Thursday, May 14, 2009

سنگکی

تمام طول شب به مسافرت شمال فکر می کردم اصلا خوب نخوابيده بودم از اينکه فردا می رويم شمال حسابی خوشحال بودم مامانم با بقيه پريروز راه افتاده بودن اما چون من و رضا توی ماشين جا نشديم قرار شد با بابام دو روز بعد برویم. مامانم موقع رفتن خيلی سفارش کرد که حتما لباس تازه بپوشيم و مثل بچه يتيمها بلند نشويم بياييم. آخه هفته پيش کلی خريد کرده بوديم برای من يک شلوار خاکستری کتان با يک بلوز مخمل و کفشهای سفيد خريده بودن خيلی آنها را دوست داشتم.
توی خواب و بيداری مدام به سفر شمال فکر می کردم که با صدای بابام از جا بلند شدم بلند بلند اسم رضا را صدا می زد با چشمهای پف کرده تا دم در اتاق رفتم و بابام را ديدم که کنار در ايستاده تا من را می بيند بلند می گويد :
- مگه بچه نمی شنوی دارم صدات می کنم چرا بيدار نمی شوی
- آخه شما رضا را صدا می کرديد او هنوز خوابيده می خواهيد بيدارش کنم
- نه نمی خواهد تو مغازه نان سنگکی را بلدی
- آره چند بار با زهرا خانم رفتم از آنجا نان گرفتم پشت بازاره
- خيلی خوب اين ده تومان پول خورد را می گيری و دوتا نان می خری. بدو می روی مي ایی می خواهم تا قبل از بيدار شدن آقا مهدی اينجا باشی. سریع بدوی ها و بدون نان هم بر نگردی خانه که پس کلگی می خوری.
از خانه بيرون می ايم هوای بيرون هنوز سرمای صبح را دارد به طرف ديگر خيابان می روم آخه ان طرف آفتاب هست و می توانم گرم بشوم توی راه مدام به برنامه های امروزم فکر می کنم بايد يادم باشد که حمام بروم و بعد شلوارم را اتو کنم . اين اولين بار است که خانه دوست مامان می رويم آنها توی شمال زندگی می کنند. مامان می گوید شمال تنها جای است که خستگی آدم کامل از تن بیرون می شود. اما من نمی دانم منظورش چیست اما توی این ده روزی که مدرسه ها تعطیل شده فقط مدام به رفتن فکر می کنم خیلی دوست دارم برای اولین بار دریا را ببینم. مامان می گفت خانواده آقای ادبی آدمهای پولداری هستند و زمانی تمام زمينهای منطقه سرآسياب مال آنها بوده آنها از اربابهای قديم بوده اند به همين خاطر ما باید کلی در مورد بازی کردن مان و حرف زدن مان مراقب باشیم. موقع راه رفتن به سمت نانوایی مدام خودم را توی لباسهای جديد می ديدم به کفشهايم توی پام نگاه می کنم حسابی کهنه شده اند حتی لنگ چپ آن هم سوراخ شده ولی خوب به زودی از دست آنها راحت می شوم و با کفشهای نو راهی مسافرتم. توی همين فکرها هستم که به مغازه نانوائی می رسم صف نانوائی حسابی شلوغ است فکر کنم حدود ۱۸ نفر توی صف باشند آخر صف می ايستم اما هوا هنوز سرد است کنار جوی آب روبروی نانوائی يک سکوی سيمانی است که پرتو آفتاب به آن تابيده است به نفر جلوی نگاه می کنم و به او می گويم :
ببخشيد من جايم پشت سر شماست و اونجا روی سکو نشسته ام اشکالی ندارد
مرد با تکان دادن سر تاييد می کند و من هم روی سکو روبروی آفتاب می نشينم پرتو آفتاب به صورتم برخورد می کند و صورتم را حسابی گرم می کند. احساس خوبی دارم آرام چشمهايم را می بندم و به برنامه امروزم فکر می کنم اول شلوارم را اتو خواهم کرد و بعد ...
مردی شانه ام را تکان می دهد و بلند می گويد بچه بلند شو برو خانه خودتان بخواب اينجا که جای خواب نيست بلند شو می خواهم اينجا را جارو کنم. سراسيمه از خواب بلند می شوم صف نانوائی کاملا خلوت است سريع خود را به مغازه می رسانم شاگرد نانوا هم دارد سنگريزهای روی زمين را جمع می کند از او می پرسم ببخشيد من دو تا نان می خواهم
- نان تمام کرديم برو بعد از ظهر بيا
- حتی دوتا هم نداريد
- نه گفتم که نداريم
- اينجا نانوائی نزديک سراغ نداريد نان سنگکی داشته باشد
- فکر کنم چند تا خيابان بالاتر بعد از تقاطع سعدآباد یک نانوایی باشد. شاید آنجا چیزی گیرت بیاید.
با سرعت به سمت نانوائی حرکت ميکنم يکم دلهره دارم می ترسم دست خالی برگردم خانه. یادم هست که رضا مي گفت اگه بابا بهت پشت گردنی بزند برای هميشه لکنت زبان پيدا می کنی مثلا همين اکبر آقا کارگر بابا اون يک بار از دست بابا کتک خورده برای همين هم هست که هميشه موقع حرف زدن لکنت زبان دارد.
موقع راه رفتن دستم را به ديوار خانه ها توی پياده رو می کشم و به سمت نانوائی حرکت می کنم گاه گاهی هم از روی موزايکهای که سر راهم قرار دارد بالا پايين می پرم سعی می کنم که پايم روی موزايکهای که قرمز رنگ نرود . به سر تقاطع اصلی که می رسم آدرس نانوائی را از يک نفر می پرسم و او جای آن را به من نشان می دهد. از دور به نانوائی نگاه می کنم کسی توی صف نيست به سرعت قدمهايم اضافه می کنم ولی وقتی به نانوائی می رسم می بينم که تعطيل است داخل مغازه کنار نانوائی می نشینم پسری با يک دستمال دارد ويترين مغازه را تمييز می کند از او می پرسم ببخشيد اين نانوائی کی باز ميکند
- امروز روز تعطيلش هست تا فردا باز نمی کند اگه نان می خواهی برو يک جای ديگر
- اين طرفها نانوائی سنگکی غير از اين نيست
- برو سمت ميدان پایینی يکی آنجا هست
- الان دارم از آنجا می آيم نان تمام کرده بود جای ديگه سراغ ندارید
- يکی دیگر هم هست اما يکم دوره باید تا انتهای این بلوار بروی.
بدون اينکه جمله ديگه ای بگویم به سمت انتهای بلوار حرکت می کنم. فکر اینکه تا آخر عمر باید با لکنت زبان حرف بزنم باعث می شود به سرعت قدمهایم اضافه می کنم. دوباره موقع حرکت بازی با موزائيکهای کف پياده رو را شروع می کنم. تند تند از روی آنها می پرم. بعد از مدت زیادی بالا پایین پریدن به جلوی نانوائی کاملا خلوت است می رسم. يک نفر از کنارم رد می شود و جلوی نانوائی می ايستد و دست در جيبش می کند احساس می کنم که بايد صاحب نانوائی باشد از او می پرسم ببخشيد کی پخت می کنيد
- تا يک ساعت ديگر ولی اگر نان می خواهی همين جا بايست چون تا چند دقيقه ديگر صف شلوغ می شود. آرام به ديوار تکيه می دهم و درنانوائی با صدای بلندی باز می شود و مرد وارد آن می گردد. صف لحظه به لحظه شلوغتر می شود وقتی نانوا اعلام می کند نان آماده است صف طولانی درست شده خيلی خوشحالم که بلاخره نان می گيرم. مرد نانوا رو به من می کند و می گويد چند تا می خواهی بلند می گويم ۱۰ تومان بعد دست می کنم توی جيبم تا پول خوردها را در بیاورم وقتی دستم را بيرون می آورم تنها ۳ تومان توی آن دستم هست. فکر کنم يک ۵ تومانی و يک ۲ تومانی از جیبم بیرون افتاده. مرد نانوا دو تا نان جلوی من می گيرد بهش می گويم ببخشيد من ۳تومان بيشتر ندارم با ناراحتی يک نان روی سکو پرتاب می کند و نان ديگر را با تيغ نصف می کند و به من می دهد و بلند می گويد نفر بعدی...
هوا حسابی گرم شده و آفتاب کم کم دارد اذيتم می کند. حالا از توی سايه حرکت می کنم تا از نور آفتاب در امان باشم بی اختيار از نان گرم می کنم و می خورم چقدر لذت بخش است بوی نان مدام اشتها من را زياد می کند. از کنار مسجدی رد می شوم که صدای اذان مرا بخودم می آورد تازه می فهمم که الان چه موقع از روز است با سرعت به سمت خانه می دوم در راه مدام موزايکها را می بينم که با سرعت از زير پايم می گذرند. اه پايم رفت روی يک موزايک قرمز رنگ و بعد بدن توجه به رنگ موزاییکهای پیاده رو تند تند روی آنها می دوم.
از پيچ سر کوشه دور می زنم و وارد کوچه می شوم ماشن خودمان را می بينم که جلوی در پارک شده و بابام جلوی ماشين تکيه داده از دور معلوم است که حسابی عصبانی است قدمهايم را آهسته تر می کنم بابام تا من را می بيند با سرعت به سمت من حرکت می کند من در جای خودم ميايستم و چشمهايم را می بندم چند لحظه می گذرد حالا سنگينی سايه اش را کاملا احساس می کنم. تمام موهای پشت گردنم سیخ می شود. بر خلاف انتظارم او بازوی من را می گيرد و من را به سمت جلو حل می دهد و می گويد تا حالا کجا بودی زود برو سوار شو دير شد تا نصف شب هم نمی رسيم و من دوان دوان به سمت درب حياط حرکت می کنم به درب که می رسم می بينم بسته است بابام ميگوید:
- داری چکار می کنی برو سوار شو بچه
-آخه لباسهايم را نپوشيده ام
- نمی خواهد برو سوار شو وقت نداريم . من عقب ماشين کنار رضا می نشينم و رضا هم که انگار يک آدم مريض بهش نزديک شده خودش را عقب می کشد و کنار پنجره ديگر ماشين می نشيند و از گوشه چشم يک نگاه عبوس به من می کند و بعد به بيرون خيره می شود . لباسهای نو خودش را تنش کرده و دکمه های پيراهنش را تا آخر بسته و موهايش را به يک طرف شانه کرده بوی عطر من را می دهد ديشب کلی خواهش می کرد که من اجازه بدهم از عطرم استفاده کند ولی من قبول نکرده بودم آخه دفعه پيش که بهش اجازه دادم نصف آن را روی خودش خالی کرده بود. فکر کنم الان خودش بدون اجازه برداشته زده. رديف جلو هم آقا مهدی نشسته و ماشين با سر وصدا به راه می افتد. ته نان را که حالا ديگر چيزی ازش باقی نمانده به همه تعارف می کنم اما کسی تمایل نشان نمی دهد خودم آرام شروع به خوردن می کنم. موسیقی توی ماشین من را بفکر می اندازد حالا به دوستهای مامانم فکر می کنم که وقتی برسيم فکر می کنند من مثل بچه يتيمها هستم و به مامانم که از خجالت جلوی دوستاش نمی داند چکار کند اشک توی چشمهام جمع می شود و می زنم زير گريه.
بابا با صدای خشن و آرام خودش می گويد: چته بچه نق نق می کنی اگر گذاشتی من رانندگی کنم امروز حسابی از دست تو اذيت شدم
- آخه من لباسهای تازه ام را نپوشيدم و حمام هم نرفتم
بعد بابا و آقا مهدی می زنند زير خنده و بابا با همان حالت جدی می گويد: بابا کی به تو نگاه می کند تازه تو هرچی نا مرتب تر باشی بهتر به نظر می آيی مگه دختربچه ای. مرد که نبايد زیاد به خودش برسد مثلا ببين همین رضا نگاه کن درست عين تربچه شده و بعد همه به خندیدن ادامه می دهند و منم یک ریشخند می زنم. کم کم آرام می شوم به رضا نگاه می کنم که یکم چپ چپ به من نگاه می کنم و بعد دوباره به بیرون نگاه می کند. یک لحظه بعد مثل اينکه موضوع مهمی به ذهنم رسيده باشد از او می پرسم راستی شما برای صبحانه چه کار کردید؟


1 comment:

Saki said...

یادم هست که به من هم ماموریت مشابهی داده بودند. منتها ان موقع شب بود. و من از ترس پس کلگی بابام تا مدتها از این نانوایی به آن نانوایی می رفتم و همه تعطیل.وقتی برگشتم خانه فهمیدم که همه رفته اند بیرون دنبال من می گردند. و بالاخره هم پس کلگی را خوردم. اما یک هفته بعد بابایم با دادن گردو از من عذرخواهی کرد و باز رفیق شدیم. شما جالب می نویسید. کاش بیشتر می نوشتید.