Thursday, February 7, 2008

Abardeh village

روستای ابرده

با صداي يکنواخت و خسته مامان بيدار مي شوم هر وقت که به مامان مي گويم که صبح من را بيدار کند فرداي آن روز حسابي از کار خودم پشيمان مي شوم چون مدام بالاي سر آدم مي ايستد و بصورت پيوسته و مداوم اسم من را صدا مي زند با هر بار که اسم من از زبانش جاري مي شود گويي ضربه محکمي به مغز من وارد مي آيد . بلاخره او موفق مي شود و من را بيدار مي کند سر جاي خودم مي نشينم افکارم را جمع مي کنم برنامه امروزم را مرور مي کنم و سريع خودم را به حمام مي رسانم ........

جلوي در خانه مهدي من هي اين پا آن پا مي کنم کوله ام حسابي سنگين است آخه براي يک هفته مي خواهيم برويم ابرده يکي از دهکدهاي کوهستاني که من خيلي دوست دارم جاي آرام و ساکت با آب و هواي عالي مخصوصا الان که امتحانات ثلث سوم را هم داده ايم و حسابي خسته هستيم . کوله را از اين شانه به آن شانه مي کنم هنوز خواب توي چشمهاي من جريان دارد بلاخره مهدي از در خانه بيرون مي آيد خانه مهدي چند تا کوچه با ما فاصله دارد اما بر خلاف من که يک کوله بزرگ پر از وسائل حمل مي کنم او يک ساک دستي خيلي کوچک دارد که به زور يک حوله هم توي آن جا مي شود البته از مهدي بعيد نيست او هميشه خيلي مختصر و راحت سفر مي کند قبلا تجربه مسافرت با او را داشته ام سرم را کمي تکان مي دهم بعد به آرامي مي گويم :

- اه... خيلي دير کردي خسته شدم . راستي فقط همين قدر وسايل با خودت آوردي مي خواهيم حداقل يک هفته بمانيم لااقل وسايل شخصي خودت را کامل مي آوردي

- من تمام وسايل شخصي خودم را آوردم تازه ناهار امروز و شامم هم همراهش هست

- توي همين ساک دستي کوچک همه را جا دادي

- آره خوب حتي يک پتو براي خواب هم دارم

- راست مي گويي . والا توي ساک تو حوله من هم جا نمي شود چه برسد به پتو منم يک رو انداز کوچک با خودم آورده ام اما حتما ويلاي عموي حامد وسايل کامل دارد

آره درست است ما مي خواستيم برويم ويلاي عموی حامد. آنها توي ابرده ويلا دارند حامد خيلي از آنجا تعريف کرده بود حامد از آن بچه پولدارهاي بود که درس خوان هم هستند خيلي تلاش کرديم تا مادر حامد قبول کرد تا با ما بيايد بلاخره راضي شد. به سمت چهار راه راهنمائي حرکت مي کنيم چهار راه درست وسط فاصله بين خانه ما تا خانه حامد است و قرار ما با هم سر همين چهار راه است البته دوست ديگرمان حسين هم با ما مي آيد حسين تازه به مدرسه ما آمده است پسر با هوشي است البته يک شاگرد متوسط است اما توي درس فيزيک خيلي باهوش است بعد از مهدي که فيزيکش از همه توي کلاس بهتر است حسين فيزيک را خوب مي فهمد البته من و حامد هم توي رياضيات حرفي براي گفتن داريم فکر کنم توي يک سطح باشيم اما در کل نمرات حامد از همه ما بهتر است مخصوصا در دروس عمومي اين پسر مثل بنز بيست مي گيرد. چيزي که من مهدي هميشه آرزويش را داشتيم اما يک بار هم موفق نشديم اللخصوص ديني......

من و مهدي از دور حامد را مي بينيم و به محض ديدن او مي زنيم زير خنده حامد با يک دنيا کوله بار اسباب سر چهار راه نشسته است تقريبا يک جهيزيه کامل مي شود به او نزديک مي شويم و هر دو سلام مي کنيم من بلند به حامد مي گويم :

- بابا اين همه وسيله چيه آوردي کي مي خواهد اينها را حمل کند تازه ما مي خواهيم با اتوبوس برويم بعدش هم يک مسيري شايد با مي ني بوس اصلا نمي توانيم اينها را حمل کنيم تازه اگه يک وقت بخواهيم تاکسي بگيريم که وسايل تو توي آن جا نمي شود

- نمي دانم مادرم اسرار کرد همه اينها را بياورم و گفت که اگه اينها را نبرم نمي توانم با شما بيايم منم مجبور شدم با خودم بياورم

- خيلي خوب بيا اينها را مي گذاريم خانه ما فقط چند تا چيز اصلي را با خودمان مي بريم خوبه

- باشه اما نکنه يک وقت بهشون احتياج پيدا کنيم

- نترس بابا نمي رويم توي بيابان که تازه مگه قرار نيست برويم توي ويلا حتما آنجا اين چيزها پيدا مي شود

وسايل حامد خيلي متنوع و زياد بود کلي طول کشيد تا آنها را به خانه ما حمل کرديم وسايل مثل دو تا پتو و بالش , بشقاب چيني و قابلمه دو سايز ٫ مايتابه دوسايز ٫قاشق چنگال و چاقو ليوان چاي ٫ نمکدان ٫ يکسري ادويه و پارچ آب يکم دواي خانگي ٫ کمي دارو ٫ کتري ٫ پيکنيک و.....

براي حامد يک پتو و يک بشقاب و قاشق و تمام خوراکي هاي که با خودش آورده بود را برداشتيم و راه افتاديم در تمام طول راه همگي توي اتوبوس غرق در خواب بوديم تا اينکه با هر مکافاتي بود به ويلا رسيديم.......

ويلا آن طرف رودخانه بود از روي پلي گذشتيم و خود را به آن رسانديم ديگه چيزي به ظهر نمانده بود حامد دست کرد و از توي جيبش کليد را در آورد اما هرچه تلاش کرديم با هيچ کدام از کليد ها در باز نشد تقريبا يک يک ساعتي همه ما تلاش کرديم وقتي از کليد ها خسته شديم راههاي ديگر را امتحان کرديم دست آخر از پنجره آشپزخانه توانستيم وارد شويم اما در آشپزخانه به اتاقها نيز بسته بود و ما فقط مي توانستيم از محيط آشپزخانه استفاده کنيم البته خوب زياد هم بد نبود مخصوصا که آشپزخانه بزرگي بود و همه مي توانستيم در آن بخوابيم و تلفن هم داشت ......

همه مشغول در آوردن غذاهاي خود شدند بايد نهار مي خورديم مخصوصا که هيچ کدام هم صبحانه نخورده بوديم و مهمتر اينکه همه مي خواستيم ببينيم توي ساک مهدي چي هست مهدي بلاخره ساکش را باز کرد يک دستمال فشرده و بزرگ در آورد گفت : اين حوله من است اما شبها به عنوان پتو هم مي توانم از او استفاده کنم اسمش را هم گذاشته ام همه کاره چون اگه بخواهيم مي تواند سفره هم باشد . حسين سرش را تکان مي دهد مي گويد : نه خيلي ممنون سفره داريم همان حوله و پتو باشد کافيه . بعد مهدي دوتا ساندويچ قد يک کف دست در مي آورد مي گويد اينها هم ناهار و شام من با يک خيار و چند تا شکلات و مسواک . همه مي زنيم زير خنده ....

نهار را مي خوريم و بعد بيرون مي رويم واقعا که طبيعت ابرده خيلي زيباست هواي خنک و رودخانه بزرگ دامنه پر از گل و باغهاي سر سبز چقدر زندگي اينجا زيباست ......

وارد روستاي ابرده مي شويم فاصله ويلا تا روستا راه زياد نيست مردم اين منطقه همه در مسير مشغول کارند و وقتی ما را می بينند می ايستند و به ما نگاه مي کنند کاملا معلوم است که آنها همگي همديگر را مي شناسند و گاهي من براي آنها دست تکان مي دهم و مي گويم خسته نباشيد و آنها هم با تکان دست جواب مي دهند اين کار را خيلي دوست دارم از کارگرهاي مزرعه خودمان ياد گرفته ام . وسط روستا ميدان بزرگي است که آخرين ايستگاه اتوبوس آن منطقه هم مي باشد ما هم صبح توي همين ايستگاه پياده شديم و در آن طرف جاده شيب تندي بود که اگر در کنار آن شيب مي ايستادي مي توانستي تا دوردستها را ببيني و کل دامنه غربي کوه پيدا بود چيزي که توجه من را خيلي به خودش جلب کرد پير مردي بود که روي يک صندلي در بلندي مشرف به همين دامنه نشسته بود و به دور دستها خيره شده بود او صبح هم که به اينجا آمديم همانجا نشسته بود انگار تمام اين مدت تکان نخورده است .....

کمي با بچه ها قدم زديم و از مغازه همان اطراف چند تا چيز کوچک خريديم و به ويلا بر گشتيم

در تمام مسير برگشت مدام از معلمها حرف می زديم و می خنديم و به نوبت ادای معلمها را در می آورديم نمی دانم دست انداختن معلمها چرا اينقدر بايد جالب و سرگرم کننده باشد تقريبا بيشتر سرگرمی ما توی مدرسه هم همين است . توی خانه دور هم حلقه زده ايم هر چه به شب نزديکتر می شد هوا سردتر می شود خيلی برای من جالب است که توی تابستان جای هم هست که هوا شبها به اين سردی باشد خلاصه توی همين حرف زدنها چيز خوردنها تقريبا تمام غذای که با خودمان آورده ايم تمام می شود و همه تا نيم تنه زير پتو هستيم و شروع به جک گفتن می کنيم و بعد از آن همديگر را دست می اندازيم و لحظه ای بعد کشتی گرفتن و به جان هم افتادن تا اينکه برای هيچکدام ما رمقی باقی نمی ماند خسته کنار هم می خوابيم بيچاره مهدی توی اين هوای سرد نمی دانم با آن پارچه نازک چطوری می خواهد سر کند مخصوصا که پارچه فقط نصف بدن او را می پوشاند پاها و سرش از زير آن بيرون است . لحظه ای بعد همه غرق خوابند .....

نيمه شب احساس سرما می کنم مهدی تمام پتوی من را دور خودش پيچيده من هم که نمی توانم آن را از چنگش در بياورم پتوی حامد رادور خودم می پيچم حامد هم که از پتوی خودش نااميد می شود و زورش هم به حسين نمی رسد زير موکت می رود و موکت را روی خودش می کشد . توی صبح همه بيدار می شويم قيافه حامد خيلی خنده دار است حسابی خاکی شده پرزهای موکت هم به تمام تنش چسبيده حسابی هم از دست ما شاکی است ....

همه ما حسابی کثيف شده ايم تصميم می گيريم برويم حمام اما تا در ورودی حمام روستا را می بينيم پشيمان می شويم به پيشنهاد مهدی در امتداد رودخانه حرکت می کنيم تا جای مناسبی توی رودخانه برای آب تنی پيدا کنيم بلاخره يک جا هست که هم از روستا دور است هم حسابی عميق است هوا هم که کاملا گرم شده خلاصه لباسها را در می آوريم و توی آب می پريم چقدر آب خنک است . شروع به آب بازی و سرو صدا می کنيم . سر گرم بازی هستيم که صدای از بالای سر مان می شنويم طرف ديگر رودخانه ديوار کوتاه باغی است پسری لب ديوار ايستاده و داد می زند : بابا بيا اين مردها لختند و با فرياد او دو مرد و يک جوان و سه پسر بچه با با چند تا زن و دختر بچه لب ديوار ظاهر می شوند مرد که ما را می بيند داد می زند : اين چه وضعشه مگه نمی بينيد اينجا زن و بچه هست اصلا کی گفته شما بياين اينجا صبر کنيد من امدم و بعد دو مرد به اتفاق پسرها از ديوار پايين می پرند و دو تا از آنها چوبی از روی زمين بر می دارند و به سمت ما حمله می کنند ما که حسابی قافل گير شده ايم با سرعت از آب بيرون می آيم کفش لباسها را بقل می کنيم و همان طور لخت فرار می کنيم يکی از آنها چند تا سنگ به سمت ما پرتاب می کند اما خوب به ما نمی خورد حسابی ترسيده بوديم مخصوصا حامد که از همه توپل تر است و دويدن برايش مشکل اما مثل اينکه آنها هم دست بردار نبودند مسافت زيادی را دنبال ما آمدند تمام پای من درد می کرد از بس با پای لخت روی سنگها دويده بودم تمام پاهام زخم شده بود بقيه هم حالتی مثل من داشتند تا اينکه آنها از گرفتن ما نااميد شدند و ما را ول کردند در کنار يک درخت بزرگ لباسهايمان را تنمان کرديم اما مهدی حوله يا همان پتوی خودش را فراموش کرده بود همه زديم زير خنده انگار نه که اتفاقی افتاده و تا چند لحظه پيش چه حالی داشتيم راستی اگه يکی از آن چوبها به سر من می خورد منکه تا آخر عمر شنا کردن يادم می رفت .....

خيلی خسته بوديم و نه تنها تميز نشده بوديم بلکه پر گل وشل هم بوديم از ترس توی گلها کلی دويده بوديم خلاصه خود را به خانه رسانديم و با شلنگ تمام تنمان را شستيم و به سمت وسط روستا و چيزی برای خوردن حرکت کرديم به ميدان اصلی که رسيديم من همان پير مرد را ديدم که در جای خودش نشسته و دارد به دوردستها نگاه می کند. حسين و حامد اسرار داشتند که پنير و نان بخريم و برگرديم خانه بخوريم يا تخم مرغ اما من و مهدی اسرار داشتيم که آبگوشت توی قهوه خانه وسط ميدان بزنيم. بلاخره حسين و حامد چند تا کيک گرفتن و همه به سمت قهوه خانه رفتيم قهوه خانه اصلا شبيه بقيه جاهای که من توی عمرم غذا خورده بودم نبود يک جای کثيف با ميزهای قديمی و پر از پير مردها و مردهای ميان سال که مشغول قليان کشيدن و حرف زدن بودند اولش مهدی هم يکم مشکوک شد اما با اسرار من همه وارد شديم دستور دو تا آبگوشت داديم با دوغ و ظرف چند دقيقه آماده شد حامد به ظرف غذا من نگاه کرد گفت : واقعا اين را می خواهيد بخوريد . خودم هم نگاه کردم ظاهرش که خيلی بد بود شايد طعمش خوش مزه باشد لقمه اول را زدم بد نبود اما خوب مطمئنا از کيک و نوشابه خيلی بهتر بود مگه نه مهدی او هم با من موافقت کرد خلاصه ما تا ته غذا را خورديم و حسين و حامد هم مثل حسرت به دلها به ما نگاه کردند غذا بد نبود البته خوب هم نبود و ما بد بودن غذا را به آن دو تا هيچ وقت نگفتيم و فقط تعريف کرديم .......

از قهوه خانه بيرون آمديم چقدر هوای آن تو گرفته بود از بس سيگار و قيلان می کشيدند ٫ بدتر از همه اينکه تمام مدت مردم آن داخل به ماها نگاه می کردند درست مثل اينکه ما از کره ديگری آمده ايم اما به نظر نمی آمد مردم بدی باشند قيافه اکثر آنها مهربان بود . مردم خوبی بودند آره خوب بودند .........

پير مرد هنوز روی صندلی نشسته بود اما اين بار داشت آرام آرام از درون ساک کوچکی چيزی در می آورد و می خورد ولی هنوز نگاهش به طرف ديگر بود .......

پولهايمان را با هم جمع کرديم پول زيادی نداشتيم وقتی هزينه بليط را کنار گذاشتيم چيز زيادی باقی نمی ماند ما ديروز و امروز توی خريد زياده روی کرده بوديم مخصوصا که کلی چيز کاذب خرديده بوديم با پولی که برايمان مانده بود کلی نان يکم پنير برای فردا صبح و يک کنسرو لوبيا و دوتا تخم مرغ خريديم چند تا هم نوشابه و بر گشتيم .....

ديگه شب شده بود من و مهدی مسئول آماده کردن شام شديم غذا که گرم شد دو تا بشقاب بزرگ تخت و دو تا کاسه کوچک گود داشتيم مهدی به من گفت :

- ببين لوبيا کم است بيا يکم لوبيا توی بشقابها تخت بريزيم و آن را پخش کنيم که زياد به نظر بيايد و توی بشقابها گود بيشتر بريزيم ولی کمتر به نظر می آيد و موقع خوردن اول سريع دو تا بشقاب تخت را بردايم...... من هم که دستم آمد سريع موافقت کردم . موقع خوردن مهدی گفت اين بشقاب بزرگها مال من و محمد اين دو تا کاسه هم برای شما. حسين حرفی نداشت اما حامد با سرعت پريد گفت اه... شما باز می خواهيد زرنگ بازی در بياوريد نخير بشقابها مال ما دو تا..... ما هم قبول کرديم در حين خوردن من خنده ام گرفت و مهدی هم خنديد آخه نقشه ما گرفته بود و تقريبا دو برابر آنها لوبيا داشتيم حامد که غذايش خيلی زود تمام شد و از خنده ما تازه فهميده بود چه کلاهی سرش رفته روی مهدی پريد منم با يک حرکت تمام لوبيا را خوردم اما حسين به جانم افتاد خلاصه حسابی تلافی کردند اما ما هنوز می خنديديم .....

صبح نزديک ساعت ۱۰ از خواب بيدار شديم اصلا حوصله يک شب ديگر هم ماندن را نداشتيم داشتيم از سرما يخ می زديم به هر ترتيبی بود تا ظهر صبر کرديم بعد به سمت ايستگاه حرکت کرديم توی ايستگاه خلوت بود مسئول آن گفت که اتوبوس قبلی همين الان رفته و بعدی هم ۳ ساعت ديگه می آيد اصلا حوصله برگشتن به خانه را نداشتيم مخصوصا که پنجره را هم محکم بسته بوديم . من نگاهم به همان مرد افتاد که در جای قبلی خودش نشسته بود کوله ام را به مهدی دادم و به سمت او حرکت کردم خيلی دوست داشتم صورتش را ببينم ......

رفتم کنار مرد ايستادم يواشکی به صورتش نگاه کردم قيافه خسته و شکسته ای داشت و چشمانی آرام اما گيرنده اصلا نمی توانستم جمله ای برای شروع صحبت پيدا کنم توی خودم بودم که چی بپرسم او گفت:

- جوان اينجا به شما خوش گذشت

- آها ..... آره ... خيلی ممنون به من که خيلی اما اينجا شبها خيلی سرده ما اين را نمی دانستيم به همين خاطر يکم شب اذيت شديم

- مگه توی ويلای آقای خداپرست نبوديد

- چرا اما خوب کليد عوضی آورده بوديم مجبور بوديم فقط توی يکی از اتاقها بخوابيم آنجا هم هيچی نداشت نه بخاری نه پتو

- خوب بدون پتو سر کردين اينجا شبها خيلی سرد ی شود شانس آوردين سرما نخوردين

- نمی دانم شايد هم خورده باشيم

- بچه مدرسه ای هستيد

- آره کلاس دوم دبيرستان را تازه تمام کرده ايم . راستی اينجا خيلی قشنگه مخصوصا که تا دور دستها را ميشه ديد

- برای شما شهريها فقط قشنگه اما برای ما روستائيها زندگيه ٫ حياط ٫ نان شب سفره هاست

- شما هروز می آييد اينجا می نشينيد چون چند روز است که ما اينجا هستيم من دائم شما را اينجا می بينم

- الان يک سال است ديگه باز نشست شده ام از وقتی که تنها شدم نمی توانم کار کنم بچه هايم مدام اسرار می کنند بروم شهر خانه آنها اما من توی شهر دو روزه می ميرم ٫ خانه من اينجاست خاک من اينجاست زندگی من اين زمينهاست زمينهای که تمام عمرم را روی آنها گذاشتم اين دامنه را می بينی که درختهای انگور دارد تا آن ته اينها همه کوه بود و پرسنگ. تمام سنگهای اين دامنه را توی ۶۰ سال زندگيم از اينجا دور کردم تمام اين باقچه های کوچک که کنار دامنه است لحظه لحظه با کلنگ کنده ام تا الان بصورت يک باغ شده من تمام اين درختها را که می بينی می شناسم حتی يادم هست که چه وقتی و چرا آنها را کاشتم من حتی می دانم که آنها چند سال دارند و تا کی عمر می کنند هر وقت يکی از آنها خشک می شوند انگار يک قسمت از درون من دارد از بين می رود آن درخت بزرگ را می بينی آن يک درخت زرد آلو ۲۵ ساله است الان آخر عمرش است هر روز نگاهش می کنم و می بينم که چطور روز بروز دارد فرسوده می شود نهالش را وقتی می کاشتم هوا بارانی بود آب با سرعت از دامنه کوه پايين می آمد خيلی سخت بود آب داشت تمام نهالها را می برد تمام طول شب کنار آنها ايستادم و مدام تنه آنها را سفت می کردم تا آب آنها را نبرد اما الان دارد آرام آرام خشک می شود و هيچ کاری از من ساخته نيست هيچ کاری . .....

- شما تنها زندگی می کنيد برايتان سخت نيست . البته من خودم خيلی دوست دارم تنها زندگی کنم اما به شرطی اينکه يکی باشه تمام کارهای من را هم بکند اگه خودم بخواهم کارهايم را بکنم خيلی باحال نيست

مرد آرام می خندد بعد می گويد: اگه کسی باشد که بخواهد همه کارهای تو را بکند و حواسش مدام به تو باشد که ديگه تنها نيستی . نه تنهای که اصلا خوب نيست اما از زندگی توی شهر خيلی بهتر است . خوب فکر کنم آن اتوبوس است که شما بايد با آن برويد بپر به دوستهات بگو آخه آنها الان رفته اند لای آن درختها کنار رودخانه ممکنه بهش نرسيد

بعد با انگشت کنار رودخانه پايين دامنه را به من نشان می دهند . نمی دانم چرا من دقت نکرده بودم اصلا آنها را نديده بودم . از او تشکر می کنم و با سرعت به سمت بچه ها می روم درست قبل از جدا شدن مرد می گويد : راستی ديروز درس عبرتی شد برای شما که ياد بگيريد هر کجا رفتيد با آداب رسوم همان منطقه کار کنيد منظورم شنا کردن توی رودخانه است شانس آورديد که از دست خانواده آقا غلام جان سالم بدر برديد من آن خانواده را می شناسم. آن هم لخت با آن حالتی که شما شنا می کرديد خون هر روستائی را بجوش می آوريد البته فکر کنم اگه خودش تنها شما را می ديد و خانواده اش نبودند جور بهتر با شما برخورد می کرد خيلی بهتر .

پيرمرد بعد بلند خنديد و دوباره آرام شد من هم که منظورش را فهميده بودم خنديدم و با خودم گفتم راستی که شانس آورديم پس اسمش غلام بود چقدر ديروز مسخره اش کرديم يادم باشد به بچه ها بگم به سرعت قدمهايم اضافه می کنم بايد زود آنها را بر گردانم ممکن است اتوبوس را از دست بدهيم

No comments: