Monday, May 5, 2008

Jalal (male-name)

جلال

اتوبوس با حرکت تندی کنار جاده می ايستد و راننده به همه پيام مي دهد که برای مدت نيم ساعت توقف دارد و مسافران می توانند نهار بخورند نماز بخوانند . از مسافرت با اتوبوس بيزار هستم تمام بدنم درد می کند مخصوصا که از ديشب تا الان هم نخوابيده ام اگر مجبور نبودم هرگز سوار اين گهواره مردگان نمی شدم . با دلخوری غذای خودم را می خورم و روی يک تخت جلوی رستوران می نشينم حسابی کفری هستم نمی دانم چرا تمام مشکلاتم بايد يکهو با هم به من رو بياورند. مشغول تماشای ماشينهای سنگين هستم که با سرعت طول جاده را طی می کنند که صدای يک پسر نوجوان مرا بخودم می آورد. پسری حدود ۱۷ ساله با موهای روغن زده و صورت تراشيده که کوله پشتی بزرگی هم روی دوشش دارد.

- ببخشيد اينجا جای کسی است

- نه بفرماييد

- اسم من جلال است ........ساندويچ می خوری اينها را مادر بزرگم درست کرده اجازه نمی دهد که از غذای رستوران بخورم ميگه مريض می شوی بيا بد نيست

- ممنون من غذا خورده ام راست ميگه غذای اين رستورانها خيلی مزخرف است منکه الان حسابی پشيمان هستم اصلا احساس خوبی ندارم

- اين مدل ريش خيلی بشما می آيد ريش متالی است نه

- آها..... نمی دانم متالی هست يا نه اما من دوست دارم البته هميشه اينجوری نمی گردم اما بعضی اوقات بدم نمی آيد

- منکه بابام نمی گذارد از اينجور ريشها بگذارم يک بار هم که اينجوری گذاشتم از خانه بيرونم کرد منم رفتم خونه داييم الان هم با مادر بزرگم داريم می رويم خاله ام را ببينيم

- خوب فکر کنم اتوبوس من می خواهد حرکت کند خيلی خوشحال شدم

- راستی اگه تهران هستی آدرس يا تلفنت را بده من ميام ديدنت

- خودکار داری ... بنويس ........ البته من دارم از اين خانه اسباب کشی می کنم نمی دانم دقيقا کی اما بايد تخليه کنم ولی هر کجا که بروم آدرس و شماره تلفن را به شرکت طبقه بالای خودم خواهم داد خوب خداحافظ..

دوباره روی صندلی خودم توی اتوبوس می نشينم اصلا حوصله صحبت کردن با کناری خودم را ندارم چشمهايم را آرام روی هم می گذارم تمام ذهنم پر از مشکلاتی است که بايد آنها را حل کنم . از اينکه مجبورم اسباب کشی کنم خيلی ناراحت هستم و بدتر از آن فکر زندگی کردن در خانه خودمان يا در خوابگاه ديوانه ام می کند ترجيح می دهم کنار خيابان زندگی کنم تا توی يکی از اين مکانها يکی از دوستهايم می گفت که رفيقش در دانشگاه آزاد درس می خواند و دنبال يک هم خانه می گردد می گفت نزديک دانشگاه آزاد واحد جنوب تهران خانه ها خيلی ارزان است بايد حتما با او تماس بگيرم اين اولين کاری است که با رسيدن به تهران بايد انجام دهم.

بلاخره با احسان همان فرد مورد نظر خانه ای نزديک اتوبان شهيد محلاتی تهران پيدا کرديم شرايط اجاره برای من خيلی خوب بود اما من پول پيش نداشتم بنابراين قرار شد که من تمام اجاره ۶ ماه خودم را بدهم به اميد اينکه بعد از ۶ ماه معجزه ای رخ دهد و زندگی من عوض شود.....

حالا کلی دوست در دانشگاه آزاد پيدا کرده بودم و هر روز يکی از آنها برای ياد گرفتن رياضی دو يا معادلات به خانه ما می آمد اوايل با هر قيمتی حاضر به تدريس بودم مخصوصا که موقعيت خانه تا دانشگاه برای اين دانشجويان حسابی خوب بود و بيشتر وقتها هم که کار خاصی نداشتم اين دانشجويان برای ورق بازی و وقت تلف کردن به خانه من می آمدند کم کم اوضاع من خيلی بهتر از روزهای عادی گذشته ام شد و تعدادی هم دانش آموز برای تدريس پيدا کردم و منتظر بودم که اين ماههای آخر تمام شود تا بتوانم جای بهتری برای زندگی پيدا کنم و از دست اين زير زمين ۷۰ متری خلاص شوم . با نزديک شدن پايان ترم اوضاع من بهتر هم شد و حسابی وقتم پر شده بود به طوری که دانشگاه خودم را پاک فراموش کرده بودم و کارم شده بود حل کردن تمرين برای بچه ها و رفتن سر بعضی کلاسها و حاضری زدن به جای آنها و نوشتن انواع homwork و تدريس های گوناگون .

يکی از بعد از ظهر های اسفند ماه بود ٫ ترم جديد دانشگاه هم شروع شده بود و من بعد از مدتی يکم می توانستم استراحت کنم مدتها بود که خانه به اين خلوتی نبود الان حتی احسان هم نيست چون او هم برای تعطيلات سال نو به شهرستان پيش خانواده اش رفته است صدای زنگ را می شنوم با بی حوصلگی بلند می شوم تا درب را باز کنم . و پشت در چيز عجيبی می بينم جلال ايستاده با يک کت سفيد رنگ و يک جعبه شيرينی به زور او را بخاطر می آورم و با چند سلام و عليک او را به داخل دعوت می کنم اصلا انتظار نداشتم دوباره او را ببينم.

- سلام خوش آمدی چه طور اينجا را پيدا کردی حتما کلی راه آمدی تا اينجا

- سلام . از شرکت طبقه بالای خانه قديميت آدرس اينجا را گرفتم اما گفت که شماره تلفن ندارين به همين خاطر قبل از آمدن هماهنگ نکردم الان هم که آمدم اصلا نمی دانستم اينجا هستی يا نه خانه ما همين نزديک است براي من خيلی جالب است که تو از خيابان جردن اسباب کشی کرده ای و آمده ای اينجا . ما هم توی خاوران می نشينيم خانه ما توی امير اتابک است تا اينجا خيلی راه نيست

ان روز با جلال کلی صحبت کرديم و حتی شام هم با هم خورديم خيلی خوشحال بودم که او آمده چون تنهای توی آن شرايط برای من خيلی سخت بود مخصوصا که تعطيلات عيد هم نزديک بود و من نمی دانستم که بايد چکار کنم چون اصلا قصد نداشتم که برگردم پيش خانواده . از آن روز به بعد جلال هر روز به ديدن من می آمد گاهی وقتها هم از دست پخت مادرش برای من می آورد . فاصله اتوبان آهنگ تا مرکز شهر آنقدر زياد بود که فکر رفتن به مرکز شهر را از سرم بيرون کرده بودم مدتها بود که ديگه حتی ميدان ولی عصر يا ميدان تجريش را هم نديده بودم انگار که توی يک شهر ديگه زندگی می کنم . شب چهار شنبه سوری را به اتفاق جلال به محله آنها رفتيم او با هيجان من را به دوستانش معرفی می کرد و جلوی همه من را آقا محمد صدا می کرد به همه گفته بود که ما از دوستهای خانواده گی هستيم و مدام تاکيد می کرد که من دانشگاه امير کبير درس می خوانم . موقع سال نو هم يک سفره هفت سين با هم درست کرديم و کلی حال کرديم برای من جالب بود که چرا خانواده اش به او گير نمی دهند که حتی موقع سال تحويل بيرون باشد چون شبهای معمولی را هم تا دير وقت پيش من می ماند و گاهی هم شب همانجا می خوابيد . يک روز ازش پرسيدم که مگه خانه نمی روی.

- نه بابا ...... با خانواده ام دعوا کرده ام بهشون گفته ام که اگر برای من موتور نخريد ديگه به خانه نمی آيم .

- مگه پدرت چکاره است

- بابام يک نمايندگی ايران خودرو توی خيابان ۱۷ شهريور دارد و يک تعميرگاه هم کنار آن داريم که برادرم آنجا کار می کند من اصلا دوست ندارم توی تعمير گاه کار کنم الان خيلی وقت هست که ديگه مدرسه هم نمی روم دوست دارم يک جور ديگه زندگی کنم نمی خواهم مثل پدرم بشوم يا مثل برادرم . برادرم الان عضو بسيج محل هم هست هميشه هم من باهاش دعوا دارم مدام اذيتم می کند ولی من دوست دارم دختر بازی کنم و هر چيز که دلم می خواهد بپوشم ... ديگه حوصله آنها را ندارم ............

