Thursday, September 25, 2008

The Lights of Respect

بیگانه بودن به یک محیط و فرهنگ خاص زندگی را از این چیزی که هست پیچیده تر می کند خیلی وقتها مسائل ساده ای که در سرزمین بومی خودمان بسیار عادی و معمولی جلوه می کرد در یک فضای دیگر با مردم جدید بسیار غیر طبیعی و غیر قابل تحمل جلوه می کند. نمی دانم وقتی ما قدم به یک محیط نا آشنا می گذاریم آیا انتظاراتمان بالا می رود یا اینکه حساستر می شویم . اینکه کسی به نوعی بخواهد هویت فردی و شخصیت اجتماعی افراد را ندیده بگیرد آزار دهنده است. ولی خوب زندگی واقعی تشکیل شده از یکسری آدمها با خصوصیات متفاوت و کلی قوانین اجتماعی عجیب و غریب که بخواهی یا نخواهی گاهی وقتها تو در مقابل آن قوانین به عنوان یک محکوم قرار می گیری و برای اینکه دامنه این محکومیت را به کمترین میزان خود برسانی تمام تلاشت را می کنی که پا را از حد قوانین فراتر نگذاری اما خوب خود همین باعث می شود بعد از یک مدت چیزی دیگر از شخصیت واقعی تو باقی نمی ماند و تو در همین روزمرگی قانونمند خود خلاصه خواهی شد درست مثل بیشتر مردم در جوامع مدرن. نمی دانم تا چه حد اینگونه در یک مدار خاص زندگی کردن به جوامع کمک می کند اما همین قدر می دانم که هر چه زندگی اجتماعی امنیت بیشتری پیدا می کند به همان اندازه مسیر حرکت انسانها باریکتر می گردد. خیلی وقتها آدم به جای می رسد که دوست دارد مانند یک موجود سرکش طغیان کند و تمام این چهارچوبها را کناری بگذارد و در یک فضای بزرگ و بی انتها بدور از تمامی قوانین دست و پا گیر اجتماعی به پایکوبی غریزی خود برسد. اما خوب در دنیای واقعی همین دویدنهای سرکشانه گاهی وقتها باعث می شود گروهی نحیفتر زیر دست و پا لگدمال شوند. مثال بارز آن اینکه در زندگی امروز ما حتی حق داد زدن هم نداریم و یک جور زندانی تمدن نو هستیم تمدنی که به تو امکان می دهد در چهارچوبهای روزانه اش قدم برداری و از امکانات موجود که بوسیله جمع تهیه می شود استفاده کنی و همزمان افساری از کنترل بر گردن تو قرار می دهد تا به همان میزان به دیگران سود برسانی و امنیت را برای آنها برقرار کنی.

