Monday, March 3, 2008

Where are you now?

الان کجای

بابام تند حرکت می کنه دست من انگاری توی دست اون گم شده است اصلا به من توجه نداره انگار نمی دونه قدمهای من اندازه اون نيست . حسابی خسته شدم از طرفی هم توی دلم خيلی خوشحالم چون قراره مامانمو ببينم يک ماهی هست که اونو نديدم دلم براش خيلی تنگ شده به رضا نگاه می کنم اونم مثل من نمی تونه پا بپای بابام راه بياد از قيافش معلومه که حسابی کفری شده ..........جلوی در خونه رويا را می بينيم که با سرعت بيرون مياد بابا ازش می پرسه کجا ميری رويا جواب ميده دارم می رم از حاج حسين قند بگيرم قندمون تمام شده . بابا ميگه: پول داری . نه ميگيرم بعدا بهش بدين بعد با سرعت دور ميشه . توی خونه حسابی شلوغه همه اومدن بابا دست ما رو ول می کنه آخيش راحت شدم دستم داشت کنده می شد بدو به سمت مريم ميرم می پرسم مامان کو ميگه توی پذيرای است ولی الان نمی تونی بری ديدنش .

- چرا

- چون بچه به دنيا آروده حالش خوب نيست تازه منم راه ندادن ببينمش

- اسمش چيه

- حبيب

- آخ جون پسره . خيلی دوست داشتم هر چه زودتر حبيب را ببينم کاش بزارن بقلش کنم ..........

من رضا با ترس از پشت پنجره داريم نگاه می کنيم آخه مادر بزرگ گفت می خوان حبيب را ختنه کنن کلی خواهش کردم تا بهم گفت معنيش چيه حالا منو رضا کلی می ترسيم نکنه دکتره بخواهد با ما هم اينکارو بکنه مادر بزرگ گفته اگه آروم باشيم کاری به ما نداره . صدای جيغ حبيب بلند ميشه حتما خيلی درد داره . مدام گريه می کنه هيچکی نمی تونه ساکتش کنه............بلا خره منم حبيب رو بقل کردم چقدر نازه خيلی کوچيکه مامان ميگه وقتی من برم کلاس دوم حبيب دو ساله ميشه . همه ميگن حبيب چشمهای قشنگی داره ميگن به بابا بزرگش رفته منکه بابا بزرگ رو هيچ وقت نديدم ولی چشمهای داداشم خيلی قشنگه.........

امروز مامان نيستش آخه طبقه پايين کلاس خياطی داره با اينکه اصلا حوصله هيچ کاری رو نداره ولی نمی دونم چطوری می تونه به اون همه شاگرد خياطی ياد بده . حبيب تو بقلم مدام گريه می کنه هر کارش می کنم ساکت نمی شه خودم قبول کردم که ازش نگهداری کنم آخه دوست ندارم زياد با بقيه بچه ها بازی کنم مثل مادر بزرگ روی پاهام ميزارمش و تکونش ميدم ولی ساکت نميشه . رويا بدو بدو مياد تو اتاق توپشو برداره بهش ميگم : يک لحظه حبيب رو می گيری من آب بخورم . تند جواب ميده بشين خودم برات آب ميارم بعد تند ميره با يک ليوان آب بر ميگرده به چشمهای حبيب نگاه می کنم دوست ندارم گريه کنه نمی دونم چکار کنم آروم بشه يکی از شعرهای مدرسه رو براش می خونم ...... باز باران با ترانه ......... هر دوتا توی بقل هم خوابمون می بره ..........

همه بچه ها رفتن مدرسه فقط منو حبيب مونديم بلند صداش می کنم حبيب بدو مدرسه دير ميشه زود باش مثل اينکه اصلا دوست نداره بياد ديروز کلی در مورد مدرسه باهاش حرف زدم گفتم از خونه خيلی بهتره زنگ تفريح می تونيم با بچه ها کلی بازی کنيم اونم قبول کرد که بياد اما الان نمی دونم چرا نمی ياد بر می گردم تو خونه حبيب با کله کچل توی روپوش مدرسه چقدر خنده دار شده دستشو می گيرم مامان ميگه : مواظبش باشی ها روی سينه اش اسم کلاسشو نوشتم تا نرفته توی کلاسش ولش نکنی اول اونو برسون بعد برو مدرسه خودت .......... توی راه حبيب دائم بهونه ميگيره مدرسه من و حبيب بقل همه يعنی يک ديوار کوتاه مشترک داره مامان امروز کلی کارداشت بقيه هم که اصلا راضی نشدن حبيب را با خودشون ببرن فقط من موندم البته اين بها نهء خوبيه که منم ديرتر برم سر کلاس خودم من هم دل خوشی از مدرسه ندارم ولی خوب الان بايد برعکس اونو برای حبيب تظاهر کنم ........ حبيب رو روی رديف اول می شونم تا ميام برم گريه می کنه دنبالم راه ميفته نمی دونم منم سال اول اين جوری بودم اصلا يادم نمی ياد ولی خوب چاره ای نيست مثل اينکه بايد پيشش بمونم معلمش يک خانم مهربونه هر کار کرد که حبيب راضی بشه من برم قبول نکرد حالا اونم اجازه داد تا من کنار حبيب توی رديف اول بشينم تمام زنگ اول پهلوی حبيب بودم حسابی حوصلم سر رفته بود دائم به اين فکر می کردم که فردا جواب ناظم خودمنو چی بدم احتمالا بهش ميگم مسافرت بودم بايد به مامان هم بگم تا تلفنی قضيه رو تاييد کنه . صدای معلم توی هوا می پيچه که داره به بچه ها نحوه اجازه گرفتن رو ياد ميده ....هر کی می خواهد کاری بکنه دستشو می بره بالا ميگه خانم اجازه بعد ............ تمام زنگ اول را با هم سر کلاس بوديم زنگ تفريح که خورد دو تای از مدرسه زديم بيرون من راه خروج مخفی که توی حياط خلوت مدرسه بود را بلد بودم با رضا و خسرو اونو کشف کرده بوديم در اصل حياط خلوت مدرسه ٫ حياط خونه سرايدار مدرسه بود که با يک در به کوچه پشتی راه داشت ولی خوب اگه سرايدار يا زنش می گرفتنمون کارمون زار بود ........... توی خونه طبق معمول هيچکی نيست همه يا مدرسه هستند يا سر کار بر خلاف شبها که توی خونه همش قله قله است . با حبيب می ريم توی آشپزخونه يکم شير از توی يخچال در ميارم برای هر دو مون ميريزم به حبيب ميگم ديدی مدرسه جای خوبيه تازه اون همه بچه اونجا هستن و هيچکدوم نمی ترسيدن . اون اخمهاشو تو هم ميکنه ميگه : منم نمی ترسم فقط دوست دارم همش خونه باشم . حالا که فکرشو می کنم می بينم حبيب از همه بيشتر توی خونه می مونه هميشه گوشه آشپزخونه داره با ماشينهاش بازی می کنه اصلا به کسی اجازه نميده که با وسايلش بازی کنن تازه منم با کلی حقه بازی گاهی وقتها می تونم وسايلشو بگيرم .............

حبيب حالا سال اول راهنمايه اصلا عربی ياد نمی گيره تنها تجديد امسالش اينه کتاب عربيشو دستم ميگيرم دوباره معنی کلمات رو ازش می پرسم اونم عوض جواب دان فقط با اون چشمهای مشکيش به من زل می زنه و قيافه آدمی رو می گيره که داره فکر می کنه ولی جواب نميده با ناراحتی کتابو زمين ميزارم ميگم: برو بابا تو ديگه کی هستی حوصله ام سر رفت . کتابو بر ميداره ميگه: منکه نمی خواستم ياد بگيرم تو مجبورم ميکنی بعد پرتش ميکنه گوشه کمدش . رضا از اونطرف اتاق بلند ميشه مياد طرف ما رو می کنه به من ميگه : تو بلد نيستی بهش ياد بدی الان خودم يادش ميدم حبيب بيا اينجا ببينم . حبيب با سرعت می دوه آخه همه بچه ها از رضا می ترسن هرکی به حرفش گوش نکنه حسابی کتک می خوره شکايتهای بی مورد به مامان هم فايده نداره چون عکس عمل مامان فقط اينه که آروم ميگه رضا به بچه ها چکار داری ٫ که بعد از اون با پشت کله ای ديگه از رضا مواجه ميشيم . رضا معنی چند تا کلمه را براش می خونه و بلا فاصله همون ها رو ازش می پرسه و تا می بينه حبيب جواب نمی ده يکی محکم ميزنه توی سرش . و صدای گريه اونو در مياره حبيب خيلی زود رنجه و خيلی هم کم حرف می زنه با سرعت به سمتش ميرم دستشو می گيرم که ببرم يک پس گردنی هم من می خورم توی دلم احساس بدی نسبت به رضا دارم نبايد حالا که زورش بما می رسه ما رو بزنه. رضا بلند ميگه : بچه نه نه ها و محسن و مريم هم با هاش هم صدا ميشن فقط رويا ساکت يک کنار وايستاده ما رو نگاه می کنه و هيچی نمی گه ............... بلاخره حبيب نمره ۱۵ گرفت و مردود نشد هر دو تا خيلی خوشحال هستيم تند تند بسمت بستنی فروشی ميريم آخه بهش قول داده بودم اگه نمره قبولی بگيره براش يک هفته هر روز بستنی بخرم از طرفی هم آبروی خودم در خطر بود چون کلی توی شهريور وقت گذاشته بودم ... توی راه جلوی روزنامه فروشی حسابی شلوغه از يک نفر می پرسم چه خبره ميگه نتايج دانشگاه آزاد اومده می پرسم سراسری رو کی ميدن می گه شايد هفته بعد. حبيب ميگه می خواهی بری دانشگاه .

- آره

- اون وقت پيش ما می مونی

- نه چون شايد برم يک شهر ديگه

- اگه تو نباشی من نمی تونم درس بخونم فقط تو می تونی عربی بهم ياد بدی تازه بقيه هم که نيستند

اشک تو چشمهاش جمع شده آخه اين اوخار ما دوتا دائم با هم بوديم حتی موقعی که همه خانواده رفته بودن شمال فقط من و حبيب مونده بوديم تا بتونه تجديديشو بده منم به اين وضعيت کلی عادت کرده بودم . بهش ميگم: تو ديگه تجديد نمی آری چون الان اينقدر عربی بلدی که می تونی تا سال سوم هم همه عربی ها رو نمره بياری . ..............

از مامان خدا حافظی می کنم اونم فقط با اشاره سر جواب ميده وسايلمو عقب ماشين ميزارم رضا از پشت فرمان ماشين با صدای بلند ميگه زود باش من کار دارم . نمی دونم چرا رويا نيومد ازش خداحافظی کنم اونقدر بهش گفتم يادت نره باز يادش رفته . حبيب در حالی که يک جعبه توی دستش مياد کنارم ميگه اينها رو مادر بزرگ داد بدم بهت. ازش بسته رو می گيرم ميزارم عقب ماشين دولا ميشم ببوسمش محکم گردنمو ميگيره تو گشم ميگه وقتی منم دانشگاه قبول شدم ميام پيشت بهش ميگم : من منتظرت می مونم ديگه حالا جدا شدن از حبيب برای من هم سخته ولی خوب ٫ منکه راه دوری نمی رم می تونم هر وقت بخوام بيام ديدنش اشکامو پاک می کنم که مبادا رضا ببينه حوصله مسخره کردنها و خنده هاشو ندارم . ...........

تلفن تند تند زنگ می زنه به ساعت نگاه می کنم ۱۲:۱۵ است اه دوباره تا ظهر خوابيدم پتو رو کنار ميزنم گوشی رو بر می دارم صدای حبيب از پشت تلفن مياد آرام ميگه سلام محمد چطوری.

- خوبم کجای از کجا زنگ می زنی

- خونه ام نميای پيش ما

- نه آخه امتحاناتم شروع شده هر وقت تموم شد حتما ميام

- منم فردا امتحان زبان دارم اصلا ياد نمی گيرم کلی خوندم نمی دونم چکار کنم تازه ثلث اول هم ۳ تا تجديد داشتم اگه نتونم بخونم از مدسه بيرونم می کنن تازه مامان هم ميگه اگه درس نخونم بايد برم پيش بابا کار کنم دوست ندارم برم اونجا ٫ چکار کنم

- ناراحت نباش زبان که اسونه زود ياد ميگيری تازه اونها فقط می خوان بترسوننت کسی تو رو از مدرسه اخراج نمی کنه خودت بخون ياد می گيری

- باشه خداحافظ

از جام بلند ميشم کتاب رياضی ۲ را بر می دارم هنوز نصف بيشتر مسئله هاش مونده تازه برای امتحان معارف هم هيچی نخوندم درست ۲۵ ساعت وقت دارم اگه تا فردا صبح نخوابم فکر کنم هر دوتاش پاس بشه بچه ها ميگن معارف گلابيه با يک دور خوندن ميشه پاس کرد..........

به مامان زنگ ميزنم الان ۱۰ روزی هست که خبری ازشون ندارم با بچه ها توی شهسوار کلی خوش ميگزره روزها تا ۱۲ ظهر می خوابيم بعدش ناهار می خوريم و می ريم متل قو کلی امسال تو شمال حال کرديم حيف که تابستان داره تمام ميشه . مامان با صدای خسته ای ميگه الو الو .

- سلام مامان چيه خواب بودی

- نه بابا خواب چيه دو روزه که خواب ندارم

- باز چی شده . مريض شدی

- من نه ولی داداشت حالش خوب نيست چند روزه مدام ميگه زانوم درد ميکنه کمرم درد می کنه ما که نفهميديم چش شده دکترها هم کلی عکس گرفتن الان منتظر جواب دکتر هستيم تا ببينيم چی تشخيص ميدن اين بچه هم که ناز نازيه اصلا يقدم بر نمی داره ميگه نمی تونم راه برم حسابی کلافه شدم راستی تو الان کجای از کجا زنگ می زنی

- من شمالم ولی فکر کنم تا آخر هفته بيام راستی نگفتی کدومشون حالش خوب نيست

- حبيب ديگه

تا کلمه حبيب رو می شنوم يکهو تکون می خورم تا شب همش فکرم اين طرف اونطرف ميره بلاخره تصميم خودم رو می گيرم . به دوستام ميگم من فردا بر می گردم . همه با دلخوری می گن بابا آخر سفرو خراب نکن ولی خوب وقتی توضيح ميدم که داداشم مريضه چيزی نمی گن ولی قيافه هاشون نشون ميده که حسابی پکر شدن .............

با کليد در خونه رو باز می کنم خونه خلوته مثل اينکه بقيه از شهرستان نيومدن . وارد اتاق مامان ميشم . مامان کنار تخت داره کتاب می خونه رويا هم روی کاناپه خوابيده چشمهاش حسابی کبود شده نمی دونم چکار می کنه خيلی وقت بود نديده بودمش . کنار حبيب ميرم . مامان ميگه تازه خوابيده کاريش نداشته باش تا صبح ناله می کرد.

- چرا نبردين بيمارستان

- امروز بعد از ظهر می بريمش توی بيمارستان دی يک جا براش گرفتيم آخه وقت دکتر نمی شد براش بگيری اين دکترهای معمولی که چيزی سرشون نمی شه .

به قيافه حبيب نگاه می کنم حسابی آروم خوابيده جای قطره های اشک که روی گونه هاش خشک شده ديده ميشه آرام دستوشو می بوسم آخه چقدر لاغر شده ............ توی بيمارستان فقط منو مريم و رويا با مامان هستيم حبيب رو آرام توی تخت ميزارن همش توی راه درد می کشيد يک مسکن بهش زدن تا خوابش برد ديگه نمی تونه پاهاشو حرکت بده از دستهاش هم فقط انگشتاش حرکت می کنن . مامان تند تند با دکتر حرف ميزنه .

- آخه يعنی چی نمی دونين چيه اين بچه فلج شده شما حتی نمی دونين علتش چيه

- خانم کمی آرام باشين همچی معلوم می شيه ما احتياج به آزمايشهای بيشتری داريم ولی به نظر من بجای هدر دادن وقت برين دنبال کارای ويزا تا بفرستينش يک کشور ديگه من که به شخصه نمونه اين بيماری رو تا حالا برخورد نداشتم عکس عملش شبيه کزاز است ولی خيلی آرام تر از کزاز داره عمل می کنه بهر حال ما سعی خودمونو می کنيم

تمام شب منو رويا کنارش بوديم مدتها بود که من و رويا با هم حرف نزده بوديم کلی چيز برای گفتن داشتيم نزديکهای صبح شد که حبيب از خواب بيدار شد رو به من کرد گفت: محمد تشنه ام برام آب مياری ....... دور گلوشو با دستمال خشک می کنم بهم ميگه :

- محمد پشتم خيلی درد می کنه . من نتونستم نمره زبان و عربی بيارم مردود شدم حالا بايد دوباره سال دوم رو بخونم . خيلی سخته تمام دوستام دارن ميرن سال بالا تر تو مدرسه ما فقط من مردود شدم

- زيادم سخت نيست بجاش می تونی دوستهای جديد پيدا کنی تازه اگه دوستات برن سال بالا تر به معنی نيست که اونها رو برای هميشه از دست ميدی

- ديگه نمی تونم پاها و دستهامو تکون بدم کی خوب ميشم اگه خوب بشم بايد برم پيش بابا کار کنم دوسن ندارم کاش خوب نشم . الان خيلی خوبه تو و رويا مامان هميشه پيش من هستين اما اگه برم پيش بابا ديگه شما رو نمی بينم

- اگه خوب بشی قول می دم امسال بيای پيش من بمونی تازه نزديک خونه من هم يک مدرسه راهنمای هست از مدرسه شما هم بهتره هر وقت هم دوست داشتی ميريم خونه رويا مگنه رويا

رويا با سر تاييد می کنه ميگه: داداش خوبم زود خوب ميشه مياد به خواهريش کمک می کنه که ديگه تنها نباشه باشه قول ميدی

نمی دونم چکار کنم بايد برای انتخاب واحد دانشکده برم خونه خودم الان حبيب دو هفته ای هست که توی بيمارستانه حسابی حالم گرفته است رويا هم ديروز رفت اونم بايد برای ترم جديد ثبت نام می کرد . دست حبيب رو می گيرم بهش می گم: من ميرم ولی تا پس فردا بر می گردم بايد برای دانشگاه ثبت نام کنم .

- زود ميای . اسم من رو هم يادت نره توی مدرسه بقل خونت بنويسی. راستی مامان من می تونم با محمد زندگی کنم

- اگه محمد اجازه داده باهاش زندگی کنی پس حتما می تونی

- راستی بايد کتابهای سال دوم رو هم از آقای کبيری بگيريم من پول همشو بهش دادم وقتی اومدی اونها رو هم با خودت بيار می خواهم امسال از اول سال شروع کنم به خوندن

از در بيمارستان بيرون ميام موج سردی توی بدنم حرکت می کنه و فکر حبيب يک لحظه هم از ذهنم بيرون نمی ياد چرا من چرا من دوباره انتخاب شدم چرا چرا به سمت دکه سيگار فروشی ميرم يک بسته سيگار می خرم و يکيشو تند آتيش می زنم . بايد يادم باشه کتابهای حبيب رو از آقای کبيری بگيرم ............

اصلا حوصله رفتن به دانشگاه رو ندارم اگه روز آخر انتخاب واحد نبود اصلا نمی رفتم . با حالت پکر بلند ميشم حوصله صبحانه خوردن و حمام رفتن ندارم . تند لباس می پوشم و طبق مسير هميشگی از توی خيابان بزرگمهر وارد ولی عصر ميشم و به سمت درب دانشگاه حرکت می کنم . تو راهروی دانشکده همه بچه ها هستن بعضی از دانشجوی ها رو فقط توی چنين روزی ميشه ديد چون ميرن تا آخر ترم هم پيداشون نمی شه. روزبه با همون حالت شوخی هميشگيش از کنارم رد ميشه ميگه : چطوری محمد چيه باز اسباب کشی داشتين يادت رفته بری حموم شايدم تا صبح تو پارک لاله رو مخ يک بنده خدا کار می کردی هنوز دست از خيابان گرديت بر نداشتی . با بی حوصلگی بهش نگاه می کنم وقتی می بينه ازم جوابی در نمی ياد ميفهمه که امروز رو مد خودم نيستم . راهشو ميگيره ميره . .........

کتابهای حبيب رو زير بقلم فشار می دم و تند تند پله های بيمارستان رو بالا ميرم نمی دونم چرا بايد طبقه چهارم اتاق می گرفتيم من از پله اونم وقتی که عجله دارم خيلی بدم مياد . در اتاق رو باز می کنم دکتر داره حبيب رو معاينه می کنه يک پرستار ميگه آقا بيرون . وارد اتاق انتظار ميشم مريم ٫ محسن ٫ رويا حتی رضا هم هست . يک سلام نصفه می کنم ميرم کنار رويا می شينم می پرسم . حالش چطوره .

- خوب نيست . ديگه نمی تونه حرف هم بزنه تمام مايچه های بدنش از کار افتادن هيچ حرکتی نمی تونه بکنه. بعد رويا ميزنه زير گريه صدای مريم هم بلند ميشه . رضا يک غرش می کنه ميگه هنوز که چيزی نشده شما شورشو در آوردين اه اه خوب ميشه . بعد سريع ميره بيرون ........... پرستار اجازه ورود ميده اما ميگه بايد تک تک بريم. با سرعت قبل از اينکه بقيه تصميم بگيرن کی بره تو ميرم داخل. کنارش ميشينم کتابها رو بهش نشون ميدم توی چشمهاش برق شادی رو برای يک لحظه کوتاه می بينم يکم باهاش حرف می زنم به دروغ ميگم اسمشو توی مدرسه کنار خونم نوشتم مديرشون گفته بايد تا دو هفته ديگه بره سر کلاس . کلی از دوستاش براش می گم و از کارای که بايد با هم انجام بديم . با صدای رضا بخودم ميام که ميگه: بسته ديگه برو بيرون موقع دور شدن دوباره نگاهش می کنم توی چشمهاش اشک جمع ميشه . چشمهاش درست شبيه همون موقعيه که بچه بود توی بقلم می خوابوندمش همونطور مشکی و براق. ........ حالا ديگه همه رفتن دوباره من و رويا مونديم به رويا ميگم برو بخواب من پيشش می مونم .

- نه تو برو بخواب من زياد خسته نيستم تازه خوابم هم نمی ياد . هيچ حرفی نداريم منو رويا بزنيم هر دو تا فقط به صورت حبيب خيره شديم که آرام خوابيده .....