با جلال خيلی صحبت کردم که به خانه برگردد و درس خواندن را ادامه دهد او هم گوی که ناچار است حرف مرا قبول کند سر تکان می داد و گفت که بعد از عيد به مدرسه بر می گردد بعد از گفتگوی طولانی ما با جلال من او را برای مدت دو سه روز نديدم همش نگران بودم شايد در گفتگو زياده روی کرده ام تا اينکه يک روز صدای زنگ در حياط آمد و هم زمان کسی با دست محکم به شيشه می کوبيد با سرعت در را باز کردم و جلال را ديدم که با يک موتور سيکلت جلوی در ايستاده خيلی خوشحال بود پدرش بلاخره راضی شده بود که برايش موتور بخرد . آن روز با موتور کلی در اطراف دور زديم و او به من گفت که کلی هم پول برای عيدی گرفته است و می توانيم هرکجا که بخواهيم برويم و من بهش قول دادم که فردا با هم برويم و تمام بالا شهر را به او نشان بدهم تمام جاهای که خوب هست .

صبح جلال دنبالم آمد خيلی سعی کردم که لباس مرتب بپوشم حساسيت اين پسر روی من هم تاثير گذاشته بود گاهی توی آينه به خودم می خنديدم که چطور مثل يک نوجوان رفتار می کنم . وقتی از خانه بيرون آمدم جلال را روی موتور ديدم قيافه خنده داری برای خودش درست کرده بود سعی کرده بود حسابی مرتب جلوه کند يک کت شوار تنش کرده بود که برايش کمی بزرگ بود و آستينهای آن را بالا زده بود و يک بلوز زير آنها از من پرسيد که چطور شده ام منم حسابی ازش تعريف کردم و دوتای تهران گردی را شروع کرديم . اول سر راه به کافه نادری رفتيم . بعد يک دور توی بازار فردوسی زديم از آنجا به کوچه برلن رفتيم و بعد پارک ساعی و پارک ملت . روبروی پارک ملت از ساندويچی اسکيپی من دو تا ساندويچ گرفتم با هم روی موتور خورديم و بعد دوباره حرکت کرديم در طول راه مدام به دخترها متلک می انداخت و با وجود مخالفتهای من به کارش ادامه می داد اوايل کلی خجالت می کشيدم اما کم کم برای من سرگرم کننده شده بود مخصوصا که گاهی عکس العملهای جالبی از دخترها می ديدم که برايم خيلی تازگی داشت . تا شب کلی جای ديگه رفتيم بازار ونک ٫ سرخه بازار ٫ کافه شوکا و چند جای ديگه کم کم شب شده بود قرار گذاشتيم که با هم يک رستوران خيلی حسابی برويم . از من بهترين رستورانی را که تا به حال رفته بودم سوال کرد و لحظه ای بعد ما جلوی رستوران قوی سفيد داخل خيابان نياوران بوديم جلوی رستوران که رسيديم توی پارکينگ رستوران موتور را پارک کرديم . جلال با ديدن حال و هوای رستوران از آمدن به داخل منصرف شد کلی باهاش صحبت کردم تا قبول کرد بياد تو مدام به در و ديوار رستوران نگاه می کرد ديگه از اون شادابی و طبع شوخ خبری نبود گوی با يک مسئله جدی در زندگی مواجه شده است خيلی آرام در جای که به ما نشان دادن نشستيم و در وسط رستوران يک نفر با شور خاصی ويولون می زد بيشتر سعی می کرد که کارهای فريد فرجاد را بزند کارش بد نبود به من که خيلی خوش می گذشت مخصوصا که ماها بود چنينی جای خوبی نيامده بودم ويولن زن از کنار ميزها حرکت ميکرد به ميز ما که رسيد ازش خواستم آهنگ سيمين بری را برای ما بزند مدتها بود که اين آهنگ را نشنيده بودم و او هم با مهارت خاصی تم آهنگ را عوض کرد و شروع کرد سيمين بری را زدن و من زير لب موسيقی را زمزمه می کردم براستی که اين آهنگ چقدر خاطره انگيز است من تو خودم بودم که جلال گفت :

- می توانم هزار تومان انعام بدم به اين ويولونيه . کم نيست نکنه بدش بياد

- نه بابا چرا بدش بياد از خداش هم هست مخصوصا که مردم هرچه پول دار تر می شوند خسيس تر هم می شوند شايد اينکار تو باعث بشه بقيه هم يک چيزی بهش بدهند

جلال بجای يک هزار تومانی دوتا در دستش می گيرد و به بعد آنها را آرم در جيب کت نوازنده می گذارد نوازنده آرام دست می کشد و بعد تشکر می کند و شروع به نواختن آهنگ جان مريم محمد نوری می کند .

از رستوران که بيرون می آيم سه تا دختر تاز دارند از ماشين پايين می آيند جلال با سرعت به طرف آنها می رود جمله اول را که می گويد من نمی شنوم اما جواب يکی از دخترها را که با صدای بلند می گويد می شنوم و بعد جلال حسابی تو خودش می رود فکر کنم آن دختر گفت : ..........چيه با کت دامادی بابات اومدی يک روزه می خواهی داماد بشی لااقل يکم صبر کن تا کته اندازت بشه ..... بعد همه با هم می زنند زير خنده جلال را يک کنار می کشم تا حرف زشتی به آنها نزند و با هم بر می گرديم .....

فردا دوباره جلال دنبال من می آيد تا من را به خانه خودشان ببرد اسرار کرد که پدرش می خواهد من را ببيند اصلا نمی دانستم با خانواده جلال چطوری برخورد کنم مخصوصا با تعريفهای که جلال از آنها کرده بود . سر راه اول در مغازه دائی جلال می رويم دايش سر امير اتابک يک مکانيکی دارد يکم با دائيش حال احوال می کنم به نظرم آدم جالبی می آيد ولی از آن آدمهای نيست که من بتوانم در مورد موضوع خاصی سر صحبت را باز کنم . خانه جلال کمی پايين تر است پياده به سمت خانه آنها راه می افتيم و من توی دلم يکم دلهره دارم .....

با اسرار پدر جلال بالای خانه می نشينم بابای جلال مدام از پسرش صحبت می کند و اينکه اصلا گوش به حرف آنها نمی دهد و بعد در مورد کار خودش صحبت می کند به نظر من که پدر جلال آدم خوبی هست از صحبهايش فهميدم که جلال را از بقيه بچه هاش هم بيشتر دوست دارد و تنها بچه ای است که هر کار دلش می خواهد می کند اما يکبار هم کتکت نخورده است . خلاصه کلی هم از کار من از درس من از کار بابام و اينجور حرفها می پرسد وقت ناهار هم فقط من و جلال و باباش سر سفره هستيم . بعد ناهار بابای جلال می رود که نماز بخواند و من او در پذيرای تنها می شويم جلال با سرعت از توی کمد کنار ديوار يک بسته شکلات يک کيلوی در می آورد و به من می گويد بيا اين را بگير زير پيراهنت قايم کن ببريم بيرون بخوريم اما من که اين صحنه را می بينم قبول نمی کنم و او با سماجت تمام آن را زير بلوز من می کند و در همين راستا مادر جلال با يک سينی چای وارد می شود دو تای حالت عادی به خودمان می گيريم ولی پلاستيک شکلات زير لباسم حسابی تمرکز من را بهم ريخته و گيجم کرده تمام حواسم پيش اوست که مبادا از زير لباس در بياد بعد از خوردن چای اجازه رفتن می گيرم پدر و مادر جلال تا دم در به بدرقه من می آيند وقتی من دولا می شوم تا بند کفشهايم را ببندم صدای خش خش پلاستيک بلند می شود رنگم می پرد نمی دانم آنها با خودشان چی فکر می کنم مخصوصا که هنگام دولا شدن لباسم شبيه يک تاب حرکت ميکند خلاصه با کلی غرق ريختن از خانه بيرون می آيم بيرون خانه به جلال اسرار می کنم که وقتی برگشت خانه حتما قضيه شکلاتها را به آنها بگويد و بعد از چند لحظه ديگه همه چيز را فراموش می کنم . از آنجا بلافاصله به خانه پدر بزرگ جلال می رويم البته اين دفعه پيشنهاد من بود چون جلال می گفت که پدر بزرگش فالگير است و کتاب هم باز می کند و دعا هم می نويسد خلاصه به سمت ميدان خراسان حرکت می کنيم خانه پدر بزرگ جلال توی يکی از کوچه های قديمی نزديک ميدان خراسان است از موتور پياده می شويم و وارد خانه می گرديم يک خانه قديمی و جالب نمی دانم خانه های قديمی چرا برای من حال و هوای خوبی دارند ياد آور خاطراتی که ممکن است هيچگاه وجود نداشته باشد درست مثل اينکه من سالهاست در اين خانه ها زندگی کرده ام . جلوی پدر بزرگ جلال می نشينم او دست مرا می گيرد و نگاه می کند بعد پيشانی من را نگاه می کند خلاصه چند تا تاس فلزی می اندازد و يک کتاب را باز می کند و می خواند .

.... تو عمر طولانی خواهی داشت به تمام آرزوهای خود خواهی رسيد اما هيچ وقت نخواهی فهميد که اززندگی چه چيز می خواهی از نظر اجتماعی آرامش زيادی داری اما از نظر درونی اصلا انسان آرامی نيستی سعی کن در زندگی زياد اشتباه نکنی زيرا دچار عذاب وجدان زيادی خواهی شد تنها راه خوب زندگی کردن برای تو محبت به ديگران است و .........

از آنجا بيرون می آيم جلال می خواهد نظر خودم را درباره پدر بزرگش به او بگويم و من هم جملاتی را که او دوست دارد بشنود را بيان ولی در کل من هم از پدر بزرگش خوشم آمد . به اسرار جلال به پاساژ گلستان در شهرک غرب می رويم او دوست دارد لباسهای آنجا را ببيند همه مغازه های پاساژ را زير و رو می کنيم من چند تا دوست توی پاساژ دارم در مغازه آنها هم می رويم و جلال چند تا لباس پروب می کند از آنجا به پاساژ ونک و سرخه بازار می رويم خلاصه تمامی نمايندگيهای clarcks , nike , white hourse و ... را زير رو می کنيم و شب خسته به خانه بر می گرديم .

چند روزی بود که جلال به من سر نزده بود تعطيلات عيد داشت تمام می شد دو روز ديگر سيزده بدر بود و من هيچ برنامه ای نداشتم . طرفهای ۵ بعد از ظهر بود که دوباره زنگ زدن و تا در را باز کردم طبق معمول جلال من را قافل گير کرد . او حسابی به خودش رسيده بود کفش دکتر مارتين خريده بود چند روز پيش با هم ديده بوديم و شلوار مخمل Horn گرفته بود و يک تی شرت Versace و پيراهن Bvlgari من حسابی شوکه شده بودم هر چيزی را که آن روز تست کرده بوديم و من گفته بودم که عاشق آنها هستم خريده بود با تعجب از او پرسيدم که اينهمه پول از کجا آوردی ؟

- موتورم را فروختم . برای اينکه خوب بخرند کلی زير قيمت دادم . اينها با حال است نه تازه چند تا چيز ديگه هم گرفتم توی ساک است

- بابات می داند يا نه

- نه اما موتور مال خودم بود ديگه ازش خسته شده بودم . ميای بريم بيرون

با جلال جلوی يک تاکسی تلفنی می رويم و بعد با تاکسی به سمت بولينگ ابدو توی خيابان شريعتی حرکت می کنيم کاملا خودمان را با بازيهای کامپيوتری سر گرم می کنيم بعد يک تئاتر می رويم و کمی هم اسکيت می کنيم . کلی خوش می گذرد از آنجا به رستوران شاطر عباس سر چهار راه پارک وی می رويم و بعد به لابی هتل اوين می رويم و تا دير وقت آنجا می نشينيم خلاصه روز پور هيجانی را پشت سر گذاشتيم شب هنگام بر گشت جلال به من می گويد روز سيزده بدر می آيم دنبالت با هم برويم داراباد ما پارسال با خانواده رفته بوديم خيلی خوش گذشت اما اگه الان با هم تنها برويم بيشتر خوش می گذرد .

بعد از تعطيلات عيد من کمتر جلال را می ديدم تا اينکه بلاخره من از آن محل رفتم و يک جا نزديک ميدان انقلاب گرفتم جای بسيار بدی بود اما چاره ای نبود چون بايد نزديک دانشگاه می گرفتم . گاه گاهی بعد از آن جريان جلال به ديدنم می آمد بعضی اوقات هم توی کافه نادری قرار می گذاشتيم آخرين باری که او را ديدم گفت که عاشق يکی از دخترهای فاميل شده و کلی از آن دختر برای من تعريف کرد و اينکه تصميم گرفته برود سربازی و بعد از برگشتن يک مغازه توی بالا شهر اجاره کند و کار کند شايد هم توی بازار فردوسی يک جا را اجاره کند ......

مدتها گذشت اوضاع من ديگر کاملا تغيير کرده بود من ليسانسم را گرفته بودم و حالا دانشجوی فوق بودم در شيراز . يکی از روزهای تابستان که در تهران داشتم وسايلم را مرتب می کردم يک شماره تلفن پيدا کردم روی آن اسم جلال نوشته شده بود با خوشحالی به سمت تلفن رفتم از آن موضوع ۵ سالی می گذشت نمی دانم چه چيز باعث شده بود که طی اين همه سال من ديگر جلال را نبينم اما الان فرصت خوبی بود که با او تماس بگيرم خيلی دوست داشتم او را ببينم آخرين باری که به خانه آنها زنگ زده بودم مادرش گفت رفته پادگان . گوشی را بر می دارم صدای از پشت تلفن می آيد شبيه به صدای مادرش است ازش می پرسم که جلال خانه است می گويد نه رفته سر کار شماره محل کارش را می گيرم ولی آنجا هم نبود به همکارش می گويم که بگويد من محمد هستم و اگه می تواند فردا ساعت ۳ بعد از ظهر بيايد کافه نادری ....

ساعت حدود ۳:۱۰ است که به کافه می رسم سراسيمه وارد می شوم در بين آدمها دنبال جلال می گردم توی نگاه اول او را پيدا نمی کنم که ناگهان با صدای او جايش را می يابم به سمتش حرکت می کنم جلال حالا ديگه اصلا شبيه بچه های سرزنده و شلوغ نيست ريش سبيل بلندی گذاشته و حسابی هم لاغر شده لبهای تيره ای دارد و تند تند به سيگارش پک می زند وقتی می نشينم به من سيگار تعارف می کند اما وقتی می شنود که من ۲ سال است که ديگر سيگار نمی کشم تعجب می کند خلاصه روبروی هم نشسته ايم اما هيچی برای گفتن ندارم خيلی تلاش می کنم که از اين حالت سکوت بيرون بياييم ولی اصلا چيزی به نظرم نمی آيم با حالت نيم خنده شروع به ياد آوری خاطرات گذشته می کنم اما گوی با کسی صحبت می کنم هيچ وقت تا به حال نديده ام او هم با حالت بی تفاوتی تاييد ميکند و بعد خودش ادامه می دهد که بعد از سربازی با همان دختر فاميلشان ازدواج کرده و يک مغازه گرفته اما کلی ضرر داده و پدرش مجبورش کرده که توی تعميرگاه آنها کار کند الان هم زندگيش بد نيست . ولی نوع سيگار کشيدن و بی حالی چشمهايش در من احساس ديگری را زنده می کند خلاصه اين جلسه خمار آلود تمام می شود و از کافه بيرون می آييم بر خلاف گذشته ها که جلال هميشه برای حساب کردن ميز عجله و شتاب داشت اين دفعه حتی يک تعارف هم نکرد موقع خدا حافظی به من گفت:

- راستی الان اوضاع اقتصاديت خوب شده

- بد نيست الان که چند جا هم کار می کنم و با وجود اينکه الان توی شيراز هستم و هزينه زندگی پايين تر است تقريبا هيچ مشکل خاصی ندارم

- من الان چند روزی است که يک چک برگشتی دارم اصلا حال خوبی ندارم پدرم هم ديگه به من پول نمی دهد کار من هم اين شده صبح تا شب می روم در مکانيکی چرت می زنم ولی اين چک خيلی اذيت می کند

من کمی اين پا آن پا می کنم و با حالت دو دلی می گويم :

- الان خيلی پول همراهم ندارم ولی ...

- نه خيلی نمی خواهم چون خودم يکم پول دارم فقط ۵۰ تومان آن کم است تازه بی خيال

دست توی کيفم می کنم يک چک ۲۵ تومانی است. چک را به او نشان می دهم می گويم :

- ببخشيد من الان بيشتر از اين همراهم نيست ولی شماره خودم را می دهم اگر باز هم نتوانستی تهيه کنی با من تماس بگير من برای تو جور می کنم

چک و شماره تلفن را از من می گيرد و با سردی خداحافظی می کند از چهارراه استانبول به سمت خيابان منوچهری حرکت می کنم هوای تهران حسابی کثيف است مخصوصا توی بعد از ظهر ها کثيفی خودش را بيشتر نشان می دهد . توی منو چهری دوباره خودم با ديدن اشياء عتيقه سر گرم می کنم چقدر توی اين خيابان چيزهای سرگرم کننده پيدا می شود ..........

1 comment:

Anonymous said...

salam vosate donyaye har kasi be andazeye andisheye an ast andishidan doshvar tarin kare zendegi ast va be hamin dalil edeye ghalili miandishan. movafagh bashi .. khatere