Thursday, January 22, 2009

پل بالای رودخانه

از روی پل پایین آمدم تا کنار رودخانه بهتر بتوانم چند تا اردکی که به آرامی شنا می کردند را ببینم. فضای اطراف رودخانه فضای دلگیری داشت هوا تقریبا مه آلود و نزدیکیهای غروب در اوسط پاییز بود. یقه کاپشنم را کمی بالاتر دادم تا سرمای که باد از روی آب می اورد کمتر اذیتم کند. توی کیفم گشتم تا بلکه چند تا خورده بیسکویت یا چیزی شبیه ان پیدا کنم اما خبری نبود. کمی انطرف تر روی سنگی نشستم و نوک کفشهایم را آرام به لبه آب نزدیک کردم. دو تا از اردکها آرام به سمت من شنا کردند انگار غذا دادن توسط رهگذرهای آن منطقه بد عادتشان کرده بود. با اینکه ار سر کار بر می گشتم توی خانه خیلی کار داشتم و خستگی کار روزانه هم توی تنم بود اما دوست داشتم یکم آنجا بنشینم. دو تا اردک یکم جلوی من این و اونور رفتن و بعد که فهمیدن خبری نیست به وسط رودخانه برگشتن. من این پل را خیلی دوست دارم تنها چیز زیبای هست که توی میسرم به سمت دانشگاه وجود دارد همیشه صبحها تا کنار این پل پیاده میام و بعد بقیه راه را با اتوبوس میرم و بعضی وقتها هم تمام راه را مثل امروز پیاده بر می گردم. اردکها کم کم دور و دورتر شدند و تنها بهانه ماندم من هم از بین رفت. سرما کم کم داشت از لایه های کاپشنم به درون نفوذ می کرد. از جایم بلند شدم تا بروم اما کمی دورتر کنار یک درخت مردی توجه من را به خودش جلب کرد. یکی داشت روی بومی که جلویش بود منظره روبرو را که شامل پل و اردکها بود نقاشی می کرد کمی نزدیکتر رفتم تا بتوانم صورتش را ببینم. یک مرد حدود شصت سال و کمی تپل روی یک چهارپایه تاشوی کوچک نشسته بود. کمی چرخیدم تا مزاحم دیدش نشوم و بتوانم از پشت او به صفحه نقاشی نگاه کنم هرچند که می دانستم کار درستی نیست اما بی حوصلگی خانه رفتن و کنجکاوی بر ادب غلبه کرد. مرد که حالا حضور من را فهمیده بود کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و بدون اینکه برگردد کمی کمرش را صافتر کرد و به کارش ادامه داد. توی صفحه به وضوح می شد پل را مشاهده کرد و در گوشه آن یکی روی سنگ نشسته بود که البته تمام بدن او کاملا نقاشی نشده بود و دو تا اردک در مقابل او توی رودخانه . فهمیدم که حضور من در انجا بر روی سوژه نقاشی او تاثیر گذاشته. مرد که حالا با قسمتهای دیگر نقاشی ور می رفت بیشتر احساس عدم راحتی می کرد مدام این پا آنپا می نمود و من که دیدم بودن در آن وضعیت خوشایند نیست جلو رفتم و گفتم: این پل زیباترین منظره ای است که در این نزدیکیها وجود دارد من هر روز دو بار از روی آن عبور می کنم. او رو به من کرد و گفت: پس معلومه همین نزدیکها زندگی می کنی ولی من تا حالا ندیدمت. گفتم خیلی وقت نیست اینجا امدم و فقط ساعات مشخصی از روز از اینجا عبور می کنم. او جوابی نداد و به کارش ادامه داد و من جسارت بیشتری به خرج دادم و گفتم. اون ادمی که کنار رودخانه نشسته قرار من باشم. مرد پوزخند کوچکی زد و گفت قرار بود اما خوب من فکر می کرد که تو صبور تر این حرفها باشی و مدتی می نشینی ام نه تو صبور بودی نه آن دوتا اردک . گفتم اگر کمک می کند می توانم بروم چند دقیقه دیگر همان جا بنشینم. مرد دوباره پوزخندی زد و گفت: ممنون فکر کنم بد نباشد فقط چند دقیقه کافی است. حالا که می روی اگر ممکن است سعی کن بیشتر به آن طرف رودخانه نگاه کنی. منم که چیزی گفته بودم و حالا توی آن مانده بود با شانه های اویزان به سمت سنگ رفتم و خیره شدم به طرف دیگر رودخانه اما مدام توی ذهنم این بود که نقاشی چه چیزی از آب در می آید. چند دقیقه گذشت و سرما امانم را بریده بود فکر کردم به نظر کافی است. از جایم بلند شدم و به سمت درخت امدم اما این تنها چیزی بود که انتظارش را نداشتم. هیچ خبری از آن مرد نبود گویا او اصلا آنجا نبود است. کمی با خودم فکر کردم که ایا اصلا من او را واقعا دیده بودم یا این هم یکی از ان تخیلات ساده تنها بودن من است . دوست نداشتم در ذهنم بزرگش کنم آرام راهم را به سمت خانه کج کردم و به این فکر می کردم برای شام چه بکنم.

1 comment:

Anonymous said...

salam .har che ke bod motmaennan kare shoma kheli zibatar az on naghashi bode ke faghat naghashi kardano balad bode chera ke shoma ghasde komak kardano dashtin va in kareton arzeshmandtre .movafagh bashid khatere.