لباسهايم را نپوشيده ام
- نمی خواهد برو سوار شو وقت نداريم . من عقب ماشين کنار رضا می نشينم و رضا هم که انگار يک آدم مريض بهش نزديک شده خودش را عقب می کشد و کنار پنجره ديگر ماشين می نشيند و از گوشه چشم يک نگاه عبوس به من می کند و بعد به بيرون خيره می شود . لباسهای نو خودش را تنش کرده و دکمه های پيراهنش را تا آخر بسته و موهايش را به يک طرف شانه کرده بوی عطر من را می دهد ديشب کلی خواهش می کرد که من اجازه بدهم از عطرم استفاده کند ولی من قبول نکرده بودم آخه دفعه پيش که بهش اجازه دادم نصف آن را روی خودش خالی کرده بود. فکر کنم الان خودش بدون اجازه برداشته زده. رديف جلو هم آقا مهدی نشسته و ماشين با سر وصدا به راه می افتد. ته نان را که حالا ديگر چيزی ازش باقی نمانده به همه تعارف می کنم اما کسی تمایل نشان نمی دهد خودم آرام شروع به خوردن می کنم. موسیقی توی ماشین من را بفکر می اندازد حالا به دوستهای مامانم فکر می کنم که وقتی برسيم فکر می کنند من مثل بچه يتيمها هستم و به مامانم که از خجالت جلوی دوستاش نمی داند چکار کند اشک توی چشمهام جمع می شود و می زنم زير گريه.
بابا با صدای خشن و آرام خودش می گويد: چته بچه نق نق می کنی اگر گذاشتی من رانندگی کنم امروز حسابی از دست تو اذيت شدم
- آخه من لباسهای تازه ام را نپوشيدم و حمام هم نرفتم
بعد بابا و آقا مهدی می زنند زير خنده و بابا با همان حالت جدی می گويد: بابا کی به تو نگاه می کند تازه تو هرچی نا مرتب تر باشی بهتر به نظر می آيی مگه دختربچه ای. مرد که نبايد زیاد به خودش برسد مثلا ببين همین رضا نگاه کن درست عين تربچه شده و بعد همه به خندیدن ادامه می دهند و منم یک ریشخند می زنم. کم کم آرام می شوم به رضا نگاه می کنم که یکم چپ چپ به من نگاه می کنم و بعد دوباره به بیرون نگاه می کند. یک لحظه بعد مثل اينکه موضوع مهمی به ذهنم رسيده باشد از او می پرسم راستی شما برای صبحانه چه کار کردید؟


Monday, May 4, 2009

سال نو

بهار سال ۱۳۷۶
امسال سال نو با بقيه سالهای من خيلی فرق می کرد برای اولين بار بود که می توانستم به دور از خانواده سال جديد را آغاز کنم با وجود مخالفتهای مادرم و خواهرم بلاخره آنها را راضی کردم که غيبت من را نديده بگيرند نمی دانستم در اين سال جديد با اين روحيه سرگردان اوقات خوشی را خواهم گذراند يا نه خواهرم مدام به من تذکر می داد که تنهای در يک شهر ديگر آن هم در ايام سال نو حتما بتو فشار خواهد آمد اما بدون توجه به صحبتهای آنها بلاخره راه افتادم قبلا برای جای اقامت با يکی از دوستانم در دانشگاه صحبت کرده بودم مادر بزرگ دوست من سال قبل فوت کرده بود اما خانه آنها در رشت هنوز دست نخورده باقی مانده بود دوستم محمد از خانه مادر بزرگش خاطرات زيادی برای من تعريف کرده بود و آخرين باری که من خانه آنها در تهران بودم پدرش پيشنهاد داد که هر وقت خواستم می توانم از خانه آنها در رشت استفاده کنم تا اينکه در اين عيد تصميم خودم را به آنها گفتم پدرش کلی از تصميم من برای ماندن در ایام عید تعجب کرده بود.
بلاخره اتوبوس با هر بد بختی که بود به مقصد رسيد هوا کاملا ابری بود و نسيم خنکی می وزيد . جلوی درب ترمينال يک تاکسی می گيرم و آدرس خانه را به او نشان می دهم خانه نزديک ميدان شهرداری رشت بود تقريبا مرکز شهر من عاشق خانه های مرکز شهر هستم جای که شلوغی بيداد می کند و در هر لحظه مردم فراوانی را با روحيات متفاوت در کنار هم می توانی ببينی . تاکسی جلو در خانه متوقف می شود از تاکسی پياده می شوم يک درب فلزی قديمی در مقابل خودم می بينم هيچ چيز به اندازه يک جای جديد برايم جالب نيست . کليد را در قفل می چرخانم و درب با زحمت زيادی باز می شود تمام لولا های آن زنگ زده است. وارد حياط می شوم. يک حياط خلوت کوچک است اما می دانم در پشت خانه حياط بزرگی انتظار مرا می کشد چون محمد از حياط پشت خانه خيلی تعريف کرده بود . از پله های بالا می روم درب طبقه دوم قفل است کليد آن را نيز همراه دارم بعد از باز کردن درب وارد می شوم بوی نم تندی در اتاق پيچيده است پنجره ها را باز می کنم يک اتاق قديمی با ديوارهای آبی رنگ و يک تراس کوچک به سمت حياط خلوت تقريبا تمام چيزهای که برای زندگی لازم است در اين خانه پيدا می شود و تمام خانه مرتب است حتی روی ديوار پر از تابلو ها و عکسهای قديمی است وسايلم را گوشه اتاق می گذارم فکر کنم بايد اول چيزهای مورد نظر خود را پيدا کنم پس بلند می شوم و دنبال جای گاز و يخچال و بخاری می گردم . بخاری را پيدا می کنم و روشن می نمايم بوی نا مطبوعی از آن بلند می شود انگار مدتها است که از اين بخاری استفاده نشده و ديگر وسايل هم همين بوی را می دهند . يک دستمال توی يخچال می کشم و آن را به برق می زنم و پيچ گاز را هم باز می کنم بعد روی زمين می نشينم و مواد مورد نیاز برای خرید را روی کاغذ می نويسم . تخم مرغ ٫ روغن ٫ گوجه فرنگی ٫ نوشابه ٫ خيار شور و ...
وارد بازار می شوم به ليست توی دستم نگاه می کنم بازار حسابی شلوغ است تمام مردم برای خريد سال نو به آنجا آمده اند هنوز سه روزی تا سال تحويل فرصت باقی مانده من هم شروع به خريد می کنم بايد برای تقريبا ۱۰ روز خريد کنم . خريد کردن از بازارهای محلی را خيلی دوست دارم مدام می چرخم و چيزهای مختلف را قيمت می گيرم و تقريبا بعد از يک ساعت و نيم تما چيزهای که لازم دارم را می خرم . وسايل حسابی سنگين شده است و به زحمت آنها را حمل می کنم خلاصه لنگان لنگان خود را به در خانه می رسانم خوشبختانه بازار رشت تا خانه فاصله زيادی ندارد وگرنه حسابی حالم گرفته می شد . هوا کم کم تاريک می شود تلويزيون را روشن می کنم اين روزها اصلا برنامه درست و حسابی ندارد مدام جُنگهای بی سرو ته و برنامه های تکراری آزار دهنده نشان می دهند. توی ضبط يک نوار از پيتر گابريل می گذارم و صدای آن را بلند می کنم من عاشق اين فلوت ارمنی توی نوار هستم. اطراف خانه را بازرسی می کنم توی تاقچه يکی از اتاقها چند تا کتاب پيدا می کنم کوچک ترين آنها کتاب آهوی بخت من گزل است که نوشته دولت آبادی می باشد کتاب را بر می دارم و به آشپز خانه می روم در ضمن پوست کندن سيب زمينی کتاب را می خوانم براستی که فضای کتاب با حال و هوای من در خانه حسابی مطابقت پيدا می کند. چقدر خسته هستم به سرعت بعد از خوردن شام خوابم می برد.
صبح با حالت بدن دردی ملايم از خواب بيدار می شوم احساس می کنم تمام تنم خيس است رطوبت باعث شده که عضلاتم حسابی بگيرد . به حمام می روم شايد با آب گرم يکم سر حال بيايم بعد از حمام و خوردن صبحانه وارد حياط پشتی می شوم يک حياط بزرگ با يک چاه در وسط آن و يک حوض پر از آب. حياط حسابی تمييز است خيلی جای تعجب دارد چيزی که بيشتر جلب توجه می کند وجود تختهای مرتب در گوشه حياط و اينکه ديواری بين اين حياط و حياط همسايه بقلی وجود ندارد تنها چند گلدان بزرگ مرز حياط ها را مشخص می کنند . کنار لبه چاه می نشينم خدای من توی چاه پر از ماهی های بزرگ است چطور این ممکن است. يادمه ديروز که وسايل را بررسی می کردم يک تور بزرگ کنار آشپزخانه بود سريع تور را می آورم و با هر زحمتی شده يکی از ماهی ها را می گيرم ماهی تقريبا ۳۰ سانتی می شد آن را به آشپزخانه طبقه بالا می برم و توی دستشوی رها می کنم تا ظهر سر فرصت يک نهار حسابی بخورم بعد دوباره به حياط بر می گردم اما ايندفعه زن همسايه را می بينم که دارد حياط را جارو می کند به او سلام می کنم زن هراسان و با تندی عقب می رود گوی اصلا انتظار حضور يک غريبه را ندارد . با سرعت از من می پرسد شما از بچه های آقای گنجه ای هستيد.
- نه من دوست محمد پسر آقای گنجه ای هستم از تهران آمده ام احتمالا يک ۱۰ روزی اينجا بمانم شما با آنها فاميل هستيد.
- من نه اما يکی از خانمهای اين خانه با آنها فاميل است دختر عموی پدر محمد است خوش آمدين بگذار تا به بقيه هم بگويم تا مثل من يکهو قلبشان نگيرد.
بعد آن خانم با صدای بلند همه را فرا می خواند . برای من اصلا باور کردنی نبود در خانه همسایه حدود ۵ خانم با هم زندگی می کنند که همه آنها سنی بالای ۴۵ سال دارند . غير از يکی از آنها که بيوه است بقيه هيچ کدام ازدواج هم نکرده اند . مسن ترين آنها زهرا خانم است که حدود ۶۱ سال دارد زن بسيار تميز و کم حرفی است و هميشه در حال دعا خواندن و نصيحت کردن بقيه است . دومين خانم فائزه خانم که فکر کنم ۵۵ سالی داشته باشد همان خانمی که اولين بار ديدم و معمولا يا در حال آشپزی است يا جارو کردن سومين آنها که بقول خودش ۴۸ سال دارد ناهيد خانم است که دختر عموی پدر دوست من است زن بسيار شوخی که يا نوار گذاشته و يا دارد بقيه را اذيت می کند فقط بعضی شبها ناراحت روی تراس می نشيند چهارمین آنها فاطمه خانم است که تنها بيوه گروه می باشد شوهرش ۱۰ سال پيش فوت کرده و بعد از آن هم اصلا ازدواج نکرده است زن بسيار ساده و دوست داشتنی می باشد اصلا اهل معاشرت نيست و دائم شغول بافتی و يا کارهای مشابه است آخرين آنها که ۴۵ سال دارد رقيه خانم می باشد اصليتش جنوبی است اما بقول خودش وقتی ۶ سالش بوده آمده شمال و از مال دنيا فقط دو تا خواهر و يک برادر دارد او هنوز شاغل است در يک کارگاه کار می کند اما بقيه يا باز نشسته شده اند يا يک در آمد ثابت دارند . خلاصه وجود اين خانمها دلگرمی خيلی خوبی برای من بود مخصوصا که بعد از آن روز حتی يک بار هم پيش نيامد که من برای نهار يا شام غذا درست کنم . وقتی جريان ماهی را برای آنها تعريف کردم که از درون چاه پيدا کرده ام کلی خنديدند چون ماهی ها را خودشان خريده بودند و درون چاه آزاد کرده بودند تا آن برای سبزی پلو ماهی سال نو استفاده کنند می گفتند که اين يک رسم قديمی بين خودشان است . خيلی فرصت نمی شد تا بتوانم با آنها هم صحبت شوم فقط گاه گاهی که در طول ايام عيد مهمانی نداشتند و هوا هم بهتر بود روی تراس به حرفهايشان گوش می دادم.
بلاخره روز سال نو فرا رسيد امروز ساعت ۱۱:۲۵ شب سال تحويل می شود در تمام روزهای قبل هميشه به اين فکر کرده بودم که موقع سال تحويل در کنار دريا باشم به همين خاطر يکسری وسايل مثل راديو کوچک و يک زير انداز با يکم خوراکی و يک سبزه کوچک آماده کردم تا ببرم لب دریا. ظهر آن روز وقتی ناهيد خانم برايم غذا آورد به من گفت که موقع سال تحويل پيش آنها بروم اما وقتی شنيد که من می خواهم کنار ساحل بروم کلی تعجب کرد مدام به من تذکر می داد که ممکن است باران بيايد و هوا سرد است و .... بلاخره ساعت ۹ شب از خانه بيرون آمدم برای اينکه سردی هوا اذيتم نکند يک پتو هم با خودم حمل می کردم کنار ميدان شهرداری يکسری تاکسی پارک بود با يکی از آنها صحبت کردم تا من را به ساحل قو برساند نزديک بندر انزلی است ساحل بسيار زيبای است من دو سال پيش آنجا را ديده بودم. تاکسی در جلوی مجموعه ساحل قو نگاه داشت و من پياده شدم صدای موج دريا آرامش خاصی را در من زنده می کرد ساحل خلوت خلوت بود يک تخته سنگ را پيدا می کنم و زير انداز را کنار آن پهن می کنم روی آن می نشينم و به دريا خيره می شوم از دريا تنها يک قسمت از ساحل را می توان ديد هوا به سرعت تاريک می شود و من تنها صدای موجها را می شنوم که به ساحل می رسند اشک چشمهايم را فرا می گيرد نمی دانم اين غم من بخاطر گذشته است يا تنهای که الان در آن بسر می برم مدام فضای خانه را جلوی چشمم می آورم که همه دور هم نشسته اند و صدای خنده ها ٫ سر و صدای بچه ها که مدام به اين طرف آن طرف می دوند و پچ پچهای گوشه کنار که چند تا چند تا آدم نشسته اند . هوا سردتر می شود پتو را دور خودم می پيچم و به صدای راديو گوش می دهم راديو هر چند وقت يک بار زمان باقی مانده تا سال نو را اعلام می کند.
ساعت حدود ۱۰:۵۵ دقيقه است که باران نم نم شروع به آمدن می کند و رفته رفته تند تر می گردد پتو را روی سرم می کشم تا از باران در امان باشم اما می دانم که فايده ندارد مدام با خودم ميگويم چرا اين تصميم را گرفتم که سال نو تنها باشم آن هم در اين ساحل خلوت اين چه انتقامی بود که از خودم می گرفتم اما بدون توجه به اين حرفها دوباره در جای خودم می نشينم گوی در اين گوشه دنيا منتظر يک واقعه جديد می باشم يا قرار است حادثه ای اتفاق بيافتد. اصلا به برگشتن فکر نمی کنم تنها منتظر رسيدن سال نو هستم به ساعت نگاه می کنم هنوز ۲۰ دقيقه مانده است اما من ديگر حسابی خيس شده ام و پتو بالای سرم را بر می دارم و گوشه قرار می دهم و خود را به زير يکی از سر سره های توی پارک می رسانم به ميله های سر سره تکيه می دهم درون چشمانم خواب سنگينی حرکت می کند و من مدام سعی می کنم خود را بيدار نگاه دارم.
بلاخره توپ سال نو درون راديو شنيده می شود با سرعت وسايل را جمع می کنم تا برگردم به خودم نگاه می کنم اما هيچ حس تازه ای ندارم. بدون اين که به نتيجه کار توجه کنم راه می افتم از ساحل قو تا نبش خيابان راه زيادی است و پتو و زير انداز هم حسابی خيس و سنگين شده اند به سختی آنها را حمل می کنم و بعد از ۱۵ دقيقه بلاخره به کنار جاده می رسم جاده کاملا خلوت است گاه گاه چراق يک ماشين در آن تاريکی و باران ديده می شود اما بلافاصله بدون توجه به من دور می شود خيلی می ايستم تا اینکه يک ماشين پيدا می شود. راننده حسابی از وضعيت من تعجب می کند من سر تا پا خيس خيس شده ام . با کمک راننده پتو و ديگر وسايل را بالای سقف ماشين درون بار بند آن جای می دهيم و بعد من خودم را کمی می تکانم و داخل ماشين می شوم حسابی سردم است . راننده مدام از من سوال می کند وقتی جريان را برايش می گويم کلی می خندد اصلا باور نمی کند که من بدون دليل توی باران شب سال نو را گذرانده باشم و مدام به ساعتش نگاه می کند که دير شده و بايد خود را به خانواده اش برساند و توضيح می دهد که يک مسافر برای يکی از شهرهای نزديک داشته نمی خواسته برود اما مسافرش خيلی خواهش کرده و او هم بخاطر زن و بچه ای که همراه مسافر بوده او را همراهی کرده است . ديگه هيچی از حرفهای راننده يادم نيست چون حسابی خسته و کلافه بودم و به محض رسيدن به خانه فورا حمام می روم و بدون خوردن شام می خوابم.
فردا با صدای ناهيد خانم بيدار می شوم آنها حسابی نگران شده بودند وقتی ناهيد خانم داخل اتاق می شود کلی تعجب می کند به من می گويد که حسابی رنگم پريده و تب دارم من هم احساس بی حالی عجيبی می کنم شايد راست می گفت حتما سرما خورده ام دوباره دوست دارم بخوابم اصلا حوصله تکان خوردن ندارم و خوابم می برد نزديک ظهر ناهيد خانم همراه با فائزه خانم برايم کمی غذا و جوشونده گياهی می آورند اسرار می کندد که اگر می خواهم خوب شوم بايد آنها را بخورم خلاصه به هر زحمتی شده خودم را راضی می کنم تا چند لقمه غذا بخورم.
درست من ۶ روز به همان حالت بيمار در خانه افتاده بودم اصلا نفهميدم که سال نو کی رسيد و تعطيلات با چه سرعتی دارد تمام می شود فقط هر از گاهی با صدای يکی از خانمهای همسايه بيدار می شدم و کمی غذا و دارو می خوردم دوباره می خوابيدم روز ششم کم کم حال من بهتر شده بود و می توانستم تا توی حياط بيايم .
امروز هوا کمی بهتر از روزهای قبل بود و گرمتر با اين حال من حسابی لباس پوشيده بودم . ضبط را روی تراس آوردم و بعد يک نوار از گلوريا روحانی درون آن می گذارم و صدای آن را بلند می کنم و خودم هم درون حياط می آيم با بلند شدن صدای نوار صدای ناهيد خانم را می شنوم که بلند می گويد: حالا درست شدی آها .. آها ... آها ... و شروع به بشکن زدن می کند از آن طرف هم صدای زهرا خانم بلند می شود که بابا سر ظهری قباهت دارد زن نکن اينکار ها را يکم هم فکر آخرت باش لا الاالله و نوار همچنان می خواند و ناهيد خانم بشکن زنان به سمت رقيه خانم می رود و دست او را می گيرد و شروع به چرخيدن می کند و صدای آه و ناله رقيه خانم که اين کار را نکن به هوا می رود .
بلاخره تصميم ميگيرم که به خانه برگردم آخه به خانواده قول دادم که حتما سيزده بدر در کنار آنها باشم مخصوصا خواهرام خيلی اسرار کرده بود که حتما برگردم. دل کندن از آن خانه شمالی و اهالی آن برای من خيلی سخت شده بود هرچند من بيشتر اوقات را خواب بودم اما همان چند صباحی را که با آنها گذراندم برای من خيلی لذت بخش بود به آنها قول می دهم که حتما باز به ديدن آنها بيايم از تک تک آنها خداحافظی می کنم . فائزه خانم کلی خوراکی های مختلف برای من توی يک روسری پيچيده آنها را به من می دهد از جلوی درب خانه دور می شوم يک تاکسی صدا می زنم و با آن خود را به ترمينال می رسانم .
تازه می فهم که هيچ مکانی و هيچ زمان و موقعيتی نمی تواند انسان را به آن حالت آرام خود برساند مگر قرار گرفتن در يک جمع دوستانه در کنار مردمی که می توانی به آنها عشق بروزی و بی توقع آنها را خالصانه دوست داشته باشی رابطه ای آسمانی و جاودانه بنیان کنی. مهم نيست که من ديگر در کجای اين آسمان آبی زندگی خواهم کرد مهم اين است که چگونه در تمامی مردمان شکل خواهم گرفت و دوست خواهم داشت بدون اينکه در انتظار آرامش باشم ... پايدار باشيد



TWOD-048

Did you ever search for it in the darkness of night, I'm talking about sun and how cheap we sale it to the night.
هیچگاه شبانگاه به سراغش رفته ای تا بهائش را بدانی. خورشید را می گویم چه ارزان هر روزمان را به شب پیوند می زنیم

TWOD-047

How sad is this nonstop evasion!?
چه غمگین است این گریز بی پایان