پاهایم می لرزند ... همیشه از بلندیهای نامعلوم حقیت می ترسیدم ... دست در گریبان امروزی خود می کنم و تنها چند دانه کبریت کوچک از تمام آن نور حقیقتی که با خود داشتم برایم باقی مانده است ... اینجا ظلمات است و باد تند و سردی می وزد ... چگونه می شود در لبه پرتگاه هویت فردی و بدون پناه با آن دو سه دانه کبریت نحیف راهم را پیدا کنم ... به غریزه نگاه می کنم که اکنون زیر انبوهی از زخمهای قوانین اجتماعی آخرین نفسهای خودش را می کشد ... هیچ راهبری باقی نمانده جز اصول غیر طبیعی و خود ساخته بشری برای ادامه زندگیه بیفکرانه اجتماعی ... می دانم هر قدمی با دانشهای آموخته ام بر دارم دراستای تاریکتر شدن و به عمق سیاهی رفتن است ... با تمام امید اولین کبریت حقیقت را در پناگاه دستهای باورم روشن می کنم ... نگاه نوزادی تازه به دنیا امده ای را در آن روشنائیه ضعیف می بینم که به دنیای بیرون به عنوان یک معمای زیبایه حل نشده می نگرد و دستش را به سمت صورت من دراز می کند تا همزاد پنداری را با نوک انگشتان نورسش کشف نماید... کبریت با یک زوزه تند و سرد باد قانونمندهای نابخردانه خاموش می شود ... چشم جامعه بینم را می بندم و سعی می کنم تصمیمهای برنامه ریزی نشده کودکی را بیاد بیاورم ... یک تصویر کم رنگ از لحظه با خود بودنها در ذهنم ظاهر می شود ... غریزه زخمی حالا تکانی به خود می دهد و با تمام نیروی حقیقتش که در او باقی مانده است قدمی به سمت ناشناخته های گم شده در تربیت اخلاقی بر می دارد و با این قدم به سمت پرتگاه تاریکی که جامعه رهنمون کرده است نزدیکتر می شود ... من هم به دنبال غریزه زخمی قدمی به جلو بر می دارم ... برخلاف اصولی که بر جای جای بدن پاره پاره انسانی حک شده است تاریکی مطلق جای خود را به نور ضعیف خلوص می دهد ... باد سرکش پایبندی های اجتماعی کمی ملایم تر می شود و جبر ساختگی کمی خود را پنهان می کند ... تازه به یاد می اورم که چقدر چشم بصیرت ما با ترسهای و چهارچوبهای روزمره و ناپیدای مدرنیته نابینا شده است ... غریزه جان بیشتری می گیرد و قدم دومش را برای کشف ماهیت ظلمات در تاریکترین نقطه مبهم بودن می گذارد ... ترس از منتها الیه وجودی من نعره خوفناکی می کشد و آخرین چنگهای تیغ الودش را بر بدن رنجورغریزه وارد می کند تا شاید او را از حرکت باز ایستاند ... ناله ای جانکاه بلند می شود و تمام بدنم را لرزی از شک فرا می گیرد ... تلاش می کنم تا بیشتر متمرکز شوم و بتوانم قدمهایم در تاریکیهای ناخودبینی ایمان بیاورم ... قدم بعدی را به سمت بازگشت ممنوع شده بر می دارم ... حجم بزرگی از بایدهای دروغین در کنار من جابجا می شود ... گوی درمیان جمع بزرگی از کورهای اجتماعی هستم که همه آنها به سمت بی هویت شدن می روند ... من ایستاده ام چون سدی کوچک در میان موجی خروشان ... ضعیف اما واقعی ... همه آنها با دست و پاهای قوی اخلاقی و چشمهای نابینای حقیقت تکانی می خورند و با فشار بیشتری من را به سمت بی تفکری حل می دهند ... اما شلعه کوچک درون بینیم به من می گوید که باید قدم بعدی را ژرفتر بگذارم و در زیر آن همه اصول باید ها و نبایدها مقاومت کنم ... اه خدای من با این قدم گوشه ای از چشم واقع بین بشرییم باز می شود ... حالا انبوه مردم بخواب رفته در حال حرکت را بهتر می بینم ... آنها مسمم به سمتی نامعلوم در حرکتند همه چیزدر نگاه تازه واقعیتم رنگ جدیدی می گیرد و باد سرد بی تفاوتیها کاملا آرامتر می شود ... دیدن آن هم افراد یک شکل با چشمانی بسته در مسیر پرتگاه باید بودنها اصلا خوشایند نیست ... کودکی نگاه من را می گیرد و لبخندی می زد او تنها کسی است در آن جمع گمشده هنوز رنگها را باور دارد ... چیزی عجیبی در درونم حس می کنم ... نیرونا آشنائی مرا به سمتی می کشد ... توان کافی برای مقابله با ان را ندارم زیرا او ریشه در قوانین هزار ساله بشری دارد ... این جبرساختگی من را به خارج از جمع محصور شده هدایت می کند ... جای که سکوهای تنهای , آگاهی و نیستی قرار دارند ... نمی دانم این قدرت کهنه اندوهناک برای من چه سرنوشتی می خواهد ... اما خوشحالم که دیگر ترس مسخ شدن در تاریکی و سرمای انزوای اجتماعی را ندارم ... به جیبهای سنگینم نگاهی دوباره می اندازم که اکنون پر از نور حقیقت و رهایی شده اند و جملات زیر را با خود زمزمه می کنم ...
آیا ما آفریده شده ایم تا به دیگران معنی زندگی بدهیم و از دیگران معنی زندگی بگیریم؟ ... جمع دیگران را دوست داریم که هویت هر روز ما را نمایانگر باشد و کم کم به کامل تر شدن دروغین ما کمک کند و بعد با هویت کاذب عمیقتر و به همان میزان مسئولیتها نا لازم بیشتر به کسب رضایت ساختگیمان برسیم ... هیچ نمی دانیم که در پایان راه ... ما می مانیم با پرونده ای از مردم پروری و چند نشان فلزی براق که نشان دهنده تلاش بی وقفه ما برای جامعه سرد ساختگی است ... اگربه درون نگاه کنیم می بینیم که از خودمان هیچ چیز باقی نمانده و ما در یکی از روزهای شلوغ جامعه در گوشه ای ناپیدا گم شده بودیم و حتی خبر هم نداشتیم ... یک واقعیت مسلم این است که ما باید حقایق اطرافمان را بپذیریم و بدانیم که اگر دری از واقعیت بر روی ما بسته است درهای دیگری باز هستند که از آنها می شود به انتهای قانونمند نفس بشری رسید ... اگر نمی توانیم در نیمه شب خاموش , میان خانه محصور , بلند فریاد بکشیم اما می توانیم فریاد را بر بوم سفید , در زیر نور آرام چراق , بدور از چشم جامعه شکایت کننده , نقاشی کنیم


4 comments:

Anonymous said...

salam mamnoon ke be weblogam sar zadin. man faride mostowfi ro nemishnasam ... shyadam faramoosh kardam

Anonymous said...

salam khobi .be nazare man jesme ansane azadaro mishe zendani kard vali rohe ono na .man be in zendegi ba tamam sostihash khosh binam va dost daram ansan basham har yek az ma hanoz dar darone khod chizi ra darad ke baraye basaziye donya zarori bashad aghtedare fardi dar darone har yek az ma ast va ba mast ke har vaght bekhahim az an bahre mijoim ma sahebe gharizeye niromandi baraye bagha hastim va daraye arezoei shadid baraye zistan .ino bedon omid va tavakol be khalegh kelide hameye darhast ma afaride shodim ke azmayesh shavim .bashad ke mokhles bashim.. movafgh bashi.khatere.

Mohammad said...

to khatereh: جملات شما درست اما چیزی که من همیشه دوست دارم بدانم این است که چقدر از باورها و رفتارهای ما کاملا مال خودمان هست و چقدر از آنها کپی برداری از سنتهای همیگشی انسانی ... چون عقیده دارم تنها زمان رسیدن به هدف نهایی ممکن است که قدم در راه خودساختگی خالصانه بگذاریم

Anonymous said...

salam.ba shoma movafeghm amaaz anja ke raftarha va bavarhaye ansan az haman dorane kodaki yani famidan aghaz mishavad va kodakan be dalile natavani be digaran motaki mishavand hoviyate anha be daste nirohaye bironi shekl migirad va hagh antekhbi nadarand chon hamye dadeha ra az mardom va ashyae mohite nazdike zendgiye khod daryaft mikonand be nazare man asteghlal omdetarin niyaze nojavani ast chon ansane mostaghel mitavanad baraye khod hadaf va rahairo antekhab kone va be dalile aghl dashtan hamishe be tabadole nazar mipardazad va in khod dalile ansan bodan .movafagh bashi.. khatere