Monday, March 9, 2009

پسر پرنده

از خانه بیرون آمدم باید تمام مسیر تا مرکز شهر را دوان دوان می رفتم تو دلم مدام خدا خدا می کردم که نرفته باشد به ساعتم نگاه می کنم تقریبا یک یکربعی دیر کرده ام به سرعت قدمهایم اضافه می کنم نمی دانم چرا هر وقت قرار مهمی دارم یک چیزی پیش می آید این دفعه هم مادرم بعد از دو هفته غیبت تماس گرفت تمام هفته پیش مدام به موبایلش زنگ می زدم اما گویا خاموش بود و درست حالا که باید می رفتم زنگ زد و تا به خودم بیایم از هر دری صحبتی پیش آمد. ته دلم خیلی نگران هستم با خودم می گویم اگر او رفته باشد دیگه هیچ وسیله ای برای پیدا کردنش ندارم. تاز هفته پیش با هم آشنا شدیم قرار بود امروز کتابی را که مدتهاست منتظر هستم برایم بیاورد از شانس بد من اون موقع که نزدیک رودخانه برا هوا خوری رفته بودم دیدمش که نه موبایل همراهم بود نه خودکارو نه هیچ چیز دیگه ای که بتوانم شماره خودم را به او بدهم و پرسیدن شماره او هم در آن لحظه کار درستی به نظر نمی رسید و وقتی بعد یکم صحبت کردن بحث به کتاب مورد نظر رسید بهم قول داد که امروز برام بیاورتش تو میدان اصلی شهر اما خوب الان دیر شده و سوئدی ها هم معمولا زیاد سر قرار منتظر نمی ایستند. نمی دانم که اگر امروز نبینمش دوباره چطور میشود او را پیدا کرد. راستش را بخواهید حتی اسمش را هم درست لحظه ای که گفت فراموش کردم و توی آن موقعیت نتوانستم دوباره از او بپرسم. کم کم به میدان نزدیک می شوم اما توی میدان کاملا خلوت است امروز از آن روزهای سرد با بادهای تند است بعید می دانم کسی اینجا منتظر بماند در حال دویدن به اطراف نگاه می کنم اما از او خبری نیست حالا کاملا در وسط میدان هستم درست سی وپنج دقیه هست که دیر کردم و توی هوای سرد مدام نفس نفس می زنم دو دقیقه می ایستم اما به نظر بی هوده می آید به یک کافه مشرف به میدان می روم ایستادن در آن هوای سرد در حالی که با دویدن تمام بدنم لبریز غرق شده کار درستی نیست. سریع با یک کافه گرم روی یک صندلی مشرف به پنجره کافی شاپ می نشینم تا بتوانم تمام میدان را زیر نظر داشته باشم تمام حواسم به میدان است که یکی از من می پرسد: ببخشید می توانم اینجا بشینم. توی کافه نگاه می کنم تقریبا همه صندلی ها پر هستند حالا می شود فهمید این ساعت از روز چرا توی میدان کسی نیست. با سر تایید می کنم و او هم می نشیند چند دقیقه ای می گذرد و کم کم امیدم را از دست می دهم او حتما باید رفته باشد به لیوان کافی نگاه می کنم تقریبا خالی شده. همینطور که توی خودم هستم بقل دستیم می پرسد: گویا منتظر کسی هستید که اینقدر بیرون را نگاه می کنید. لبخندی می زنم می گویم: بهتر است بگویم بودم فکر کنم تا حالا رفته باشد من بیشتر از نیم ساعت دیر آدم. او که یکم کنجکاو شده می گوید: نیم ساعت اگر مانده بود جای تعجب داشت. من صحبت را قطع می کنم گویا به نظر از اینکه آن فرد اینقدر سریع وارد جزییات شد یکم گرفته شدم. موبایلم را در می آورم تا به فرهاد زنگ بزنم اما او گوشیش را بر نمی دارد باید فردا در مورد فرستادن پول به ایران با او صحبت کنم. با گذاشتن گوشی او دوباره می گوید: چیه جواب تلفن را نمی دهد. می گویم: به او زنگ نمی زدم به یکی دیگر از دوستان زنگ زدم شماره کسی که می خواست بیایید را ندارم وگرنه اینقدر بی قرار نبود و بعد تمام جزییات در مورد کتاب و بقیه را می گویم و ته دلم به این فکر می کنم که چرا من باید به کسی زیاد نمی شناسم این چیزها را در میان بگذارم ولی گویا او دوست دارد بداند و من هم بدم نمی آید تا با کمی حرف زدم گناه دیر آمدنم را یکم ماست مالی کنم. خلاصه در آخر گناه را گردن تقدیر می اندازم که چرا آن روز در جیبم خودکار نبود. او ادامه می دهد: چطور نتوانستی لنگه کتاب را تا حالا پیدا کنی. بعد توضیح می دهم که این کتاب زیاد تیراژ بالای نداشته و تنها دلیل علاقه من این است که داستان کوتاهی در آن است که من دوست دارم برای یک بار دیگر بشنوم. و برایش توضیح می دهم که وقتی کودک بودم داستانی را شنیدم که در آن پسری تلاش می کرد پرواز کند و برای اینکه اینکار را بکند چند پرنده می خرد و تمام وقتش را با آنها می گذراند تا اینکه پرنده ها تخم می گذارند و جوجه ها بزرگ می شوند و او پا به پای آنها رفتار می کند تا پرواز کردن را یاد بگیر چون می خواهد تا افقها برود و خواهر گم شده اش را پیدا کند و آخر هم به خواسته اش می رسد. بعد از آن من پردنه های زیادی گرفتم اما هیچ وقت پرواز را تجربه نکردم می خواهم با خواندن دوباره آن کتاب ببینم چه از قلم افتاده. او که حالا کنار من کمی خودش را روی صندلی جابجا می کند می گوید: واقعا فکر نمی کنی که یک روز پرواز کنی. منم که به سوء تفاهمش پی بردم می گویم هدف نویسنده هم این نبوده که درس پرواز کردن به تو یاد بدهد هدف این بوده که چگونه آزادانه برای هدفی که داری تمام تلاش خودت را بکنی و به نتیجه برسی. به ساعتم نگاه می کنم دیگر تقریبا یکساعتی از قرارمان گذشته از جایم بلند می شوم تا پالتویم را بپوشم بروم که یهو کسی را که منتظرش بودم کنار خیابان آنطرف میدان می بینم با عجله بیرون می دوم اما او در حال سوار شدن تاکسی هست و من فریاد می کشم اما خیلی دیر شده ماشین به راه می افتد و او دور و دروتر می شود. بدتر از آن قبل از سوار شدنش کتاب توی دستش را دیدم. سرم را پایین می اندازم و به سمت خانه راه می افتم چطور می شود او هم تا الان منتظر بوده است و من ندیده امش شاید در کافه آن طرف میدان رفته بود. کمی خودم را ملامت می کنم که چرا به آن کافه سر نزدم و چرا لااقل بیشتر در وسط میدان منتظر نماندم حتما مرا می دید اما خوب دیگر خیلی برای همه اینها دیر شده است. آرام به راهم ادامه می دهم و از جلوی کافه ای که درونش بودم رد می شوم که کسی مرا صدا می کند. همانی است که کنار من نشسته بود او می گوید به او نرسیدی. با ناراحتی ی گویم نه. بعد او ادامه می دهد: می خواهی اسم کتاب و تلفنت را برایم بنویس من برادرم توی کتاب خانه مرکزی استکهلم کار می کند شاید آنها یک نسخه از آن داشته باشند. می گویم: آخه توی کتاب خانه مرکزی یک شهر که کتاب کودکان نگهداری نمی کنند. او ادامه می دهد اتفاقا آنجا آرشیو بزرگی از تمام داستانهای کوتاه برای کودکان هست. منم که هنوز از کمک کردن و رفتار عجیب او سر در نمی آورم با کمی تریدی شماره ام را به او می دهم و خداحافظی می کنم. او لبخندی می زند و می گوید: حتما با تو تماس می گیرم. منم لبخندی می زنم و موقع دور شدن ته دلم می گویم: حالا شب دراز است و قلندر بیدار البته اگر درست گفته باشم

1 comment:

Anonymous said...

salam narahatesh nabashid az ghadim goftan joyande yabandas motman bash on ketab hatman be dasteton mirese ansan khahan va hadaf mand hich vaghat na omid nemishe movafagh bashi khatere.