Tuesday, February 5, 2008

A Dream

یک خواب

مدت دو هفته ای بود که دارو استفاده می کردم و درست چند روز بعد از استفاده دارو آرام آرام علائم عجیب و غریبی در زندگی عادی ظاهر شد مثل بی اشتهائی بی خوابی تپش قلب احساس لرزش و بدتر از همه اضطراب به شدت احساس نگرانی و اضطراب داشتم اصلا نمی دانستم چرا همه اش فکر می کردم بخاطر اینکه دارم از ژاپن می روم و به اینجا وابسته شده ام یا اینکه بخاطر اینکه دارم جای جدیدی می روم و کسی را نمی شناسم و خلاصه از اینجور حرفها. تا اینکه یک شب موقع خواب عجیب ترین خوابی را دیدم که تا حالا دیده بودم خواب دیدم که توی یکی از اتاقهای منزل پدریمان هستم و دارم به آینه نگاه می کنم اما این تصویر من نبود که در آینه دیده می شد این تصویر پدزم بود که چهار سال پیش فوت کرد با یک کلاه سیاه و چهره بر افروخته و نگران صورتش حسابی کبود بود بعد من سرم را به علامت سلام تکان دادم و اونم درست عین من جواب داد بعد فهمیدم این منم در جسم پدرم خیلی ترسیدم و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد دور اتاق قدم می زدم و با خودم ی گفتم چرا کسی اینجا نیست تا به من کمک کند بیرون در اتاق یکسری انسان با لباسهای سفید من را نگاه می کردند بلاخره مجبور شدم از شدن لرزه روی زمین دراز بکشم و خودم را از بیرون می دیدم که توی یک ملافه سفید دراز کشیده ولی هنوز سر و تنم بشدت می لرزید ... شدتها بیشتر شد و ملافه کم کم بالای سرم می آمد و قبل از اینکه از روی چشمهایم عبور کند بیدار شدم ....

خواب اینقدر تاثیری بدی روی روان من گذاشت که به مدت دو شب می ترسیدم بخوابم و اضطرابم مدام بیشتر و بیشتر می شد بطوریکه نه غذا می خوردم نه می خوابیدم و کم کم این ترس به ترس از رختخواب و ملافه سفید هم تبدیل شد و کم کم اتاق خواب و هر روز بالا و بالاتر می گرفت ... تا اینکه بعد از یک هفته از ماجرا به اتفاق دوستان بیرون رفتیم و من مدام با دیگران صحبت می کردم تا ببینم اشکال کار از کجاست و چرا من به این روز افتادم خوشبختانه آن روز داروهایم را یادم رفته بود بیاورم و با عدم خوردن دارو تا شب حالم بسیار بهتر شد و اشتهایم برگشت و آن شب برای اولی بار چند ساعتی خوابیدم روز بعد دوباره با خوردن دارو درست بعد چهار ساعت دوباره همه ترسها و توهمات سرغام آمدند بعد فهمیدم که باید به خاطر دارو باشد دو روزی آن را کنار گذاشتم و به سرعت به زندگی عادی برگشتم ....

نتیجه اینکه:

به محض اینکه یک اتفاق غیر طبیعی یا حتی یک نگرانی کوچک بی مورد سراغ شما آمد آن را تحلیل کنید و با دکتر حتما مشورت نمائید

زندگی را سخت نگیرید این دو روز به من آموخت که ناراحتی های روحی هزاران بار دردناکتر از ناراختی های جسمی هستند بنابراین علاوه به سلامت جسم به سلامت روح هم توجه کنید

هر کسی حداقل یکبار به یک مشاور درمانی در زندگی احتیاج دارد این را از خود هرگز دریغ نکنید ...

در پایان بدانید زندگی بسیار سختر از اینکه گمان می کنیم می تواند باشد بسیار سخترپس لذت ببریم از انچه هست و شکاتها را کنار بگذاریم ..

No comments: