Monday, September 15, 2008

Let see it again

گاهی وقتها از خودم خیلی بدم میاد با اینکه همیشه سعی کردم تو نگاه اول روی ادمها قضاوت نکنم اما گویا اثرات تربیتی دوران کودکی روی من این قدر زیاد هست که تا یکی را می بینم سریع با پیدا کردن اولین ایرادهای اون فرد چشمم را به روی تمامی خصوصیات بارز آن می بندم و بدتر از همه اینکه طبق روال معول و ناپسند جامعه همه چیز را با زشتی ، زیبای ظاهری و ارزش مادی آنها می سنجم ... امان از این روحیه که خیلی عمیق در من و افراد مثل من نفوذ کرده و ما را مانع از دیدن حقایق زیبای زندگی اطرافمان می کند...

همیشه این را شنیدین که افراد عقیده دارند که زندگی آنها ارزش داستان شدن دارد و چه خوبه اگر همه داستان آنها را بدانند و شاید کمکی برای دیگران باشد و من همش می گفتم ای بابا بی خیال همه همین طورند اما الان می فهمم درسته که همه زندگی تقریبا مشابهی دارند اما هر زندگی ارزش خودش را دارد و یکسان بودن آنها چیزی از ارزش آنها کم نمی کند چون گاهی وقتها مرور ساده یک انسان کاملا معمولی به آدم چیزهای را یاد می دهد که هزار تا مطلب علمی و اجتماعی از بیان آن ناتوانند چون الان من عقیده دارم که در زندگی هر کسی لحظاتی وجود دارد که خیلی مهم و سرنوشت ساز هستند و نهوه بر خورد آدمها با این لحظات از آنها انسانهای متفاوت با تواناییهای متفاوت می سازد ....

همیشه شلوغی و با دیگران بودم را دوست داشتم و گمان می کردم که به من مفهوم بودن می دهد اما دیروز فهمیدم این من هستم که به محیط اطرافم معنای بودن می دهم از حالا تنها بودن بی معناست چون هرکجا باشم اطراف با من معنا پیدا خواهد کرد ....
گاهی وقتها گمان می کنم ما چیزی جز خاطراتمان نیستم چون هروقت آنها را با دیگران تقسیم می کنم ان وقت است که مرزهای بودنم را بهتر می توانم لمس کنم ....
یک کتاب ساده در هوای نیمه آفتابی با قهوه ولرم در فنجان سفید بر روی صندلی تنهای در کنج شلوغ کافی شاپ در مقابل دختر خجول تجربه ها با لبخند گرم قهوهچی در سرمای ملایم پاییزی با عکسی از یاد شهر بچگی ها در کتاب و پرواز زنبور طلای در جستجوی طعم شیرین و پیره زنی در پیاده رو با سبد رنگی خرید چقدر بعضی روزهای زندگی زیبا هستند .....
همیشه به خواسته هایمان خواهیم رسید پس چقدر خوب است که برای چه خواستنهایمان بیشتر وقت بگذاریم ......
همه دوستش دارند و تنها علتی که برای آن پیدا کردم این بود که او زندگی را ساده می بیند و سادگیش را دوست دارد .....
آیا این من هستم که دنیا در اطراف من شکل گرفته است ... زیرا هیچ وقت نتوانستم دنیا را از زاویه دیگری ببینم .... اما همیشه شنیدم که ما تنها جزی از این مجموعه بزرگ هستیم ... اما من که هرکجا رفته ام هرچه دیده ام همیشه من در مرکز تمامی آنها قرار داشته ام .... مشکل کار کجاست

No comments: