Sunday, October 18, 2009

طناب گاو

هوای بعد از ظهر تابستانی بسیار گرم و غیر قابل تحمل شده است و بیرون روستا اثری از هیچکس پیدا نیست ، ته دلم یکم دلخور هستم از اینکه پدرم بعد از نهار اجازه نداد چای را شیرین کنم بخورم. او عقیده دارد با هر چای فقط یک قند باید بخوریم ، خوردن قند برای بچه ها خوب نیست. اما خوب چای با یک قند شیرین نمی شود. این کار را بارها کرده ام اما ممکن نیست. آرام به کنار جوی آب می روم و با گِلهای (آب و خاک) کناره آب شروع به بازی می کنم. درست کردن خانه و مزرعه با گِل سفت را خیلی دوست دارم. نیم ساعتی بازی می کنم و بعد که ساختمان خانه به اتمام می رسد کنار جوی دراز می کشم و به آن نگاه می کنم. در تمام محیط اطراف فقط صدای حرکت آب و جیرجیرکها که از فشار گرما در حال شکایت کردن هستند به گوش می رسد. آرام به پشت خوابیده و به تابش خورشید که از لابلای برگهای درخت به زمین می تابد نگاه می کنم و چشمهایم به آرامی گرم می شود و به خواب می روم. با صدای تند و بلند پدرم از جا می پرم. او که کمی عصبانی به نظر می رسد به من نگاهی می کند و می گوید: پسر اینجا مگر اینجا جای خوابیدن است. نمی گویی حیوانی چیزی بیاد لگدد کند یا آدم نا مربوطی به تو صدمه بزند بلند شو که کلی کار برای کردن داریم. من پدرم را خوب می شناسم و می دانم کاملا آرام نمی شود مگر اینکه یک پس گردنی به من بزند. این یکی از خصوصیات بارز اوست. در حالی که سعی می کنم یک دستم را پشت سرم نگاه دارم به زحمت بلند می شوم. اما خوب خبری از پس گردنی نیست ولی هنوز جرات برداشتن دستم را ندارم خیلی دوست دارم از او بپرسم که بلاخره می زند یا نه چون انتظارش را کشیدن از خوردنش سختر است، بلاخره چند قدمی که می رویم دستم را کنار می کشم اما پشت گردم آرام مور مور می کند انگار که به تنهای منتظر ضربه خوردن است. پانزده متری راه می رویم و به امید اینکه پدر موضوع را از یاد برده آرام می گیرم که یکهو با یک حرکت دست او بر پشت گردنم به جلو پرت می شود. با دست پس کله ام را می مالم تا مگر اینکه دردش کاهش پیدا کند. و بدون اینکه اعتراضی بکنم ادامه می دهم. صدای خنده آرامی از پشت سر می شنوم به عقب بر می گردم پدرم را می بینم که تلاش می کند خنده اش در مورد تلنگر خوردن من را مخی کند. من هم با خنده او خنده ام می گیرم. در حالی که به سمت مرزعه می رویم پدر دست روی شانه من می گذارد و با دست دیگر گاوهای سفید و سیاه مزرعه را که حالا خیلی از خانه دور شده اند نشان می دهد و می گوید با برادرت یک ساعت دیگر آن گاوها را به خانه بیاورید. نکند خودت تنها دوباره فراریشان بدهی. راست می گوید برگرداندن گاوها به خانه کار آسانی نیست و اگر موظب نباشی همه با هم سر از آبادی دیگری در می آورید. خلاصه بعد از یک ساعت به خانه می روم تا برادرم را پیدا کنم اما خبری از او نیست و هیچکس هم نمی داند او کجا رفته. معمولا در چنین مواردی او در دو روستا بالا تر روی دیوار گلی خانه در حال نگاه کردن به درون خانه مردم است با اینکه یکی دوبار در حد مرگ از اهالی آن روستا کتک خورده و پدرم هم چند بار تنبه اش کرده اما علاقه او به دخترهای روستاهای بالا کمتر نشده است که هیچ حریصترش هم کرده است. او همیشه قبل رفتن به خواب شبانه روی پشت بام از اینکه بلاخره یکروزی به سربازی می رود و بر می گردد زن می گیرد حرف می زند و این موضوع پایان دهنده مکالمه شبانه ماست و شروع رویاهای شبانه او. خلاصه بعد از قرقر کردن من خواهر بزرگترم با من می آید تا با هم از پس گاوها بر آییم. در هر صورت غیبت برادرم نباید به گوش پدرم برسد وگرنه یک دعوای دیگه امشب داریم. با خواهرم به سمت گاوهها راه می افتیم و در بین راه من یک ساقه پونه وحشی که خیلی لخت هست می کنم و به اسم اینکه بچه مار گرفته ام دنبالسر خواهر می دوم و وقتی می بینم که تا مرحله گریه کردن ترسیده است دست از سرش بر می دارم و می گویم که ساقه گیاه هست با این حال راضی نمی شود که لمسش کند و به گوشه ای پرتابش می کنم . کم کم به گاوها می رسیم ولی هدایت کردن آنها به سمت خانه کار آسانی نیست. بدتر از همه دو گاو سیاه رنگ هستند که از همه بیشتر ناآرامی می کنند. با دیدن طنابی که در گردن یکی انها است فکری به ذهنم می رسد. طناب را می گیرم و سر دیگرش را به گردن گاو دوم می بندم اینطوری لااقل هر دو را در یک جهت بهتر می شود هدایت کرد، اولش به نظر می رسد پروژه به خوبی جلو می رود اما بلافاصله طناب دور گردن یکی از آنها سفتر می شود و گاو می ترسد و شروع به دویدن در جهت مخلاف می کند و گاو دوم هم به همین ترتیب برای اینکه آزار کشیده شدنش کم شود به همان سمت می دود. ما پشت سر انها هستیم اما آنها بدون در نظر گرفتن این حقیقت از کنار ما رد می شوندو من با سرعت می دوم تا جلویشان را بگیرم و بعد با یک حرکت وسط طنابها می پرم تا بتوانم هر دو را متوقف کنم اما تا طناب به من می رسد انگار که تیری از میان تیرکمان شلیک شده باشد به عقب پرت می شود و لگدهای یکی از گاوها از چند سانتیمتری من رد می شود و بعدش را به خاطر ندارم. در رویا هایم هستم که کشیده شدن دستمال خیسی را بر صورتم احساس می کنم. چشمهایم را باز می کنم. صدای هم همه ای بلند می شود و همه ابراز خوشحالی زیادی می کنند. تقریبا همه هستند، دائی جواد ، زنش ، پدرم و بیقه خانواده. حالا کم کم در حاشیه صحبتها می شنوم که می گویند. نگفتم چیزیش نیست فقط ترسیده از هوش رفته و یا اینکه برایش کمی آب و قند بیاورید یا سرش را زیاد تکان ندهید و تا می ایم بلند شوم به من اجازه نمی دهند و بعد از خوردن کمی آب و قند و غذا به خواب می روم. صبح از خوب بیدار می شوم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده طبق معمول به حیاط پشی می روم و صورتم را می شویم و برای خوردن صبحانه رو تراس می آیم. پدرم را می بینم که در حال خوردن چای است رو به من می کند می گوید حالت بهتره. نگاهی می کنم و تازه بیاد می اورم که دیروز چه اتفاقی افتاده آرام می گویم بله. پدرم می گوید راه برو ببینم تعادلت بهم نخورده ، حالت تهوع نداری یکم بالا پایین بپر ببینم. من هم که فرصت خوبی برای یکم لوس کردن خودم می بینم می گویم: نه فکر کنم خوبم. بعد بالا می پرم و کمی راه می روم انگار نه انگاره که اتفاقی افتاده و بعد با حالت مظلوم می گویم. فکر کنم اگر یکم چایی شیرین بخورم حالم بهتر شود. پدرم با دست اشاره می کند که در کنارش بشینم و بعد چند تا حبه قند در استکان چای می اندازد و جلوی من می گذارد. آرام و با خوشحالی چای شیرین را تا ته با ولع می خورم. نگاه معصومانه ای به پدرم می کنم و بلند می شوم. پدرم آرام دستی روی شانه ام می کشد و می گوید مطمئنی که خوبی به آرامی می گویم بله و هنوز دور نشده ام که به جلو پرت می شوم. صدای پس گردنی توی گوشم می پیچد و بدون اینکه تکان بخورم دنبال مرور اینکه چه شد هستم که پدرم می گوید. این را زدم که دفعه بعد بدون کمک برادرت این کار را نکنی. و من که حالا تمام شیرینی چای تو دلم به ترشی معده تبدیل شده به سمت درب حیاط حرکت می کنم. جلوی در برادرم را می بینم که روی زمین نشسته وبه در تکیه داده. روی صورتش دو جای کبودی است از او می پرسم: بابا حسابی کتکت زده آره. او بازویش را که کبود شده نشان می دهد می گوید: اینکار باباست آمد پسکلگی بزند در رفتم خوردم زمین بازو حسابی کبود شده درد می کند. و من هم بدن اینکه بپرسم پس کبودی روی صورتش برای چیه کنار او می نشینم و هر دو به جوی آب خیره می شویم.

10 comments:

Anonymous said...

salam. bebakhshid mikhastam bedonam ke in dastanha az ghoveye takhyele shomast ya in ke az khaterat gozshteye shoma dar har sorat dastanhaye shoma be del mishine movafagh bashid khatere.

Mohammad said...

Salam Khatere
in neveshteha hame Dastani hastand va vojude khareji nadarand. shakhsiat asli kudaki hast bazi gush va tahlil gar ke gahi vagtha mano ham be heyrat miavarad. vali jaryane dastan ye farayande etefagi ast.

Anonymous said...

salam.be nazare man in kodake darone shomast ke ham bazi gushe va ham ba hoshe ke ba3se be vojod omadane ham chin dastanhaye zibaye mishavad shoma az ghoveye fekriye balayi barkhor darin ke ba3s mishavad dastanhaye shoma ravan va delnishin bashad movafagh bashid khatere.

Anonymous said...

salam modatyi ke dige nminevisid omidvaram ke delile on anseraf az neveshtan va ya mashghalye fekri nabashe be har hal man hamishe khanandeye matalebe shoma hastam movafagh bashid khatere.

پیمان said...

سلام و هزاران سپاس. بطور اتفاقی از طریق وبلاگ دوست نازنینی با وبلاگتان آشنا شدم و خوشحالم از این حسن اتفاق . وبلاگ خوبی دارید . مطالبتان مفید است . به شما تبریک عرض می کنم . منهم عاشق هنرم .بخصوص ... نه بخصوص نداره . نمیتونم بگم چه هنری رو بیشتر دوست دارم . هر کدام حال و هوای خودش را دارد.
به رسم هر شنبه این هفته هم با پستی تازه در وبلاگ دلخوشی های من (وبلاگ ادبی – هنری – آموزشی http://homearts.blogfa.com)در خدمت تمامی دوستان و چشم انتظار قدم مبارکشان هستم .
دوست نازنین . انتظار دارم تا در بخش نظر سنجی هم شرکت کنید تا برای سال جدیدی که در پیش داریم سیاست کلی بلاگ را بر اساس نظر مخاطبین عزیز برنامه ریزی کنم . در ضمن وبلاگ حیاط خلوت (http://homeart.persianblog.ir دیگر وبلاگ من) هم عصرشنبه هرهفته بروز میشود .

پیمان said...

سلام . نویسنده نیستم ولی گاهی داستان و داستانک می نویسم . اول راهم و نیازمند راهنمایی بزرگان .
اومدم تا به بهانه بروز شدن وبلاگ هام دعوتتون کنم بیایید پیشم برای راهنمایی .
دلخوشی های من (وبلاگ ادبی – هنری – آموزشی http://homearts.blogfa.com)
وبلاگ حیاط خلوت (http://homeart.persianblog.ir دیگر وبلاگ من)
با حضور و راهنمایی هاتان خوشحالم کنید

saie said...

کتاب خانواده من و بقیه حیوانات رو از جرالد دارل خوندی؟
تقریبا با نوشته تو حال و هوای مشابهی داره. تا حالا روستا زندگی کردی، یا از روی علاقه این مکان رو انتخاب کردی؟

صبح مردد said...

salam,
rastesh vaghean khoshhal misham ye sar be blogam bezabni. in ke migam vaghean khoshhal misham dalil dare va leza:
vaghean khoshhal misham behem sar bezani!!!
http://hesitatemorning.blogspot.com/

raha said...

kheyyli bahal bood
makhsosan ghesmate pas gardaniash

Anonymous said...

دوست عزیز
داستان کوتاه "طناب گاو" تان را خواندم خوشم آمد چون به تصادف برخوردم خوشحال شدم .
تصویر های زیبائی داشت مخصوصا آن حس کنار جویبار درروستا.
یک نکته به نظرم رسید وآن این که زبان راوی یک دست نیست . یعنی ساختمان ذهنی-زبانی او یک بچه شهری است .با یک پدر روستائی مزرعه داری که می داند علائم سکته ی مغزی هم چیست. که راوی را وا می دارد برای اطمینان همان کنند که پزشکان برای آزمایش. پس پدر شاید یک تحصیلکرده است که شغل زراعت را انتخاب کرده آنهم نه مکانیزه بلکه با گاو. در عین حال که پسرش( راوی داستان ) به ایوان هم می گوید "تراس" !!؟ نراس حتا در کتاب های درسی هم نیست. چون پرهیز داشته اند شایع بشود زیرا که فرنگی است آنوقت از زبان یک بچه روستائی کمی صقیل است.بویژه وقتی که دارد با خودش واگویه ی داستانی می کند وقرار نیست خودی بنماید که لغت فرنگی می داند.
می دانیم که زبان مهمترین جوهره واصل یک داستان است .
با آرزوی دیدن داستان های بهتر از شما مستفا