Tuesday, December 30, 2008

A Short Moment

مدام در سلسله بی پایان زندگی دور می زنم
اندوه از گوشه تنهای بر دستان لرزان من خیره شده
خرد سالهاست که تسلیم روزمرگیست و تغییر نطفه ای زاده نشدنی از آن
همه چیز در حال کمرنگتر شدن است و می دانم که بی رنگی انتهای سردرگمیست
اینجا منم مردی زندانی در باورهای جامعه ، که تنها رهاییش اشکهای آزردگی اند ، و شاه راه امیدش از گذرگاه مرگ می گذرد
همه مردم زادگاهم در یک جریان پیوسته به یک سمت نامعلوم آشفته وار در حرکتند همچون غبار نمکی‌‌ سرگردان در شنهای داغ صحرا
حدیث شدن افسانه لحظه به لحظه ای شده و تلاش تنها مجرای معاشش
چون شمعی کوچک در میان ظلمات بی انتها ، دست در دست فنا به سمت نبودن رفتیم و عشق را سنگفرش جاده تنهای کردیم
در آن همهمه بی کسی ، پیر شهر در بستر انتظار ، میان مردمی از جنس خواهش ، هویت را زمزمه می کرد

TWOD-022

Normal people are confusingly copying the life from the society and the intelligent people are wisely searching truth in their privet
مردم عادی همیشه سرگردان در جمع به دنبال کپی کردن زندگیند و نخبگان همیشه آگاهانه در تنهایشان به دنبال کشف حقیقتند

Friday, December 26, 2008

Robsah Heserpi

متن زیر می دانم زیبا و هنرمندانه نیست مثل بقیه متنهایم (چیزی که مسلم هست من هنرمند نیستم) اما زاده دقدقه روزمره من است امروز بعد از ظهر این شعر سهراب را زمزمه می کردم و بدون اینکه بخواهم شعر در ذهنم مدام شکل عوض می کرد گویا می خواست با عوض کردن خودش چیزی به من بگوید سعی کردم آن عوض شدن را بنویسم که به شکل زیر در آمد و بد دیدم شعر دقیقا با دقدقه فکر من چطور تغییر شکل داده. اما من هنوز شعر اصلی را به اندازه روز اول که شنیدم دوست دارم. و این تنها یک شکایت روزمره است

قایقی ساختم انداختم به آب تا دور شوم از این خاک غریب و بیابم کسی را که در بیشه عشق بتواند قهرمانان را بیدار کند
قایقم تور نداشت و دلم مملو بود از آرزوی مروارید. شهر را یافتم اما نه بیشه عشقی بود و نه قهرمانی در آن
با خودم گفتم همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا تا شاید بیابم حقیقت گمشده بودن را
در میانه راه پریان سر از آب بیرون می کردند و می فریبیدند تنها ماندگار سنتی باور هایمان را و در آن تابش تنهای ماهی گیران دل فروختیم به فسون گیسوهاشان
اما همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند دورتر باید رفت دورتر باید رفت
مردان تمام شهر ها در حسرت اساطیر بودند و زنان سرشار تر از خوشه انگور و هیچ سر خوشی برای تکرار نبود
نمی دانستم آیا دورتر باید شد زیرا شب وسعتی به اندازه بالهای حقیقت داشت و گاهی حقیقتش غمگین و تاریکیش هولناک بود
نوبت پنجره ها که رسید پشتش سرمای زمستان بود که زوزه سر می داد
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند زیرا این تنها چیزی است که برایم باقی مانده
شهر ها را گشتم یکی بعد از دگری و ندیدم که در آنها پنجره ها رو به تجلی باز شوند
بامها اینجا پر از کبوترانی است که به انزوای کوچک هویت بشری می نگرند و دست هر کودک ده ساله انبوهی از روزمرگیست
مردان این شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک میز کار به یک خلوت تنهای در گوشه کافی شاپ
خاک موسیقی کلاسیک دارد و آواز مرغان اساطیر از پشت بلندگوها چه بیمارگونه است
گمان می کنم که پشت دریاها دگر شهری نیست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان باشد
محققان اینجا وارث هویت شکسته میهنشان هستند و برده دانششان
پشت دریا ها هیچ چیزی نیست و قایقم در راه ترک خورده است

Tuesday, December 23, 2008

TWOD-021

Time flies fast and puts us front of our certain wishes, and we are wondering that what we should ask for next to not repeat same mistakes
زمان زود می گذرد و ما را در مقابل آرزوهای به وقوع پیوسته قرار می دهد و ما سرگردان از اینکه نمی دانیم دوباره چه بخواهیم که اشتباه نکرده باشیم

Monday, December 22, 2008

near Christmas drunken attitudes are pick up lines

We are near Christmas and every bar in the town is full of desperate people who are searching for a partner. They are drunk and they will come with you as soon as they find you are accepting them. These days society puts a lot of pressure on young people and most of them are lost in those unwritten rules. As far as I know, people became more and more be careful about their privet life and they don’t want to get hurt so that makes them like the persons who don’t like to do any risk for their future. But how can we live if there is no risk in the life and how boring the life will get in those strict rules. In the normal night time when people go to bar they try to find their ideal person. For the girls there always is a guy who is coming on white horse and everybody love him but he will be her hero for rest of his life with strong love and unbroken engagement. And for boy, there is a princess with all beauty and money that who falls in the unquestionable love with him and doesn’t matter what he dose she accepts him as the way he is. But real life is not like that and I don’t know why most people don’t want to accept it. Usually when there is no pressure on people, they are searching their dream and end of year when the time comes and nobody is there for them. They try hard to change their policy and at least have someone in their life even for short time. So then they get drunk and go to bar for searching love without judgment. I think either way is funny and unreliable. People should be more realistic and don’t look for good relation in their surrounded people’s dream. First they should know what they want from their life, search for it and then go for it when they find it. Definitely there will be mistake and disappointment but all of them are part of our experience and makes us stronger and wiser. We shouldn’t look at that what our immature friends are telling us or our parent decided. These our life with our need inside it and nobody knows it better than we do, so do what ever feel is good and don’t ask for help from people with judgmental eyes.

Thursday, December 18, 2008

TWOD-020

our friends have few categories such as those friendships that started in big community, or started in small community, or just established based on only existent people.
دوستان اطراف ما چند دسته اند دوستانی که از میان یک جامعه بزرگ انتخاب شده اند دوستانی که از میان یک جامعه کوچک انتخاب شده اند و دوستانی که از میان تنها افراد موجود انتخاب شده اند

New Born of God

همیشه فکر می کردم آدم با بزرگتر شدن مسایل اطراف را بهتر درک می کند و قدرت کنترل بیشتری به محیط اطراف دارد و همیشه فکر می کردم سردرگمی فقط مخصوص دوران نوجوانی است و نیازمند بودن جزو لاینفک کودک بودن است اما حالا که کم کم پا به عرصه میانسالی می گذارم می بینم که چقدر انسانها در مقابل مشکلات شکننده تر می شوند و چقدر حساسیتها بالا می رود و انسان بااینکه تجربه بیشتری که پیدا کرده اند اما مدام در حال کلنجار رفتن با زیر و بم لحظه های زندگی هستند اصلا فکر نمی کردم انسانی که تمام تلاش خودش را برای رسیدن به آرامش می کند نا آرامتر می شود اصلا باور نداشتم که زندگی می تواند ابعاد بسیار مرموز و پیچیده ای داشته باشد که گاهی ما را در تنهای خود به زانو در آورد چقدر سخت است دیدن این حقیقت که ما تنها عضو کوچکی از این دنیای بیکران هستیم و دنیا در مرکزیت ما قرار ندارد چه کسی فکر می کرد روزی تحمل درد کوچکی را هم نداشته باشیم چه کسی فکر می کرد آدمها در بزرگسالی می توانند از یک نوزاد هم نیازمندتر باشند. انسان تنها زمانی می تواند سربلند با سینه ای جلو به سمت بی نهایت حرکت کند که هنوز جلوه های متفاوت بودن را لمس نکرده باشد اصلا نمی خواستم قبول کنم که روزی من هم مانند آن مرد رهگذر در خیابان بی تفاوت به محیط اطراف قدم در ذهن خودم بر می دارم و به غیرواقعی بودن زندگی به اخم می نگرم . نمی دانم چه وقت و چگونه از دست رفت نمی دانم با چه چیز آمیخته بود نمی دانم از چه فرار می کردم که اکنون اینقدر گرفتار شده ام اما چیزی که تمام ذهن من را امروز به خود اختصاص داده تنها لبخندی آرام با رضایت کامل در گوشه تنهای خودم هست بدور از تمامی ترسها و نگرانی ها که حتی با سالها تفکر در مورد آنها حتی یکم هم به مرکز ترشح ان نزدیک نشده ایم. گاهی گمان می کنم که تمام افکار زاییده بشری برای دلیلی بوده است هر انچه که ما منبع قدرت می شناسیم برای این است که به بودن ما هویت بدهد گاهی گمان می کنم که فلسفه خلق شدن ما بسیار مهتر از ماست و تنها یک جنجال بی نتیجه با دوستان در گوشه کافه نیست حالا کم کم به اطمینان یقین می آورم که خلقتی در درون تمام انسانهاست که همه از روبرو شدن با آن گریزان هستند همه به دنبال یک سرگرمی یک مشغول کننده ذهن می گردند تا سرپوشی بر حضور آن بگذارند حالا می توانم کار شبانه روز یک اندیشمند را بهتر بفهمم که نه برای آشنا شدن با دنیای جدید است بلکه برای فرار از دنیای که می دانسته است. شاید برای من هم راهی به سمت سکوت یک سکون جاودان یک مرز از آزادی باشد اما گویا این چند صباح آخری که از من باقی مانده منظورم همین نیمه دوم عمر در پیش مانده است بتوانم حربه ای مانند تمام انسانهای معمولی بیابم تا یاد اور آینده باشد نه لحظه لحظه بی سرانجام . نمی دانم چگونه می شود دوباره دستها را به سمت خدای فراموش شده دراز کرد چطور می شود باور مرده حقیقت را دوباره جان بخشید و چطور می توان با تمام وجود داد زد که آیا تو در آن بالا حضور داری آیا فریاد رساننده ای هست کسی صدا ما را می شنود یا این هم یک دروغ بزرگتر است برای اینکه مشکل را دور بزنیم کاش اعتماد دوباره در من زنده می شد کاش می توانستم باور کنم او هست کاش می توانستم به خود بقولانم که با حضورش آرام خواهم شد اما چگونه گم گشده پیدا خواهد شد چگونه باور کنیم که تمام آن قدرتی را که نمایانگر خود می دانستیم دروغی بیش نیست چگونه بگوییم کدام اشتباه بود و کدام درست .حالا که دقت می کنم گریه های هر شب آن مرد در خانه خلوت همسایه برایم مفهوم پیدا می کند حالا می فهمم که برای گریه کردن تنها لازم نیست که درد جسمی داشته باشی که چه بسا گریه در کودکان است و منشا آن در بزرگان تنها روح آسیب دیده است حالا می توانم بدانم که گاهی زخم جسمی حتی می تواند التیام بخش نادرست روحی باشد نه اینکه آرامش کند بلکه مانعی برای پدیدار نشدنش باشد . نمی دانم چرا ذهنم یک لحظه آرامم نمی گذاردم مدام به دنبال حلاجی کردن نادرستها و بد جلو ه دادن زیبای هاست. از کجا ما به ارث بردیم این درد بی پایان را و به کجا خواهیم برد این رنج نا سرانجام را . کاش می شد رهرو آزاده بود نه اینکه در خیال یک راهبر تنها. نمی دانم کجای کار اشتباه بود و مسیر کی عوض شد و چرا اینقدر ما دور افتادیم اما می دانم که می توانست جور دیگری باشد هرچند که شاید بزرش را مدتها قبل ریخته بودند اما باید قبول کرد که برای هر جنبنده ای شرایط زندگیی هم فراهم شده وگرنه در یک حلقه گمشده برای همیشه دور خواهیم زد . خدایا تولد دوباره ات را تبریک می گویم .....

Monday, December 15, 2008

TWOD-019

Human are always challenging their potentials to find out that how far they can go for being good or bad, winner or looser, social or secluded, useful or harmful
انسانها ناخوداگاه بار ها خودشان را در معرض آزمایش قرار می دهند تا به مرزهای زندگی خودشان شکل بدهند اینکه تا چه حد می توانند بد باشند یا خوب و یا اینکه موفق یا بازنده , اجتماعی یا منزوی , مفید یا مضر

Technological Art

These days winter is showing its real face and cold wind gets through to all my jacket layers and touches the skin smoothly. Actually these days are mostly around zero degree but I was expected much colder before coming in Sweden. After all I feel this is not bad winter some how winter should be like this.

I was walking in the street last weekend and looking at shiny Christmas signs hanging in every corners of city. Most restaurant are crowded by people who came to celebrate early Christmas and eat Special Swedish Christmas Dish and preparing for incoming holiday. I like walking in the street at night under a lot of light and soft snow. It feels more Christmassy when you have actual snow and Christmas tree in town.

After an hour walking and enjoying weather, I went to my usual coffeehouse to finish my present book (The Lost Weekend). I mentioned this book previously, it old novel that was popular in 40’s and became famous movie with same name at 1945. I like whole story but everything goes so slowly and there are many unnecessary descriptions for everything. For example in first chapter when main character seat on his chair and thinking about his brother the writer start describing a lot of details about house and everything inside it for in few pages and I couldn’t use those descriptions to find relation to the main body of story or main characters personality. It was possible to get readers same image of descriptions by few sentences such as The Invention of Solitude by Paul Auster. Even I didn’t like Auster’s story because of black drama but the writing skills was strong and you could have really good imagination about the father’s house in few sentences not some pages. Anyway, even the story and whey of telling it has old structure but subject is still interesting for me to follow. After two hours readying I finished chapter two even I don’t want to stop but it’s time to go home and wake early morning for work.

Today after work, I was arranging some photos that I got in Electrohype Exhibition in Malmo. This Exhibition was the biennial for computer based and technological art. The exhibition give an updated picture of the scene for newly created electronic art by presenting 14th works by some international artists. The biennial holds a common theme about time and ongoing processes. In the exhibition the viewer invites to experience works that are independent machines slowly working in a methodical way, alongside with objects that are animated with, for example, motors and lights and yet others controlled via mathematical rules. Other works show on a change in our perception of time or of our physical existence. Most interesting peace I saw that was Live2 by Bill Vorn from Canada. Live2 was a light installation based on the classic algorithm Game of Life. Each light represents an individual in an extremely simplified model of how life can be self-organizing. The individuals are born, live or die according to simple rules governed the surrounding neighborhood. I’m sure you can find more details in internet but when as a visitor I was front of the light board I could totally feel the flow of life in simple lamp network. Second interesting peaces was two robots that one of them could sense the motion and other could sense the distance and they had interesting conversation based on their observation from surrounded area. You could see this conversation on the big board behind them. I think sometime is really good to simplify the nature to understand its mechanism more clear and I should say it is really enjoyable as well.

Thursday, December 11, 2008

The Light of Dream

حسابي کتک خورده بودم به زور روسري را روي سرم نگاه داشته بودم اما چيزي که بيشتر ناراحتم مي کرد کتکهاي بود که مادرم خورده بود او تمام تنش مي لرزيد و تنها باعث آن من بودم نبايد طوري داد مي کشيدم که او مجبور شود دخالت کند تمام بدنم درد مي کرد بزور دستم را تکان دادم مي ترسيدم آسيب جدي ديده باشد اما خوش بختانه چيزي نشده بودم خودم را کمي جمع و جور کردم سرم کمي گيج مي رفت انگار از سنگ ساخته شده بودم که زير اين ضربات سنگين باز دوباره از جايم بلند مي شدم به طرف مادر رفتم دستم را روي صورتش کشيدم اصلا دوست نداشتم او را آنطور ببينم مدام گريه مي کرد و زير لب چيزي زمزمه مي کرد سرم روي سينه اش گرفتم بدون صدا کردن شروع به اشک ريختن نمودم بايد تمرين مي کردم بايد ياد مي گرفتم که ديگر با صداي بلند گريه نکنم بايد ياد مي گرفتم همه چيز را بپذيرم ....
کنار اتاق نشسته بودم و کتاب آدمها و موشها در دستم بود تا به حال چند بار آن را خوانده بود و شخصيتهاي داستان را کاملا مي شناختم گوئي با آنها مدتهاست که زندگي کرده ام تنها کتابي داستاني بود که داشتم و تنها سرگرمي روزهاي بلند تابستان برادرم آنطرف اتاق خوابيده بود و مادرم هم توي حياط طبقه پائين لباس مي شست چشمهايم روي کتاب سنگيني مي کرد خواب آرامي در چشمهايم جريان داشت اما ترس از برادرم مانع از خوابيدنم مي شد او عقيده داشت دختر نبايد جلو برادر بزرگش دراز بکشد اصلا حوصله دردسر نداشتم ضمن اينکه بيرون رفتن از اتاق هم برايم ممنوع شده بود تمام روز را در گوشه اتاق يا در آشپزخانه گذرانده بودم مدام با خودم فکرهاي جور به جور مي کردم............ سنگيني خواب توي چشمهايم کم کم بيشتر اذيتم مي کرد مدام خودم را کنترل مي کردم براي اينکه خواب به من غلبه نکند وارد آشپزخانه شدم وقتي از کنار برادرم عبور مي کردم چادرم را محکم دور خودم پيچيدم تا مبادا قسمتي از پايم را ببيند دفعه قبل بخاطر اين موضوع حسابي کتک خورده بودم آرام آبي به صورتم زدم و برگشتم. گوشه اتاق چادرم را دورم پيچيدم و به ديوار تکيه دادم اما خواب دست از سرم بر نمي داشت توي ذهنم صحنه هاي کتاب را تعقيب مي کردم که چطور يکي از شخصيتها عاشق موش بود و به خاطر علاقه اي که به آنها داشت آنها را آنقدر در دست فشار مي داد که مي مردند و به آن زن و ......
درد زيادي در گوشه بدنم احساس کردم با سرعت بيدار شدم آره من خوابم برده بود و برادرم را با چشماني خون آلود بالاي سرم ايستاده بود همچون خرگوشي که به دام گرگي افتاده ترسيده بودم تند تند شروع به التماس کردن کردم..... برادر ببخش حواسم نبود خوابم برد نمي خواستم جلو تو پاهايم را دراز کنم بخدا تکرار نمي کنم بخدا..... که برادرم با لگد به جانم افتاد تمام تنم از ترس مي لرزيد بياد دفعه قبل افتادم که زاري من باعث شده بودم مادرم دخالت کند و او هم بيشتر از من آسيب ببيند با تمام تلاش جلو گريه ام را گرفتم ديگر نمي خواستم التماسش کنم آرام سرم را در ميان دستهايم گرفتم و هيچ چيزي نگفتم هيچ چيز و او همچنان به لگد زدن و توهين کردن ادامه داد با گوشه پا محکم به سرم زد طاقتم سر آمده بود اشکهايم جاري شد ولي باز سعي کردم چيزي نگويم اشک در چشمانم جريان داشت ضربه محکم ديگري و ضربه هاي بعدي گناه من چه بود که تنها يک اتاق داشتيم گناه من چه بود که خوابم برده بود گناه من چه بود که پسر همسايه براي گرفتن کبوترش به بالاي پشت بام آمده بود و من را موقع ظرف شستن در حياط خانه ديده بود گناه من چه بود که دختر بودم گناه من چه بود......... کم کم حس من از ضربه ها تنها تکانهاي بود که در اثر آنها مي خوردم گويا درد را احساس نمي کردم حالا مي توانستم بخوابم شايد براي هميشه ضربه ها دردي نداشتند چه جالب.....
چشمانم باز شد با سرعت خواستم از جايم بلند شوم که احساس کردم نمي توانم بيرون به نظرم تاريک مي آمد دستهايم را آرام تکان دادم دست کسي را در کنارم احساس کردم دست مادرم بود تا دستم به او خورد گويا که خواب بود بيدار شد به آرامي گفت بيدار شدي خدا را شکر بيدار شدي بيدار شدي و بعد بلند پرستار را صدا زد...
صبح آن روز زودتر از مادرم از خواب بيدار شدم او تمام شب را از من مواظب مي کرد هنور توي تخت بيمارستان بودم سرم را با يک گيره محکم به تخت ثابت کرده بودند که بعدا فهميدم تمام ناحيه سرم بخاطر ضربه آسيب جدي ديده و يکي از گوش هايم و قسمتي از سرم شکسته و نبايد به هيچ وجه سرم را تکان دهم خانم پرستار مي گفت خيلي بايد خدا را شکر کنم که ضربه مغزي نشده ام و خون وارد جمجمه ام نشده و مدام مي پرسيد چطوري از بالاي پشت بام افتاده اي که اينطوري تمام بدنت زخمي شده گويا آنها گفته بودند من از بالاي پشت بام افتاده ام از مادرم پرسيدم چرا چرا او گفت او برادر توست چکار مي توانستم بکنم راست مي گفت چکاري مي توانستیم بکنيم چه کاري ...
مدتي گذشت ايام بيمارستان زمان خوبي بود تا با خانم پرستار دوست شوم و وقتي علاقه من را به کتاب خواندن ديد هر روز برايم کتابي مي آورد و من گوئي در بهشت زندگي مي کردم کتابها را با ولع تمام مي خواندم شخصيتها را دوست داشتم حالا چقدر انسان جديد ديگر را مي شناختم ...
دکتر من را مرخص کرد با اصراري که خانم پرستار داشت نتوانستم کتابهايش را قبول کنم مي دانستم که اگر برادرم بفهمد حسابي درگير مي شويم ...به خانه رسيديم آرام از پله ها بالا مي رفتم اصلا تعادل نداشتم دکتر گفته بود تا مدتها به خاطر ضربه شديدي که خورده ام سر گيجه و عدم تعادل دارم مخصوصا که اصلا نبايد از پله بالا روم يا لبه تراس بايستم به کمک مادرم بلاخره بالا آمديم برادرم توي اتاق بود تا ما را ديد گفت اين از اولش هم چيزيش نبود خودش را به مريضي زده بود بلاخره مهموني تمام شد آره.... بر نمي گشتين ديگه ............دکتر درست مي گفت بخاطر راه رفتن سرگيجه زيادي داشتم به زحمت به کمک مادر کنار ديوار نشستم من و مادر هر دو مي دانستيم تا او هست من حق دراز کشيدن ندارم مادر اطرافم چند بالش گذاشت و من تنها از گوشه اتاق مي توانستم به اندازه يک وجب از پنجره را ببينم و آسمان آبي را که گاه گاهي ابري از آن عبور مي کرد ....
دو هفته اي گذشته بود اما حال من بهتر نمي شد روز به روز بدتر هم مي شد اصلا نمي توانستم ديگر به تنهائي بايستم مدام حالت تهوع داشتم غذا نمي توانستم بخورم حسابي لاغر و خسته بودم شبها تمام شب سردرد داشتم و کابوس مي ديدم مدام مي ديدم با سرعت به دواري برخورد مي کنم يا با ماشين تصادف کرده ام به طوري که بي غذائي و بي خوابي جزئي از من شد تنها سر گرمي من نقاشي کشيدن و نوشتن مطلب بر روي کاغذ باطله هاي بود که مادرم برايم مي آورد و همه آنها را هم قبل از رسيدن برادرم به مادر مي دادم که بيرون بريزد اما کم کم بينائيم شروع به ضعيف شدن کرد کلمه هاي که مي نوشتم را به زحمت مي ديدم و هر روز جنگي در خانه بود مادرم مدام مي خواست دکتري براي من بياورد و يا بيمارستان برويم و برادرم نمي گذاشت او مي گفت پاي هيچ مردي به خانه ما باز نمي شود خودش به زودي خوب مي شود چيزي نشده است همش دارد عدا در مي آورد همش نمايش است ........اما بينائي من به سرعت تحليل رفت ...
حالا تنها لخوشي من شده بود شنيدن صداي مادرم و براي اينکه حوصله ام سر نرود برايم لالائيهاي بچگي را زمزمه مي کرد دگر به کلي توان ديدن را از دست داده بودم ولي انگار مي توانستم ببينم مي دانستم که در گوشه اي که نشسته ام الان ابري از جلو پنجره در حال عبور است و هوا آفتابي است و گاهي براي اينکه مطمئن شوم از مادرم مي پرسيدم او هم مکثي مي کرد و بعد تائيد مي کرد و گاهي ابرها را براي من مي شمرد صداي مادرم را دوست داشتم و وقتي او ساکت بود دچار ترس مي شدم و گريه مي کردم و او تند مي آمد و من را در آغوش مي گرفت و لا لائيش را برايم زمزمه مي کرد ... مدام مي گفتم مادر قول بده که ترکم نکني اينجا همه اش تاريک است من مي ترسم
يک روز از خواب بيدار شدم اما خانه خودمان نبوديم بوي بيمارستان بود گويا حالم روز قبل بدتر شده بود و من را به بيمارستان آورده بودند صداي دکتر را مي شنيدم که مدام داد مي زد که چرا زودتر بيمار را نياورده ايد دگر صداي نيامد گويا خوابم برده بود ....
صداي لالائي مادر بود دستم را به اطراف تکان دادم دستم را گرفت و بعد چيزي در دستم قرار داد گفت .......بيا تمام نقاشي ها و نوشته هايت را برايت نگه داشته ام مي دانم دوستشان داري دستم را به سمتي که صدا مي آمد بردم صورت مادر را لمس کردم اشک ها را روي گونه هايش لمس کردم و دوباره خوابم برد شخصيتهاي داستانهاي که خوانده بودم مدام دورروبرم بودند و با آنها هميشه از جائي به جائي مي رفتيم هر از چند گاه براي اينکه مطمئن شوم مادرم هم با ماست دستم را تکاني مي دادم و او دستم را مي گرفت و من دوباره با خيال راحت در سرزمينم پرواز مي کردم ، بازي مي کردم تا به حال اينقدر آزاد نبودم دوباره دستم را تکان مي دهم و مادرم دستم را فشار مي دهد او هنوز کنارم هست هنوز و کنار من باقي خواهد ماند همان طور که بالا و پائين مي پرم صداي لالائي مادرم هم به گوش مي رسد چقدر زيباست چقدر زيباست ....
صداي مادرم قطع مي شود دستم را تند تند تکان مي دهم چيزي را لمس نمي کنم و با سرعت به آسمان اوج مي گيرم همه جا روشن مي شود چقدر زيباست اينجا چقدر شلوغ است


Wednesday, December 10, 2008

TWOD-018

Until you can feel the difficulty of darkness that means at least a gate still opens to brightness
تا زمانی که هنوز سختی را احساس می کنی یعنی هنوز راهی برای روشنائی باز مانده است

TWOD-017

Relation is beautiful facts and true (pure) relation means life
رابطه یک حقیقت زیباست و خالص بودن آن یعنی زندگی

Monday, December 8, 2008

How will it end?

Since I was child I heard many religion stories about how human being should act to keep their sprites clean from every evil attitudes. My family as well as all people in town and teachers always told me many things about social life and behavior and difference between good and bad. I can remember when I was 15 years old - a kid who was facing his puberty- I had really strong religion background and for me there were several rules for living clean without even know what is the philosophy behind it. I grew up slowly and I started searching every thing and came up with many paradox in religion which there were out of my hand to solve them and after while I totally lost it. Now I’m whole logic with a pure experimentalist mind and difficult to get convinced. But when I look deeply in myself there are several things that I can’t accept them easy. One of them is mixed up the religion definitions with modern social humanity. Because as far as I know, the religion is tradition and custom, and has its own rules. Either you accept them and follow or reject them, but you shouldn’t manipulate it or change it, because after while it will loose his sprite and will not present those things that it established base on them.This weekend I went to a photographic exhibition about True (Love, Politics and Job) that Jesus of Nazareth was made visible to the people through Ecce Homo, a series of pictures by Elisabeth Ohlson Wallin. Jesus was being pictured among leather gays and lesbians, instituting the sacrament of the Holy Communion surrounded by drag queens and transvestites. I got really surprise I never saw such a thing before. It was a really unexpected combination and far from my mind. Every thing I learned from past was distracted. Probably deep down I still believe that those advertising in the pictures were not acceptable in any circumstances and now you can see these types of photos and you became speechless. What should I do? Should I change everything I learned from past and accept present situation facts or try to ignore and see it as unlike moments? I think if you check out her works my point is going to be clear. I don’t know if human need to go that far, and what will happen if we start destroying every thing left from our forebear?Last Sunday was 30 Nov that it was celebrated King Charles XII of Sweden by new national democrat ground in Lund front of my apartment. Few minutes later, police came and started controlling and separated them. Apparently Swedish government doesn’t like this type of Ethnopluralism Party. I totally was surprise first about those young people who had some firework-stuff in their hand and sang some nationalist songs and through them to police and second how strongly police pushed them away and made it over soon. As far as I know this kind of groups indirectly presents racist and they believe that; Defend Sweden by creating an ethnically-pure white people; the culture should be traditionally Swedish; Sweden to leave the European Union. Most funny part was I saw few colorful immigrant people between them (they spoke non-Swedish language), either they didn’t know what really was going on or they were crazy to be repelled by themselves front of society eyes and medias.


Tuesday, December 2, 2008

TWOD-016

Lets love everybody by heart because all people are same only matter of different times and places.
بیایید عاشقانه دوست بداریم اطرافیان را زیرا دیگران کسی نسیتند جز ما در زمانی دیگر و در مکانی دیگر

24

هرکس مجموعه تلوزیونی بیست و چهار را دیده باشه خوب می داند که شخصیت جک قهرمان اصلی داستان بیانگر یک انسان محکم و مهین دوست است که با تمام تلاش برای نجات کشورش مبارزه می کند و هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی کوتاه نمی نشیند و در این راه حتی همسر خود را از دست می دهد و تنها کسی که با تمام وجود به او ایمان دارد و او را باور دارد رییس جمهور آمریکاست که به طور مستقیم با هم در ارتباط هستند. شخصیت پردازی این قهرمان خیالی تا حدود زیادی موفق آمیز بوده مخصوصا کل داستان در یک بیست و چهار ساعت از شبانه روز اتفاق می افتد. و روند تندی و شتاب زده ای هم دارد. به نظر من سبک ساخت خوبی بر این مجموعه تلویزونی حاکم است که باعث می شود حتی یک لحظه به تو آرامش نمی دهد و وقایع خیلی تند و سریع اتفاق می افتد. حالا بگذریم نکته ای که در این مجموعه برای من جالب بود آخرین صحنه در قسمت بیست و چهارم از فصل سوم این سریال بود که در آن چند صحنه آخر می بینیم که جک بعد از حداقل بیست قتلی که در طول ۲۴ ساعت انجام می دهد و اینکه دو بار تا پای مرگ می رود و از روی اجبار یکی از دوستان صمیمی خود را با دست خودش به قتل می رساند و این باور که او خود را مقصر تمام این ماجر می داند حتی یک لحظه در انجام وظیفه کوتاهی نکرده و احساسش بر تصمیمش غالب نمی شود تا اینکه ماموریتش به پایان رسیده و همه چیز تمام می شود . فکرش را بکنید بست و چهار ساعت نه فرصت خوابیدن نه غذای کافی و درگیر یک عالمه زد و بند هستید یکهو تمام ماجرا به پایان می رسد خوب اگر شما کارگردان بودید صحنه آخر که داستان تمام شده و دوربین روی قهرمان ماست چه چیزی را نشان می دادید؟ برای من هم این سوال بود که یکهو بسیار غفلگیر شدم وقتی صحنه آخر را دیدم . جک درون ماشین نشسته و همه چیز تمام شده است یکهو مثل یک کودک معصوم شروع به گریه می کند اولش من با دیدن صحنه خنده ام گرفته بود شخصیتی که در تمام ۲۴ قسمت آفریده شده بود حالا چند ثانیه با خودش تنها بود و به یاد همه وقایع افتاده و گریه سر می دهد به نظر من کار جالبی بود هر چند کارگردان برای اینکه نشان دهد حتی در این لحظه احساسی هم می توان بر روی این قهرمان میهن پرست حساب کرد صحنه را طوری می چیند که هنوز اشک کامل سرازیر نشده به او تلفنی می شود و برای همکاری در یک ماموریت جدید از او کمک می خواند و او هم اشکش را پاک می کند و همان لحظه اعلام امادگی می کند. همیشه اینگونه قهرمان پردازی ها برای من جالب بوده ولی چیزی که در فیلمهای هالیوود بیشتر از همه مد نظر است تبلیغ مهین پرستی و سختکوشی برای انجام وظیفه هست که کمابیش سینما گران ما هم تلاش می کنند این دو را در فیلمها و سریالهای ایرانی بیاورند. تقریبا در معدود فیلمهای آمریکای است که این جمله به گوش نرسد - خدا نگهدار آمریکا باشد - که در آن نگاههای مذهبی با احساسات میهن پرستی ترکیب شده و خود را بصورت جمله مذکور نمایش می دهد که برای من الان بیشتر جنبه طنز پیدا کرده بعد از اینکه بارها و بارها از زبان همه جور انسانی در حالتهای متفاوت آن را شنیده ام که در آن بوی یک میهن پرستی ساختگی می دهد زیرا میهن پرستی و قرار دادن مرز بین آدمها در نوع خودش کار زیبای نیست مخصوصا که اینکه مربوط به جامعه ای باشد که کمتر از ۴۰۰ سال تاریخ دارد و تمام مردم آن از گوشه و نقاط دنیا دور هم جمع شده اند. خلاصه تنها چیزی که در پایان برای من باقی ماند ۲۴ ساعت سریال پر ماجرا و یک درس فراموش نشدنی: مهم نیست که ما چه کاری می کنیم و چقدر فرد مفید و مهمی در جامعه هستیم و چند نفر اطراف ما را پر کرده اند مهم این است که چه اندازه بر خلوت خود مسلط هستیم و چه میزان آرامش به محیط اطراف خود می بخشیم. انسان قوی تنهایش زیبا و آرام است - برخلاف آنچه در این سریال دیده شد

Monday, December 1, 2008

TWOD-015

Our judgmental eyes are developed strongly that we can't see elegance in the nature anymore.
آنقدر نگاه قضاوت کننده خود را پرورش داده ایم که مدتهاست از دیدن لطافت منظره غافل مانده ایم