Wednesday, February 25, 2009

TWOD-038

Did you ever touch the edge of clouds or even think about touching them? Every little entities around us are real as much as that touch is real.
هیچگاه لبه ابرهای سفید را لمس کرده ای یا حتی به لمس کردن آنها فکر کرده ای اشیاء اطراف ما به اندازه این لمس حقیقت دارند

TWOD-037

It is really doleful to have a bigger mind and lower power than the surrounding milieu
چه غم انگیز است داشتن ذهنی فراتر و توانی کمتر از محیط اطراف

Tuesday, February 24, 2009

Nights in Rodanthe

I think having faith in the life is one of the most important parameters for going forward to the true humanity. This faith can be anything that makes you feel a complete person who can fly freely in the every delicate details of humankind.
Last night I was watching a movie named "Nights in Rodanthe". The theme of film was a little slow and the characters have the smooth passionate personality. All of them either they lost their faith or they never find it. According to the fact that one faith is related to another and people are the parts of each other destiny. In the Persian culture we have an old maxim about this type of situation, which it said; "Human beings are members of a whole, in creation of one essence and soul. If one member is afflicted with pain, Other members uneasy will remain. If you have no sympathy for human pain, the name of human you cannot retain". I believe finding a true soul-mate or being one is started by sharing and understanding. In these days, it happens accidentally and even most people in the deep down want same thing, but the first right step never takes place easily.
This movie has a good potential to spent few hours for watching it and a little bit will remind us to not being afraid of sharing our true face with others and not being inattentive to the every high value second of life.

Sunday, February 15, 2009

TWOD-036

There is not much different between people and as soon as they try to become somebody else then they will be more normal than ever.
انسانها با یکدیگر هیچ فرقی ندارند و وقتی تلاش می کنند این فرق را ایجاد کنند بیشتر در حد این انسان معمولی نمایان می شوند

TWOD-035

the roots of daily misery are deeper than what we have or what we need
ریشه خستگی روزانه فراتر از امکانات و شرایط اطراف ماست

یک هفته دیگر

دوره ده روزه بیماریم بلاخره تمام شد یادم نیست آخرین بار کی آنفلانزا گرفته بودم اما این بار بسیار بهم سخت گذشت با اینکه چند تا دوست اطرافم و همخانه ام تلاش زیبادی برایم کردند اما خوب بیماری خیلی قوی بود و حالا ه که خوب شده ام در حد یک کابوس از ذهنیتش باقی مانده. یک چیزی در مورد انسان بیمار مسلم هست حساس شدن است وقتی ما بیمار می شویم کمی حساسیتهای روزمره ما بالا می رود و در بعضی موارد به ما یادآور می شود که کمی بیشتر در مورد روند زندگی روزمره خود دقیق باشیم. آدم در آن لحظات می فهمد که چه چیزهای بیشتر ریشه ای و مهم هستند و چه چیزهای تنها رویای روزمرگی. خیلی خوب یادمه که در تمام شبهای هفته قبل مدام به جمع آدمهای که می شناختم فکر می کردم خودم را در آن کمای بیماری توی خانه مادری می دیدم که دارم با برادرزادها و خواهرزادهها بازی می کنم. براستی که هویت انسانی یکی از مهمترین عناصری است که باید همیشه به آن توجه کرد و هرجا باشیم و مشغول هر کاری باز در انتهای روز و در آن خلوت قبل از خواب این هویت گذشته ماست که به ما آرامش می دهد.
بگذریم، امروز و دیروز روزهای آفتابی خوبی بودند و من دیروز برای اینکه قدمی زده باشم و خریدی هم کرده باشم بیرون رفتم هنوز در گوشه کنار بازار می شود باقی مانده های تخفیفهای سال نو را دید وارد چند تا مغازه ی شوم می دانم که نباید زیاد خرید کنم چون خیلی از لباسهای که موقع کریسمس خریده ام هنوز از پاکت خرید بیرون نیامده اند فقط توی یک فروشگاه یک کمربند توجه من را جلب می کند کمی بالا پایینش می کنم و بعد از آنجای که کمربند به این باریکی تا حالا نداشته ام آن را می خرم تا لااقل در گوشه کمد لباس باشد خدا را چه دیدی شاید یک روز برای تریپ زدن لباس بدرد خورد. کمر را می گیرم و سر از یک کافی شاپ در می اورم اینجا شنبه صبحها تمام کافه ها شلوغ است و مردم معمولا در حال خرید هفتگی هستند و در بین آن یک استراحت کوتاه هم در کافه دارند. برخلاف روزهای عادی همه جا پر از بچه های قد و نیم قد هستند که خانواده برای استفاده بهینه از آفتاب آنها را بیرون اورده اند. کافه را تند تر از حد معمول تمام می کنم و راهی خانه می شوم باید چیزی برای خوردن اماده کنم چون صدای معده ام به راحتی تا یکمتر آنطرفتر شنیده می شود.
چند وقتی است تصمیم جدی گرفته ام که جز مطالب علمی چیز دیگری نخوانم البته این یک حسن بزرگ دارد از آنجای روابط اجتماعی در شمال اروپا بسیار پایین است وقتی من یک کتاب رمان یا حتی یک فیلم داستانی می بینم شخصیتهای داستان آنقدر تاثیر زیادی بر روی من می گذارد که تا مدتها فرصت نیاز دارم برای حل و فصل مشکلات آنها اما حالا که مطالب علمی می خوانم لااقل در گیر شدن برای فهم بهتر آنها به من کمک می کند تا دیدگاه تحقیق خودم را بالا ببرم اول فکر می کردم که باید خسته کننده باشد اما بر خلاف انتظارم اصلا اینطور نبود و بسیار هم جذابتر. دفعه بد که کتاب می خرم می خواهم در مورد تاریخ علم بیشتر بخوانم یادم هست که وقتی در دوره لیسانس درس تاریخ علم داشتیم همه با چه دقتی زندگی نامه و کارهای محققان را گوش می کردیم و در ذهن تمام ما این بود که روزی مثل یکی از انها می شویم و با یک کشف بزرگ برای تمام اعصار ماندگار خواهیم شد.

Thursday, February 12, 2009

TWOD-034

If you have one day in your life that you can do what ever you want then what will you do? (to know your real personality)
اگر یکروز در زندگی تو بود که می توانستی هر قدرتی داشته باشی اولین کاری که با آن قدرت می کردی چه بود؟ در راستای شخصیت شناسی بهتر

TWOD-033

What is a most important question that you like to ask from random people? (to know your social needs better)
مهمترین سوال کلی که همیشه دوست داری از دیگران بپرسی چیست؟ در راستای بهتر دانستن نیازهای اجتماعی خود

Extra Medicine

Finally everything came back to normal, I can’t remember if I ever had such a horrible week as last week or not. I experience influenza again after almost 15 years and it was unbelievable. Either I was weak or this type of flu was strong. You can’t imagine how difficult it was. I almost passed out because of whole pain in my body and there was nobody in your room to help me out in first day. This wasn’t whole story, I didn’t have any medicine in house and closet pharmacy was other side of town, outside was freezing including a rushing tempest, every two hours I woke up from unconsciousness and 5 minutes later you went back there and deep down I could feel different pain in my stomach the results of not eating anything for at least 30 hours. I saw a dream many times and I could understand it at all. I was exactly look like a radio set near the high magnetic field. I could hear strange noise in my ear, I could see strange dream, I had heavy head, cold hand, burning tongue, sweaty chest and freezing legs. I was so messed up until my roommate came back and opened my door and started taking care of me a little bit with some lame food and drugs. But I still had pain and I couldn’t move from bed. Third day other friend of mine called me, and he found out. Few hours later, he showed up with a big plate of soup, bunch of fruits and some miracle medicines. Three hours after using effective tablets and good food, the pain decreases to minimum but I still had weakness in my whole body until I start eating nonstop. Now I’m in my fifth day of sickness and I feel much better, still a little pain left including rainy noise, thanks God, I can walk or at least I can prepare something to eat. Today, late afternoon, actually I risked a little bit of my recovery and went to pharmacy to buy many types of medicine plus multivitamins for recovering process. Hope that it never happen again to me and in case I will always keep some extra medicine in the corner of my drawer for next lest sick day.

Sunday, February 1, 2009

TWOD-032

People get their identity from you as well as you get yours from them.
دیگران تنها در کنار تو هویت می گیرند و تو در کنار دیگران

TWOD-031

we should put a border between the unrealistic thought and the actual knowledge to stop suffering from fevered imagination.
بیائید بین آن چیزی که گمان می کنیم می دانیم یا چیزی که حقیقتا آگاهی داریم مرز بگذاریم و زندگی را با توهم دانستن پیچیده نکنیم

پیچک محبت یا درخت دوستی

پسرک دانه گیاهی عجیبی را که تو مسافرت با خانواده به یک شهر دور پیدا کرده بود با دقت توی گلدان چال کرد هیچ کسی نمی دانست که این دانه مال چه گیاهی است اما خوب او امید داشت بعد از بزرگ شدن گیاه بتواند سر در بیارد. یک هفته ای گذشت و پسرک هر روز با دقت یکم آب به گلدان می داد روی لیوان آبی پلاستیکی که داشت با ماجیک خطی کشیده بود که آب زیادتر یا کمتر از حد معمولی نشود چون شنیده بود در هر دو صورت ممکن هیچ وقت گیاه کامل رشد نکند. بعد از دو هفته او که حالا خیلی صبر کرده بود و کم کم داشت ناامید می شد. ان روز تمام سر شب تا نیمه وقت توی تخت به این فکر می کرد که نکند گیاه هیچ وقت بیرون نیاد و باید فردا خاک گلدان را خالی می کرد تا ببیند که اصلا دانه هیچ رشدی کرده است یا نه. صبح که از خواب بیدار شد قبل از اینکه حتی صورتش را بشوید طبق معمول به سمت گلدان دوید اما امروز به وضوح می شد جوانه گیاه که تازه سر از خاک بیرون کرده بود را ببیند به خوشحالی به سمت آشپزخانه دوید تا خبر بزرگ شدن گیاه را به همه بدهد. گیاه آرام آرام بزرگتر می شد ولی از آنجای که رشدی متوسطی داشت نه می توانست درخچه باشد چون رشدش سریعتر از آن بود و نه گیاه فصلی چون کمتر از یک گیاه فصلی رشد می کرد. خلاصه جوانه بزرگ و بزرگتر شد اما هنوز هیچ کس نمی دانست که منتظر چه جوری گیاهی هستند تا اینکه حالا بیشتر از بیست برگ و یک تنه سی سانتی داشت اما چیزی که مسلم بود مانند یک پیچک رشد می کرد. خلاصه مدتها گذشت و گیاه بالا وبالاتر رفت تا اینکه به سقف اتاق پسرک رسید. آز انجای که فضای اتاق برای گیاه کوچک بود به اتفاق مادر گیاه را به یک گلدان بزرگتر انتقال دادن و کم کم بعد یکی دو سال سر از باقچه خانه در آورد. توی آن محل هیچکس گیاهی مثل آن ندیده بود گیاهی با برگهای ستاره ای شکل رنگی که آرام از هر چیزی بالا می رفت و خودش را به بالاترین شاخه های درخت می رساند و یا تا لب دیوار همسایه می رفت و از آنجا سرک می کشید. زمان رسید و پسرک ما که حالا بزرگ شده بود به اتفاق خانواده به یک شهر بزرگ رفتند و پسر ما یک گلدان کوچک از گیاه را با خودش برد و از اینکه خود گیاه را برای همیشه به حال رها کرده بود ناراحت بود مخصوصا که می دانست آن خانه به زودی توسط صاحب جدیدش تخریب میشود و ممکن اثری از گیاه نماند. نهال کوچکی که پسر با خودش اورده بود زیاد تو آب و هوای شهر جدید دوام نیاورد و با سهل انگاری افراد خانواده کم کم از بین رفت. سالهای سال گذشت و پسر ما که حالا مرد بزرگی شده بود و برای خود چند تا بچه و قدم و نیم قد داشت یک شب قبل از خواب داشت داستان همان گیاه اسرار آمیز را برای بچه ها تعریف می کرد که با اصرار دختر کوچکش به آنها قول داد تا یک روز آنها را به محله قدیمی ببرد تا شاید بتوانند اثری از گیاه خود پیدا کنند. بلاخره زمان رسید و توی یک تابستان گرم همه اعضای خانواده راهی یک سفر شدند سفری که برای همه آنها یاد آور خاطرات گذشته یا روشن کننده تمام قصه های پدر بود. بعد از یک روز سفر زمینی آنها بلاخره به شهر مورد نظر رسیدند و با گرفتن یک هتل و استراحت همه آماده بودند تا آن شهر قدیمی را ببیند روز بعد که با ماشین توی محله های قدیم که حالا شکلش کاملا عوض شده بود دنبال جای خانه پدری می گشتند ناگهان صدای دختر کوچولو بلند شد که می گفت. بابا نگاه گل تو اونجاست. دخترک درست حدس زده بود تو یک کوچه بن بست تمام دیوارهای خانه ها با یک گیاه زیبا با برگهای ستاره ای شکل رنگی پوشیده شده بود و با دیدن اون گیاه تمام خطرات مرد مثل یک طلوع آفتاب جان تازه گرفت. همه پیاده شدند و چند دقیقه ای را به نگاه کردن آن گیاه زیبا مشغول شدند و بعد رهگذری که از آنجا رد می شد پرسید که ایا آنها دنبال جای خواصی می گردند یا نه و وقتی مرد ماجرا را تعریف کرد رهگذر که از قدیم اهل همان محل بود خانواده قدیمی انها را بیاد اورد و بعد از دعوت کردن آنها به خانه بیان کرد وقتی انها اینجا را ترک کردند گیاه بوسیله صاحب خانه جدید قطع شد بعد کم کم از روی ریشه های باقی مانده گیاه راه خودش را به بیرون پیدا کرد و طی این سالها از یک خانه به خانه بعدی رفت و ادامه داد که چطور تمام مردم این کوچه به این گیاه دلبسته شده اند و حالا توی هر باقچه ای یکی از آنها هست و این محل توی تمام این منطقه به اسم این گیاه معروف شده است همه به آن می گویند پیچک محبت یا درخت دوستی و خیلی ها به هیچ وجه حاضر نیستند به خاطر این گیاه از این محل بروند و این گیاه حالا در خاطره تمام مردم از کوچک تا بزرگ برای همیشه باقی خواهد ماند. آنها که حالا چیزهای بیشتری در مورد گیاه می دانستند از مرد خداحافظی کردند و راهی هتل شدند و چند روز بعد خانواده با یک نهال جدید از گیاه به سمت شهر خودشان در حرکت بودند اما اینبار همه می دانستند که باید از آن با دقت نگهداری کنند چون این نهال همیشه دوستی و محبت را بین خانه ها تقسیم می کند و برای همیشه در خاطره ها زند می ماند