کم کم طلوع صبح خودشو از پشت پنجره نشون ميده . آرام ار روی صندلی بلند ميشم يکم دست و پاهامو ميکشم جلوی دست شوی ميرم تا صورتمو بشورم قيافه ام توی آينه مثل آدمهای می مونه که يک سال خماری کشيدن زرد و رنگ پريده از قيافه ام حالم بهم می خوره شبيه يک آدمی که تمام مشکلات دنيا رو داره ولی هيچ کاری ازش ساخته نيست با سرعت صروتمو ميشورم شايد اين حالت رنگ پريدگی از بين بره اما مثل اينکه فايده نداره . کنار تخت حبيب ميام حبيب چشمهاشو باز کرده خوب بهش دقت می کنم انگار يک چيزی می خواهد بگه چشمهاش با هيجان خاصی باز وبسته ميشن . آرام بهش ميگم : چی شده جايت درد ميکنه ناراحت نباش زود تمام ميشه اصلا نمی دونم دارم چی می گم نمی دونم اصلا بايد چی بگم با نا اميدی به رويا نگاه می کنم انگار که اونم اصلا توی اين دنيا نيست ديشب دائم راه می رفت. دوباره تند تند شروع ميکنه پلک زدن حالا آرام پلکها بسته ميشه من و رويا مثل برق می پريم داد ميزنيم دکتر دکتر .............. دکتر ميگه حبيب قدرت بينائی رو هم از دست داده معلوم نيست که الان بتونه بشنوه يا نه ................ آرام در گوشش زمزمه می کنم . بهش می گم براش يک ماشين جديد خريدم همونی که خيلی گرونه توی ويترين اسباب بازی فروشی تو خيابان مطهری با هم ديديم . يادمه اون روز داشتيم با حبيب می رفتيم براش کفش بخريم اونو پشت مغازه ديد کلی اسرار کرد که به جای کفش براش اين ماشين رو بخريم وقتی رفتيم تو قيمت ماشين خيلی بيشتر از کل پولی بود که ما داشتيم . اون فقط چند کلمه به من گفت: ماشين خيلی گرون بود نه ما نمی تونستيم بخيريم نه تازه اگه می خريديم مامان کلی دعوا می کرد درسته . منم فقط تاييد می کردم چون خيلی برای يک برادر بزرگتر سخته که نتونه برای بردار کوچکش اون چيزی رو که دوست داره بخره اين موضوع رو برای اولين بار اون روز فهميدم و کلی پکر شدم . ............

الان نمی دونم حبيب حرفهامو می شونه يا نه نمی دونم اينهمه اميد که برای زندگی دوباره به ما آدمها می دن حقيقت داره يا نه فقط اينو می دونم که يک چيزی در درونم به من ميگه بايد با اين تکه سنگ حرف بزنم تا آروم بشم کاش ميشد اين سنگی رو که اسم برادر من روش نوشته شده بغل کنم . آرام به درخت پشت سرم تکيه می دم به رويا ميگم هفته بعد دوباره تو هم ميای اينجا. اون در حالی که چيزی زير لب زمزمه می کنه سرشو آرام تکون ميده و با دستش آرام روی اسم حبيب ميکشه ......

Journey

سفر

همیشه فکر می کردم انسانها وقتی بزرگتر می شوند از نظر احساسی قویتر و محکمتر خواهند شد اما گذشت زمان بر عکس این موضوع را بیان می کند هرچه بزرگتر می شویم بسیار حساستر و آسیبپذیر تر می شویم اما خود تجربه در کنار آن به ما یاد می دهد تا احساساتمان را پنهان کنیم و در تنهای خودمان با آنها کنار بیاییم .... این روزها موقع رفتن است و من خیلی حساسیتهام بیشتر وبیشتر شده است درست یادم هست سالهای اول دانشگاه به تنها چیزی که مدام فکر می کردم تغییر و تحول بود و مدام فکر می کردم که باید از اینجا بروم بروم جای دیگر آدمهای جدید و فرهنگهای نو (مضمون این شعر که "پشت دریاها شهری قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب ..." ) اما الان هر نوع تغییر حتی خیلی کوچک تاثیر زیادی روی من می گذارد ...