Monday, February 18, 2008

From Banoo (Lady) to Maryam

از بانو تا مريم

سر جایم خشکم زده بود و مستقیم به پرده سینما چشم دوخته بودم . با صدای مامور سالن سینما به خودم آمدم او با اشاره به من گفت که سانس تمام شده اصلا حواسم سر جایش نبود کاملا غرق داستان فیلم شده بودم برای من فیلم هنوز تمام نشده بود تازه شروع شده بود با بی حالی از جایم بلند شدم نمی دانم این فیلم چه چیز در خودش داشت که اینقدر من را اذیت می کرد ( فیلم بانو ) . احساس می کردم خیلی تنها شده ام احساس می کردم توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس نیست که الان تو فکر من باشد توی یک لحظه به تمام آدمها و محیط اطراف احساس بیگانگی کردم حالت کودکی را داشتم که بیگناه تنبیه شده و حق گریه کردن را هم ندارد از در سینما بهمن بیرون آمدم خیابان انقلاب پر از آدمهای بود که بدون توجه به اطرافشان با سرعت به این طرف آن طرف حرکت می کردند به صورتهای آنها نگاه می کردم که خیلی سرد و بی روح از کنارم عبور می کردند نه لبخندی نه شادی نه ترسی نه خشمی هیچ چیز در صوت آنها معلوم نبود انگار توی شهر مرده ها دارم قدم می زنم . دیگه به تقاطع میدان انقلاب با کارگر رسیده بودم یک لحظه وسط پیاده رو ایستادم و به آسمان خیره شدم هوا گرم و آلوده بود توی آسمان هیچ چیز دیده نمی شد توی همان وضعیت دور خودم شروع به چرخیدن کردم که صدای منو به خودم آورد . بابا "نیو" اینجوری پرواز نمی کنی خودتو خسته نکن و پشت سر آن صدای خنده چند تا جوان رهگذر به گوشم رسید کمی خودم را مرتب کردم و آرام مثل تمام آن آدمهای اطرافم که بی روح و مسخ شده به اطراف حرکت می کردند به سمت کافه آفتابگردان حرکت کردم ...... (نیو شخصیت اصلی فیلم ماتریکس)

توی کافی شاپ چند نفری نشسته بودند بر خلاف همیشه که می رفتم میز کنار آقای ترابی ( صاحب کافه ) یعنی آخرین میز می نشستم امروز درست روی میز اول دم در نشستم از دور خانم رضای و آقای ترابی دیدم که سخت مشغول صحبتند . آقای ترابی یک دست برای من تکان داد و من جوابش را دادم خودش می دانست که وقتی من دور از آنها می نشینم یا حالم خوب نیست یا با یکی قرار دارم به همین خاطر به من نزدیک هم نمی شوند . چند دقیقه ای گذشت به کارگر کافی شاپ گفتم که برایم یک بستنی بیاورد او هم تند تند میز را تمیز کرد در حالی که معلوم بود اصلا از شرایطی که دارد راضی نیست دور شد . از پنجره به بیرون نگاه می کردم که یک دختر با ظاهری خیلی عجیب وارد شد یک مانتو کهنه و روسری آبی رنگ توی دستهاشم کلی النگوی پلاستیکی با رنگهای مختلف بود تقریبا هر دستش بیست تای داشت گوشوارهای بزرگ فلزی یک رینگ هم گوشه بینیش قرار داشت به محض وارد شدن به اطراف نگاه کرد و بعد روی میز کنار من نشست . نمی دانم چرا نمی توانستم چشم ازش بردارم قیافه اخمو و تندی داشت اما خیلی با اعتماد به نفس به نظر می آمد با هر حرکتی که می کرد صدای جرینگ جیرینگی بلند می شد توی موهایش کلی چیزهای فلزی زده بود با اینکه خیلی شلوغ به نظر می رسید اما اصلا زننده نبود یک جوری احساس خوبی به من دست می داد ......

چند لحظه بعد دختر رو کرد به من گفت : بچه اینجا میشه سیگار کشید . من که یکه خورده بودم گفتم: آره .

- آتیش داری

- فندک دارم بیا

- خیلی چپ چپ نگاه می کنی حال نمی کنم

- آها..... ببخشید اصلا نمی خواستم اینجوری ضایع نگاه کنم اما دست خودم نبود خود بخود توجهم جلب شد .

- خیالی نیست . بیا بگی فندکتو . من بار اول اینجا آمدم با رفیقم قرار دارم معمولا اینجور جاها نمی یام به کار ما نمی خوره اما رفیقمون آدرس اینجا را داد گفت بیام اینجا .

- اینجا جای خوبیه ساکت و آرام است صاحبشم آدم خوبیه خیلی مهربان است حتما از اینجا خوشت می آید

- نه بابا اینجا ها که برای ماها نیست برای شما بچه مدرسه ای ها خوبه با این دخترای دانشگاه بلند شوید بیاد دور هم جمع شوید پولهایتون را بریزد دور . من با رفیقم همیشه شبها قرار می گذاشتیم آن هم یا دربند یا درکه یک غذای مشتی می خوردیم با ماشین یک دور می زدیم بعد بر می گشتیم سراغ بدبختیهامون ...

در همین صحبتها کارگر کافه شاپ بستنی را آورد بعد رو کرد به دختر و گفت شما چی می خورید . دختر هم گفت: ما منتظر رفیقمون هستیم هر وقت بیاد بعد سفارش می دهیم خودش دعوت کرده خودش هم باید پولش را بده . کارگر دور شد و من یک تعارف بی حال به دختر کردم و با قاشق شروع به بازی کردن با بستنی توی ظرف نمودم . مستقیم به بستنی نگاه می کردم هنوز صحنه های فیلم جلوی چشمم بود که دختر با صدای خودش منو به خودم آورد . او گفت :

- اوناهاش اومد . اون تاکسی را می گم آخه رفیقم راننده تاکسی است البته تاکسیش اجاره ای است زورکی خرج خودشو در میاره اما بچه باحالیه یک جانوریه که فقط خودم حریفشم

از پشت شیشه یک پسر لاغر اندام با قد متوسط و قیافه خسته را می بینم. پسر وارد کافی شاپ میشه و با صدای بلندی که اصلا انتظار نداشتم میگه:

- چطوری مریم خوبی بابا حال می کنی می بینی چه جای باحالیه خودم پیداش کردم حال کن یک پیتزاهای باحالی دارد

- مریم میگه : به به قاسم سیاه .....بابا اینجاها که راست کار ما نیست خودت هم می دونی دیر کردی اگه یکم دیرتر می آمدی می گذاشتم می رفتم . تو نبودی با این پسره صحبت می کردم

- اسمش چیه ... سلام دادش دستت درست هوای زید ما را داشتی

جواب میدم : خیلی ممنون فکر کنم شما چند بار دیگه هم اینجا آمدی درسته چون قیافه شما خیلی آشناست

- آره من آمدم اما مریم بار اولشه . راستی تو از همین دانشجوهای غیرانتفاعی که هر روز میان اینجا هستی

- نه ...اما با خیلی از آنها دوستم من خانه ام به اینجا نزیک است که می آیم

- ای ول ...درس که می خوانی ...چی می خوانی

- آره اما توی یک دانشگاه دیگه. فیزیک هسته ای...

- بابا دمت گرم کارت درسته . راستی یک کاری دارم راست کار خودت یک رفیق دارم از روسیه جنس میاره این بار هم کلی جنس آورده که ما سر در نمی آریم چیه حالا یک روز قرار می گذاریم چند تا عکس از آنها بهت نشون می دهم خودش می گفت که اینها مال یک نیروگاه هسته ای است که بلند کردن اما او خالی زیاد می بنده ولی وسایلش که خیلی عجیب است ما که سر در نمی آریم روی همه آنها هم همین آرم هسته ای کشیده شده یک نقطه وسطشه سه تا پره هم دورش به رنگ سیاه زمینه اش هم زرد است.

- چه جالب باشد یک روز عکسهاشو بیار ببنینم

مریم که خیلی پکر شده میگه:

- بی خیال بابا اومدیم حال کنیم بگو این پسره ورق غذا را بیاورد ببینیم چی دارن .....

بستنیم توی ظرفش کاملا آب شده بود . آن را به طرف دیگه میز حل می دهم بلند می شوم و سر میز آقای ترابی و خانم رضای می روم . خانم رضای دوباره آن مانتوی صورتی خودش را پوشیده خیلی دوست داشتم بهش بگم که بابا این مانتو سه سال پیش تاریخ مصرفش گذشته بی خیالش بشود اما خوب هیچ وقت نگفتم . به هر دو نفر سلام می کنم و اجازه می گیرم که روزنامه روی میز را بردارم شاید با حل کردن جدول روزنامه یکم سر گرم بشوم . خانم رضای میگه : چرا سر میز ما نمی آیی . خیلی وقته ندیدیمت تحویل نمی گیری

- شما کم پیدا هستی ما که هر روز اینجائیم از کار جدیدت چه خبر حال می کنی یا نه

- بد نیست هفته بعد یک کار گریم برای یک فیلم سینمائی داریم نمی دانم بروم یا نه آخه شهرستان بازی می شه می ترسم دادشم گیر بده

- آها ... خوب امیدوارم که بتونی مشکلت را حل کنی

از آنها دور می شوم و سر جای خودم می نشینم خانم رضای دختر خوبی است اما الان اصلا حوصله صحبت کردن با او را ندارم مخصوصا که با آن نگاههای معنی دارش آدم را کلافه می کند همه اش هم تقصیر آقای دکتر است . آقای دکتر درست زیر کافی شاپ مطب دارد عصر ها و بعد از تعطیل کردن مطب یک سر می اید بالا من خیلی دوستش دارم آدم با حالی است اتفاقا فامیلش هم رضایی است خلاصه یک روز از روی شوخی به خانم رضایی گفت که این محمد ما عاشق تو است اما خجالت می کشد به شما بگوید البته جلوی خودم گفت از آن روز من اصلا نمی توانم روابط عادی خودم را با این خانم داشته باشم هرچند این خانم یک 8 سالی از من بزرگتر است اما خوب نمی دانم چی توی سرش می گذرد همیشه هم با من مثل بقیه رفتار نمی کند بگذریم .....

چند تا از خانه های آسان جدول را پر کردم . یکهو قاسم رو کرد به من گفت : آقا مهندس هر جا گیر کردی از ما بپرس هرچی باشد ما دوتا پرفسوریم داداش . بعد مریم و قاسم با هم زدن زیر خنده منم گفتم باشد و لبخند زدم به نظر آدمهای خوبی می آمدند . صدای گوشی مبایل مریم بلند شد او تند تند با دختری به اسم مرجان صحبت می کرد بعد که تلفن تمام شد به قاسم گفت: مرجان بود دم میدان انقلاب بود که زنگ می زد بهش گفتم بیاد اینجا یک چیزی بهش بدیم بخوره گناه دارد . قاسم گفت: خوب کردی ... چند لحظه بعد دختری با پوست تیره هاج واج وارد کافه شد حسابی اطراف را نگاه می کرد لباسهایش نو بود اما کمی خاکی شده بود بعد بلند گفت که سلام مریم سلام قاسم..... بابا عجب جاهای میان مثل بچه پولداردا حال می کنید . خیلی بی حال بود بهش می خورد که مواد مخدر مصرف می کند . در همان لحظه قاسم بلند شد برود دستشوئی. مریم به آرامی گفت: چیه تازه زدی

- آره الان از دور میدان خردیم توی همین کوچه پشتی زدم حالم اصلا خوب نبود پولم هم تمام شد کلی التماس یارو کردم تا ارزان تر داد پولم که نمی رسید

- بابا خیلی تابلو شدی همه می فهمند

- بابا همه می دانند خودم هم خسته شدم اما چکار کنم . ولی خوب کسی کاری به من ندارد این از همچی بدتره

قاسم بر گشت و آن دو صحبت را سریع عوض کردند و مریم به مرجان گفت:

- - چی می خوری برات بیگیرم

- هرچی باشد اگه می خواهین پول خرج کنین بهتره پولش را به خودم بدین چیزی هم نمی خورم

- نمی خواهد برات یک ساندویچ همبر می گیرم خوبه

- آره بابا

جدول به جاهای سختش رسیده بود دیگه نمی توانستم ادامه بدم . خانم رضایی داشت بیرون می رفت رو کرد به من گفت امروز برای ما فال قهوه نگرفتی بهش گفتم :

- باشد یک روز دیگه امروز اصلا حالم خوب نبود ببخشید

- ما که هر روز حالمان خرابه . خداحافظ

خانم رضای تنها زندگی می کرد کارش گریم بود نمی دانم دقیقا کجا و با چه کسی کار می کرد اما پدر و مادرش فوت کرده بودند از ارثیه هم یک آپارتمان کوچک توی جمال زاده بهش به ارث رسیده بود دو تا برادر داشت که سالی یک بار هم از او خبر نمی گرفتند کاملا تنها زندگی می کرد و پر از آرزوها و رویاهای مختلف و عجیب بود و خودش هم اصلا آرایش نمی کرد برای همین قیافه اش کمی بزرگتر از سنش دیده می شد.

مریم به محض خارج شدن خانم رضایی گفت: بابا فال ما را هم بگیر . ببینیم عاقبت ما با این پسره خل و دیوانه به کجا می رسد

مرجان هم با همان لحن خاص خودش گفت : ما را هم درست کن ببینیم ما چکاره ایم هرچند ما فال خودمان را خوب می دانیم . .......

من گفتم : شما قهوه ترک شفارش بدهید بخورید فالش با من ... مرجان گفت : بابا قهوه حال نمی ده میشه چای بزنیم تو هم فالشو بگیری ... بعد همه زدن زیر خنده .......

آنها غذا و قهوه خودشان را خوردند و من هنوز سر یک کلمه جدول بالا و پایین می پریدم دست آخر مریم گفت قهوه را خوردم با فنجانش چکار کنم . بهش یاد دادم که چطور باید آن را در راستای قلبش بچرخاند و برعکس روی نعلبکی بگذارد وبعد یک دقیقه فنجان را بلند کردم و مشغول توضیح دادن اشکال توی فنجان شدم اولش مریم خوب گوش می کرد بعد زود خسته شد و گفت بابا بی خیال ما فال نخواستیم و یک سیگار در آورد شروع کرد به کشیدن . مرجان صندلی خودش را به من نزدیک تر کرد. این دختر از بس مواد مصرف کرده بود اصلا نای تکان خوردن نداشت با بی حالی اشاره کرد فال او را هم بگیرم . من شروع کردم برایش توضیح دادن او با دقت گوش می داد ولحظه ای هم حواسش پرت نمی شد درست مثل اینکه واقعا آینده اش را دارد می بیند. من هم که دیدم با دقت گوش می دهد با جدیت بیشتری ادامه دادم و هر چه در او می دیدم بیان می کردم " اینجا دو تا پرنده می بینم که دارند توی سیاهی گم می شوند پرنده سمبل خانواده است فکر کنم تو با یکی از نزدیکانت دارید به سمت سیاهی می روید و اصلا به برگشتن هم فکر نمی کنید ته فنجان آنجای که انگشت زدی یک نقطه سیاه توی سفیدی افتاده معمولا به اون میگن اسیر درون شدن یک چیزی از گذشته دور داره آزارت میده دیگه نه گذشته اهمیت می دهی نه به آینده مدام فکر می کنی در حال سقوطی ترس داری ولی نمی خواهی با ترست روبرو بشی و.... و غیره و غیره .... کمکم حالت غریبی به خود گرفت و اشکهایش سرازیر شد من کمی مکث کردم اما او با اشاره به من گفت که ادامه بدهم من همچنان می گفتم قاسم هم کمی گرفته شده بود سرش را لای دو دستش مخی کرد کاملا معلوم بود که با دقت دارد گوش می دهد نمی دانم چرا آن حالت در خود من هم ایجاد شده بود دیگه من بر اساس نقشهای توی فنجان صحبت نمی کردم بلکه حرفهای را که مدتها بود دلم می خواستم بشنوم برای خودم و بقیه تکرار می کردم ادامه دادن این کار کم کم برایم سخت شد از جایم بلند شدم و به سمت دستشوی رفتم تا صورتم را بشویم و آنها همچنان در جای خودشان نشسته بودند و تکان هم نمی خوردند حتی به هم نگاه هم نمی کردند . بعد از شستن دست و صورت پیش ترابی رفتم تا پول بستنی را بدهم اما آقای ترابی اصلا قبول نکرد و گفت که مهمان او باشم مثل اینکه او هم فهمیده بود حالم دگرگون است موفع بیرون آمدن از بچه ها خداحافظی کردم فقط مریم جوابم را داد و تا بیرون آمدم مریم تند پرید بیرون به من گفت : نباید آن حرفها با پیش قاسم به مرجان می گفتی آخه آنها خواهرو بردار هستند دوست نداشتند هیچ وقت اینطوری رویشان بهم باز شود و بعد به داخل برگشت . حسابی هاج واج بودم راستی آنها خواهرو برادر بودند چرا اول کسی به من نگفت حرفهای که به مرجان زده بودم تمام احساسات واقعی خودم به دخترهای با این مشخصات بود...... وای چکاری کرده بودم ... .....

دیگه بیرون ماندن برایم سخت شده بود باید یک جای می رفتم جای که آرامم کند دیگه نمی توانستم قیافه مردم را که تن تند از پیاده رو می گذشتند تحمل کنم. الان کجا می توانم بروم پیش چه کسی .....