Sunday, January 25, 2009

TWOD-030

There are many descriptions for every single fact in the life and that means there is no true explanation of anything.
همیشه برای بیان دلیل هر واقعه ای تعبیرهای متفاوتی وجود دارد و این بخاطر این است که هیچ درک و تعریف درستی از هیچ واقعه ای تا به حال بدست نیامده

TWOD-029

There is always a gap between, The reality, the existence, the expedient and the dream. And filling this gap means wisdom.
همیشه بین آن چیزی که واقعیت دارد و آن چیزی که حضور دارد و آن چیزی که به صلاح است و آن چیزی ما می خواهیم فاصله ای وجود دارد و برداشتن مرز این فاصله ها یعنی آگاهی

Gran Torino


I couldn’t think that I will see a good movie from Clint Eastwood one more time but apparently you never know and people surprise you all the time. I knew from a year ago that Clint had this movie to come up and I thought it would be cliché specially after "Million Dollar Baby" and now I can say I was wrong. The movie “Gran Torino” has dramatic theme with old story of multi-race neighborhood and an American hero from old war. The main character shows a racist behavior at first like a person who has negative personality and blames everybody because of every single attitude of them. And during movie he changed slowly to an international warrior who wants peace in his surrounded district. In this type of movie you can always see the hand of white man of the hour behind the devastated-immigrant societies. But if we could ignore those subtle nationalist advertising then totally the movie has positive direction. One most important message is this movie was “doing right thing in the right time and not reacting emotionally in your serious moments of life”. At the end I recommend watching this movie because in the present situation, we need to remind this old substance that "being human doesn’t have any border".

Thursday, January 22, 2009

TWOD-028

Sometime a little creativity is necessarily for being happy.
گاهی برای همیشه شاد بودن کمی خلاقیت لازم است

TWOD-027

Here the memories are not forming and flatness is end of an era.
اینجا خاطره شکل نمی گیرد و تکرار, پایان بخش همه چیز است

پل بالای رودخانه

از روی پل پایین آمدم تا کنار رودخانه بهتر بتوانم چند تا اردکی که به آرامی شنا می کردند را ببینم. فضای اطراف رودخانه فضای دلگیری داشت هوا تقریبا مه آلود و نزدیکیهای غروب در اوسط پاییز بود. یقه کاپشنم را کمی بالاتر دادم تا سرمای که باد از روی آب می اورد کمتر اذیتم کند. توی کیفم گشتم تا بلکه چند تا خورده بیسکویت یا چیزی شبیه ان پیدا کنم اما خبری نبود. کمی انطرف تر روی سنگی نشستم و نوک کفشهایم را آرام به لبه آب نزدیک کردم. دو تا از اردکها آرام به سمت من شنا کردند انگار غذا دادن توسط رهگذرهای آن منطقه بد عادتشان کرده بود. با اینکه ار سر کار بر می گشتم توی خانه خیلی کار داشتم و خستگی کار روزانه هم توی تنم بود اما دوست داشتم یکم آنجا بنشینم. دو تا اردک یکم جلوی من این و اونور رفتن و بعد که فهمیدن خبری نیست به وسط رودخانه برگشتن. من این پل را خیلی دوست دارم تنها چیز زیبای هست که توی میسرم به سمت دانشگاه وجود دارد همیشه صبحها تا کنار این پل پیاده میام و بعد بقیه راه را با اتوبوس میرم و بعضی وقتها هم تمام راه را مثل امروز پیاده بر می گردم. اردکها کم کم دور و دورتر شدند و تنها بهانه ماندم من هم از بین رفت. سرما کم کم داشت از لایه های کاپشنم به درون نفوذ می کرد. از جایم بلند شدم تا بروم اما کمی دورتر کنار یک درخت مردی توجه من را به خودش جلب کرد. یکی داشت روی بومی که جلویش بود منظره روبرو را که شامل پل و اردکها بود نقاشی می کرد کمی نزدیکتر رفتم تا بتوانم صورتش را ببینم. یک مرد حدود شصت سال و کمی تپل روی یک چهارپایه تاشوی کوچک نشسته بود. کمی چرخیدم تا مزاحم دیدش نشوم و بتوانم از پشت او به صفحه نقاشی نگاه کنم هرچند که می دانستم کار درستی نیست اما بی حوصلگی خانه رفتن و کنجکاوی بر ادب غلبه کرد. مرد که حالا حضور من را فهمیده بود کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و بدون اینکه برگردد کمی کمرش را صافتر کرد و به کارش ادامه داد. توی صفحه به وضوح می شد پل را مشاهده کرد و در گوشه آن یکی روی سنگ نشسته بود که البته تمام بدن او کاملا نقاشی نشده بود و دو تا اردک در مقابل او توی رودخانه . فهمیدم که حضور من در انجا بر روی سوژه نقاشی او تاثیر گذاشته. مرد که حالا با قسمتهای دیگر نقاشی ور می رفت بیشتر احساس عدم راحتی می کرد مدام این پا آنپا می نمود و من که دیدم بودن در آن وضعیت خوشایند نیست جلو رفتم و گفتم: این پل زیباترین منظره ای است که در این نزدیکیها وجود دارد من هر روز دو بار از روی آن عبور می کنم. او رو به من کرد و گفت: پس معلومه همین نزدیکها زندگی می کنی ولی من تا حالا ندیدمت. گفتم خیلی وقت نیست اینجا امدم و فقط ساعات مشخصی از روز از اینجا عبور می کنم. او جوابی نداد و به کارش ادامه داد و من جسارت بیشتری به خرج دادم و گفتم. اون ادمی که کنار رودخانه نشسته قرار من باشم. مرد پوزخند کوچکی زد و گفت قرار بود اما خوب من فکر می کرد که تو صبور تر این حرفها باشی و مدتی می نشینی ام نه تو صبور بودی نه آن دوتا اردک . گفتم اگر کمک می کند می توانم بروم چند دقیقه دیگر همان جا بنشینم. مرد دوباره پوزخندی زد و گفت: ممنون فکر کنم بد نباشد فقط چند دقیقه کافی است. حالا که می روی اگر ممکن است سعی کن بیشتر به آن طرف رودخانه نگاه کنی. منم که چیزی گفته بودم و حالا توی آن مانده بود با شانه های اویزان به سمت سنگ رفتم و خیره شدم به طرف دیگر رودخانه اما مدام توی ذهنم این بود که نقاشی چه چیزی از آب در می آید. چند دقیقه گذشت و سرما امانم را بریده بود فکر کردم به نظر کافی است. از جایم بلند شدم و به سمت درخت امدم اما این تنها چیزی بود که انتظارش را نداشتم. هیچ خبری از آن مرد نبود گویا او اصلا آنجا نبود است. کمی با خودم فکر کردم که ایا اصلا من او را واقعا دیده بودم یا این هم یکی از ان تخیلات ساده تنها بودن من است . دوست نداشتم در ذهنم بزرگش کنم آرام راهم را به سمت خانه کج کردم و به این فکر می کردم برای شام چه بکنم.

Tuesday, January 20, 2009

Saturday Morning

When I waked up, she was already gone but I could feel her place still warm. I ran out to balcony probably that I could see her down stair before she get inside her car. I saw her in the street going to other side. I said loudly “can I see you later?” She looked back and smiled on me and shacked her head with No Sign. I told her: “wait a minute I’m coming down”. She sent a kiss and got in the car. I was running downstairs and as soon as I got in the street she was gone. I shacked hand for her to stay and directly I heard short klaxon from her car as goodbye. I went back to apartment with naked foot in the strip-fabric-pajama and found myself behind the locked-door. I went back downstairs to knock the neighbor’s door for help. After few minutes an old man with unwashed face and graveling hair came behind the door and asked: “what do you want?” I told him: “I just moved in the building and left my key in the apartment and I need the phone to call key-rescue”. He said: “I don’t know you and it’s better that you never knock my door in Saturday morning ever again”. I went to the street to search for a public phone and few blocks further I found one and waited for a crossing by person to ask for a coin. One middle age lady –look like a person who never smiled in her life- was coming and when I asked for a coin. She said: “go get job lazy-ass, probably acting would be good for you! seems you are good at it”. I knew that it is always mistake to ask elder people for helping. I waited there until few school kids were coming to my direction and when I told them that I need a coin. They started questioning me and I ended up explaining that I don’t know why she left without saying anything and finally they gave me a coin. When I putted the coin inside the phone I realized that I don’t have the phone number of any close key-rescue, specially the one it opens in Saturday morning. I dialed the phone-information and a guy gave me few numbers. After that I told the phone guy: “I used my last coin, could you please connect me to one of those key-people.” He refused and hanged out on me. I was in the middle street with few numbers in my head that I was going to forget them anytime soon and there was nobody there as long as eye could see. Few minutes later a biking girl was coming through and I showed her with body-language that I need a coin for calling and she stopped and when she offered me a coin I told her if it possible to get two more because I forgot those numbers and I needed call back the phone information and then call one of those key-rescue. She frowned, look like a disappointment person who feels used by her trust. And she gave me only two coins and derived fast to the same direction. I called back and got the phone numbers again and before forgetting them I contacted one of those companies. A lady behind the phone told me that they were not coming that far and even they wanted to do there was nobody available in this early morning. I became so upset and I started screaming at her, she was already hanging out. I was in the same condition again, damn, without any coin and already forgot the rest of phone numbers. I sat next to phone box and putted my head between my legs to figure out where should I go and who is living close to my place that I know and I can walk there in the pajama with no shoes on. I was in myself that a girl asked me if she can used the phone. I moved my head and said: “go head”. After she finished her call, she told me: “thank you and who are you in this early morning, look like a person who escapes from prison”. I smiled and said: “sorry I’m living few blocks away and I got locked behind the door and just made my day”. Then we talked few minutes and she offered me some coins and a pensile. When she wanted to leave, I asked her: “didn’t you forget something?”. She said: “if you mean my shoes, I really need them”. I laughed and said: “No! Your phone number for sending the thank you sms”. She said: “Sorry! I don’t date the prisoners but you can call me if you need more coins in the future”.
Written by Mohammad Hosseini

Saturday, January 17, 2009

TWOD-026

Most people stop growing up from one specific age and start living in the same age for rest of their life.
معمولا آدمها توی یک مرحله از زندگیشان متوقف می شوند و بقیه عمر را بیشتر با حال و هوای آن دوره سپری می کنند

TWOD-025

The nature mostly acts as mirror in front of us and we see what ever we do.
طبیعت درست مثل یک آینه در مقابل ما قرار دارد و هر چه در آن دیده می شود چیزی جز تصویری از عملکرد ما نیست

Friday, January 16, 2009

زمزمه شبانه

زمان زود می گذرد و زوایای مختلف حقیقت یکی یکی خود را نشان می دهند بیاد بیاوریم دختری با کشمان گریان در کنج خلوت تنهای را و لمس کنیم آن ترس نگاهش را و آن لرزش دستانش را. ما کجا بودیم و به کجا خواهیم رفت شاید ما تنها اسیر خاطرات مادران هستیم و یا بنده گذشته خود اما چیزی که مسلم است انسان تنها دری بسوی توهم هست دری که از آن می توان تمام سیاهی ها را دید اما چه کسی هست که باورشان کند و بتواند در تماس با آنها التیام یادآوری کند.
گاهی لمس کوچکی از یک اشتباه شبی را تا به صبح در گوش تو ناله می کند نمی دانی این چه کسی که در درون توست که فریاد می زند و نمی دانی او از آن درون چه می خواهد. تنها می دانی که بی تاب وقرار است دوست داری آرامش کنی و به او بگوی که تو در کنارش هستی و تمام زندگی در مقابل شماست و بودن چیزی نیست جز یک توهم در رویای کودک گریان در خواب.
چقدر فاصله افتاده است بین آن چه هستیم و بودیم و می خواستند باشیم و در انتهای این راه بی سرانجام تنها ماییم افرادی غرق شده در زندگی و گرفتار در یک تفکر. تفکری که بارها و بارها زخم خورده است و تنها از آن لاشه بی جانی مانده است که با تمام وجود می خواهد شادی را از درونش جریان پیدا کند و پایان یابد این شب ظلمت.
همه مردم اطرافم را دوست دارم کارم را دوستانم را خانه ام را اتوبوس شهر با رنگهای سبز و زرد را دوست دارم آسمان را آب را خاطره را دیدن یک فیلم و گوش کردن به صدای پرندگان را دوست دارم دوست دارم با همگان به انتهای بودن بروم دوست دارم آنها را دعوت کنم به تمامی شیرینی ها شادی ها رنگها لبخندها. جای همه در پیش من خالیس چگونه می شود این همه زیبای را چشم بست و ذره سرد را در ذهن تجسم بخشید چگونه می شود دست گرم آن مرد رهگذر را نفشرد و به لبخند دختر این زمانه پاسخ نداد.
روزی دو همفکر را دیدم که آغوششان را مجانی در سر چهار راهی شلوغ به هراج گذاشته بودند چه ایرادی دارد گاهی بدون قضاوت به دیگران نگاه کردن و بدون چشم داشت آنها را در وقت خود شریک نمودن . همه چیز خیلی سریع می گذرد و من اینجایم در کنار تمام آدمهای شهر آرام حرکت می کنم با نگاهم زیبای را دنبال می کنم و گاهی سردی را به قضاوت بلند پردازی وسیله قرار می دهم.
اینجا روزهای تاریک است اما تاریکیش را دوست دارم اینجا خورشید از انتهای افق با کمترین زاویه ممکن بر من می تابد اما تابشش نوازشگر است . دوست دارم تمام ذهنم را برروی کاغذ بیاورم تا ببینم این تلاطم پیچ در پیچ چه سر چشمه ای دارد اما با هر جمله ای که می نویسم می فهمم گرهی که در ذهن جنجال آور است بر روی کاغذ تنها یک حقیقت ساده زود گذراست که هر روز از در خانه یک نفر عبور می کند و مردم با بی اعتنایی از کنار آن می گذرند نه به آن لبخندی می زنند و نه از آن می ترسند
می گویند دقت بالا کمکرسان روزمرگی است می گویم قدت بالا تنها باعث می شود چالشهای بیشتری را ببینی و در چاله های بیشتری بیفتی می گویند دنیا ازان خردمندان است می گویم خردمندان تنها عنصری برای سوختن و روشنی بخشیدن به دیگران هستند می گویند آفرینش با خداوندگاری همراه است می گویم آفرینش چیزی جز این رنج بی انتها نیست. می گویند درد فراموش شدنی اشت می گویم در زاییده بشری تنها شکل عوض می کند اما همیشه در گوشه نشسته و منتظر فرصتی برای رخنمای است. می گویند چرا من می بینم و تو نمی بینی می گویم توی می خواهی ببینی و همان خواستن دیدن توست .
مرا چیزی نوید می دهد یک صدا یک رمز نمی دانم باید به نوایش پاسخ دهم یا نه اما دوردستها مرا فرا می خواند اما من در انجا کسی را نمی شناسم تا به امیدش رهسپار شوم.
بیایید بیرون بریزیم هر انچه سیاه است هر آنچه جبر است درها را بسوی روشنی و نور باز کنیم اختیار را در آغوش بگیریم و دل به هر تلخی نسپاریم زندگی گذری شیرین و بی انتهاست زندگی چیزی نیست جز اکنون که خود برای خویش رقم می زنی دستها را بالا بگیر و تمام فکر را به بیرون بریز به نور زیبا و کمرنگ شمع در کنج خلوت نگاه کن که چه صمیمانه تمام شب را با تو همراهی می کند و با تمام سوختنش حتی صدای کمی از او بر نمی خیزد به مهتاب بنگر که قرنها آرام در گوشه آسمان با یک تولد سی روزه هر شب را به روز می کند و آینه است تا خورشید را از یاد نبریم در شب تیره . به نسیم فکر کن که بوی فصلها را می اورد و لحظه به لحظه یاد اور حرکت است حرکتی که در آن تغییر و تحول جریان دارد و در انتها زمین را که سخت و محکم در زیر پای توی هرجا که رفته ای همراهیت کرده و از استحکام اوست که اکنون تما مردم شهر در خواب آرامند.

Monday, January 12, 2009

TWOD-024

Sometimes I'm thinking about the future so much and I loose the present moment completely.
گاهی وقتها آنقدر به آینده فکر می کنم که هیچ اکنونی برایم باقی نمی ماند

TWOD-023

Being afraid of the getting sick is making me sick.
ترس از بیمار شدن بیمارم کرده است

Istanbul


Istanbul is big city with many attractions and beautiful views. Shiny stores with a lot of handicrafts are first thing it comes to your eyes. One thing I never get to answer for it in the people’s real life was why they always are collecting the bunch of things in their houses that they never are going to actually use them and they don't have any benefit except for showing off. I can’t say that I’m not attractive to those beautiful decorations, but what is the point to make my apartment full with them and spend a lot of time to keep them clean weekly. Anyway, if you are really into the historical handicrafts and also eat base foods, Istanbul is good place to spend your money and even cheap enough to have nice vacation in the fancy hotel. If happen to go there don’t forget Buyudaka Island with many nice restaurants and perfect sea view of Marmara Denizi.
One thing is impress me most was a lot of traditional teahouses with nice hookah and beautiful tulip-shaped tea glass. Those tea glasses reminded from old fashion life style that we could feel in the grandfather house including smooth smell of organic tea flavor and the acrid test of dark tea.
Now I find my answer that why people are collecting those things. I don’t know if you have same feel or not about seeing something and finding strong connection with it. When I was walking in Grand Bazar and watching those color full lamps and dishes. It was like that I’m walking through the memories from the far past. I could get in touch with every single form and color easily and I was enjoying whole combination between old Bazar structure and traditional handicraft everywhere. Hope I redo it again someday in the summer time to have better touch with the outside attraction as well specially those small islands (Kinaliada, Burgaz Adasi, etc).