Monday, November 3, 2008

Darband

دربند (۱۳۷۷)
به آرامی از کوه بالا می رفتم و به مردمی که با خنده و سروصدا از کنارم رد می شدن توجه می کردم توی مهر ماه هوا نزديکهای شب کمی سرد می شه به همين خاطر توی دربند بساط باقالی و آش رشته حسابی رونق داره. توی دلم دودل هستم که شب را هتل اوسون بمونم يا قهوه خانه مريضه عبدالله ريش هرچند که با هم زياد فاصله ندارن. من عاشق دربند توی شبهای مهتابی هستم کم کم هرچی بالا تر می روم تعداد مردم کمتر می شه چراق قوه را روشن می کنم تا توی جاهای تاريک پام به چيزی گير نکنه.
به قهوه خونه عبدالله ريش که می رسم می بينم بسته است روی يکی از تختهای جلوی قهوه خونه می شينم تا نفس تازه کنم از توی کوله يکم آجيل در ميارم شروع می کنم خوردن اين اطراف حسابی تاريکه چون تنها قهوه خونه قبل اوسون همين جاست و هيچ چيز ديگه ای نيست از روی اين تخت به سختی ميشه نور چراغهای ده و خونه مرضيه را که کنار رودخانه است ديد اون به من گفته اگر يک وقت دير امدم و اينجا بسته بود برم کليد را از آنها بگيرم راستی که خانواده خوبی هستن توی همين فکرها هستم که شب بلاخره بايد چکار کنم که يک نفر با سرعت از کنار من رد می شه کمی که جلوتر میره بعد بر می گرده و به من نگاه می کنه با صدای بلند که انگار از موضوعی بشدت ناراحته می پرسه:
- هی جوان سيگار داری
بهش جواب مثبت می دهم و با همان سرعت به طرف من حرکت می کنه حرکاتش بسيار تند و خشنه بعد از اينکه سيگار رو براش روشن می کنم و در حالی که يک پنجاه تومانی توی دستشه اسرار می کنه که بايد پول سيگار رو بده منهم قبول نمی کنم از من سوال می کنه:
- داری بر می گردی پايين
- نه تازه آمدم بالا می خواهم شب همين بالا بمانم
- پسره ديونه ! توی هوا به اين سردی کی مياد شب اينجا بخوابه جوانهای اين دوره همشون يک مشت احمق هستن احمقها. (گویا قیافم عوض میشه) چيه ناراحت شدی دروغ می گم
-(فقط سرمو با ناراحتی تکان می دم )
-خوب حالا کجا می خوای بخوابی نکنه اصلا هيچ جای هم نداری اصلا قبلا اينجا آمدی يا نه
- آره آمدم می خواستم پيش همين عبدالله ريش بمونم اما حالا رفته الانم يا بايد برم توی ده کليدو ازشون بگيرم يا شب برم هتل اوسون بخوابم
- هتل اوسون آنجا که آدم مجرد راه نمی دن بيا اگه تا ده می خواهی بری من با تو ميام
- تو همين ده زندگی می کنی
- مگه فوضولی بچه اه ..... آره توی همين ده زندگی می کنم اما خونه من بالاتره چون اصلا دوسن ندارم مردم احمق اين روستا رو هر روز ببينم آنها همشون دوست دارند دائم سر از کار آدم در بيارن من که اصلا بهشون رو نمی دم همه آنها فکر می کنن من ديوانه هستم يک مشت احمق توی اين دنيا زندگی می کنن . يک سيگار ديگه داری بدی از ديشب تا حالا سيگار نکشيدم
توی روشنی يک لامپ فندک را براش می گيرم تا سيگارشو روشن کنه به صورتش نگاه ميکنم چون توی تاريکی نتونسته بودم خوب ببينمش يک مرد حدود ۴۵ ساله که شکسته تر به نظر مياد با ريش و سبيل کاملا سفيد که چشمهاش حسابی قرمز و ورم کرده چند جای صورتش حسابی کبود شده موهاش حسابی ژل زده و لباس بسيار تميز و نو تنش کرده تقريبا همه چيزش نو و مرتبه دستهاشم دائم می لرزن خيلی مضطرب به نظر می رسه از من می پرسه:
-چکاره هستی
- دانشجویم
- دانشجو که نشد کار الکی خوشها به خيال خودتون وقتی مدرک گرفتين برای خودتان کسی می شین همش خياله برو سر يک کار پول داشته باشه برو حقه بازی ياد بگير برو کلاه برداری ياد بگير هر چند به قيافت اين حرفها نمی خوره شما آفريده شدين که فقط پول باباهاتون را حرام کنين چقدر از بچه ها بدم میاد
-ازدواج نکردين
- تو هم که همش ساز مخالف می زنی بابا تو ديگه کی هستی برو پی کارت دلت خوشه گفتم که الکی خوش هستين
-(اصلا نمی تونم چيزه ديگه ای بپرسم حسابی کلافه شدم )
-از اين طرف بريم
-ولی من می خواهم برم پيش عبدالله ريش کليد بگيرم
- ول کن اون پير مرد مافنگی را با اون دختر عقب مانده اش اگه حالش را داری بيا بريم پيش من مطمئن باش از اين جای که می خواهی بمانی بهتره البته شما جوانها که اصلا نمی دانين چی خوبه چی بده . نترس خانه من همين نزديکه ۵ سالی هست که هيچ کس را به خانه ام دعوت نکردم بيا تو اولين مهمان بعد از اين دوره ای من کارم نقاشیه البته قضيه يک داستان طولانی داره که اصلا هم حوصله گفتنش را ندارم اما اگه می خواهی با من بيايی می توانی اگه هم نه خداحافظ
کمی با خودم کلنجار می روم وقتی گفت که نقاشه ديدگاهم کاملا به او عوض شد خيلی دوست دارم بدانم کجا زندگی می کنه تصميم خودم را می گيرم هوا هم امشب حسابی سرده همون بهتر که پيش اين مرد برم . ببخشيد اسم شما چيه:
-من جمشيدم و اصلا از تهران و مردم آن خوشم نمیاد توی اين ۵ سال تنها جای که رفتم ميدون تجريش بوده اصلا نمی دانم بقيه تهران چه خبره و دوست هم ندارم بدونم چون مطمئنم يک مشت جانور توی اين شهر زندگی می کنن آدم هرچی از اين مردم دورتر باشه بهتره ... اه ....... اگه مجبور نبودم محال بود که از خانه خودم بيرون بيام .
او توی راه مدام حرف می زد و از خودش تعريف می کرد اون گفت که خانواده اش ۸ سال پيش توی تصادف توی جاده چالوس مردن بعد از آن دست از کار کشيده و خودش را توی خانه زندانی کرده مدتها توی ميدان فردوسی زندگی می کرده اصلا بچه همان محل هم هست اما الان يک ۵ سالی هست که آمده دربند می خواهد يکجا آرام زندگی کنه که کسی کار بکارش نداشته باشه تمام خانه و زندگی خودش را فروخته تا اينجا را بخرد و ما بقی پولش را کم کم خرج کرده و تقريبا همه پولش از بين رفته . به در خانه می رسيم در خانه چوبی است با يک قفل بزرگ بر سر در آن خانه يک حياط کوچک با يک دنيا آشغال در درون آن و راهروی باريکی ما را به نشيمن و تنها خواب خانه وصل می کنه ديوارها پر از نقاشی های عجيب غريب است شکل نقاشی ها نشان می دهد که يک تازه کار آنها را کشيده است فقط يک نقاشی از بقيه بهتر به نظر می رسد تصوير يک مرد را روی تخت خواب نشان می دهد که دو زانوی خود را در آغوش گرفته و اطرافش پر از تصوير های کوچکی است که همچون عکس بر روی زمين و تخت ريخته شده و پشت تخت يک درب وردی است يک لکه بزرگ در اين قسمت نقاشی ديد می شود که معلوم است با دقت زيادی آن را پاک کرده اند و پايين نقاشی عدد ۷۷۷۷ نوشته شده است و زير آن عدد امضاء شده . جمشيد به من تعارف می کنه که روی کاناپه کهنه و قديمی بشينم توی خانه بوی نم فراوانی ميدهد . بعد رو به من می کنه می گه:
- من توی خانه هيچی برای پذيرای ندارم البته اين دليل داره چون قرار نبود من ديگه اينجا باشم نمی دونم چی شد از ديشب حسابی حالم بده
-مهم نيست من برای خودم شام و خوردنی آوردم حتی چای و قند هم دارم ( بعد با سرعت درب کوله را باز می کنم و محتويات آن را روی ميز خالی می کنم )
با هم شام و چای می خوريم او حالت کاملا گرفته ای دارد درست مثل آدمی که نمی داند الان بايد چکار کند او ادامه می دهد
- آره چند سالی بود کسی توی اين خانه نيامده بود . منم توی شهرداری کار می کردم بعد از مرگ خانواده ام هيچ کاری ازم بر نمی آمد الان مدتها است که نقاشی می کنم اما اينها نه بدرد کسی می خورد و نه من دلم می آيد آنها را دور بريزم آن تابلو را می بينی گوشه ديوار او اولين کار من بود
با دست همان تابلو مورد نظر را نشان می دهد به نظر من از بقيه خيلی بهتره
-آره اين تابلو را روز اول سال نو ۱۳۷۲ کشيدم البته تمام فروردين طول کشيد تا تمام شود شب قبلش کابوس بدی ديدم چون اولين شب سال نو بود که تنهای تنها بودم و اولين سالی بود که اينجا آمده بودم . خواب ديدم که روز هفتم ماه ۷ سال ۷۷ خواهم مرد درست به همين حالتی که توی نقاشی می بينی اينقدر اين تصوير واضح بود که الان هم تمام جزييات آن را فراموش نکرده ام درست توی همين وضعيتی که توی نقاشی هست فقط يک چيز يا يک نفر بود که نمی دانستم چيست بارها ان را در درب ورودی اتاق کشيدم و بعد دوباره پاک کردم بهمين خاطر ان قسمت تابلو لک برداشته است پای تابلو ۷۷۷۷ را نوشته ام تا هميشه وقتی به آن نگاه می کنم آن روز را هرگز فراموش نکنم تمام زندگيم را مرتب کردم و خودم را برای چنين روزی آماده کردم که بلاخره همه چيز تمام می شود کل دارای خودم را تقسم بندی کردم که تا آخرين لحظه بی پول نمانم به خيال خودم که اين روز آخرين روز زندگی من است از يک ماه پيش شروع کردن به بخشيدن وسايل شخصی خودم يخچال گاز فرش هرچی داشتم دادم به مردم من که ديگه به آنها احتياج نداشتم روی ديوار به ازای هر روز يک خط زدم آنجاست درست ۳۷ خط از اول شهريور شروع کردم ديشب آخرين شب بود ديشب شب ۳۷ بود ديسشب ۷/۷/۷۷ بود اما من هنوز زنده هستم
بعد آرام شروع به گريستن می کند ظاهر خانه نشان می دهد که حق با اوست هيچ چيز بدرد بخور در آن پيدا نمی شود فقط تخت و عکسهای پراکنده آن هست که حسابی مرتب و تمييز است عکسهای اطراف تخت را درست مانند تصوير تابلو در اطراف پراکنده کرده است چند بار تابلو و تخت و سايل آن نگاه می کنم همه چيز عين هم است با جزئيات دقيق و او ادامه می دهد
- الان حسابی به من شُک وارد شده هيچ برنامه ای برای آينده ندارم اصلا نمی دونم چی قراره سر من بياد کل دارای من همين ۵۰ تومان هست تا ديروز همه چيز داشتم و حتی يک روز بی چيز نبودم آنطور زندگی می کردم که دوست داشتم با خيالی آسوده نقاشی می کردم و انتظار می کشيدم تا روز موعود فرا برسد اما الان نمی دانم چکار بايد بکنم از کجا بايد شروع کنم هيچ چيز غم انگيز تر اين نيست که من بخواهم دوباره برای زندگی به ميان مردم بيايم دوباره کار کنم دوباره......
سرش را ميان بالش می کند ديگر نمی تواند ادامه دهد اصلا نمی دانم در چنينی حالتی چکار بايد بکنم حسابی جا خورده ام آرام می گويم:
- شما هنر مند هستيد ميتوانيد...
- خفه شو گفتم که همه شما احمق هستيد همه مردم احمق هستند اصلا نمی خواهم برايم توضيح دهی که چکار می توانم بکنم از شام و بقيه چيزها هم ممنون من می روم بخوابم تو هم يک جا توی نشيمن پيدا کن بخواب صبح هر وقت بيدار شدی برو..
دور اتاق دنبال يک جای تميز می گردم کيسه خواب را پهن می کنم کمی دراز می کشم بعد بلند می شوم می نشينم صدای ناله ای از درون اتاق بگوش می رسد مدام با خودش حرف می زند و گريه می کند خيلی دوست داشتم که زودتر صبح شود و من بروم اصلا نمی توانم اين صدا اين تابلو ها و اين بوی نم توی اتاق را تحمل کنم درون تابلو ها همش انسانهای لخت را می بينم که در حال گدای هستن و يا کنار پياده روی خوابيده اند همه تابلو ها با رنگ قرمز و زرد کشيده شده اند آرام در جای خودم دراز می کشم سعی می کنم زياد فکر نکنم و فقط بخوابم
صبح با صدای گربه که از اتاق خواب جمشيد بيرون ميايد از خواب بيدار می شوم بدنم حسابی درد می کند ديشب هوا حسابی سرد بود صورتم را می شويم و وسايلم را در کوله جا سازی می کنم آماده حرکت هستم نمی دانم جمشيد را بيدارکنم يا نه از طرفی نمی خواهم ديگر او را ببينم از طرف ديگر هم نمی توانم بدون خبر بروم چند بار آرام به درب نيمه باز می کوبم جوابی نمی شنوم بلند تر می کوبم اما خبری نيست آرام درب را باز می کنم او را در حالی که وسط تخت بدون هيچ پوششی خوابيده می بينم و زانوهايش را از سرما بقل کرده چقدر اين صحنه برايم آشناست احساس می کنم قبلا اين صحنه را در خواب ديده ام جلو می روم تا پتو را روی او بکشم هوا بشدت سرد است نمی دانم توی اين هوای سرد چطور خوابيده آرام پتو را روی پاهايش می کشم بدنش کاملا بی حرکت است حتی احساس نمی شود که نفس می کشد دستم را آرام روی پيشانی اش می کشم چقدر سرد است ترس برم می دارد بدنش کاملا سرد است بلند صدايش ميکنم بلند تر بلندتر داد می زنم یک آینه کوچک از توی کوله در میارم جلوی دهانش میگیرم اما خبری از بخار نیست با سرعت کوله ام را بر می دارم و بيرون می روم از کوه سرازير می شوم نمی دانم بايد چکار کنم فکرهای مختلفی به ذهنم می رسد نکند اشتباه کردم بايد کامل چک می کردم احتمالا اتفاقی نيفتاده منم هنوز خواب آلود هستم ولی بايد برای اطمينان تکانش می دادم شايد خوابش سنگين بوده ..... تصميم می گيرم توی قهوه خانه ميدان دربند يک صبحانه بخورم قبل از صبحانه يک سيگار می کشم هم می ترسم و هم مطمئن نيستم واقعا اتفاقی افتاده يا نه شاگرد قهوه خانه ای توی سينی چای و صبحانه را می آورد از من می پرسد آقا امروز چندمه ماهه می گويم نهم با تعجب می گويد نهم و می رود چای را آرام آرام می خورم تا کمی گرم شوم اصلا نمی توانم غير از چای چيز ديگری بخورم مدام سيگار می کشم و چای می خورم . بعد بلند می شوم تا پول صبحانه را حساب کنم.
- چقدر می شود
- ۷۰۰ تومان قابلی هم نداره ضمنا امروز نهم نيست هشتم است من توی تقويم نگاه کردم گفتم اگه نهم بود بايد برای ما زغال و تنباکو می آوردن منم به اشتباه انداختی
- خوب چه فرقی می کنه حالا هشتم منکه حساب روز و ماه را خيلی وقته ندارم بعد با يک لبخند تلخ بيرون ميام دوست دارم تمام مسير را تا ميدان تجريش قدم بزنم تو را يکهو با خودم ميگم امروز هشتم بود از يک نفر می پرسم آقا چندمه ماهه او هم جواب ميده هشتم يعنی ديروز هفتم بود جمشيد اشتباه کرده ديروز هفتم بود تمام تنم از اين حقيقت می لرزد اصلا نمی توانم آنجا بر گردم ترجيح می دهم همين طور به راه رفتن ادامه دهم سيگار ديگری روشن می کنم دو پک می زنم بعد پرت می کنم توی جوی آب ...... دیروز هفتم ماه بود .......


5 comments:

Anonymous said...

salam kheli gham angiz bood bazi moghat fekr mikardam ke kash mishod bazi moghat ansanha az ayande khabar dashtan vali hale ke mibinam aslan jaleb nist .marg hamishe dar ramzo raze khod nahan ast hata agar pishapish be ma hoshdar dade bashad va ya har che ghadr amade bashim baz ham ghafelgirman mikonad marg be ma migoyad ke zendegi ro bayad toye hami lazeha bayad zist va dole zaman arzani nemiarzad va ansan chon zamanash beresad har che ghadr ham ateraz konad baz ham mimirad marg be ma mige ke dar deraz modat ham chizi az an ma nist hata agar talebe delbastegihay donya bashim bayad saye konim in chand sabahi ke mehman hastim khob salem bedone hich fekre manfi va saleh va sadegh zendegi konim ke ham in donyaro dashte bashim ham on donyaro .in sha alla .(bebakhshid bazi moghat toye neveshtehaton ghalate amlaei hast)movafagh bashi :khatere.

Mohammad said...

من همیشه فکر می کنم وجود مرگ به زندگی معنی می دهد و بدون آن ادامه زندگی خیلی سختر است

--نمی دانم با اینکه یکی دوبار متن را چک می کنم باز همیشه کلی غلط املائی هست-- یا از زیر دستم در رفتن یا واقعا املای آنها را فراموش کردم

Anonymous said...

salam az tavalod ta marg faselei tey mishavad ke be on zendegi migan va motmaennen bedon vojod marg zendegi mana nemigirad. movafagh bashi khatere

Anonymous said...

salam dost, zead maqbool naweshti, yak porsanak, haqeqat ast ya afsana, 7777 bazan ba een megan luky number shayad aan aziz ham khosh bakht bod. kamgaar bashi dost



tareq

Mohammad said...

سلام طارق
این یک داستان بود ... اما مکانها و شخصیتها واقعی هستند ...