Friday, February 1, 2008

Mr. Ghajaar

آقای قاجار

امشب هوا خيلی سرد است من نمی دانم چرا بايد توی اين هوای سرد از خانه بيرون بيایم اصلا تحمل هيچ کسی رو ندارم دوست دارم دائم توی خيابانهای خالی پرسه بزنم سرما تا درون بدنم نفوذ کرده از جلوی پنجره ای رد می شوم سايه زن خانه روی پنجره افتاده از حرکاتش معلوم است که دارد غذا می پزد چی مي شد منم الان توی خانه با آنها بودم خيلی وقت است با خانواده ام زندگی نکرده ام بعد ياد حرفهای مامانم مي افتم و از فکرم پشيمان مي شوم توی خانه با اين سن دائم بايد غرغرهای پدر و مادر را گوش کرد. راهم را ادامه می دهم و توی پياده رو محکم به يک قوطی ضربه ميزنم الان توی خيابان فلسطين هستم از مغازه دور ميدان فلسطين يک شير کاکائو داغ ميگيرم اين تنها مغازه ای هست توی فلسطين که تا نيمه شب بازاست کنار خيابان ايستاده ام قبل از اينکه از خيابان رد بشوم يک ماشين دو تا بوق ميزند و کمی جلو تر و می ايست به وسط ميدان ميروم معمولا وقتی تنها هستم درميان وسط ميدان فلسطين مي نشينم ماشينها رو تماشا می کنم به يکی از مجسمه های وسط ميدان تکيه مي دهم و پاهایم را دراز می کنم ليوان داغ شير کاکائو را بصورتم می چسبانم چه گرمای لذت بخشی . ماشين هنوز کنار خيابان ايستاده با دقت سعی می کنم ببينم داخل ماشین چه کسی نشسته است احساس می کنم دارد آن فرد دارد به طرف را نگاه می کند من نمی توانم خوب او را ببينم يک جرعه از شير کاکائو می نوشم مرد راننده شيشه را پايين ميکشد حالا کمی از صورتش را ميبينم آرام با ماشين تا وسطهای ميدان می آید و خيابان حسابی خلوت است بلند مي شوم ببينم چکار دارد چشمهای او حسابی پف کرده است و يک سيگار هم گوشه لبش دارد و به من خیره خیره نگاه ميکند در حالت حرکت مي گویم ببخشيد با من کار داشتيد تا اين جمله از دهانم خارج ميشود با سرعت پایش را روی گاز مي گذارد و ماشين با سر وصدا دور مي شود من هم می ایم توی پياده رو آرام بسمت بزرگمهر حرکت می کنم از جلوی سفارت فلسطين ميگذرم يک چيزی توی کفشم رفته ایت که پایم را اذيت ميکند جلوی سکوی يک بانک مي نشينم کفشم را در مي اروم يک تکيه سنگداخلش پیدا میکنم با سرعت کفش را می پوشم هوای بیرون خیلی سرد است ناخوداگاه نگاهم به خانه انطرف چهارراه مي افتد درست روبروی سفارت يک خانه دو طبقه است از سايه روی شيشه پنجره ميفهمم که يکی دارد کتاب می خواند خوب دقت می کنم فکر کنم يک آدم حدود ۵۵ ساله باشد شايد هم بيشتر بلند ميشوم ديگر بايد برگردم خانه قبل از اينکه از خيابان رد بشوم دوباره همان ماشين قبلی رو م ب بينم که از جلوی من رد ميشود و ميرود کمی جلوتر ميايستد احساس بدی دارم با عجله ميروم ان طرف خيابان بعد با سرعت بسمت خانه شروع به دويدن ميکنم.......................

از دانشگاه بيرون مي ایم توی خيابان بزرگمهر می پيچم سر چهارراه فلسطين که می رسم ياد ديشب مي افتم به پنجره خانه نگاه می کنم پشت همه پنجرهها تا سقف کتاب چيده شده است فقط نصفی از یک پنجره پشتش خالي است . روبروی در سفارت فلسطين می ايستم کتابهای پشت پنجره به نظر کتابهای مستعملی مياید ياد سايه ديشب می افتم که داشت کتاب می خواند بی اختيار ميروم در خانه روی پلاک برنجی در خانه نوشته احمد قاجار کنجکاو تر می شوم با کمی دودلی در ميزنم کسی جواب نمی دهد دوباره محکمتردر می زنم صدای می اید می گوید کيه کیه کمی عقب می روم يک مرد حدود ۶۰ سال روی تراس رو به حياط ايستاده يک سگ پا کوتاه هم دائم واغ واغ می کند بلند می گویم سلام . مرد جواب می دهد چکار داری . نمی دانم چه چیز بايد بگویم داد ميزنم می خواهم کتاباتونو ببينم امکانش هست .... تو کی هستی ..... من همين نزديکها زندگی می کنم ديدم کلی کتاب اينجا هست گفتم بروم ببينم ..... وايستا الان می ایم...... چند دقيقه بعد در حياط باز می شود يک پيرمرد کوچولو جلوی دره می گوید چه می خواهی..... هيچی من توی همين دانشگاه امير کبير دانشجو هستم هر روز از اينجا می روم خانه کتابهای پشت پنجره را ديدم گفتم در بزنم ببينم چه کتابهای می خوانيد چون من هم .........مرد می گوید : دانشجوی ...... آره تند کارت دانشجوئی رو در مياروم می دهم به او کارت را ميگيرد ور انداز می کند بعد می گوید نخير نمی شود بيا اينهم کارت شما در را محکم بهم ميزند . با خودم حرف ميزنم: آه راحت شدم چقدر سخت بود حرف زدن با اين اقا اصلا من احمق رو بگو نمی دانم اين چه کاری هست که من انجام دادم معلوم بود جوابش نه خواهد بود. تا می ایم بروم در دوباره بازمی شود مرد داد ميزند هی پسر بيا .آرام جلو می روم می گوید اگه می خواهی ببينی ساعت ۵ بعد ظهر بيا بعد در را دوباره محکم بهم ميزند................

تند تند راه می روم به ساعت نگاه می کنم ساعت ۵:۰۸ است جلوی در حسابی نفس نفس می زنم کمی می ايستم تا نفسم سر جاش بياد بعد شروع ميکنم به در زدن چند لحظه بعد يک مرد ۴۰ ساله در را باز می کند ريش بلند و سر طاسی دارد با يک عرق چين سفيد می گوید با کی کار داريد. خودم را جمع جور می کنم می گویم امدم کتابها رو ببينم قرار بود ساعت ۵ بيایم اينجا کتابها رو ببينم مرد يکم من را ورانداز می کند می گوید يک لحظه بایست. دو دقيقه بعد بر ميگردد. بيا تو از توی حياط وارد خانه می شوم خانه حسابی کثيف است بيشتر شبيه يک خانه مخروبه است تا مکانی برای زندگی , از پله ها بالا ميروم توی تمام راه پله کتاب چيدن وارد اتاق ميشوم وای خدای من تمام سطح اتاق پراز کتاب است پير مرد را می بينم که روی تختش نشسته دارد چاي هم ميزند تنها جا برای نشستن صندلی کهنه ای است که روبروی تخت گذاشتن سلام ميکنم و با اشاره دست پيرمرد روی صندلی مي نشينم . پيرمرد می گوید: دارم ترياک توی چای حل ميکنم که بتوانم صحبت کنم خيلی وقت است حوصله کشيدن ترياک ندارم الان فقط به این روش استفاده می کنم تو نمی خواهی ..... نه خيلی ممنون اگه اجازه بدهيد فقط يک سيگار روشن کنم با سرعت دست توی جيبم می کنم سيگاری در آورده و آتيش می زنم راستی اسم شما آقای احمد قاجاراست درسته از همان قاجارهای معروف هستید. نفس بلندی ميکشد می گوید از کجا می دانی ..... از روی تابلوی جلو در خواندم ..... استکان چای را يکهو سر ميکشد بعد کمی سرش را تکان می دهد می گوید : اه لعنتی ٫ راستی تو چی می خواستی چه جور کتابی می خوانی نمی دانم اصلا بتوانم به تو کمک کنم يا نه ..... من کتاب زياد نمی خونم اما معمولا کتاب شعر آن هم بیشتر شعر نو می خوانم ..... آرام خودش را روی تخت يک وری می کند می گوید : اهل کجای . الان مشهد ميشينيم اما قبلا ... مشهدی هستی من يک رفيق مشهد دارم اسمش چی بود فکر کنم خادم بود آره خادم قرار بود چند تا کتاب از کتابخانه آستان قدس برای من بياورد کتابهای مربوط به تاريخ نعيمی مربوط به نعيمی های شمال می شود همانهای که دوره ميرزا کوچک خان به ميرزا خيانت کردند انها ان دوره اربابهای شمال بودند تقصيره ميرزا بزرگه بود که رابطه ها با نعيمی ها خوب بود همان رابطه قديمی بود که باعث شد ميرزا کوچک به آنها اعتماد کند آره اولش...............

به ساعت نگاه می کنم ۱۱:۴۵ است اما پيرمرد هنوز دارد ادامه می دهد : اولش بخاطر ساسانيان بود که عربها توانستند وارد ايران بشوند در آن دوره اگر پادشاه ساسانی مرز نشينها را از بين نبرده بود عربها نمی توانستند وارد ايران بشوند مملکت ما هم به اين روز نمی افتاد ........

حسابی خوابم می اید چشمهام دائم روی هم ميره رود نمی شود بگویم اجازه هست بروم تند تند به ساعتم نگاه می کنم . حالا او هم ديگر متوجه شده که من باید بروم . پيرمرد می گوید: اوه شب شد تو ديرت نشود . با خوشحالی می گویم چرا اگه اجازه بدهيد من بروم . خواهش می کنم جوان راستی هر کتابی می خواهی با خودت بردار ولی يادت باشد که پس بیاوری هر کتابی را هم بر می داری دوباره سر جایش می گذاری چون اگر جایش عوض بشود پيدا کردنش برایم سخت می شود کتابهای شعرم داخل حمام است برو توی حال سمت راستت حمام را می بینی . وارد حال می شوم توی حمام پر از مجله های است که با طناب بهم وصل شده اند و کنار ديوار چيده شده اند توی وان حمام يکسری کتاب ريخته شده بیشتر آنها کتاب شعر است کتابها را زير بالا می کنم دو تا کتاب از مهدی سهيلی بر ميدارم می ایم بيرون جلوی در ميايستم می گویم: با من کار نداريد بايد بروم ..... کتابها را کی مياوری ..... از حرفش يکم دلخور می شوم می گویم آخر هفته برایتان می اورم خيلی متشکر با اجازه. پله ها را تند تند پايين می ایم در حياط را باز می کنم چقدر هوای آزاد خوب است نفس بلندی ميکشم چه بوی تندی توی خانه پيچيده بود حالا که امدم بيرون ميفهمم آن داخل چه خبر بود . توی پياده رو بسمت خانه حرکت می کنم صدای بوق يک ماشين شنيده می شود بعد ماشين کمی جلو تر ميايستد به ماشين نگاه می کنم همان ماشين ديشب است مسير حرکت را عوض می کنم می روم ان طرف خيابان بعد با سرعت می پيچم توی کوچه و تند تند ميدوم طرف خانه. .........

از شيرينی فروشی بيرون می ایم بسته نان خامه ای را توی بغلم ميگيرم از يکی از دوستام شنيدم که آدمهای ترياکی شيرينی خيلی دوست دارند . خيابان فلسطين را بالا می ایم جلوی در خانه اقای قاجار ميايستم دفعه چهارمی است که می ایم توی اين خانه دعا ميکنم توی پله ها به آقا مهدی بر نخورم آخه آقا مهدی قبلا آخوند بوده که خلع لباس شده توی طبقه همکف خانه قاجار زندگی می کند همانی که روز اول در را باز کرد . دفعه دوم که آمده بودم خانه قاجار او دوباره در را باز کرد خيلی بد بد به من نگاه می کرد بعد با يک لحن آرام ولی زننده گفت : بچه تو با اين پيرمرد چکار داری ها. پيرمرد می گفت: توی پارک دانشجو باهاش آشنا شدم چون جای نداشته برود آورده بودش خانه تمام کارهای خانه پای اوست. آدم بدی نيست فقط نبايد دور برش پرسه بزنی. گویا برای پیرمرد که کمک خوبي بود . در باز می شود دوباره آقا مهدی پشت در چپ چپ به جعبه شيرينی توی دستم نگاه می کند می گوید : من دارم می روم بيرون خواستی بروی در را محکم ببند کسی نياد تو فهميدی. از پله ها بالا می روم طبق معمول پيرمرد روی تختش نشسته سلام ميکنم جعبه شيرينی را کنار تختش می گذارم با دست فلاکس چای را به من نشان می دهد می گوید بياروش . فلاکس و استکان برایش می اورم ارام چای ميريزم به او می دهم از توی لباسش يک چيز در ميارورد ميندازد توی ليوان بعد هم ميزند و با شيرينها شروع به خوردن می کند از شیرینی ها خیلی خوشش میاید . می پرسم کسی رو نداريد می گوید: زنم دو سال پيش مرد بیچاره ۴ بار ازمن تلاق گرفت بازهم با من ازدواج کرد از وقتی که من سر کار نرفتم حسابی از من دلخور بود. من معلم بودم از قبل انقلاب ديگر درس دادن را ول کردم از هرچه محيط کاراداري هست متنفرم الان يک سی سالی هست بيکارم کارم اين است که کتاب ميگيرم می خوانم فکر کنم توی اين ۳۰ سال حدود ۹۰۰۰ جلد کتاب خواندم . دار و ندارم خرج همين کتابها شد زنم که به پول من احتياج نداشت من را بارها ول کرد رفت البته مدام بر می گشت الان تمام پسرانم آمريکا هستند و نوه هایم هر چند وقت يک بار برای دیدنم به ايران می آیند. من که در حق زنم خيلی ستم کردم اون عاشق مسافرت رفتن بود من هم که اصلا دوست نداشتم از خانه بيرون بيایم اين آخريها هر چند وقت يکبار مي امد ديدنم چند ساعتی حرف ميزد يکم گريه می کرد بعد می رفت خيلی دوستش داشتم ولی يکبار هم بهش نگفتم .... الان خيلی ناراحتم ... چه شبهای رو که به انتظار من توی اتاقش می گذراند من هم جز کتاب خواندن چيزی دیگری حاليم نبود بيچاره يادم نيست آخرين بار کی ديدمش ولی می دانم که خيلی پير شده بود هر وقت مي امد ديدنم کلی بخودش می رسيد همیشه عطر می زد همان عطری را که اولين بار توی هتل هايت سابق با هم خريده بوديم . پیرمرد اشکهایش را پاک می کند دست می کند يک سيگار روشن می کند يکی هم به من می دهد بعد ادامه می دهد . من از اول هم با همه ساز مخالف ميزدم مادره بيچاره ام کلی التماس کرد تا من زن گرفتم عاشق معلمی بودم و عاشق بچه ها اما هيچ وقت نفهمیدم بچه های خودم کی بزرگ شدند . بعد دست می کند زير تخت يک پلاستيک بزرگ در مياورد به من می دهد می گوید بيا اينها برای تو . توی پلاستيک را نگاه می کنم پر از ادکلن اسپری خمير ريش و کلی وسايل بهداشتی ديگر است . آره آن وقتها زنم که مي آمد ديدنم اينها را برایم مياورد من هم که اهل مصرف کردن اين جور چيزها نيستم. کم کم من اين پا آن پا می کنم که بروم آروم سرش را بلند می کند چشمهایش حسابی قرمز شده اند می گوید : برو بچه جان برو ديرت نشود هر کتابی هم خواستی بر دار اصلا نمی خواهد کتابها رو بياوری برای خودت باشد , فکر نکنم فرصت کنم دوباره اين کتابها رو بخوانم . کتابها را زير بقلم ميزنم از در حياط می ایم بيرون بسمت بلوار کشاورز حرکت ميکنم به یلوار که ميرسم کنار دکه روزنامه فروشی ماشين آن شبی رو می بينم که پارک شده اما کسی توی ماشین نيست جلوی دکه روزنامه فروشی يک مرد دارد سيگارش را روشن می کند آنطرف خيابان می روم بعد می پيچم توی يک فرعی و تند تند بسمت خانه قدم می زنم دوست دارم وسایلی که هدیه گرفتم را به بقیه نشان دهم ......................

به ساعت نگاه می کنم ساعت ۶ است تند تند می دوم کتابها زير بغلم مدام سر می خورند نگه داشتن آن همه کتاب کار سختی است يک ساعت دير کردم او گفته بود سر ساعت انجا باشم چون می خواهد برای همیشه از ايران برود منظور حرفش را خوب نمی فهمیدم که می خواهد برود کجا چه جوری . به سرعت خودم اضافه کردم باید به او می رسیدم بلاخره نفس نفس زنان جلوی در خانه اش می رسم محکم در ميزنم کسی نيست و در نيمه باز است وارد خانه می شوم از پله ها بالا می روم توی اتاق خواب هیچ چیزی دست نخورده به غیر از لیوان شکسته روی کف زمین . سر و وضع اتاق نشان می دهد که اوهنوز نرفته است بلند صدا می کنم احمد آقا احمد آقا کسی جواب نمی دهد مثل اينکه کسی خانه نيست تمام اتاقها را بررسی می کنم هيچ چیزی نيست روی صندلی هميشگی مي نشينم يک کتاب روی تخت نيمه باز افتاده برمی دارم روی جلدش نوشته بيگانه آروم شروع به خواندن می کنم ......

صدای پا از توی پله ها من را به خودم مياورد کتاب تقريبا تمام شده به ساعت نگاه می کنم ۸:۳۰ است بلند می شوم می روم جلوی پله ها , مهدی آقاست که دارد بالا می اید من را مي بيند جا می خورد . تو اينجا چکار ميکنی بچه.... کتابهای آقای قاجار رو برایش آوردم آخه با هم قرار داشتيم .... برگرد خانه اينجا نمان امشب او نمی ياد خانه . ديگه هيچ وقت نمی ياد خانه ...... يعنی رفت بلاخره .... کاش قبل از رفتن می ديدمش شماره تلفن آدرس چيزی نداد ..... نخير ..... با دلخوری از پله ها پايين می ایم توی پياده رو مدام به اين فکر می کنم که اگه زودتر رسيده بودم مي ديدمش حيف شد . ..............

امروز توی دانشگاه خيلی خسته کننده بود مدام سر کلاس اپتيک خواب بودم از خيابان ولی عصر رد می شوم وارد بزرگمهر می شوم جلوی در خانه احمد آقا يک ماشين خاور پارک شده جلو می روم . چند تا کارگر دارند تند تند کتابها روی بار ماشين می گذارند از راننده می پرسم اينها رو کجا می بريد ...... می بريم کتابخانه آموزش پرورش بعد رو به دوستش می کند می گوید نمی دانم چه کسی توی اين خانه زندگی می کرده چقدر کتاب دارد حيف اين پولها نبوده داده يک مشت کاغذ پاره خريده ..... مهدی آقا را توی حياط خانه می بينم که دارد به يک آقای کت شلواری مرتب تند تند حرف ميزند جلو می روم سلام می کنم . آقا مهدی می گوید سلام تو اينجا چکار می کنی مرد می پرسد اين دیگه کيه : آقا مهدی می گوید : اين آخری ها همیشه می امد دیدن بابا بزرگ شما نمی دانم از جان پير مرد چی می خواست..... با تندی می پرسم الان کجاست شما ازاو خبر داريد می شود شماره ای چیزی به من بدهید . آقا مهدی می گوید : اه بابا تو ديگه کی هستی الانم دست از سر ان خدا بيامرز بر نمی داری همان روز آخری که امده بودی صبحش من روی کف خانه پیداش کردم و تا رساندمش بيمارستان تمام کرد و رو کرد به نوه آقا احمد و ادامه داد آقا ما به او خیلی خدمت کرديم قرار بود دست مزد مارا قبل رفتن بدهد اما عمرش کفاف نداد شما ما رو اينجوری بی چيز ول نکنید برین خدا را خوش نمیاید به خدا . به سمت راننده می روم و می گویم ممکن اسن دهدقیه برای من صبر کنند چون چند تا کتاب دست من امانت داشت باید برایش بیاورم و بعد تند به سمت خانه می دوم...........

پس از پس دادن کتابها از خانه پیرمرد بيرون می ایم بسمت شيرينی فروشی دور ميدان فلسطين می روم از همان شيرينی های که احمد آقا دوست داشت دو کيلو می خرم توی پياده رو راه می ا فتم ..... آقا بفرماييد صلوات بفرستيد ...بفرماييد صلوات بفرستيد .......پيرمرد خيلی دوست داشت بعد از مرگش لااقل يکی باشد که برایبش صلوات بفرستد مدام نگران بود که بميرد و کسی حتی يک دعا هم برایش نخواند اصلا نمی دانم مردی با ان همه معلومات چرا بايد اينقدر نگران دعای بعد از مرگش باشد خوب چون او خواسته زياد به علتش و درستی عقيده فکر نمی کنم .... خانم بفرماييد صلوات بفرستيد........

No comments: