Wednesday, October 22, 2008

Man and Little Cherch

کاپشنم را تنم کردم و از اتاق کارم بیرون آمدم این روزها هوا زودتر از معمول تاریک می شود که نشان دهنده نزدیک شدن زمستان است خیلی خوب یادم هست که چندین سال پیش از زمستان و سرما بدم می آمد اما الان نمی دانم گویا احساس خوبی هم به آن دارم مثالا همین تابستان که به خانه پدری برگشته بودم بودم گرمای هوا خیلی کلافه ام کرده بود و تمام مدت انتظار این را می کشیدم که هرچه زودتر به شهری که در آن زندگی می کنم برگردم با هوای خنک و شبهای تقریبا سرد الانم که هوا سرد شده هنوز همان احساس رضایت در من دیده می شود یکی از حسنهای هوای سرد و تاریک زمستان و شبهای طولانی این است که آدم کمی بیشتر تو خودش می رود و زمان خوبی هست تا تمام انرژی منفی که داریم بیرون بریزیم و بچسبیم به کار و با تلاش کمی هم از مفید بودن لذت ببریم بر خلاف تابستان که آدم توی محیط کار نمی تواند دوام بیاورد وهمش بفکر تمام کردن و رفتن بیرون و دراز کشیدن زیر آفتاب هست. کم کم نم نم باران شروع به باریدن کرد و من قدمهای خودم را کمی سریعتر کردم تا زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم وقتی به ایستگاه رسیدم تابلو نشان می داد که اتوبوس پانزده دقیقه دیگر می رسد کمی این پا آن پا کردم آخر تا خانه من پیاده تقریبا همین قدر راه است من معمولا ساعات حرکت اتوبوس را چک می کنم اما این بار مانند خیلی از دفعات دیگر دوباره فراموش کردم. به طرف دیگر خیابان می روم و شروع به قدم زدن می کنم راستی که قدم زدن بعد از یک روز کاری سنگین خیلی لذت بخش است مخصوصا که اگر کارهای آن روز همه با موفقیت تمام شده باشد. مسیر تا خانه کاملا آسفات نیست و بعضی پیاده رو ها گلی است و برای اینکه با کفش گلی به خانه نرسم سعی می کنم از حاشیه چمنهای کنار پیاده رو قدم بردارم همیشه قدم زدن روی چمن را دوست دارم مخصوصا که اگر هوا گرم باشد و پای برهنه روی آنها راه بروی. توی حال و هوای خودم هستم که دو تا دختر مو بلوند با دوچرخه از کنارم عبور می کنند در حالی که بلند بلند با هم می زدند و گویا در مورد خرید کردن یا چیزی شبیه به آن صحبت می کردند و انگار نه انگار که باران می اید. اینجا بیشتر مردم با دوچرخه این طرف آنطرف می روند و حتی طولایترین مسیرها هم توی شهر به این کوچکی کمتر از بیست دقیقه پازدن طول نمی کشد اما خوب من زیاد علاقه به دوچرخه سواری ندارم ترجیح می دهم با اتوبوس یا پیاده به خانه بیایم شاید علتش این است که از بس سر به هوا هستم همیشه کار دست خودم می دهم. هیچ وقت آخرین بار که حدود ۴ سال پیش بود و با دوچرخه به زمین خوردم را فراموش نمی کنم و اصلا نمی خواهم چنین چیزی دوباره تکرار شود. باران به آرامی تند و تندتر می شود و بادی که می وزد باعث می شود که شدت باران بیشتر هم احساس شود صورتم را به سمت آسمان می کنم و سعی می کنم با زبان چند قطره باران شکار کنم کاری که در تهران اصلا نباید انجام داد. از برخورد دانه های باران به صورتم احساس خوبی دارم انگار به من طراوت می دهد انگار چیزی را از درون من شسته شو می دهم به کارم ادامه می دهم و وقتی سر پایین می آورم رهگذری را می بینم که با تعجب به من نگاه می کنم و از کنارم رد می شود و نگاهی هم به آسمان می اندازد. توی دلم می گویم ببین با خودش چه فکر می کند اما راستی چرا ما اینقدر دایره زندگی را کوچک و کوچکتر کرده ایم چرا برای همه چیز آداب و قانون گذاشته ایم گویا قدم زدن در زیر باران در بعد از ظهر سرد پاییزی هم آداب خودش را دارد که اگر رعایت نکنی نگاه سوال برانگیز دیگران را خواهی داشت. بدون اینکه نگاه روی من تاثیر زیادی داشته باشد دوباره صورتم را به آسمان می کنم واقعا قطرات ریز باران زیبا هستند . خیسی صورت کمی قلقلکم می دهد دستمالی از جیب در می اورم و صورتم را خشک می کنم تا خانه راهی باقی نیست اما نمی دانم چرا دوست دارم باز هم قدم بزنم . به کلیسای نزدیک خانه نزدیک می شوم اما بر خلاف همیشه ایندفعه درب کلیسا باز است با احساس کنجکاوی آرام به سمت در می روم همیشه دوست داشتم داخل آن را ببینم و بعد سرکی می کشم چند نفر داخل کلیسا در حال صحبت هستند شامل فردی که گویا کشیش است و دونفر زوج جوان و مرد میانسالی که گویا از همان اعضای کلیسا است با خودم می گویم حتما اینها آمده اند برای عروسی جا رزرو کنند سرم را بشتر تو می کنم تا تمام صحن کلیسا را ببینم مرد دوم که به نظر از کارکنان کلیسا است من را در چارچوب در می بیند و لبخندی می زند با اشاره به او می فهمانم که می خواهم درون کلیسا را ببنم و او هم با دست اشاره می کند که بیا تو با این حرکت لحظه ای همه به من رو بر می گردانند و به دوباره رو به هم کرده به صحبت ادامه می دهند. من آرام وارد می شوم و روی یکی از صندلی های میانی می نشینم و به سقف و بقیه قسمتها خیره می شوم. این کلیسا در مقایسه با بقیه کلیساهای که توی اروپا دیده ام چیزی خواصی برای گفتن ندارد ولی فضای ملایمی و صمیمی در آن هست درست من را یاد اولین باری که توی تهران دم غروب به دیدن امام زاده صالح میدان تجریش رفتم می اندازد آن روز هم خلوت بود و من هم از سر کنجکاوی می خواستم درون امامزاده را ببینم. به سمت جایگاه مجسمه مسیح در اتهای سالن کلیسا خیره می شوم و بعد نوشته کنده کاری شده ای روی صندلی جلوی مرا به خوب جلب می کند
494th night, cold without light and food, I wish to see her again, Fred, 1942
نمی دانم که نویسند تحت چه شرایطی آن را نوشته اما چیزی که مسلم است وقت زیادی داشته چون با دقت و تمیز حک شده ضمن اینکه حتما تحصیل کرده بوده چون خیلی خوانا و زیبا نوشته شده بود و حتما آن مرد حکاکی روی چوب را هم بلد بوده چون اصلا اثری از خط خوردگی یا اشتباه دیده نمی شد. اما چیزی که واضح است اینکه آن موقع می شد درست وسط جنگ جهانی دوم و مطمئنا این فرد سوئدی هم نیست. بگذریم، از کلیسا بیرون میام و با سر از آن اقای مسئول تشکر می کنم و به سمت خانه راهی می شوم اما نمی دانم چرا جمله حک شده روی صندلی از توی ذهنم بیرون نمی رود حتما آن مرد می خواسته با آن جمله چیزی را زنده نگه دارد. خیلی دوست داشتم بدانم که وقتی آن را می نوشته به چه چیز فکر می کرده و یا در چه وضعیتی بوده حتما باید بعدا دوباره یک روزی برگردم و از کارکنان کلیسا کمی اطلاعات در مورد کلیسا موقع جنگ بگیرم کسی چه می داند شاید بتوان این پیام را هنوز به دست دریافت کننده منظور همان طرف مورد صحبت رساند. قدمها را تند تر می کنم دو تا ساختمان به خانه مانده و باید بروم ببینم در مورد کلیسا و تاریخ مورد نظر می توان اطلاعاتی در اینترنت پیدا کرد .

2 comments:

Anonymous said...

salam..man fasle paeizo kheli dost daram fasle paeiz madar tamame ranghast va ghadam zadan zir baron baram kheli lezat bakhshe zemstono dost daram chon ahsas mikonam khanevadeha garmtar mishan va bishtar dor ham jam mishvand.dar morede on nevshtye roye sandali nemidonam chera ahsas mikonam ke (on zaman)momkene morde bashand va on shakhs antezar ino mikeshide ke rozi be onha molhagh beshe vali omid varam ke onha hamdigaro dide bashand.ama dar mored on rahgozar bayad begam ke hamontor ke sohrab sepehri gofte bod ke:har koja ke hastam basham aseman male man ast panjare fekr hava aeshgh zamin male man ast che ahamiyat dard gah agar miroyand gharch haye ghorbat chatr ha ra bayad bast zir baran bayad raft fekr ra khatere ra zire baran bayad bord ba hame mardome shar zire baran bayad raft.movafagh bashi khatere.

Mohammad said...

خاطره .. دیدگاه جالبی بود .. یادم میاد شعرهای سهراب را با دوستام وقتی شبها می رفتیم در بند می خواندیم