Monday, February 18, 2008

From Banoo (Lady) to Maryam

از بانو تا مريم

سر جایم خشکم زده بود و مستقیم به پرده سینما چشم دوخته بودم . با صدای مامور سالن سینما به خودم آمدم او با اشاره به من گفت که سانس تمام شده اصلا حواسم سر جایش نبود کاملا غرق داستان فیلم شده بودم برای من فیلم هنوز تمام نشده بود تازه شروع شده بود با بی حالی از جایم بلند شدم نمی دانم این فیلم چه چیز در خودش داشت که اینقدر من را اذیت می کرد ( فیلم بانو ) . احساس می کردم خیلی تنها شده ام احساس می کردم توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس نیست که الان تو فکر من باشد توی یک لحظه به تمام آدمها و محیط اطراف احساس بیگانگی کردم حالت کودکی را داشتم که بیگناه تنبیه شده و حق گریه کردن را هم ندارد از در سینما بهمن بیرون آمدم خیابان انقلاب پر از آدمهای بود که بدون توجه به اطرافشان با سرعت به این طرف آن طرف حرکت می کردند به صورتهای آنها نگاه می کردم که خیلی سرد و بی روح از کنارم عبور می کردند نه لبخندی نه شادی نه ترسی نه خشمی هیچ چیز در صوت آنها معلوم نبود انگار توی شهر مرده ها دارم قدم می زنم . دیگه به تقاطع میدان انقلاب با کارگر رسیده بودم یک لحظه وسط پیاده رو ایستادم و به آسمان خیره شدم هوا گرم و آلوده بود توی آسمان هیچ چیز دیده نمی شد توی همان وضعیت دور خودم شروع به چرخیدن کردم که صدای منو به خودم آورد . بابا "نیو" اینجوری پرواز نمی کنی خودتو خسته نکن و پشت سر آن صدای خنده چند تا جوان رهگذر به گوشم رسید کمی خودم را مرتب کردم و آرام مثل تمام آن آدمهای اطرافم که بی روح و مسخ شده به اطراف حرکت می کردند به سمت کافه آفتابگردان حرکت کردم ...... (نیو شخصیت اصلی فیلم ماتریکس)

توی کافی شاپ چند نفری نشسته بودند بر خلاف همیشه که می رفتم میز کنار آقای ترابی ( صاحب کافه ) یعنی آخرین میز می نشستم امروز درست روی میز اول دم در نشستم از دور خانم رضای و آقای ترابی دیدم که سخت مشغول صحبتند . آقای ترابی یک دست برای من تکان داد و من جوابش را دادم خودش می دانست که وقتی من دور از آنها می نشینم یا حالم خوب نیست یا با یکی قرار دارم به همین خاطر به من نزدیک هم نمی شوند . چند دقیقه ای گذشت به کارگر کافی شاپ گفتم که برایم یک بستنی بیاورد او هم تند تند میز را تمیز کرد در حالی که معلوم بود اصلا از شرایطی که دارد راضی نیست دور شد . از پنجره به بیرون نگاه می کردم که یک دختر با ظاهری خیلی عجیب وارد شد یک مانتو کهنه و روسری آبی رنگ توی دستهاشم کلی النگوی پلاستیکی با رنگهای مختلف بود تقریبا هر دستش بیست تای داشت گوشوارهای بزرگ فلزی یک رینگ هم گوشه بینیش قرار داشت به محض وارد شدن به اطراف نگاه کرد و بعد روی میز کنار من نشست . نمی دانم چرا نمی توانستم چشم ازش بردارم قیافه اخمو و تندی داشت اما خیلی با اعتماد به نفس به نظر می آمد با هر حرکتی که می کرد صدای جرینگ جیرینگی بلند می شد توی موهایش کلی چیزهای فلزی زده بود با اینکه خیلی شلوغ به نظر می رسید اما اصلا زننده نبود یک جوری احساس خوبی به من دست می داد ......

چند لحظه بعد دختر رو کرد به من گفت : بچه اینجا میشه سیگار کشید . من که یکه خورده بودم گفتم: آره .

- آتیش داری

- فندک دارم بیا

- خیلی چپ چپ نگاه می کنی حال نمی کنم

- آها..... ببخشید اصلا نمی خواستم اینجوری ضایع نگاه کنم اما دست خودم نبود خود بخود توجهم جلب شد .

- خیالی نیست . بیا بگی فندکتو . من بار اول اینجا آمدم با رفیقم قرار دارم معمولا اینجور جاها نمی یام به کار ما نمی خوره اما رفیقمون آدرس اینجا را داد گفت بیام اینجا .

- اینجا جای خوبیه ساکت و آرام است صاحبشم آدم خوبیه خیلی مهربان است حتما از اینجا خوشت می آید

- نه بابا اینجا ها که برای ماها نیست برای شما بچه مدرسه ای ها خوبه با این دخترای دانشگاه بلند شوید بیاد دور هم جمع شوید پولهایتون را بریزد دور . من با رفیقم همیشه شبها قرار می گذاشتیم آن هم یا دربند یا درکه یک غذای مشتی می خوردیم با ماشین یک دور می زدیم بعد بر می گشتیم سراغ بدبختیهامون ...

در همین صحبتها کارگر کافه شاپ بستنی را آورد بعد رو کرد به دختر و گفت شما چی می خورید . دختر هم گفت: ما منتظر رفیقمون هستیم هر وقت بیاد بعد سفارش می دهیم خودش دعوت کرده خودش هم باید پولش را بده . کارگر دور شد و من یک تعارف بی حال به دختر کردم و با قاشق شروع به بازی کردن با بستنی توی ظرف نمودم . مستقیم به بستنی نگاه می کردم هنوز صحنه های فیلم جلوی چشمم بود که دختر با صدای خودش منو به خودم آورد . او گفت :

- اوناهاش اومد . اون تاکسی را می گم آخه رفیقم راننده تاکسی است البته تاکسیش اجاره ای است زورکی خرج خودشو در میاره اما بچه باحالیه یک جانوریه که فقط خودم حریفشم

از پشت شیشه یک پسر لاغر اندام با قد متوسط و قیافه خسته را می بینم. پسر وارد کافی شاپ میشه و با صدای بلندی که اصلا انتظار نداشتم میگه:

- چطوری مریم خوبی بابا حال می کنی می بینی چه جای باحالیه خودم پیداش کردم حال کن یک پیتزاهای باحالی دارد

- مریم میگه : به به قاسم سیاه .....بابا اینجاها که راست کار ما نیست خودت هم می دونی دیر کردی اگه یکم دیرتر می آمدی می گذاشتم می رفتم . تو نبودی با این پسره صحبت می کردم

- اسمش چیه ... سلام دادش دستت درست هوای زید ما را داشتی

جواب میدم : خیلی ممنون فکر کنم شما چند بار دیگه هم اینجا آمدی درسته چون قیافه شما خیلی آشناست

- آره من آمدم اما مریم بار اولشه . راستی تو از همین دانشجوهای غیرانتفاعی که هر روز میان اینجا هستی

- نه ...اما با خیلی از آنها دوستم من خانه ام به اینجا نزیک است که می آیم

- ای ول ...درس که می خوانی ...چی می خوانی

- آره اما توی یک دانشگاه دیگه. فیزیک هسته ای...

- بابا دمت گرم کارت درسته . راستی یک کاری دارم راست کار خودت یک رفیق دارم از روسیه جنس میاره این بار هم کلی جنس آورده که ما سر در نمی آریم چیه حالا یک روز قرار می گذاریم چند تا عکس از آنها بهت نشون می دهم خودش می گفت که اینها مال یک نیروگاه هسته ای است که بلند کردن اما او خالی زیاد می بنده ولی وسایلش که خیلی عجیب است ما که سر در نمی آریم روی همه آنها هم همین آرم هسته ای کشیده شده یک نقطه وسطشه سه تا پره هم دورش به رنگ سیاه زمینه اش هم زرد است.

- چه جالب باشد یک روز عکسهاشو بیار ببنینم

مریم که خیلی پکر شده میگه:

- بی خیال بابا اومدیم حال کنیم بگو این پسره ورق غذا را بیاورد ببینیم چی دارن .....

بستنیم توی ظرفش کاملا آب شده بود . آن را به طرف دیگه میز حل می دهم بلند می شوم و سر میز آقای ترابی و خانم رضای می روم . خانم رضای دوباره آن مانتوی صورتی خودش را پوشیده خیلی دوست داشتم بهش بگم که بابا این مانتو سه سال پیش تاریخ مصرفش گذشته بی خیالش بشود اما خوب هیچ وقت نگفتم . به هر دو نفر سلام می کنم و اجازه می گیرم که روزنامه روی میز را بردارم شاید با حل کردن جدول روزنامه یکم سر گرم بشوم . خانم رضای میگه : چرا سر میز ما نمی آیی . خیلی وقته ندیدیمت تحویل نمی گیری

- شما کم پیدا هستی ما که هر روز اینجائیم از کار جدیدت چه خبر حال می کنی یا نه

- بد نیست هفته بعد یک کار گریم برای یک فیلم سینمائی داریم نمی دانم بروم یا نه آخه شهرستان بازی می شه می ترسم دادشم گیر بده

- آها ... خوب امیدوارم که بتونی مشکلت را حل کنی

از آنها دور می شوم و سر جای خودم می نشینم خانم رضای دختر خوبی است اما الان اصلا حوصله صحبت کردن با او را ندارم مخصوصا که با آن نگاههای معنی دارش آدم را کلافه می کند همه اش هم تقصیر آقای دکتر است . آقای دکتر درست زیر کافی شاپ مطب دارد عصر ها و بعد از تعطیل کردن مطب یک سر می اید بالا من خیلی دوستش دارم آدم با حالی است اتفاقا فامیلش هم رضایی است خلاصه یک روز از روی شوخی به خانم رضایی گفت که این محمد ما عاشق تو است اما خجالت می کشد به شما بگوید البته جلوی خودم گفت از آن روز من اصلا نمی توانم روابط عادی خودم را با این خانم داشته باشم هرچند این خانم یک 8 سالی از من بزرگتر است اما خوب نمی دانم چی توی سرش می گذرد همیشه هم با من مثل بقیه رفتار نمی کند بگذریم .....

چند تا از خانه های آسان جدول را پر کردم . یکهو قاسم رو کرد به من گفت : آقا مهندس هر جا گیر کردی از ما بپرس هرچی باشد ما دوتا پرفسوریم داداش . بعد مریم و قاسم با هم زدن زیر خنده منم گفتم باشد و لبخند زدم به نظر آدمهای خوبی می آمدند . صدای گوشی مبایل مریم بلند شد او تند تند با دختری به اسم مرجان صحبت می کرد بعد که تلفن تمام شد به قاسم گفت: مرجان بود دم میدان انقلاب بود که زنگ می زد بهش گفتم بیاد اینجا یک چیزی بهش بدیم بخوره گناه دارد . قاسم گفت: خوب کردی ... چند لحظه بعد دختری با پوست تیره هاج واج وارد کافه شد حسابی اطراف را نگاه می کرد لباسهایش نو بود اما کمی خاکی شده بود بعد بلند گفت که سلام مریم سلام قاسم..... بابا عجب جاهای میان مثل بچه پولداردا حال می کنید . خیلی بی حال بود بهش می خورد که مواد مخدر مصرف می کند . در همان لحظه قاسم بلند شد برود دستشوئی. مریم به آرامی گفت: چیه تازه زدی

- آره الان از دور میدان خردیم توی همین کوچه پشتی زدم حالم اصلا خوب نبود پولم هم تمام شد کلی التماس یارو کردم تا ارزان تر داد پولم که نمی رسید

- بابا خیلی تابلو شدی همه می فهمند

- بابا همه می دانند خودم هم خسته شدم اما چکار کنم . ولی خوب کسی کاری به من ندارد این از همچی بدتره

قاسم بر گشت و آن دو صحبت را سریع عوض کردند و مریم به مرجان گفت:

- - چی می خوری برات بیگیرم

- هرچی باشد اگه می خواهین پول خرج کنین بهتره پولش را به خودم بدین چیزی هم نمی خورم

- نمی خواهد برات یک ساندویچ همبر می گیرم خوبه

- آره بابا

جدول به جاهای سختش رسیده بود دیگه نمی توانستم ادامه بدم . خانم رضایی داشت بیرون می رفت رو کرد به من گفت امروز برای ما فال قهوه نگرفتی بهش گفتم :

- باشد یک روز دیگه امروز اصلا حالم خوب نبود ببخشید

- ما که هر روز حالمان خرابه . خداحافظ

خانم رضای تنها زندگی می کرد کارش گریم بود نمی دانم دقیقا کجا و با چه کسی کار می کرد اما پدر و مادرش فوت کرده بودند از ارثیه هم یک آپارتمان کوچک توی جمال زاده بهش به ارث رسیده بود دو تا برادر داشت که سالی یک بار هم از او خبر نمی گرفتند کاملا تنها زندگی می کرد و پر از آرزوها و رویاهای مختلف و عجیب بود و خودش هم اصلا آرایش نمی کرد برای همین قیافه اش کمی بزرگتر از سنش دیده می شد.

مریم به محض خارج شدن خانم رضایی گفت: بابا فال ما را هم بگیر . ببینیم عاقبت ما با این پسره خل و دیوانه به کجا می رسد

مرجان هم با همان لحن خاص خودش گفت : ما را هم درست کن ببینیم ما چکاره ایم هرچند ما فال خودمان را خوب می دانیم . .......

من گفتم : شما قهوه ترک شفارش بدهید بخورید فالش با من ... مرجان گفت : بابا قهوه حال نمی ده میشه چای بزنیم تو هم فالشو بگیری ... بعد همه زدن زیر خنده .......

آنها غذا و قهوه خودشان را خوردند و من هنوز سر یک کلمه جدول بالا و پایین می پریدم دست آخر مریم گفت قهوه را خوردم با فنجانش چکار کنم . بهش یاد دادم که چطور باید آن را در راستای قلبش بچرخاند و برعکس روی نعلبکی بگذارد وبعد یک دقیقه فنجان را بلند کردم و مشغول توضیح دادن اشکال توی فنجان شدم اولش مریم خوب گوش می کرد بعد زود خسته شد و گفت بابا بی خیال ما فال نخواستیم و یک سیگار در آورد شروع کرد به کشیدن . مرجان صندلی خودش را به من نزدیک تر کرد. این دختر از بس مواد مصرف کرده بود اصلا نای تکان خوردن نداشت با بی حالی اشاره کرد فال او را هم بگیرم . من شروع کردم برایش توضیح دادن او با دقت گوش می داد ولحظه ای هم حواسش پرت نمی شد درست مثل اینکه واقعا آینده اش را دارد می بیند. من هم که دیدم با دقت گوش می دهد با جدیت بیشتری ادامه دادم و هر چه در او می دیدم بیان می کردم " اینجا دو تا پرنده می بینم که دارند توی سیاهی گم می شوند پرنده سمبل خانواده است فکر کنم تو با یکی از نزدیکانت دارید به سمت سیاهی می روید و اصلا به برگشتن هم فکر نمی کنید ته فنجان آنجای که انگشت زدی یک نقطه سیاه توی سفیدی افتاده معمولا به اون میگن اسیر درون شدن یک چیزی از گذشته دور داره آزارت میده دیگه نه گذشته اهمیت می دهی نه به آینده مدام فکر می کنی در حال سقوطی ترس داری ولی نمی خواهی با ترست روبرو بشی و.... و غیره و غیره .... کمکم حالت غریبی به خود گرفت و اشکهایش سرازیر شد من کمی مکث کردم اما او با اشاره به من گفت که ادامه بدهم من همچنان می گفتم قاسم هم کمی گرفته شده بود سرش را لای دو دستش مخی کرد کاملا معلوم بود که با دقت دارد گوش می دهد نمی دانم چرا آن حالت در خود من هم ایجاد شده بود دیگه من بر اساس نقشهای توی فنجان صحبت نمی کردم بلکه حرفهای را که مدتها بود دلم می خواستم بشنوم برای خودم و بقیه تکرار می کردم ادامه دادن این کار کم کم برایم سخت شد از جایم بلند شدم و به سمت دستشوی رفتم تا صورتم را بشویم و آنها همچنان در جای خودشان نشسته بودند و تکان هم نمی خوردند حتی به هم نگاه هم نمی کردند . بعد از شستن دست و صورت پیش ترابی رفتم تا پول بستنی را بدهم اما آقای ترابی اصلا قبول نکرد و گفت که مهمان او باشم مثل اینکه او هم فهمیده بود حالم دگرگون است موفع بیرون آمدن از بچه ها خداحافظی کردم فقط مریم جوابم را داد و تا بیرون آمدم مریم تند پرید بیرون به من گفت : نباید آن حرفها با پیش قاسم به مرجان می گفتی آخه آنها خواهرو بردار هستند دوست نداشتند هیچ وقت اینطوری رویشان بهم باز شود و بعد به داخل برگشت . حسابی هاج واج بودم راستی آنها خواهرو برادر بودند چرا اول کسی به من نگفت حرفهای که به مرجان زده بودم تمام احساسات واقعی خودم به دخترهای با این مشخصات بود...... وای چکاری کرده بودم ... .....

دیگه بیرون ماندن برایم سخت شده بود باید یک جای می رفتم جای که آرامم کند دیگه نمی توانستم قیافه مردم را که تن تند از پیاده رو می گذشتند تحمل کنم. الان کجا می توانم بروم پیش چه کسی .....

Ready to go

آماده سفر

به هر ترتیبی بود بلاخره ویزای سوئد به دستم رسید و باید برای رفتن به اروپا آماده بشوم نمی دانم چرا بعد از دیدن فیلم پرسپولیس مدام به این فکر می کنم که نکند توی اروپا این اختلاف فرهنگی باعث منزوی شدنم بشود چون در اینجا (ژاپن) با حضور تعداد زیادی ایرانی وچندتا از دوستان قدیمی از نظر حسی بسیار لب مرز حرکت می کردم چه برسد به جای که اصلا هیچ اطلاعی از آن ندارم و نمی دانم چه جوری خواهد بود و ضمن اینکه وقتی آدم سنش بالاتر هم می رود کمی حساستر و کم حوصله تر هم می شود ... بگذریم همیشه هر تغییری را باید مثبت نگاه کرد زیرا زندگی با همین تغییرات پی در پی مفهوم پیدا می کند .... راستی به محض خبر گرفتن پستداک در سوئد و گرفتن ویزا دائم به این فکر می کردم چه چیزی باید برای خودم به عنوان تنوع و تغییر روحیه بگیرم ... راستش را بخواهید خریدن لباس تنها چیزی که همیشه برای من جالب است پس رفتم تا گرمترین کاپشن موجود در شهر را پیدا کنم و بعد از سه روز قدم زدن و دیدن تمام مغازهای موجود در مرکز شهر بلاخره پیداش کردم فروشنده تضمین دد که با این کاپشن به قول اینها اولتراداون(Ultra Down) تا دمای زیر 30 درجه را هم به راحتی دوام میارم اگر چه بعد پوشیدنش درست مثل یک گوجه فرنگی گرد شدم اما راست می گفت حسابی گرم بود یک هفته هم وقت داشتمبدون جدا کردن برچسب خرید برشگردانم با یک بار پوشیدن در هوای خیلی سرد اینجا فهمیدم که ارزش خریدنش را دارد خلاصه بیشتر پول باقی مانده این ماه توی حسابم را دادم کاپشن که حدود 900 دلاری پام آب خورد اما به جاش الان با خیال راحت می روم به یک کشور سرد سیر ....

Thursday, February 7, 2008

Abardeh village

روستای ابرده

با صداي يکنواخت و خسته مامان بيدار مي شوم هر وقت که به مامان مي گويم که صبح من را بيدار کند فرداي آن روز حسابي از کار خودم پشيمان مي شوم چون مدام بالاي سر آدم مي ايستد و بصورت پيوسته و مداوم اسم من را صدا مي زند با هر بار که اسم من از زبانش جاري مي شود گويي ضربه محکمي به مغز من وارد مي آيد . بلاخره او موفق مي شود و من را بيدار مي کند سر جاي خودم مي نشينم افکارم را جمع مي کنم برنامه امروزم را مرور مي کنم و سريع خودم را به حمام مي رسانم ........

جلوي در خانه مهدي من هي اين پا آن پا مي کنم کوله ام حسابي سنگين است آخه براي يک هفته مي خواهيم برويم ابرده يکي از دهکدهاي کوهستاني که من خيلي دوست دارم جاي آرام و ساکت با آب و هواي عالي مخصوصا الان که امتحانات ثلث سوم را هم داده ايم و حسابي خسته هستيم . کوله را از اين شانه به آن شانه مي کنم هنوز خواب توي چشمهاي من جريان دارد بلاخره مهدي از در خانه بيرون مي آيد خانه مهدي چند تا کوچه با ما فاصله دارد اما بر خلاف من که يک کوله بزرگ پر از وسائل حمل مي کنم او يک ساک دستي خيلي کوچک دارد که به زور يک حوله هم توي آن جا مي شود البته از مهدي بعيد نيست او هميشه خيلي مختصر و راحت سفر مي کند قبلا تجربه مسافرت با او را داشته ام سرم را کمي تکان مي دهم بعد به آرامي مي گويم :

- اه... خيلي دير کردي خسته شدم . راستي فقط همين قدر وسايل با خودت آوردي مي خواهيم حداقل يک هفته بمانيم لااقل وسايل شخصي خودت را کامل مي آوردي

- من تمام وسايل شخصي خودم را آوردم تازه ناهار امروز و شامم هم همراهش هست

- توي همين ساک دستي کوچک همه را جا دادي

- آره خوب حتي يک پتو براي خواب هم دارم

- راست مي گويي . والا توي ساک تو حوله من هم جا نمي شود چه برسد به پتو منم يک رو انداز کوچک با خودم آورده ام اما حتما ويلاي عموي حامد وسايل کامل دارد

آره درست است ما مي خواستيم برويم ويلاي عموی حامد. آنها توي ابرده ويلا دارند حامد خيلي از آنجا تعريف کرده بود حامد از آن بچه پولدارهاي بود که درس خوان هم هستند خيلي تلاش کرديم تا مادر حامد قبول کرد تا با ما بيايد بلاخره راضي شد. به سمت چهار راه راهنمائي حرکت مي کنيم چهار راه درست وسط فاصله بين خانه ما تا خانه حامد است و قرار ما با هم سر همين چهار راه است البته دوست ديگرمان حسين هم با ما مي آيد حسين تازه به مدرسه ما آمده است پسر با هوشي است البته يک شاگرد متوسط است اما توي درس فيزيک خيلي باهوش است بعد از مهدي که فيزيکش از همه توي کلاس بهتر است حسين فيزيک را خوب مي فهمد البته من و حامد هم توي رياضيات حرفي براي گفتن داريم فکر کنم توي يک سطح باشيم اما در کل نمرات حامد از همه ما بهتر است مخصوصا در دروس عمومي اين پسر مثل بنز بيست مي گيرد. چيزي که من مهدي هميشه آرزويش را داشتيم اما يک بار هم موفق نشديم اللخصوص ديني......

من و مهدي از دور حامد را مي بينيم و به محض ديدن او مي زنيم زير خنده حامد با يک دنيا کوله بار اسباب سر چهار راه نشسته است تقريبا يک جهيزيه کامل مي شود به او نزديک مي شويم و هر دو سلام مي کنيم من بلند به حامد مي گويم :

- بابا اين همه وسيله چيه آوردي کي مي خواهد اينها را حمل کند تازه ما مي خواهيم با اتوبوس برويم بعدش هم يک مسيري شايد با مي ني بوس اصلا نمي توانيم اينها را حمل کنيم تازه اگه يک وقت بخواهيم تاکسي بگيريم که وسايل تو توي آن جا نمي شود

- نمي دانم مادرم اسرار کرد همه اينها را بياورم و گفت که اگه اينها را نبرم نمي توانم با شما بيايم منم مجبور شدم با خودم بياورم

- خيلي خوب بيا اينها را مي گذاريم خانه ما فقط چند تا چيز اصلي را با خودمان مي بريم خوبه

- باشه اما نکنه يک وقت بهشون احتياج پيدا کنيم

- نترس بابا نمي رويم توي بيابان که تازه مگه قرار نيست برويم توي ويلا حتما آنجا اين چيزها پيدا مي شود

وسايل حامد خيلي متنوع و زياد بود کلي طول کشيد تا آنها را به خانه ما حمل کرديم وسايل مثل دو تا پتو و بالش , بشقاب چيني و قابلمه دو سايز ٫ مايتابه دوسايز ٫قاشق چنگال و چاقو ليوان چاي ٫ نمکدان ٫ يکسري ادويه و پارچ آب يکم دواي خانگي ٫ کمي دارو ٫ کتري ٫ پيکنيک و.....

براي حامد يک پتو و يک بشقاب و قاشق و تمام خوراکي هاي که با خودش آورده بود را برداشتيم و راه افتاديم در تمام طول راه همگي توي اتوبوس غرق در خواب بوديم تا اينکه با هر مکافاتي بود به ويلا رسيديم.......

ويلا آن طرف رودخانه بود از روي پلي گذشتيم و خود را به آن رسانديم ديگه چيزي به ظهر نمانده بود حامد دست کرد و از توي جيبش کليد را در آورد اما هرچه تلاش کرديم با هيچ کدام از کليد ها در باز نشد تقريبا يک يک ساعتي همه ما تلاش کرديم وقتي از کليد ها خسته شديم راههاي ديگر را امتحان کرديم دست آخر از پنجره آشپزخانه توانستيم وارد شويم اما در آشپزخانه به اتاقها نيز بسته بود و ما فقط مي توانستيم از محيط آشپزخانه استفاده کنيم البته خوب زياد هم بد نبود مخصوصا که آشپزخانه بزرگي بود و همه مي توانستيم در آن بخوابيم و تلفن هم داشت ......

همه مشغول در آوردن غذاهاي خود شدند بايد نهار مي خورديم مخصوصا که هيچ کدام هم صبحانه نخورده بوديم و مهمتر اينکه همه مي خواستيم ببينيم توي ساک مهدي چي هست مهدي بلاخره ساکش را باز کرد يک دستمال فشرده و بزرگ در آورد گفت : اين حوله من است اما شبها به عنوان پتو هم مي توانم از او استفاده کنم اسمش را هم گذاشته ام همه کاره چون اگه بخواهيم مي تواند سفره هم باشد . حسين سرش را تکان مي دهد مي گويد : نه خيلي ممنون سفره داريم همان حوله و پتو باشد کافيه . بعد مهدي دوتا ساندويچ قد يک کف دست در مي آورد مي گويد اينها هم ناهار و شام من با يک خيار و چند تا شکلات و مسواک . همه مي زنيم زير خنده ....

نهار را مي خوريم و بعد بيرون مي رويم واقعا که طبيعت ابرده خيلي زيباست هواي خنک و رودخانه بزرگ دامنه پر از گل و باغهاي سر سبز چقدر زندگي اينجا زيباست ......

وارد روستاي ابرده مي شويم فاصله ويلا تا روستا راه زياد نيست مردم اين منطقه همه در مسير مشغول کارند و وقتی ما را می بينند می ايستند و به ما نگاه مي کنند کاملا معلوم است که آنها همگي همديگر را مي شناسند و گاهي من براي آنها دست تکان مي دهم و مي گويم خسته نباشيد و آنها هم با تکان دست جواب مي دهند اين کار را خيلي دوست دارم از کارگرهاي مزرعه خودمان ياد گرفته ام . وسط روستا ميدان بزرگي است که آخرين ايستگاه اتوبوس آن منطقه هم مي باشد ما هم صبح توي همين ايستگاه پياده شديم و در آن طرف جاده شيب تندي بود که اگر در کنار آن شيب مي ايستادي مي توانستي تا دوردستها را ببيني و کل دامنه غربي کوه پيدا بود چيزي که توجه من را خيلي به خودش جلب کرد پير مردي بود که روي يک صندلي در بلندي مشرف به همين دامنه نشسته بود و به دور دستها خيره شده بود او صبح هم که به اينجا آمديم همانجا نشسته بود انگار تمام اين مدت تکان نخورده است .....

کمي با بچه ها قدم زديم و از مغازه همان اطراف چند تا چيز کوچک خريديم و به ويلا بر گشتيم

در تمام مسير برگشت مدام از معلمها حرف می زديم و می خنديم و به نوبت ادای معلمها را در می آورديم نمی دانم دست انداختن معلمها چرا اينقدر بايد جالب و سرگرم کننده باشد تقريبا بيشتر سرگرمی ما توی مدرسه هم همين است . توی خانه دور هم حلقه زده ايم هر چه به شب نزديکتر می شد هوا سردتر می شود خيلی برای من جالب است که توی تابستان جای هم هست که هوا شبها به اين سردی باشد خلاصه توی همين حرف زدنها چيز خوردنها تقريبا تمام غذای که با خودمان آورده ايم تمام می شود و همه تا نيم تنه زير پتو هستيم و شروع به جک گفتن می کنيم و بعد از آن همديگر را دست می اندازيم و لحظه ای بعد کشتی گرفتن و به جان هم افتادن تا اينکه برای هيچکدام ما رمقی باقی نمی ماند خسته کنار هم می خوابيم بيچاره مهدی توی اين هوای سرد نمی دانم با آن پارچه نازک چطوری می خواهد سر کند مخصوصا که پارچه فقط نصف بدن او را می پوشاند پاها و سرش از زير آن بيرون است . لحظه ای بعد همه غرق خوابند .....

نيمه شب احساس سرما می کنم مهدی تمام پتوی من را دور خودش پيچيده من هم که نمی توانم آن را از چنگش در بياورم پتوی حامد رادور خودم می پيچم حامد هم که از پتوی خودش نااميد می شود و زورش هم به حسين نمی رسد زير موکت می رود و موکت را روی خودش می کشد . توی صبح همه بيدار می شويم قيافه حامد خيلی خنده دار است حسابی خاکی شده پرزهای موکت هم به تمام تنش چسبيده حسابی هم از دست ما شاکی است ....

همه ما حسابی کثيف شده ايم تصميم می گيريم برويم حمام اما تا در ورودی حمام روستا را می بينيم پشيمان می شويم به پيشنهاد مهدی در امتداد رودخانه حرکت می کنيم تا جای مناسبی توی رودخانه برای آب تنی پيدا کنيم بلاخره يک جا هست که هم از روستا دور است هم حسابی عميق است هوا هم که کاملا گرم شده خلاصه لباسها را در می آوريم و توی آب می پريم چقدر آب خنک است . شروع به آب بازی و سرو صدا می کنيم . سر گرم بازی هستيم که صدای از بالای سر مان می شنويم طرف ديگر رودخانه ديوار کوتاه باغی است پسری لب ديوار ايستاده و داد می زند : بابا بيا اين مردها لختند و با فرياد او دو مرد و يک جوان و سه پسر بچه با با چند تا زن و دختر بچه لب ديوار ظاهر می شوند مرد که ما را می بيند داد می زند : اين چه وضعشه مگه نمی بينيد اينجا زن و بچه هست اصلا کی گفته شما بياين اينجا صبر کنيد من امدم و بعد دو مرد به اتفاق پسرها از ديوار پايين می پرند و دو تا از آنها چوبی از روی زمين بر می دارند و به سمت ما حمله می کنند ما که حسابی قافل گير شده ايم با سرعت از آب بيرون می آيم کفش لباسها را بقل می کنيم و همان طور لخت فرار می کنيم يکی از آنها چند تا سنگ به سمت ما پرتاب می کند اما خوب به ما نمی خورد حسابی ترسيده بوديم مخصوصا حامد که از همه توپل تر است و دويدن برايش مشکل اما مثل اينکه آنها هم دست بردار نبودند مسافت زيادی را دنبال ما آمدند تمام پای من درد می کرد از بس با پای لخت روی سنگها دويده بودم تمام پاهام زخم شده بود بقيه هم حالتی مثل من داشتند تا اينکه آنها از گرفتن ما نااميد شدند و ما را ول کردند در کنار يک درخت بزرگ لباسهايمان را تنمان کرديم اما مهدی حوله يا همان پتوی خودش را فراموش کرده بود همه زديم زير خنده انگار نه که اتفاقی افتاده و تا چند لحظه پيش چه حالی داشتيم راستی اگه يکی از آن چوبها به سر من می خورد منکه تا آخر عمر شنا کردن يادم می رفت .....

خيلی خسته بوديم و نه تنها تميز نشده بوديم بلکه پر گل وشل هم بوديم از ترس توی گلها کلی دويده بوديم خلاصه خود را به خانه رسانديم و با شلنگ تمام تنمان را شستيم و به سمت وسط روستا و چيزی برای خوردن حرکت کرديم به ميدان اصلی که رسيديم من همان پير مرد را ديدم که در جای خودش نشسته و دارد به دوردستها نگاه می کند. حسين و حامد اسرار داشتند که پنير و نان بخريم و برگرديم خانه بخوريم يا تخم مرغ اما من و مهدی اسرار داشتيم که آبگوشت توی قهوه خانه وسط ميدان بزنيم. بلاخره حسين و حامد چند تا کيک گرفتن و همه به سمت قهوه خانه رفتيم قهوه خانه اصلا شبيه بقيه جاهای که من توی عمرم غذا خورده بودم نبود يک جای کثيف با ميزهای قديمی و پر از پير مردها و مردهای ميان سال که مشغول قليان کشيدن و حرف زدن بودند اولش مهدی هم يکم مشکوک شد اما با اسرار من همه وارد شديم دستور دو تا آبگوشت داديم با دوغ و ظرف چند دقيقه آماده شد حامد به ظرف غذا من نگاه کرد گفت : واقعا اين را می خواهيد بخوريد . خودم هم نگاه کردم ظاهرش که خيلی بد بود شايد طعمش خوش مزه باشد لقمه اول را زدم بد نبود اما خوب مطمئنا از کيک و نوشابه خيلی بهتر بود مگه نه مهدی او هم با من موافقت کرد خلاصه ما تا ته غذا را خورديم و حسين و حامد هم مثل حسرت به دلها به ما نگاه کردند غذا بد نبود البته خوب هم نبود و ما بد بودن غذا را به آن دو تا هيچ وقت نگفتيم و فقط تعريف کرديم .......

از قهوه خانه بيرون آمديم چقدر هوای آن تو گرفته بود از بس سيگار و قيلان می کشيدند ٫ بدتر از همه اينکه تمام مدت مردم آن داخل به ماها نگاه می کردند درست مثل اينکه ما از کره ديگری آمده ايم اما به نظر نمی آمد مردم بدی باشند قيافه اکثر آنها مهربان بود . مردم خوبی بودند آره خوب بودند .........

پير مرد هنوز روی صندلی نشسته بود اما اين بار داشت آرام آرام از درون ساک کوچکی چيزی در می آورد و می خورد ولی هنوز نگاهش به طرف ديگر بود .......

پولهايمان را با هم جمع کرديم پول زيادی نداشتيم وقتی هزينه بليط را کنار گذاشتيم چيز زيادی باقی نمی ماند ما ديروز و امروز توی خريد زياده روی کرده بوديم مخصوصا که کلی چيز کاذب خرديده بوديم با پولی که برايمان مانده بود کلی نان يکم پنير برای فردا صبح و يک کنسرو لوبيا و دوتا تخم مرغ خريديم چند تا هم نوشابه و بر گشتيم .....

ديگه شب شده بود من و مهدی مسئول آماده کردن شام شديم غذا که گرم شد دو تا بشقاب بزرگ تخت و دو تا کاسه کوچک گود داشتيم مهدی به من گفت :

- ببين لوبيا کم است بيا يکم لوبيا توی بشقابها تخت بريزيم و آن را پخش کنيم که زياد به نظر بيايد و توی بشقابها گود بيشتر بريزيم ولی کمتر به نظر می آيد و موقع خوردن اول سريع دو تا بشقاب تخت را بردايم...... من هم که دستم آمد سريع موافقت کردم . موقع خوردن مهدی گفت اين بشقاب بزرگها مال من و محمد اين دو تا کاسه هم برای شما. حسين حرفی نداشت اما حامد با سرعت پريد گفت اه... شما باز می خواهيد زرنگ بازی در بياوريد نخير بشقابها مال ما دو تا..... ما هم قبول کرديم در حين خوردن من خنده ام گرفت و مهدی هم خنديد آخه نقشه ما گرفته بود و تقريبا دو برابر آنها لوبيا داشتيم حامد که غذايش خيلی زود تمام شد و از خنده ما تازه فهميده بود چه کلاهی سرش رفته روی مهدی پريد منم با يک حرکت تمام لوبيا را خوردم اما حسين به جانم افتاد خلاصه حسابی تلافی کردند اما ما هنوز می خنديديم .....

صبح نزديک ساعت ۱۰ از خواب بيدار شديم اصلا حوصله يک شب ديگر هم ماندن را نداشتيم داشتيم از سرما يخ می زديم به هر ترتيبی بود تا ظهر صبر کرديم بعد به سمت ايستگاه حرکت کرديم توی ايستگاه خلوت بود مسئول آن گفت که اتوبوس قبلی همين الان رفته و بعدی هم ۳ ساعت ديگه می آيد اصلا حوصله برگشتن به خانه را نداشتيم مخصوصا که پنجره را هم محکم بسته بوديم . من نگاهم به همان مرد افتاد که در جای قبلی خودش نشسته بود کوله ام را به مهدی دادم و به سمت او حرکت کردم خيلی دوست داشتم صورتش را ببينم ......

رفتم کنار مرد ايستادم يواشکی به صورتش نگاه کردم قيافه خسته و شکسته ای داشت و چشمانی آرام اما گيرنده اصلا نمی توانستم جمله ای برای شروع صحبت پيدا کنم توی خودم بودم که چی بپرسم او گفت:

- جوان اينجا به شما خوش گذشت

- آها ..... آره ... خيلی ممنون به من که خيلی اما اينجا شبها خيلی سرده ما اين را نمی دانستيم به همين خاطر يکم شب اذيت شديم

- مگه توی ويلای آقای خداپرست نبوديد

- چرا اما خوب کليد عوضی آورده بوديم مجبور بوديم فقط توی يکی از اتاقها بخوابيم آنجا هم هيچی نداشت نه بخاری نه پتو

- خوب بدون پتو سر کردين اينجا شبها خيلی سرد ی شود شانس آوردين سرما نخوردين

- نمی دانم شايد هم خورده باشيم

- بچه مدرسه ای هستيد

- آره کلاس دوم دبيرستان را تازه تمام کرده ايم . راستی اينجا خيلی قشنگه مخصوصا که تا دور دستها را ميشه ديد

- برای شما شهريها فقط قشنگه اما برای ما روستائيها زندگيه ٫ حياط ٫ نان شب سفره هاست

- شما هروز می آييد اينجا می نشينيد چون چند روز است که ما اينجا هستيم من دائم شما را اينجا می بينم

- الان يک سال است ديگه باز نشست شده ام از وقتی که تنها شدم نمی توانم کار کنم بچه هايم مدام اسرار می کنند بروم شهر خانه آنها اما من توی شهر دو روزه می ميرم ٫ خانه من اينجاست خاک من اينجاست زندگی من اين زمينهاست زمينهای که تمام عمرم را روی آنها گذاشتم اين دامنه را می بينی که درختهای انگور دارد تا آن ته اينها همه کوه بود و پرسنگ. تمام سنگهای اين دامنه را توی ۶۰ سال زندگيم از اينجا دور کردم تمام اين باقچه های کوچک که کنار دامنه است لحظه لحظه با کلنگ کنده ام تا الان بصورت يک باغ شده من تمام اين درختها را که می بينی می شناسم حتی يادم هست که چه وقتی و چرا آنها را کاشتم من حتی می دانم که آنها چند سال دارند و تا کی عمر می کنند هر وقت يکی از آنها خشک می شوند انگار يک قسمت از درون من دارد از بين می رود آن درخت بزرگ را می بينی آن يک درخت زرد آلو ۲۵ ساله است الان آخر عمرش است هر روز نگاهش می کنم و می بينم که چطور روز بروز دارد فرسوده می شود نهالش را وقتی می کاشتم هوا بارانی بود آب با سرعت از دامنه کوه پايين می آمد خيلی سخت بود آب داشت تمام نهالها را می برد تمام طول شب کنار آنها ايستادم و مدام تنه آنها را سفت می کردم تا آب آنها را نبرد اما الان دارد آرام آرام خشک می شود و هيچ کاری از من ساخته نيست هيچ کاری . .....

- شما تنها زندگی می کنيد برايتان سخت نيست . البته من خودم خيلی دوست دارم تنها زندگی کنم اما به شرطی اينکه يکی باشه تمام کارهای من را هم بکند اگه خودم بخواهم کارهايم را بکنم خيلی باحال نيست

مرد آرام می خندد بعد می گويد: اگه کسی باشد که بخواهد همه کارهای تو را بکند و حواسش مدام به تو باشد که ديگه تنها نيستی . نه تنهای که اصلا خوب نيست اما از زندگی توی شهر خيلی بهتر است . خوب فکر کنم آن اتوبوس است که شما بايد با آن برويد بپر به دوستهات بگو آخه آنها الان رفته اند لای آن درختها کنار رودخانه ممکنه بهش نرسيد

بعد با انگشت کنار رودخانه پايين دامنه را به من نشان می دهند . نمی دانم چرا من دقت نکرده بودم اصلا آنها را نديده بودم . از او تشکر می کنم و با سرعت به سمت بچه ها می روم درست قبل از جدا شدن مرد می گويد : راستی ديروز درس عبرتی شد برای شما که ياد بگيريد هر کجا رفتيد با آداب رسوم همان منطقه کار کنيد منظورم شنا کردن توی رودخانه است شانس آورديد که از دست خانواده آقا غلام جان سالم بدر برديد من آن خانواده را می شناسم. آن هم لخت با آن حالتی که شما شنا می کرديد خون هر روستائی را بجوش می آوريد البته فکر کنم اگه خودش تنها شما را می ديد و خانواده اش نبودند جور بهتر با شما برخورد می کرد خيلی بهتر .

پيرمرد بعد بلند خنديد و دوباره آرام شد من هم که منظورش را فهميده بودم خنديدم و با خودم گفتم راستی که شانس آورديم پس اسمش غلام بود چقدر ديروز مسخره اش کرديم يادم باشد به بچه ها بگم به سرعت قدمهايم اضافه می کنم بايد زود آنها را بر گردانم ممکن است اتوبوس را از دست بدهيم

Tuesday, February 5, 2008

A Dream

یک خواب

مدت دو هفته ای بود که دارو استفاده می کردم و درست چند روز بعد از استفاده دارو آرام آرام علائم عجیب و غریبی در زندگی عادی ظاهر شد مثل بی اشتهائی بی خوابی تپش قلب احساس لرزش و بدتر از همه اضطراب به شدت احساس نگرانی و اضطراب داشتم اصلا نمی دانستم چرا همه اش فکر می کردم بخاطر اینکه دارم از ژاپن می روم و به اینجا وابسته شده ام یا اینکه بخاطر اینکه دارم جای جدیدی می روم و کسی را نمی شناسم و خلاصه از اینجور حرفها. تا اینکه یک شب موقع خواب عجیب ترین خوابی را دیدم که تا حالا دیده بودم خواب دیدم که توی یکی از اتاقهای منزل پدریمان هستم و دارم به آینه نگاه می کنم اما این تصویر من نبود که در آینه دیده می شد این تصویر پدزم بود که چهار سال پیش فوت کرد با یک کلاه سیاه و چهره بر افروخته و نگران صورتش حسابی کبود بود بعد من سرم را به علامت سلام تکان دادم و اونم درست عین من جواب داد بعد فهمیدم این منم در جسم پدرم خیلی ترسیدم و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد دور اتاق قدم می زدم و با خودم ی گفتم چرا کسی اینجا نیست تا به من کمک کند بیرون در اتاق یکسری انسان با لباسهای سفید من را نگاه می کردند بلاخره مجبور شدم از شدن لرزه روی زمین دراز بکشم و خودم را از بیرون می دیدم که توی یک ملافه سفید دراز کشیده ولی هنوز سر و تنم بشدت می لرزید ... شدتها بیشتر شد و ملافه کم کم بالای سرم می آمد و قبل از اینکه از روی چشمهایم عبور کند بیدار شدم ....

خواب اینقدر تاثیری بدی روی روان من گذاشت که به مدت دو شب می ترسیدم بخوابم و اضطرابم مدام بیشتر و بیشتر می شد بطوریکه نه غذا می خوردم نه می خوابیدم و کم کم این ترس به ترس از رختخواب و ملافه سفید هم تبدیل شد و کم کم اتاق خواب و هر روز بالا و بالاتر می گرفت ... تا اینکه بعد از یک هفته از ماجرا به اتفاق دوستان بیرون رفتیم و من مدام با دیگران صحبت می کردم تا ببینم اشکال کار از کجاست و چرا من به این روز افتادم خوشبختانه آن روز داروهایم را یادم رفته بود بیاورم و با عدم خوردن دارو تا شب حالم بسیار بهتر شد و اشتهایم برگشت و آن شب برای اولی بار چند ساعتی خوابیدم روز بعد دوباره با خوردن دارو درست بعد چهار ساعت دوباره همه ترسها و توهمات سرغام آمدند بعد فهمیدم که باید به خاطر دارو باشد دو روزی آن را کنار گذاشتم و به سرعت به زندگی عادی برگشتم ....

نتیجه اینکه:

به محض اینکه یک اتفاق غیر طبیعی یا حتی یک نگرانی کوچک بی مورد سراغ شما آمد آن را تحلیل کنید و با دکتر حتما مشورت نمائید

زندگی را سخت نگیرید این دو روز به من آموخت که ناراحتی های روحی هزاران بار دردناکتر از ناراختی های جسمی هستند بنابراین علاوه به سلامت جسم به سلامت روح هم توجه کنید

هر کسی حداقل یکبار به یک مشاور درمانی در زندگی احتیاج دارد این را از خود هرگز دریغ نکنید ...

در پایان بدانید زندگی بسیار سختر از اینکه گمان می کنیم می تواند باشد بسیار سخترپس لذت ببریم از انچه هست و شکاتها را کنار بگذاریم ..

Friday, February 1, 2008

Freud


فروید


چند روز پیش کتاب روانکاوی کلاسیک اثر فروید را می خواندم و تا فصل دوم کتاب را شروع کردم گوی انگار دامنه ای از اطلاعات و سوالات روانکاوانه برای من باز شد که اینقدر بعضی از آنها مهم و قوی بود که هنوز که هنوزه من در یک تهوم بسر می برم این کتاب نمای جدیدی از برخورد با خاطرات و رویاهای روزمره برای من باز کرد که باعث روشن شدن مطالب زیادی گردید که البته خواندن آن را بدون مشورت با یک آدم زبده سفارش نمی کنم . خلاصه کار اینکه انسانها بسیار موجودات پیچیده ای هستند و گاهی خوب است این دستگاه پیچیده را به حال خود رها کنیم و دنبال کارهای روزمره خود باشیم زیرا ممکن است با باز شدن یک درب از حقیقت وجودی برای همیشه آواره کوچه پس کوچه های ابعاد فردی باشیم و سر از ناکجا آباد در بیاوریم ... فکر کنم هیچ وقت فصل سوم را نخوانم !!!



Mr. Ghajaar

آقای قاجار

امشب هوا خيلی سرد است من نمی دانم چرا بايد توی اين هوای سرد از خانه بيرون بيایم اصلا تحمل هيچ کسی رو ندارم دوست دارم دائم توی خيابانهای خالی پرسه بزنم سرما تا درون بدنم نفوذ کرده از جلوی پنجره ای رد می شوم سايه زن خانه روی پنجره افتاده از حرکاتش معلوم است که دارد غذا می پزد چی مي شد منم الان توی خانه با آنها بودم خيلی وقت است با خانواده ام زندگی نکرده ام بعد ياد حرفهای مامانم مي افتم و از فکرم پشيمان مي شوم توی خانه با اين سن دائم بايد غرغرهای پدر و مادر را گوش کرد. راهم را ادامه می دهم و توی پياده رو محکم به يک قوطی ضربه ميزنم الان توی خيابان فلسطين هستم از مغازه دور ميدان فلسطين يک شير کاکائو داغ ميگيرم اين تنها مغازه ای هست توی فلسطين که تا نيمه شب بازاست کنار خيابان ايستاده ام قبل از اينکه از خيابان رد بشوم يک ماشين دو تا بوق ميزند و کمی جلو تر و می ايست به وسط ميدان ميروم معمولا وقتی تنها هستم درميان وسط ميدان فلسطين مي نشينم ماشينها رو تماشا می کنم به يکی از مجسمه های وسط ميدان تکيه مي دهم و پاهایم را دراز می کنم ليوان داغ شير کاکائو را بصورتم می چسبانم چه گرمای لذت بخشی . ماشين هنوز کنار خيابان ايستاده با دقت سعی می کنم ببينم داخل ماشین چه کسی نشسته است احساس می کنم دارد آن فرد دارد به طرف را نگاه می کند من نمی توانم خوب او را ببينم يک جرعه از شير کاکائو می نوشم مرد راننده شيشه را پايين ميکشد حالا کمی از صورتش را ميبينم آرام با ماشين تا وسطهای ميدان می آید و خيابان حسابی خلوت است بلند مي شوم ببينم چکار دارد چشمهای او حسابی پف کرده است و يک سيگار هم گوشه لبش دارد و به من خیره خیره نگاه ميکند در حالت حرکت مي گویم ببخشيد با من کار داشتيد تا اين جمله از دهانم خارج ميشود با سرعت پایش را روی گاز مي گذارد و ماشين با سر وصدا دور مي شود من هم می ایم توی پياده رو آرام بسمت بزرگمهر حرکت می کنم از جلوی سفارت فلسطين ميگذرم يک چيزی توی کفشم رفته ایت که پایم را اذيت ميکند جلوی سکوی يک بانک مي نشينم کفشم را در مي اروم يک تکيه سنگداخلش پیدا میکنم با سرعت کفش را می پوشم هوای بیرون خیلی سرد است ناخوداگاه نگاهم به خانه انطرف چهارراه مي افتد درست روبروی سفارت يک خانه دو طبقه است از سايه روی شيشه پنجره ميفهمم که يکی دارد کتاب می خواند خوب دقت می کنم فکر کنم يک آدم حدود ۵۵ ساله باشد شايد هم بيشتر بلند ميشوم ديگر بايد برگردم خانه قبل از اينکه از خيابان رد بشوم دوباره همان ماشين قبلی رو م ب بينم که از جلوی من رد ميشود و ميرود کمی جلوتر ميايستد احساس بدی دارم با عجله ميروم ان طرف خيابان بعد با سرعت بسمت خانه شروع به دويدن ميکنم.......................

از دانشگاه بيرون مي ایم توی خيابان بزرگمهر می پيچم سر چهارراه فلسطين که می رسم ياد ديشب مي افتم به پنجره خانه نگاه می کنم پشت همه پنجرهها تا سقف کتاب چيده شده است فقط نصفی از یک پنجره پشتش خالي است . روبروی در سفارت فلسطين می ايستم کتابهای پشت پنجره به نظر کتابهای مستعملی مياید ياد سايه ديشب می افتم که داشت کتاب می خواند بی اختيار ميروم در خانه روی پلاک برنجی در خانه نوشته احمد قاجار کنجکاو تر می شوم با کمی دودلی در ميزنم کسی جواب نمی دهد دوباره محکمتردر می زنم صدای می اید می گوید کيه کیه کمی عقب می روم يک مرد حدود ۶۰ سال روی تراس رو به حياط ايستاده يک سگ پا کوتاه هم دائم واغ واغ می کند بلند می گویم سلام . مرد جواب می دهد چکار داری . نمی دانم چه چیز بايد بگویم داد ميزنم می خواهم کتاباتونو ببينم امکانش هست .... تو کی هستی ..... من همين نزديکها زندگی می کنم ديدم کلی کتاب اينجا هست گفتم بروم ببينم ..... وايستا الان می ایم...... چند دقيقه بعد در حياط باز می شود يک پيرمرد کوچولو جلوی دره می گوید چه می خواهی..... هيچی من توی همين دانشگاه امير کبير دانشجو هستم هر روز از اينجا می روم خانه کتابهای پشت پنجره را ديدم گفتم در بزنم ببينم چه کتابهای می خوانيد چون من هم .........مرد می گوید : دانشجوی ...... آره تند کارت دانشجوئی رو در مياروم می دهم به او کارت را ميگيرد ور انداز می کند بعد می گوید نخير نمی شود بيا اينهم کارت شما در را محکم بهم ميزند . با خودم حرف ميزنم: آه راحت شدم چقدر سخت بود حرف زدن با اين اقا اصلا من احمق رو بگو نمی دانم اين چه کاری هست که من انجام دادم معلوم بود جوابش نه خواهد بود. تا می ایم بروم در دوباره بازمی شود مرد داد ميزند هی پسر بيا .آرام جلو می روم می گوید اگه می خواهی ببينی ساعت ۵ بعد ظهر بيا بعد در را دوباره محکم بهم ميزند................

تند تند راه می روم به ساعت نگاه می کنم ساعت ۵:۰۸ است جلوی در حسابی نفس نفس می زنم کمی می ايستم تا نفسم سر جاش بياد بعد شروع ميکنم به در زدن چند لحظه بعد يک مرد ۴۰ ساله در را باز می کند ريش بلند و سر طاسی دارد با يک عرق چين سفيد می گوید با کی کار داريد. خودم را جمع جور می کنم می گویم امدم کتابها رو ببينم قرار بود ساعت ۵ بيایم اينجا کتابها رو ببينم مرد يکم من را ورانداز می کند می گوید يک لحظه بایست. دو دقيقه بعد بر ميگردد. بيا تو از توی حياط وارد خانه می شوم خانه حسابی کثيف است بيشتر شبيه يک خانه مخروبه است تا مکانی برای زندگی , از پله ها بالا ميروم توی تمام راه پله کتاب چيدن وارد اتاق ميشوم وای خدای من تمام سطح اتاق پراز کتاب است پير مرد را می بينم که روی تختش نشسته دارد چاي هم ميزند تنها جا برای نشستن صندلی کهنه ای است که روبروی تخت گذاشتن سلام ميکنم و با اشاره دست پيرمرد روی صندلی مي نشينم . پيرمرد می گوید: دارم ترياک توی چای حل ميکنم که بتوانم صحبت کنم خيلی وقت است حوصله کشيدن ترياک ندارم الان فقط به این روش استفاده می کنم تو نمی خواهی ..... نه خيلی ممنون اگه اجازه بدهيد فقط يک سيگار روشن کنم با سرعت دست توی جيبم می کنم سيگاری در آورده و آتيش می زنم راستی اسم شما آقای احمد قاجاراست درسته از همان قاجارهای معروف هستید. نفس بلندی ميکشد می گوید از کجا می دانی ..... از روی تابلوی جلو در خواندم ..... استکان چای را يکهو سر ميکشد بعد کمی سرش را تکان می دهد می گوید : اه لعنتی ٫ راستی تو چی می خواستی چه جور کتابی می خوانی نمی دانم اصلا بتوانم به تو کمک کنم يا نه ..... من کتاب زياد نمی خونم اما معمولا کتاب شعر آن هم بیشتر شعر نو می خوانم ..... آرام خودش را روی تخت يک وری می کند می گوید : اهل کجای . الان مشهد ميشينيم اما قبلا ... مشهدی هستی من يک رفيق مشهد دارم اسمش چی بود فکر کنم خادم بود آره خادم قرار بود چند تا کتاب از کتابخانه آستان قدس برای من بياورد کتابهای مربوط به تاريخ نعيمی مربوط به نعيمی های شمال می شود همانهای که دوره ميرزا کوچک خان به ميرزا خيانت کردند انها ان دوره اربابهای شمال بودند تقصيره ميرزا بزرگه بود که رابطه ها با نعيمی ها خوب بود همان رابطه قديمی بود که باعث شد ميرزا کوچک به آنها اعتماد کند آره اولش...............

به ساعت نگاه می کنم ۱۱:۴۵ است اما پيرمرد هنوز دارد ادامه می دهد : اولش بخاطر ساسانيان بود که عربها توانستند وارد ايران بشوند در آن دوره اگر پادشاه ساسانی مرز نشينها را از بين نبرده بود عربها نمی توانستند وارد ايران بشوند مملکت ما هم به اين روز نمی افتاد ........

حسابی خوابم می اید چشمهام دائم روی هم ميره رود نمی شود بگویم اجازه هست بروم تند تند به ساعتم نگاه می کنم . حالا او هم ديگر متوجه شده که من باید بروم . پيرمرد می گوید: اوه شب شد تو ديرت نشود . با خوشحالی می گویم چرا اگه اجازه بدهيد من بروم . خواهش می کنم جوان راستی هر کتابی می خواهی با خودت بردار ولی يادت باشد که پس بیاوری هر کتابی را هم بر می داری دوباره سر جایش می گذاری چون اگر جایش عوض بشود پيدا کردنش برایم سخت می شود کتابهای شعرم داخل حمام است برو توی حال سمت راستت حمام را می بینی . وارد حال می شوم توی حمام پر از مجله های است که با طناب بهم وصل شده اند و کنار ديوار چيده شده اند توی وان حمام يکسری کتاب ريخته شده بیشتر آنها کتاب شعر است کتابها را زير بالا می کنم دو تا کتاب از مهدی سهيلی بر ميدارم می ایم بيرون جلوی در ميايستم می گویم: با من کار نداريد بايد بروم ..... کتابها را کی مياوری ..... از حرفش يکم دلخور می شوم می گویم آخر هفته برایتان می اورم خيلی متشکر با اجازه. پله ها را تند تند پايين می ایم در حياط را باز می کنم چقدر هوای آزاد خوب است نفس بلندی ميکشم چه بوی تندی توی خانه پيچيده بود حالا که امدم بيرون ميفهمم آن داخل چه خبر بود . توی پياده رو بسمت خانه حرکت می کنم صدای بوق يک ماشين شنيده می شود بعد ماشين کمی جلو تر ميايستد به ماشين نگاه می کنم همان ماشين ديشب است مسير حرکت را عوض می کنم می روم ان طرف خيابان بعد با سرعت می پيچم توی کوچه و تند تند ميدوم طرف خانه. .........

از شيرينی فروشی بيرون می ایم بسته نان خامه ای را توی بغلم ميگيرم از يکی از دوستام شنيدم که آدمهای ترياکی شيرينی خيلی دوست دارند . خيابان فلسطين را بالا می ایم جلوی در خانه اقای قاجار ميايستم دفعه چهارمی است که می ایم توی اين خانه دعا ميکنم توی پله ها به آقا مهدی بر نخورم آخه آقا مهدی قبلا آخوند بوده که خلع لباس شده توی طبقه همکف خانه قاجار زندگی می کند همانی که روز اول در را باز کرد . دفعه دوم که آمده بودم خانه قاجار او دوباره در را باز کرد خيلی بد بد به من نگاه می کرد بعد با يک لحن آرام ولی زننده گفت : بچه تو با اين پيرمرد چکار داری ها. پيرمرد می گفت: توی پارک دانشجو باهاش آشنا شدم چون جای نداشته برود آورده بودش خانه تمام کارهای خانه پای اوست. آدم بدی نيست فقط نبايد دور برش پرسه بزنی. گویا برای پیرمرد که کمک خوبي بود . در باز می شود دوباره آقا مهدی پشت در چپ چپ به جعبه شيرينی توی دستم نگاه می کند می گوید : من دارم می روم بيرون خواستی بروی در را محکم ببند کسی نياد تو فهميدی. از پله ها بالا می روم طبق معمول پيرمرد روی تختش نشسته سلام ميکنم جعبه شيرينی را کنار تختش می گذارم با دست فلاکس چای را به من نشان می دهد می گوید بياروش . فلاکس و استکان برایش می اورم ارام چای ميريزم به او می دهم از توی لباسش يک چيز در ميارورد ميندازد توی ليوان بعد هم ميزند و با شيرينها شروع به خوردن می کند از شیرینی ها خیلی خوشش میاید . می پرسم کسی رو نداريد می گوید: زنم دو سال پيش مرد بیچاره ۴ بار ازمن تلاق گرفت بازهم با من ازدواج کرد از وقتی که من سر کار نرفتم حسابی از من دلخور بود. من معلم بودم از قبل انقلاب ديگر درس دادن را ول کردم از هرچه محيط کاراداري هست متنفرم الان يک سی سالی هست بيکارم کارم اين است که کتاب ميگيرم می خوانم فکر کنم توی اين ۳۰ سال حدود ۹۰۰۰ جلد کتاب خواندم . دار و ندارم خرج همين کتابها شد زنم که به پول من احتياج نداشت من را بارها ول کرد رفت البته مدام بر می گشت الان تمام پسرانم آمريکا هستند و نوه هایم هر چند وقت يک بار برای دیدنم به ايران می آیند. من که در حق زنم خيلی ستم کردم اون عاشق مسافرت رفتن بود من هم که اصلا دوست نداشتم از خانه بيرون بيایم اين آخريها هر چند وقت يکبار مي امد ديدنم چند ساعتی حرف ميزد يکم گريه می کرد بعد می رفت خيلی دوستش داشتم ولی يکبار هم بهش نگفتم .... الان خيلی ناراحتم ... چه شبهای رو که به انتظار من توی اتاقش می گذراند من هم جز کتاب خواندن چيزی دیگری حاليم نبود بيچاره يادم نيست آخرين بار کی ديدمش ولی می دانم که خيلی پير شده بود هر وقت مي امد ديدنم کلی بخودش می رسيد همیشه عطر می زد همان عطری را که اولين بار توی هتل هايت سابق با هم خريده بوديم . پیرمرد اشکهایش را پاک می کند دست می کند يک سيگار روشن می کند يکی هم به من می دهد بعد ادامه می دهد . من از اول هم با همه ساز مخالف ميزدم مادره بيچاره ام کلی التماس کرد تا من زن گرفتم عاشق معلمی بودم و عاشق بچه ها اما هيچ وقت نفهمیدم بچه های خودم کی بزرگ شدند . بعد دست می کند زير تخت يک پلاستيک بزرگ در مياورد به من می دهد می گوید بيا اينها برای تو . توی پلاستيک را نگاه می کنم پر از ادکلن اسپری خمير ريش و کلی وسايل بهداشتی ديگر است . آره آن وقتها زنم که مي آمد ديدنم اينها را برایم مياورد من هم که اهل مصرف کردن اين جور چيزها نيستم. کم کم من اين پا آن پا می کنم که بروم آروم سرش را بلند می کند چشمهایش حسابی قرمز شده اند می گوید : برو بچه جان برو ديرت نشود هر کتابی هم خواستی بر دار اصلا نمی خواهد کتابها رو بياوری برای خودت باشد , فکر نکنم فرصت کنم دوباره اين کتابها رو بخوانم . کتابها را زير بقلم ميزنم از در حياط می ایم بيرون بسمت بلوار کشاورز حرکت ميکنم به یلوار که ميرسم کنار دکه روزنامه فروشی ماشين آن شبی رو می بينم که پارک شده اما کسی توی ماشین نيست جلوی دکه روزنامه فروشی يک مرد دارد سيگارش را روشن می کند آنطرف خيابان می روم بعد می پيچم توی يک فرعی و تند تند بسمت خانه قدم می زنم دوست دارم وسایلی که هدیه گرفتم را به بقیه نشان دهم ......................

به ساعت نگاه می کنم ساعت ۶ است تند تند می دوم کتابها زير بغلم مدام سر می خورند نگه داشتن آن همه کتاب کار سختی است يک ساعت دير کردم او گفته بود سر ساعت انجا باشم چون می خواهد برای همیشه از ايران برود منظور حرفش را خوب نمی فهمیدم که می خواهد برود کجا چه جوری . به سرعت خودم اضافه کردم باید به او می رسیدم بلاخره نفس نفس زنان جلوی در خانه اش می رسم محکم در ميزنم کسی نيست و در نيمه باز است وارد خانه می شوم از پله ها بالا می روم توی اتاق خواب هیچ چیزی دست نخورده به غیر از لیوان شکسته روی کف زمین . سر و وضع اتاق نشان می دهد که اوهنوز نرفته است بلند صدا می کنم احمد آقا احمد آقا کسی جواب نمی دهد مثل اينکه کسی خانه نيست تمام اتاقها را بررسی می کنم هيچ چیزی نيست روی صندلی هميشگی مي نشينم يک کتاب روی تخت نيمه باز افتاده برمی دارم روی جلدش نوشته بيگانه آروم شروع به خواندن می کنم ......

صدای پا از توی پله ها من را به خودم مياورد کتاب تقريبا تمام شده به ساعت نگاه می کنم ۸:۳۰ است بلند می شوم می روم جلوی پله ها , مهدی آقاست که دارد بالا می اید من را مي بيند جا می خورد . تو اينجا چکار ميکنی بچه.... کتابهای آقای قاجار رو برایش آوردم آخه با هم قرار داشتيم .... برگرد خانه اينجا نمان امشب او نمی ياد خانه . ديگه هيچ وقت نمی ياد خانه ...... يعنی رفت بلاخره .... کاش قبل از رفتن می ديدمش شماره تلفن آدرس چيزی نداد ..... نخير ..... با دلخوری از پله ها پايين می ایم توی پياده رو مدام به اين فکر می کنم که اگه زودتر رسيده بودم مي ديدمش حيف شد . ..............

امروز توی دانشگاه خيلی خسته کننده بود مدام سر کلاس اپتيک خواب بودم از خيابان ولی عصر رد می شوم وارد بزرگمهر می شوم جلوی در خانه احمد آقا يک ماشين خاور پارک شده جلو می روم . چند تا کارگر دارند تند تند کتابها روی بار ماشين می گذارند از راننده می پرسم اينها رو کجا می بريد ...... می بريم کتابخانه آموزش پرورش بعد رو به دوستش می کند می گوید نمی دانم چه کسی توی اين خانه زندگی می کرده چقدر کتاب دارد حيف اين پولها نبوده داده يک مشت کاغذ پاره خريده ..... مهدی آقا را توی حياط خانه می بينم که دارد به يک آقای کت شلواری مرتب تند تند حرف ميزند جلو می روم سلام می کنم . آقا مهدی می گوید سلام تو اينجا چکار می کنی مرد می پرسد اين دیگه کيه : آقا مهدی می گوید : اين آخری ها همیشه می امد دیدن بابا بزرگ شما نمی دانم از جان پير مرد چی می خواست..... با تندی می پرسم الان کجاست شما ازاو خبر داريد می شود شماره ای چیزی به من بدهید . آقا مهدی می گوید : اه بابا تو ديگه کی هستی الانم دست از سر ان خدا بيامرز بر نمی داری همان روز آخری که امده بودی صبحش من روی کف خانه پیداش کردم و تا رساندمش بيمارستان تمام کرد و رو کرد به نوه آقا احمد و ادامه داد آقا ما به او خیلی خدمت کرديم قرار بود دست مزد مارا قبل رفتن بدهد اما عمرش کفاف نداد شما ما رو اينجوری بی چيز ول نکنید برین خدا را خوش نمیاید به خدا . به سمت راننده می روم و می گویم ممکن اسن دهدقیه برای من صبر کنند چون چند تا کتاب دست من امانت داشت باید برایش بیاورم و بعد تند به سمت خانه می دوم...........

پس از پس دادن کتابها از خانه پیرمرد بيرون می ایم بسمت شيرينی فروشی دور ميدان فلسطين می روم از همان شيرينی های که احمد آقا دوست داشت دو کيلو می خرم توی پياده رو راه می ا فتم ..... آقا بفرماييد صلوات بفرستيد ...بفرماييد صلوات بفرستيد .......پيرمرد خيلی دوست داشت بعد از مرگش لااقل يکی باشد که برایبش صلوات بفرستد مدام نگران بود که بميرد و کسی حتی يک دعا هم برایش نخواند اصلا نمی دانم مردی با ان همه معلومات چرا بايد اينقدر نگران دعای بعد از مرگش باشد خوب چون او خواسته زياد به علتش و درستی عقيده فکر نمی کنم .... خانم بفرماييد صلوات بفرستيد........

Insecurity

ناامنی

امسال زمستان بیشتر از هر ساله دیگه ای رنگ عوض کرد مدتها بود این اینقدر زیر فشار ذهنی نبودم ... یک چیز که زندگی خارج از ایران به آدم سوغاتی می دهد و از آن نمی شود فرار کرد عدم وجود هم صحبت است شاید به نظر این موضوع در وحله اول چیز مهمی به نظر نیایید اما گذشت زمان نشان می دهد که نه تنها این موضوع خیلی مهم است بلکه شاید خیلی مهم تر از تمام چیزهای دیگر باشد ... انسان در محیط خارج از ایران کم کم یاد می گیرند با تنهای کنار بیایند و از دیگران فاصله بگیرند چند سال اول بد نیست حتی فکر هم می کنی که ای بابا من واقعا به این تنهای نیاز هم داشتم اما کم کم این تنهای شروع می کند ریشه زدن در تمام جزئیات زندگی و کم کم بصورت یک بیماری در می آید بطوریکه باید هر روز و هر لحظه با آن مبارزه کنی و بعد اثراتی درست همانند استرسهای که جامعه ایرانی به تو وارد می کرد به تو وارد می کند کم خوابی و در موراد زیاد بی خوابی کم اشتهائی در بعضی افراد و در عده دیگر خوردن زیاد غذا بی انگیزهگی بی حالی گوشه گیری و خوابیدن زیاده از حد توهمهای رنگارنگ و خیالپردازهای روانی ... حالا نمی دانم که با اینها باید چکار کرد آیا باید به ایران بر گشت و در مبارزه رودر روی زندگی شرکت کرد یا نه اینجا ماند و در مبارزه پنهان و خاموش دست و پنجه نرم کرد ... یکی ضربه دست و فریاد زبان است دیگری ضربه روح و فریاد درون ...

دوستم مهدی عقیده دارد که طبقات اجتماعی اینقدر قوی هستند که انسانهای بین طبقات را خورد می کنند وای به کسانی که خواستار تغییر طبقه اجتماعی هستند ...

بزرگترین مشکلمان کسب حقیقت بود و تنها مشکلمان فرار از تنهائی است ....

بیائید پشتوانه غنی خود را از دست ندهیم زیرا دیگر چیزی برای جانشین کردن آن نداریم ..

فریاد .. فریاد این صدای است که از درون می شنوم آیا او کمک می خواهد یا می خواهد راه را به من نشان دهد فریاد فریاد ...

هیچگاه زمان را نادیده نگیرید گذشت زمان خیلی چیزها را عوض خواهد کرد ...

ما بزرگ آفریده شده بودیم و اکنون کودک شدیم یا کودک بودیم و اکنون بزرگ شدیم؟

یک دریچه می خواهم یک دریچه که ازآن بتوانم مرزهای با هم بودن را ببینم ...

گاهی داشتن یک امید کوچک می تواند نجات دهنده تمام زندگی باشد ...

در ذهنم موجودی ترسناک حرکت می کند آیا او پایان زندگی است که خود را به من نشان می دهد یا حقیقت آن ... هرچه که هست از بازی کردن با او بیمناکم ...

چیزی در من زنده شده بوی نا امنی می دهد بوی فنا و شاید هم بوی رشد و تکامل...

گاهی گاز زدن به سیبی تمام نیازهای ما را پوشش می دهد و گاهی محروم ماندن از نگاهی باعث طوغیان آتشفشان خاموش گذشته است ...

چقدر به یک دامن امن نیاز پیدا خواهیم کرد و چقدر نا امنی بیداد می کند ...