Sunday, February 15, 2009

یک هفته دیگر

دوره ده روزه بیماریم بلاخره تمام شد یادم نیست آخرین بار کی آنفلانزا گرفته بودم اما این بار بسیار بهم سخت گذشت با اینکه چند تا دوست اطرافم و همخانه ام تلاش زیبادی برایم کردند اما خوب بیماری خیلی قوی بود و حالا ه که خوب شده ام در حد یک کابوس از ذهنیتش باقی مانده. یک چیزی در مورد انسان بیمار مسلم هست حساس شدن است وقتی ما بیمار می شویم کمی حساسیتهای روزمره ما بالا می رود و در بعضی موارد به ما یادآور می شود که کمی بیشتر در مورد روند زندگی روزمره خود دقیق باشیم. آدم در آن لحظات می فهمد که چه چیزهای بیشتر ریشه ای و مهم هستند و چه چیزهای تنها رویای روزمرگی. خیلی خوب یادمه که در تمام شبهای هفته قبل مدام به جمع آدمهای که می شناختم فکر می کردم خودم را در آن کمای بیماری توی خانه مادری می دیدم که دارم با برادرزادها و خواهرزادهها بازی می کنم. براستی که هویت انسانی یکی از مهمترین عناصری است که باید همیشه به آن توجه کرد و هرجا باشیم و مشغول هر کاری باز در انتهای روز و در آن خلوت قبل از خواب این هویت گذشته ماست که به ما آرامش می دهد.
بگذریم، امروز و دیروز روزهای آفتابی خوبی بودند و من دیروز برای اینکه قدمی زده باشم و خریدی هم کرده باشم بیرون رفتم هنوز در گوشه کنار بازار می شود باقی مانده های تخفیفهای سال نو را دید وارد چند تا مغازه ی شوم می دانم که نباید زیاد خرید کنم چون خیلی از لباسهای که موقع کریسمس خریده ام هنوز از پاکت خرید بیرون نیامده اند فقط توی یک فروشگاه یک کمربند توجه من را جلب می کند کمی بالا پایینش می کنم و بعد از آنجای که کمربند به این باریکی تا حالا نداشته ام آن را می خرم تا لااقل در گوشه کمد لباس باشد خدا را چه دیدی شاید یک روز برای تریپ زدن لباس بدرد خورد. کمر را می گیرم و سر از یک کافی شاپ در می اورم اینجا شنبه صبحها تمام کافه ها شلوغ است و مردم معمولا در حال خرید هفتگی هستند و در بین آن یک استراحت کوتاه هم در کافه دارند. برخلاف روزهای عادی همه جا پر از بچه های قد و نیم قد هستند که خانواده برای استفاده بهینه از آفتاب آنها را بیرون اورده اند. کافه را تند تر از حد معمول تمام می کنم و راهی خانه می شوم باید چیزی برای خوردن اماده کنم چون صدای معده ام به راحتی تا یکمتر آنطرفتر شنیده می شود.
چند وقتی است تصمیم جدی گرفته ام که جز مطالب علمی چیز دیگری نخوانم البته این یک حسن بزرگ دارد از آنجای روابط اجتماعی در شمال اروپا بسیار پایین است وقتی من یک کتاب رمان یا حتی یک فیلم داستانی می بینم شخصیتهای داستان آنقدر تاثیر زیادی بر روی من می گذارد که تا مدتها فرصت نیاز دارم برای حل و فصل مشکلات آنها اما حالا که مطالب علمی می خوانم لااقل در گیر شدن برای فهم بهتر آنها به من کمک می کند تا دیدگاه تحقیق خودم را بالا ببرم اول فکر می کردم که باید خسته کننده باشد اما بر خلاف انتظارم اصلا اینطور نبود و بسیار هم جذابتر. دفعه بد که کتاب می خرم می خواهم در مورد تاریخ علم بیشتر بخوانم یادم هست که وقتی در دوره لیسانس درس تاریخ علم داشتیم همه با چه دقتی زندگی نامه و کارهای محققان را گوش می کردیم و در ذهن تمام ما این بود که روزی مثل یکی از انها می شویم و با یک کشف بزرگ برای تمام اعصار ماندگار خواهیم شد.

No comments: