Friday, February 1, 2008

Insecurity

ناامنی

امسال زمستان بیشتر از هر ساله دیگه ای رنگ عوض کرد مدتها بود این اینقدر زیر فشار ذهنی نبودم ... یک چیز که زندگی خارج از ایران به آدم سوغاتی می دهد و از آن نمی شود فرار کرد عدم وجود هم صحبت است شاید به نظر این موضوع در وحله اول چیز مهمی به نظر نیایید اما گذشت زمان نشان می دهد که نه تنها این موضوع خیلی مهم است بلکه شاید خیلی مهم تر از تمام چیزهای دیگر باشد ... انسان در محیط خارج از ایران کم کم یاد می گیرند با تنهای کنار بیایند و از دیگران فاصله بگیرند چند سال اول بد نیست حتی فکر هم می کنی که ای بابا من واقعا به این تنهای نیاز هم داشتم اما کم کم این تنهای شروع می کند ریشه زدن در تمام جزئیات زندگی و کم کم بصورت یک بیماری در می آید بطوریکه باید هر روز و هر لحظه با آن مبارزه کنی و بعد اثراتی درست همانند استرسهای که جامعه ایرانی به تو وارد می کرد به تو وارد می کند کم خوابی و در موراد زیاد بی خوابی کم اشتهائی در بعضی افراد و در عده دیگر خوردن زیاد غذا بی انگیزهگی بی حالی گوشه گیری و خوابیدن زیاده از حد توهمهای رنگارنگ و خیالپردازهای روانی ... حالا نمی دانم که با اینها باید چکار کرد آیا باید به ایران بر گشت و در مبارزه رودر روی زندگی شرکت کرد یا نه اینجا ماند و در مبارزه پنهان و خاموش دست و پنجه نرم کرد ... یکی ضربه دست و فریاد زبان است دیگری ضربه روح و فریاد درون ...

دوستم مهدی عقیده دارد که طبقات اجتماعی اینقدر قوی هستند که انسانهای بین طبقات را خورد می کنند وای به کسانی که خواستار تغییر طبقه اجتماعی هستند ...

بزرگترین مشکلمان کسب حقیقت بود و تنها مشکلمان فرار از تنهائی است ....

بیائید پشتوانه غنی خود را از دست ندهیم زیرا دیگر چیزی برای جانشین کردن آن نداریم ..

فریاد .. فریاد این صدای است که از درون می شنوم آیا او کمک می خواهد یا می خواهد راه را به من نشان دهد فریاد فریاد ...

هیچگاه زمان را نادیده نگیرید گذشت زمان خیلی چیزها را عوض خواهد کرد ...

ما بزرگ آفریده شده بودیم و اکنون کودک شدیم یا کودک بودیم و اکنون بزرگ شدیم؟

یک دریچه می خواهم یک دریچه که ازآن بتوانم مرزهای با هم بودن را ببینم ...

گاهی داشتن یک امید کوچک می تواند نجات دهنده تمام زندگی باشد ...

در ذهنم موجودی ترسناک حرکت می کند آیا او پایان زندگی است که خود را به من نشان می دهد یا حقیقت آن ... هرچه که هست از بازی کردن با او بیمناکم ...

چیزی در من زنده شده بوی نا امنی می دهد بوی فنا و شاید هم بوی رشد و تکامل...

گاهی گاز زدن به سیبی تمام نیازهای ما را پوشش می دهد و گاهی محروم ماندن از نگاهی باعث طوغیان آتشفشان خاموش گذشته است ...

چقدر به یک دامن امن نیاز پیدا خواهیم کرد و چقدر نا امنی بیداد می کند ...

No comments: