Tuesday, September 9, 2008

Seeing myself in my friend

خیلی جالبه که با گذشت زمان انسانها اینقدر عوض می شوند یادم نیست کجا خواندم که نوشته بود اگر کسی را حتی برای مدت چندماه ندیدید خوب بررسی کنید چون ممکن است حرکتی از او ببینید که کاملا قافلگیر کننده باشد .. من نمی خوام کس خواصی را مثال بزنم ولی همین دوماه پیش که ایران رفتم انگار با آدمهای جدیدی برخورد می کردم خیلی رفتارها عوض شده بود البته آخرین بار چهار سال پیش آنجا بودم اما خوب تغییرات هم خیلی زیاد بود ... بگذریم

همیشه خواسته های ما در خواسته جامعه پنهان است و اگر زمانی دریافتیم که واقعا چه می خواهیم آن موقع است که اولین قدم به سمت رهایی را برداشته ایم
بیایید طبیعی باشیم .... نه مهربان نه خشن نه ملایم و نه تند نه سر به زیر و نه پر رو نه انعطاف پذیر و نه سخت
ترس از دست دادن دیگران را با محبت بی جا کردن به دیگران اشتباه نگیریم
این روزها انسانها دلسوز نمی خواهند بلکه درختی برای تکیه دادن می خواهند پس بیایید به جای اینکه از دلمان برای دیگران استفاده کنیم کمی از دستهایمان برای دیگران کمک بگیریم
لحظه ای که به نقطه ای رسیدی که دیگر از زندگی چیزی نمی خواهی یعنی روح خود را گم کرده ای
لحظه ای که دیگران از اشتباهای تو به راحتی صرف نظر می کنند یعنی اینکه آنها کاملا از تو قطع امید کرده اند
لبخند را فراموش نکن حتی اگر دروغین است زیرا هیچ چیز به تنهای معنی ندارد مگر آنکه ما به آنها معنی ببخشیم

خیلی دوست داشتم یک بار دیگر او را ببینم همیشه آرزوی من هم صحبتی با او بود سالها گذشت و دیروز دوباره او را دیدم کمی پیر شده بود و خمیده دیگر نگاهش برق نداشت و قامتش کوتاه تر به نظر می آمد مانند مردم کوچه بازار حرف می زد و هوشمندی در صورتش جای خود را به گمشدگی داده بود تمام عشقش بارور کردن اطرافیان بود که به او عظمت و احترام می داد اما دیروز تمام فکرش پیدا کردن دوست قدیمی بود تا لحظه اکنونش معنی پیدا کند زمان می گذرد و ما در گذشت زمان آرام آرام گم می شویم

دلم برای گمشدگیم می سوزد چقدر غریبه شده ام چقدر فاصله گرفته ام چقدر دیگر خودم نیستم اول گمان می کردم که چه احساس خوبی اما حالا می بینم چه ترفند بزرگی
کاش معنی دیگران را دوباره می فهمیدم کاش طعم زمان زیبای لذت همکاری و دلتنگی را دوباره می چشیدم اما این به معنی بزرگ شدن است و چه آرام و ناخواسته بزرگ شدیم و نفهمیدیم
قلبم می تپد چشمهایم میلرزد و بدنم مدام سرد وسردتر می شود احساس می کنم چیزی از درونم گم شده است ترس آرام دامن سیاه خودش را به من نشان می دهد و تازه می فهمم من همه چیز را سیاه و سفید می بینم از کی دنیا دیگر برای من رنگی نیست یادم نیست یادم نیست
صدای عزیزانم هر هفته از پشت فرسنگها سیم و کابل به گوش می رسد اما احساسشان در پشت مرزهای ملیت زندانی شده است انگار که در صحنه تئاتری هستم که تمامی لامپها خاموشند .. بعضی وقتها گریه ها و لبخند ها بی صدا هستند و تاریکی مانع از دیدنشان می شود


No comments: