Thursday, September 25, 2008

The Lights of Respect

بیگانه بودن به یک محیط و فرهنگ خاص زندگی را از این چیزی که هست پیچیده تر می کند خیلی وقتها مسائل ساده ای که در سرزمین بومی خودمان بسیار عادی و معمولی جلوه می کرد در یک فضای دیگر با مردم جدید بسیار غیر طبیعی و غیر قابل تحمل جلوه می کند. نمی دانم وقتی ما قدم به یک محیط نا آشنا می گذاریم آیا انتظاراتمان بالا می رود یا اینکه حساستر می شویم . اینکه کسی به نوعی بخواهد هویت فردی و شخصیت اجتماعی افراد را ندیده بگیرد آزار دهنده است. ولی خوب زندگی واقعی تشکیل شده از یکسری آدمها با خصوصیات متفاوت و کلی قوانین اجتماعی عجیب و غریب که بخواهی یا نخواهی گاهی وقتها تو در مقابل آن قوانین به عنوان یک محکوم قرار می گیری و برای اینکه دامنه این محکومیت را به کمترین میزان خود برسانی تمام تلاشت را می کنی که پا را از حد قوانین فراتر نگذاری اما خوب خود همین باعث می شود بعد از یک مدت چیزی دیگر از شخصیت واقعی تو باقی نمی ماند و تو در همین روزمرگی قانونمند خود خلاصه خواهی شد درست مثل بیشتر مردم در جوامع مدرن. نمی دانم تا چه حد اینگونه در یک مدار خاص زندگی کردن به جوامع کمک می کند اما همین قدر می دانم که هر چه زندگی اجتماعی امنیت بیشتری پیدا می کند به همان اندازه مسیر حرکت انسانها باریکتر می گردد. خیلی وقتها آدم به جای می رسد که دوست دارد مانند یک موجود سرکش طغیان کند و تمام این چهارچوبها را کناری بگذارد و در یک فضای بزرگ و بی انتها بدور از تمامی قوانین دست و پا گیر اجتماعی به پایکوبی غریزی خود برسد. اما خوب در دنیای واقعی همین دویدنهای سرکشانه گاهی وقتها باعث می شود گروهی نحیفتر زیر دست و پا لگدمال شوند. مثال بارز آن اینکه در زندگی امروز ما حتی حق داد زدن هم نداریم و یک جور زندانی تمدن نو هستیم تمدنی که به تو امکان می دهد در چهارچوبهای روزانه اش قدم برداری و از امکانات موجود که بوسیله جمع تهیه می شود استفاده کنی و همزمان افساری از کنترل بر گردن تو قرار می دهد تا به همان میزان به دیگران سود برسانی و امنیت را برای آنها برقرار کنی.

پاهایم می لرزند ... همیشه از بلندیهای نامعلوم حقیت می ترسیدم ... دست در گریبان امروزی خود می کنم و تنها چند دانه کبریت کوچک از تمام آن نور حقیقتی که با خود داشتم برایم باقی مانده است ... اینجا ظلمات است و باد تند و سردی می وزد ... چگونه می شود در لبه پرتگاه هویت فردی و بدون پناه با آن دو سه دانه کبریت نحیف راهم را پیدا کنم ... به غریزه نگاه می کنم که اکنون زیر انبوهی از زخمهای قوانین اجتماعی آخرین نفسهای خودش را می کشد ... هیچ راهبری باقی نمانده جز اصول غیر طبیعی و خود ساخته بشری برای ادامه زندگیه بیفکرانه اجتماعی ... می دانم هر قدمی با دانشهای آموخته ام بر دارم دراستای تاریکتر شدن و به عمق سیاهی رفتن است ... با تمام امید اولین کبریت حقیقت را در پناگاه دستهای باورم روشن می کنم ... نگاه نوزادی تازه به دنیا امده ای را در آن روشنائیه ضعیف می بینم که به دنیای بیرون به عنوان یک معمای زیبایه حل نشده می نگرد و دستش را به سمت صورت من دراز می کند تا همزاد پنداری را با نوک انگشتان نورسش کشف نماید... کبریت با یک زوزه تند و سرد باد قانونمندهای نابخردانه خاموش می شود ... چشم جامعه بینم را می بندم و سعی می کنم تصمیمهای برنامه ریزی نشده کودکی را بیاد بیاورم ... یک تصویر کم رنگ از لحظه با خود بودنها در ذهنم ظاهر می شود ... غریزه زخمی حالا تکانی به خود می دهد و با تمام نیروی حقیقتش که در او باقی مانده است قدمی به سمت ناشناخته های گم شده در تربیت اخلاقی بر می دارد و با این قدم به سمت پرتگاه تاریکی که جامعه رهنمون کرده است نزدیکتر می شود ... من هم به دنبال غریزه زخمی قدمی به جلو بر می دارم ... برخلاف اصولی که بر جای جای بدن پاره پاره انسانی حک شده است تاریکی مطلق جای خود را به نور ضعیف خلوص می دهد ... باد سرکش پایبندی های اجتماعی کمی ملایم تر می شود و جبر ساختگی کمی خود را پنهان می کند ... تازه به یاد می اورم که چقدر چشم بصیرت ما با ترسهای و چهارچوبهای روزمره و ناپیدای مدرنیته نابینا شده است ... غریزه جان بیشتری می گیرد و قدم دومش را برای کشف ماهیت ظلمات در تاریکترین نقطه مبهم بودن می گذارد ... ترس از منتها الیه وجودی من نعره خوفناکی می کشد و آخرین چنگهای تیغ الودش را بر بدن رنجورغریزه وارد می کند تا شاید او را از حرکت باز ایستاند ... ناله ای جانکاه بلند می شود و تمام بدنم را لرزی از شک فرا می گیرد ... تلاش می کنم تا بیشتر متمرکز شوم و بتوانم قدمهایم در تاریکیهای ناخودبینی ایمان بیاورم ... قدم بعدی را به سمت بازگشت ممنوع شده بر می دارم ... حجم بزرگی از بایدهای دروغین در کنار من جابجا می شود ... گوی درمیان جمع بزرگی از کورهای اجتماعی هستم که همه آنها به سمت بی هویت شدن می روند ... من ایستاده ام چون سدی کوچک در میان موجی خروشان ... ضعیف اما واقعی ... همه آنها با دست و پاهای قوی اخلاقی و چشمهای نابینای حقیقت تکانی می خورند و با فشار بیشتری من را به سمت بی تفکری حل می دهند ... اما شلعه کوچک درون بینیم به من می گوید که باید قدم بعدی را ژرفتر بگذارم و در زیر آن همه اصول باید ها و نبایدها مقاومت کنم ... اه خدای من با این قدم گوشه ای از چشم واقع بین بشرییم باز می شود ... حالا انبوه مردم بخواب رفته در حال حرکت را بهتر می بینم ... آنها مسمم به سمتی نامعلوم در حرکتند همه چیزدر نگاه تازه واقعیتم رنگ جدیدی می گیرد و باد سرد بی تفاوتیها کاملا آرامتر می شود ... دیدن آن هم افراد یک شکل با چشمانی بسته در مسیر پرتگاه باید بودنها اصلا خوشایند نیست ... کودکی نگاه من را می گیرد و لبخندی می زد او تنها کسی است در آن جمع گمشده هنوز رنگها را باور دارد ... چیزی عجیبی در درونم حس می کنم ... نیرونا آشنائی مرا به سمتی می کشد ... توان کافی برای مقابله با ان را ندارم زیرا او ریشه در قوانین هزار ساله بشری دارد ... این جبرساختگی من را به خارج از جمع محصور شده هدایت می کند ... جای که سکوهای تنهای , آگاهی و نیستی قرار دارند ... نمی دانم این قدرت کهنه اندوهناک برای من چه سرنوشتی می خواهد ... اما خوشحالم که دیگر ترس مسخ شدن در تاریکی و سرمای انزوای اجتماعی را ندارم ... به جیبهای سنگینم نگاهی دوباره می اندازم که اکنون پر از نور حقیقت و رهایی شده اند و جملات زیر را با خود زمزمه می کنم ...
آیا ما آفریده شده ایم تا به دیگران معنی زندگی بدهیم و از دیگران معنی زندگی بگیریم؟ ... جمع دیگران را دوست داریم که هویت هر روز ما را نمایانگر باشد و کم کم به کامل تر شدن دروغین ما کمک کند و بعد با هویت کاذب عمیقتر و به همان میزان مسئولیتها نا لازم بیشتر به کسب رضایت ساختگیمان برسیم ... هیچ نمی دانیم که در پایان راه ... ما می مانیم با پرونده ای از مردم پروری و چند نشان فلزی براق که نشان دهنده تلاش بی وقفه ما برای جامعه سرد ساختگی است ... اگربه درون نگاه کنیم می بینیم که از خودمان هیچ چیز باقی نمانده و ما در یکی از روزهای شلوغ جامعه در گوشه ای ناپیدا گم شده بودیم و حتی خبر هم نداشتیم ... یک واقعیت مسلم این است که ما باید حقایق اطرافمان را بپذیریم و بدانیم که اگر دری از واقعیت بر روی ما بسته است درهای دیگری باز هستند که از آنها می شود به انتهای قانونمند نفس بشری رسید ... اگر نمی توانیم در نیمه شب خاموش , میان خانه محصور , بلند فریاد بکشیم اما می توانیم فریاد را بر بوم سفید , در زیر نور آرام چراق , بدور از چشم جامعه شکایت کننده , نقاشی کنیم


Wednesday, September 24, 2008

Steamy window

I get my tea cup closer to my face and feel good. I usually like to drink hot tea when I arrive home from university in a cold afternoon. I look outside window, people seems are freezing in a bus station front of my building and most of them are hiding themselves behind a concrete platform of station. I like the flowing of small frozen ices in the air and watch their dancing through the turbulent flow of wind. After five minutes room becomes warm enough for taking off my cloth and window is starting steam up. It is a time to paint or write something on it. It is interesting that every time I want to write something nice to improve my handwriting, I end up with this sentence:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

This means, “I’m cheerful of world because the world has its pleasant from him (God), I’m in love with whole life because whole life belongs to him”. I remember in seventh grade, my language teacher showed us many methods for Persian calligraphy and for making an example he wrote same sentences in different ways. At that time I was so exited to see those writing and since then every time I try to practice my writing I do same. Now I have my own hand-writing, which is not perfect, but it is good enough to amaze some people. Apparently too much steam on the window makes my writing cry to dead from its edges. I take back the tea cup to kitchen and open fridge. Only thing I feel to eat is a sweet nectarine that I bough from market yesterday. I don’t like fruit in ICA (Chain Market in Sweden) most of them are unripe without any test. I come back to window, most people in the bus station are gone as well as my writing on the glass and the nectarine in my hand. It is a time for preparing a meal, there is nothing in my mind to cook and more important nothing left in my fridge either. I can’t see myself as person who goes shopping in this weather so I decide to not think about it and make myself busy with reading and I’m not that hungry after all. I pick a book from Rumi, Masnavi-Manavi. Since I was young I always wanted to read this book because every body were talking about it and still doing it. And most elder people that I know in my life, when they want to say something smart, making wisdom point or being aware of life facts, they refer to one of Rumi’s short stories. So you can see how much that helps me if I actually know those stories and then I can make my own point too. I almost read ten stories until now and most of them are so old believes or knowledge that not relate to modern life and some of them are so general talk which that can be true or not. But it is too soon to judge it, I should finish whole book and then I can come up with better opinion. After reading three more short stories my stomach start complaining about food seriously and it is impossible to ignore it anymore. I go to check the fridge one more time. I think I can do something with present materials in it. I mix an egg, planed potato, salt, oil and black pepper and cook them on hot plate. Test is acceptable and food has high calorie to take care of me whole night. After dinner I come back with second tea cup front of window. Two guys are talking in the bus station and one of them seems is shaking in clod wind. They go behind the platform and start smoking. I don’t know how turning on small cigarette makes you feel warm but apparently it dose because I saw many people that they were doing it when they feel cold. Or you can say, there is something else involves mentally which I don’t know about it. Imagine that if I go there and surprise them with two cups of hot tea, it is stupid thought but it will be funny and who know how they will be react. I’m sure they will not accept it. One thing all of us learned from living in 20th century that we should not trust stranger easily. These days are quite different from a time and a place that I grew up. When I was kid, the only thing I knew from being grandfather or grandmother in neighborhood, is to have a packet full of candies for kids. Every time Uncle Akbar or Aunt Zohre cross the street, most kids were running to them for getting candies and they were uncle and aunt of everybody. Now you can’t see those people anymore, most of them are prisoner of modern society and even they show up in street, most children are forbidden to accept anything from them or even get close to them. I don’t know what is a problem, either the people are not same people or we can not truth each other anymore. Finally bus comes and that two guys are getting inside. It is time to go to bed, I pick up my book again and I hope that I can read at least two more stories before sleep. I turn off the lamps and turn on an abajour next to bed. Reading in warm bed under soft yellow light is always pleasure. ……

written by Mohammad Hosseini

Sunday, September 21, 2008

Separation

یکی از دوستان می گفت زندگی مشترک خیلی سخته ولی سختر از آن تنهایی هست. نمی دانم تا چه حد با جلمه آن موافقم اما چیزی که مسلم هست زندگی مشترک زمانی معنی پیدا می کند که ما به دیگران نیاز داریم و این نیاز به دیگران در کودکی و زمان پیری به حد خودش می رسد یعنی خلاصه زندگی مشترک به معنی اماده ساختن بستری برای رشد کودکان و محل آسایشی برای دوران بازنشستگی. اما خوی آدمها متفاوت هستند و نیازهای انها هم متفاوت خیلی از انسانها برای همیشه کودک باقی می مانند و خیلی ها هم زود پیر می شوند که نیاز مشترک زندگی کردن در آنها به مراتب بالاتر از بقیه هست و می بینید که حتی یک روز هم زندگی دور از خانواده برای آنها بسیار سخت و طاقت فرساست.
در تجربه ای که در این سالها داشته ام گاهی وقتها گمان می کنم که به حضور دیگران در زندگی بسیار نیازمندم اما وقتی خوب دقت می کنم کلیه آن لحظات زمانی بوده است که من با کسی بصورت مشترک برای مدت کمی طولانی زندگی کرده ام و وقتی جدا می شویم درست بعد از جدا شدن این احساس به اوج خود می رسد اما بعد با گذشت زمان دوباره کمرنگ تر می گردد تا اینکه به جای می رسد که کاملا بی معنی است و حتی خنده دار هم به نظر می آید پس نتیجه دیگری که می گیریم ترس از دست دادن قویتر از هویت آن چیز از دست دادنی است پس بیایید با تقویت عدم ترس به زندگی فردی و مشترکمان معنی بهتری بدهیم بیایید ترس از دست دادن نداشته باشیم تا بتوانیم هم راحت در رابطه مشترک و هم راحت در زندگی فردی خود با مسایل روبرو شویم .
قسمت زیر را می توانید در اینجا بشنوید
در زیر نور کمرنگ مهتاب که از گوشه پنجره بر نیم رخ آرام او تابیده است نگاه می کنم ترس دوشت داشتن او تمام وجودم را دربر می گیرد دیگر طاقت از دست دادن کسی را ندارم شاید مرد دیروز از طبیعتش بیشر پیروی می کرد تا احساس در هم بافته امروز من. آرام رویش را به سمت من می کند و لبخندی از روی سادگی و صداقت تحویلم می دهد جریان سردی از تمام بدن با سرعت عبور می کند و دوباره داستانهای جدایی در ذهنم تکرار می شوند. آیا باید دریچه های قلبم را برای آن صورت معصوم باز کنم حتی با گفتش هم باعث می شود که بی اعتمادی دوباره در غالب ترس پشتم را بلرزاند. با تمام وجود دوست دارم لباسها را از تن کنده و در آب زلال دیگر خواهی شنا کنم اما تجربه چیز دیگری می گوید. با دست موهای روی پیشانیش را کناری می زنم با گوشه چشم لبخند به من می زند و در ذهن من طلاتمها شدید تر می شوند نمی دانم از کجا و چگونه درهای قلبم بسته شدند اما می دانم طاقت بریدن را ندارم بریدنی که به قیمت اصول اجتماعی نصیحتهای خانوادگی و نگاه های قضاوت کننده انسانی است. تلاطم درونیم بیشتر و بیشتر می شود و موجی دیگر از درون بدنم به بیرن ساطه می گردد چیزی در این میان گم شده است من در تردید هستم و گویا مدتهاست که در این تردید زندانی شده ام آرام سرم را به پیشانیش نزدیک می کنم جریانهای فکری و احساسی مدام با هم سر جنگ دارند و قدرت تصمیم گرفتن را از من ربوده اند چقدر بی اعتمادی سخت است و چقدر مردمی در خواسته هایشان گم شده اند به آن دامن می زنند. به دنبال زیاد خواهی نیستم ولی در رابطه ها به خاطر مشترک بودنشان ترس اشتباه کردن را دارم که همیشه گوشزد کننده هر لحظه من است. دوباره نگاهش می کنم چطور می تواند موجودی به این معصومی دنیا را از دید اجتماع ببیند. هنوز کاملا یادم هست که آخرین غرق شدن من به دست یکی از همین معصوم رویان بود. صورتم را به سمت پنجره کج می کنم و ماه نیمه را در منتها الیه آسمان می بینم و تصمیمم را می گیرم به او بر می گردم و می گویم: فردا صبح باید زود بیدار شوم و باید مدارکی را سر کار ببرم فکر کنم بهتر است زودتر به خانه برگردم ولی بعدا با تو تماس خواهم گرفت. چشمهای براقش شروع به لرزیدن می کند و آرام سرش را در زیر پتو پنهان می کند و می گوید: باشه برو. آری نتوانستم چشم اعتمادم را بر آن همه معصومیت باز کنم و برای زخم نخوردن زخم دیگری بر خودم زدم.

Thursday, September 18, 2008

Seeding of Facts

Today I don’t feel write whole story base on facts so I decide to write whole facts without story as follow:

  • It is always better to not saying it and doing it
  • No body believe you base on your talk but every body believe you base on your act
  • There will be always challenging between what we have and what we want, and only solution for keeping them close together is to know yourself better
  • Some time I go back to my old needs and find new reason for try harder
  • It is part of us to be confuse in the mystery life with no clear future unless every thing will loose its meaning
  • Moments of happiness are most natural moments of creation.
  • Knowledge and wisdom has same distance as to be and not to be.
  • If you try harder against the nature you will be stock more, take it easy, follow the flow of life, be a part of nature and swim with others not against them.
  • Time is playing with me every day new games.
  • Some time I can see myself inside out and it feels scary and sometimes outside in and feels release.
  • I still believe the earth is a center of universe.
  • Sometimes is good to do stupid thing even if you are a smart person.
  • Every time your heart start beating fast that means something is missing in you.
  • If human could flight like a bird or swim like a fish, their life become much more complicated than it is and even more impossible to live based on their present sensation.
  • Two steps forward and one step backward, this is how life is working.
  • Every day get its meaning form other days as well as people, moment, fact, etc.
  • There is no pure beauty or pure ugliness, every thing is combination of good and bad.
  • Some time in real life, it happens that we are living in edge of life, in the condition with no way to go forward or even backward
  • Any human being has many needs to care of and just spending most of our time for few of them, makes us non-grown person to other needs.
  • Depend how deep we want to get in our realistic life, we choose our steps and after our life time, we came up with long trace behind us. This trace will be part of who we are, and even you want it or not, believe it or not, happy about it or not and disappoint about it or not, that will be exact you.

Written by Mohammad Hosseini

Wednesday, September 17, 2008

Humming

روزبروز روزها با سرعت زیادی توی سوئد کوتاه می شوند و این اولین تجربه زمستان من در اینجا خواهد بود. امروز برادرم بهم گفت که ماه رمضان شروع شده نمی دانم قانون اسلام برای آنهای که شمال سوئد زندگی می کنند چی هست برای نماز خواندن و روزه گرفتن چون فاصله طلوع آفتاب تا غروب آن در بعضی نقاط شمالی تر کمتر از یک ساعت هست.
داشتن شبهای طولانی یک حسن بزرگ دارد آنهم این است که آدم وقت بیشتری برای گذراندن با خودش پیدا می کند و خیلی از کارهای را که مدتها دلش می خواست انجام بدهد را شروع به انجامشان می کند. یک نمونه آن همین نوشتن مطالب عقب مانده و خواندن کتابهای که گوشه کمد برای مدت زیادی خاک می خوردند.

گاهی وقتها یاد گذشته های تلخ در دل من دلهره می آورد و به من گوشزد می کند که زندگی همیشه زیبا نیست اما نمی دانم این دوباره بخاطر آوردن من را قویتر می کند یا حساس تر چیزی که می دانم این است که لحظه من را کاملا خراب می کند .....
تنهای زیباست مثل تمام زیبائیهای دیگر اما برای هر چیزی حدی وجود دارد و این حد در آدمهای گوناگون متفاوت است .....
بدون اینکه بخواهم دوباره به یادم آمد -لبخندهایش -بازی کردنهایش -رازگفتنهایش -دوست داشتنهایش اما در آخر یادم با -دروغهایش -دل شکستنهایش -وبی خبر رفتنهایش خاموش شد مانند لبخندم با بغض ......
همه در کودکی یک لحظه امن و آسایش دارند که می توانند با فکر کردن به آن احساس خوبی داشته اند اما برای بعضی ها برعکس به یاد اوردن خاطرات کودکی جز ترس و دلهره چیز دیگری نیست .... بیاید آینده را از دسته دوم پر نکنیم ......
تلاش برای بدست آوردن آرامش نا آرامی می اورد بیایید از دست و پا زدن دست بردارید زیرا تا زمانی که آرامش هدف شماست دست نیافتنی تر می شود ... خود را رها کنید و و از لحظه با هر حالتی که هست لذت ببرید ......
بوی بی رحمی می آید با محبت همیشه نمی توان عطرفشانی کرد .....
مردم تو را ضعیف می خواهند تا ضعف خود را پنهان کنند و احساس قدرت بیشتری داشته باشند چه خوب است قدرتها را زنده نگاه داریم حتی اگر در غالب خشم است اما از آن صالحانه بهره گیری کنیم ......
مرز بین خوب بودن و حماقت مرز بسیار ظریفی است .....
متن زیر را اینجا بشنوید
خانه آرام است ... در بیرون صدای نیست ... ذهنم تهی از کلمه ... خاطرات مانند نسیم ملایم می وزند ... چای روی میز آخرین بخارهایش را به آسمان می فرستد ... کلمات آرام آرام در ذهنم می خشکند ... چراغ همسایه خاموش است ... کودکان کوچه همه بخواب رفته اند ... امشب مهتابی در آسمان نیست ... غبار تمام خانه را پوشانده است ... رنگها زیر نور کم چراغ بی هویت شده اند ... زمان فریاد کشیدن نیست ... تا سحر خیلی وقت مانده است ... تپش قلبم را می شنوم ... چیزی در این میان گم شده است ... من که اینجا هستم ... پس چرا کسی نمی داند ... نفسهای عمیق ... و سکوت پایان راه است ...
اگر دوباره خانواده را دیدی این بار محکمتر در آغوششان بگیر چون آنها نیمی از معنی زندگی هستند


Tuesday, September 16, 2008

The killer aunts

Our little brown aunt was born in corner of desert early spring. He was happy kid who played with others in queen’s room whole day long until the time came that they should go to educate for their future responsibilities. Since he started school out side of queen house. He found out his huge different with others because all other aunts were yellow and in same shape except him. -In the killer aunts family, they eat whole other alive creatures and as soon as they find out somebody is stranger, attack him and make a meal of it-. Other aunts also slowly found out about his difference and start attacking him sometime but most the times the mature aunts intervened between them like a mediator and told other aunts about their miss understanding. This kind of reaction started scaring the little aunt and after while he found out that it is better to not be always on the other aunts way. The little aunt grew fast like others and our entire little aunts were getting in touch with their puberty time. All of them started feeling different, some kind of new instincts such as feel for fighting, searching for food, attacking other creatures, being behind back of each others, working together, etc. but they didn’t have enough experience to always control their instinct, and sometimes ended up fighting each other in different groups. Only one thing was clear, nobody ever was in our brown aunt side, most the times he was attacked with others. After while challenging, his different from others was more clear. He slowly felt to be scared, to be alone, to be unprotected and to be in the corner of aunt society. But life was still going and he knew that he should come up with a solution to protect himself from others. He wasn’t physically strong enough at that time to fight them back so he started learning how he can use his mind to manage every things go through. Step by step he analyzed other aunt’s behavior, their hobbies, their abilities and their weakness. For long time he couldn’t sleep whole night and he always prepared for unknown accident. One time, a group of aunts with red eyes surrounded him, he knew when the eyes of other aunts turn to red that means they saw an enemy, he tried hard with all of his power to protect himself and convince them that he is one of them, even he did, but he got bad injury anyway. Sometimes he lost his believe to fare creation because there was no place for him, not out side of his community and not inside. Those hard times made him a patient, clever, manager, social, nimble and kind aunt. He continued to study every move and reaction of others, and tried to find a solution for his protection against their bad mud. He was smart enough to learn things fast and kept his hope alive to bright future. He never stopped accepting his situation as a lost aunt in his community. Days traveled fast and he grew up physically and mentally stronger than others. He almost got twice strong body compared to others and smartest, which made him even more visible. These differences caused him more troubles because he couldn’t be invisible anymore so he got involve in fights most the times. And he learned to not scare anymore and fight back. He became unbreakable for handling really hard and bad situation. He was regular fighter and those daily combats made him strangest and most experienced aunt. After a year challenging in his community, one day he saw the queen in front of his place. The queen came to check on him and evaluated him. She told him that he can be a real king if he can pass his last temptation. She also told him that he was born a little king and his different was on purpose. She told him most little kings can’t make it and only real king will pass those stages. She also said: That last test will be a competition between him and all other aunts. She will be flying faraway and if he will pass all other aunts on his way to get her then he will be a true king. Tomorrow came and he did his job correctly because that competition was nothing compared to all those times he went through in his life. After that he had great feel about his succeed and his present conditions, but he never lost his patient and kindness for others. After all he was king, even most foolish aunts didn’t know it for long time, but he should protect his group anyway.
Written by Mohammad Hosseini

Monday, September 15, 2008

Let see it again

گاهی وقتها از خودم خیلی بدم میاد با اینکه همیشه سعی کردم تو نگاه اول روی ادمها قضاوت نکنم اما گویا اثرات تربیتی دوران کودکی روی من این قدر زیاد هست که تا یکی را می بینم سریع با پیدا کردن اولین ایرادهای اون فرد چشمم را به روی تمامی خصوصیات بارز آن می بندم و بدتر از همه اینکه طبق روال معول و ناپسند جامعه همه چیز را با زشتی ، زیبای ظاهری و ارزش مادی آنها می سنجم ... امان از این روحیه که خیلی عمیق در من و افراد مثل من نفوذ کرده و ما را مانع از دیدن حقایق زیبای زندگی اطرافمان می کند...

همیشه این را شنیدین که افراد عقیده دارند که زندگی آنها ارزش داستان شدن دارد و چه خوبه اگر همه داستان آنها را بدانند و شاید کمکی برای دیگران باشد و من همش می گفتم ای بابا بی خیال همه همین طورند اما الان می فهمم درسته که همه زندگی تقریبا مشابهی دارند اما هر زندگی ارزش خودش را دارد و یکسان بودن آنها چیزی از ارزش آنها کم نمی کند چون گاهی وقتها مرور ساده یک انسان کاملا معمولی به آدم چیزهای را یاد می دهد که هزار تا مطلب علمی و اجتماعی از بیان آن ناتوانند چون الان من عقیده دارم که در زندگی هر کسی لحظاتی وجود دارد که خیلی مهم و سرنوشت ساز هستند و نهوه بر خورد آدمها با این لحظات از آنها انسانهای متفاوت با تواناییهای متفاوت می سازد ....

همیشه شلوغی و با دیگران بودم را دوست داشتم و گمان می کردم که به من مفهوم بودن می دهد اما دیروز فهمیدم این من هستم که به محیط اطرافم معنای بودن می دهم از حالا تنها بودن بی معناست چون هرکجا باشم اطراف با من معنا پیدا خواهد کرد ....
گاهی وقتها گمان می کنم ما چیزی جز خاطراتمان نیستم چون هروقت آنها را با دیگران تقسیم می کنم ان وقت است که مرزهای بودنم را بهتر می توانم لمس کنم ....
یک کتاب ساده در هوای نیمه آفتابی با قهوه ولرم در فنجان سفید بر روی صندلی تنهای در کنج شلوغ کافی شاپ در مقابل دختر خجول تجربه ها با لبخند گرم قهوهچی در سرمای ملایم پاییزی با عکسی از یاد شهر بچگی ها در کتاب و پرواز زنبور طلای در جستجوی طعم شیرین و پیره زنی در پیاده رو با سبد رنگی خرید چقدر بعضی روزهای زندگی زیبا هستند .....
همیشه به خواسته هایمان خواهیم رسید پس چقدر خوب است که برای چه خواستنهایمان بیشتر وقت بگذاریم ......
همه دوستش دارند و تنها علتی که برای آن پیدا کردم این بود که او زندگی را ساده می بیند و سادگیش را دوست دارد .....
آیا این من هستم که دنیا در اطراف من شکل گرفته است ... زیرا هیچ وقت نتوانستم دنیا را از زاویه دیگری ببینم .... اما همیشه شنیدم که ما تنها جزی از این مجموعه بزرگ هستیم ... اما من که هرکجا رفته ام هرچه دیده ام همیشه من در مرکز تمامی آنها قرار داشته ام .... مشکل کار کجاست

Friday, September 12, 2008

The Bridge

I was standing in the edge of bridge on my way to home, staring the fast river deep down of bridge in the late afternoon -Every time when I’m looking from high distance to down, it feels a little bit scary. And seems jumping from that height to down will be a mystery temptation-. I was in my dreamland that I saw a person walking to my direction in the dark. When he was almost behind me he said:
-Nothing better to do?
- To do what?
- Considering to jump!
- I wasn’t considering, just enjoying the view
- No kidding, how is it?
- Who are you?
- I’m sorry, I didn’t want to be sound rude, I’m Yan.
- Is ok even you were, Mohi, so tell me, did you want to do it?
- No! Hell no! I’m walking every night trough this bridge, go to down town for a drink and most the time I saw strangers hanging out here. Some of them got scared when they saw me, some were hidden behind the bridge pillars and some others were so depress that they didn’t even bother to look back to see who is coming.
- Sorry I disappointed you, haha!
- Ok, apparently I deserved it. Tell me how come you are in my night path to the hangover morning?
- Often I’m coming here, it feels good, even sometimes this height makes me to think about jumping. But even if I want to do it, I know much better spot. So when I’m here, I prefer enjoying the view and most important touching the cool breeze rising from the river to my face.
- So then you considered it some how? Tell me.
- It is a long funny story.
- Do you like to have a friendly drink?
- Why not, I know a good place close to here.
We started walking and talking whole way to bar and ended up wasted and laughing to my stupid backup-suicide-plan. I told him:
- Yes, I have a backup plan. You see, these are keys of JF building, main door and roof. I have them in my key holder for two years so if someday I want to do such thing then I will do it from JF building which is exactly located front of my office and I will do it in morning time. Because that spot is crowed and at end there will be a big tragedy and symbolic sign for longtime.
- Are you serious?
- Of course not, haha! I think I drunk too much. I just keep them for fun. Who knows what will happen in future, probably someday I will need them.
- You shouldn’t even carry them. The life is much more beautiful and funniest than we think. Try to enjoy happy moment, go to nature, talk to people, have kids, touch the freshness, run in rain, watch movie, play in grass, walk in moonlight, kiss girls, and lay under sunlight. Every moment of life is a good reason for living. I remember that I was thinking exactly like you and one night I saw a person on that bridge, which changed my life. Now I’m happiest person in the world.
I couldn’t take those nonsense talks anymore and I was waiting for him to finish his talking, to say him goodbye. But seems he doesn't like to stop, so for making him to cut the boring moment. I told him:
- These are the keys, take them, I don’t need them.
- You see, now is better. Someday you look back and remember this time and you will thank me. And in that moment try to help people like I did.
I became more disappointed and felt bad about those silly dialogs. Apparently that was clears in my face because he said directly after that:
- Hope I didn’t go to far.
- Not really, I touched with your wisdom and it was nice meeting you. If you let me I should go to bed and I have a lot to do for tomorrow.
- Have good night and take care.
- ThanX, bye
I told my self “Oh God! Finally is over”. I was so exhausted and I went to sleep as soon as I arrived home.
I waked up morning after several snoozing and warning by clock. It was almost late and I was jumped to shower fast. Having late night drink in weekday is never good idea. My head was killing me, and even I drunk two cups of coffee after the shower but still I felt a strong hangover. I run all the way to bus station and I took the bus in last second. After several minutes I left the bus in nearest station to my office and when I get close to work, I saw crowd other side of street front of JF building. Ambulance and some polices were there. I opened my way between people to see what is going on and I saw something really strange. I couldn’t believe it. Yan, the guy from last night, was lying down on his blood in middle of sidewalk. Most people were saying that he was jumped from the roof of JF. A woman said “God! Such a looser, just wanted to make my day horrible”. Other guy said “I can believe people still do this shit to get some attention, did he know, he could killed somebody else with this stupid act”. One of JF guard with uniform said “look at his hand he carries keys, how he has the damn keys, he doesn’t even work here”. And people said a lot of other things, which made me more embarrassed than I was. Not because I gave him the keys because that I had those keys for two years for someday like this to humiliate myself in most crowd area in the city.
Now I remember Yan's last words, he was right I can't forget him in rest of my life even I want it.
written by Mohammad Hosseini

Tuesday, September 9, 2008

Seeing myself in my friend

خیلی جالبه که با گذشت زمان انسانها اینقدر عوض می شوند یادم نیست کجا خواندم که نوشته بود اگر کسی را حتی برای مدت چندماه ندیدید خوب بررسی کنید چون ممکن است حرکتی از او ببینید که کاملا قافلگیر کننده باشد .. من نمی خوام کس خواصی را مثال بزنم ولی همین دوماه پیش که ایران رفتم انگار با آدمهای جدیدی برخورد می کردم خیلی رفتارها عوض شده بود البته آخرین بار چهار سال پیش آنجا بودم اما خوب تغییرات هم خیلی زیاد بود ... بگذریم

همیشه خواسته های ما در خواسته جامعه پنهان است و اگر زمانی دریافتیم که واقعا چه می خواهیم آن موقع است که اولین قدم به سمت رهایی را برداشته ایم
بیایید طبیعی باشیم .... نه مهربان نه خشن نه ملایم و نه تند نه سر به زیر و نه پر رو نه انعطاف پذیر و نه سخت
ترس از دست دادن دیگران را با محبت بی جا کردن به دیگران اشتباه نگیریم
این روزها انسانها دلسوز نمی خواهند بلکه درختی برای تکیه دادن می خواهند پس بیایید به جای اینکه از دلمان برای دیگران استفاده کنیم کمی از دستهایمان برای دیگران کمک بگیریم
لحظه ای که به نقطه ای رسیدی که دیگر از زندگی چیزی نمی خواهی یعنی روح خود را گم کرده ای
لحظه ای که دیگران از اشتباهای تو به راحتی صرف نظر می کنند یعنی اینکه آنها کاملا از تو قطع امید کرده اند
لبخند را فراموش نکن حتی اگر دروغین است زیرا هیچ چیز به تنهای معنی ندارد مگر آنکه ما به آنها معنی ببخشیم

خیلی دوست داشتم یک بار دیگر او را ببینم همیشه آرزوی من هم صحبتی با او بود سالها گذشت و دیروز دوباره او را دیدم کمی پیر شده بود و خمیده دیگر نگاهش برق نداشت و قامتش کوتاه تر به نظر می آمد مانند مردم کوچه بازار حرف می زد و هوشمندی در صورتش جای خود را به گمشدگی داده بود تمام عشقش بارور کردن اطرافیان بود که به او عظمت و احترام می داد اما دیروز تمام فکرش پیدا کردن دوست قدیمی بود تا لحظه اکنونش معنی پیدا کند زمان می گذرد و ما در گذشت زمان آرام آرام گم می شویم

دلم برای گمشدگیم می سوزد چقدر غریبه شده ام چقدر فاصله گرفته ام چقدر دیگر خودم نیستم اول گمان می کردم که چه احساس خوبی اما حالا می بینم چه ترفند بزرگی
کاش معنی دیگران را دوباره می فهمیدم کاش طعم زمان زیبای لذت همکاری و دلتنگی را دوباره می چشیدم اما این به معنی بزرگ شدن است و چه آرام و ناخواسته بزرگ شدیم و نفهمیدیم
قلبم می تپد چشمهایم میلرزد و بدنم مدام سرد وسردتر می شود احساس می کنم چیزی از درونم گم شده است ترس آرام دامن سیاه خودش را به من نشان می دهد و تازه می فهمم من همه چیز را سیاه و سفید می بینم از کی دنیا دیگر برای من رنگی نیست یادم نیست یادم نیست
صدای عزیزانم هر هفته از پشت فرسنگها سیم و کابل به گوش می رسد اما احساسشان در پشت مرزهای ملیت زندانی شده است انگار که در صحنه تئاتری هستم که تمامی لامپها خاموشند .. بعضی وقتها گریه ها و لبخند ها بی صدا هستند و تاریکی مانع از دیدنشان می شود


Monday, September 8, 2008

Two Facts of Social Life

Today I was reading a book and I saw two interested paragraphs and I tough it will good if I share it with people
FIRST PARAGRAPH: “People are sad because they are prisoner of their personal history. Everyone believes that the main aim in life is to follow a plan. They never ask if that plan is theirs or if it was created by another person. They accumulate experiences, memories, things, other people’s ideas, and it is more than they can possibly cope with. And that is why they forget their dreams. “
I think I mentioned same subject before in one of my friendly chats. The point is most people are lost in their societies. They really don’t know what their dreams are about. They were learned how to follow normal society rules and put step in the same foot steps as others. And if somebody wants to sign his own song then he will be adjusted to annihilation. One time a friend of mine (Mehdi Janghi) said, “the layers of society are really strong and it kills people who are between them”. That means each society is designed to many layers and you should live in one of those layers, but not between them on your own layer, then you can service.
SECOND PARAGRAPH: “that is why it is so important to let certain things go. To release them. To cut loose. People need to understand that no one is playing with marked cards; sometimes we win and sometimes we loose. Don’t expect to get anything back, don’t expect recognition for your efforts, don’t expect your genius to be discovered or your love to be understood. Complete the circle. Not out of pride, inability or arrogance, but simply because whatever it is no longer fits in your life. Close the door, change the record, clean the house, get rid of the dust. Stop being who you were and become who you are.”
It is interesting that the facts of life are same for every body and it doesn’t matter who you are and where you born. You always will be ended up with same question of life. Even most people are same but not all of them have a chance to show themselves, but it doesn’t means there is nothing to show, look at this link even a simple move from nobody can make million of people to laugh and makes that person celebrity.