Saturday, April 18, 2009

زمزمه


اسبها با سرعت تمام حرکت می کردند و همه چيز را ويران می نمودند سراسيمه به دنبال پناهگاهی بودم. از هيچ کس خبری نبود تقريبا تمام روستا ويران شده بود نمی دانم چه چيز اين اسبهای غول آسا را اين چنين ناراحت کرده بود که به جان روستا افتاده بودند لحظه ای بعد همه چيز آرام شد حسابی ترسيده بودم به آرامی به دنبال ديگران می گشتم اما خبری از هيچ کس نبود صدای گريه کودکی مرا به خودم آورد صدا خيلی آشنا بود صدای گريه همچنان بلند تر به گوش می رسيد به دنبال صدا می گشتم اما هيچ کس را پيدا نمی کردم صدا همچنان در اطراف طنين می افکند.
آرام چشمهايم را باز کردم انگار از جنگی بزرگ باز گشته ام گلويم کاملا خشک شده بود به شعله های بخاری گازی نگاه می کنم که با حرارت در حال رقص هستند بلند می شوم و آن را خاموش می کنم هوای اتاق کاملا گرفته شده است کمی آب از شير دستشوی توی ليوان می ريزم و می نوشم گلويم کاملا می سوزد دوباره روی تخت دراز می کشم و چشمهايم را می بندم راستی فردا بايد حتما بروم حسن آقا را ببينم چقدر سخت است تقاضايم را با او در ميان بگذارم ، سرم گيج می رود چيزی درون سرم با سرعت در حال چرخيدن است ، صدای گريه دوباره به گوش می رسد با سرعت به سمت اتاقی که مادرم خواب است می دوم تنها در اتاق پيکره ای را در زير پتو مشاهده می کنم اما خبر از هيچ کودکی در اتاق نيست آن پيکره با آرامشی وصف ناپذير خوابيده است می ترسم به او نزديک شوم هيچ حرکتی در او مشاهده نمی شود حتی گمان نمی رود که او نفس می کشد با شتاب از درون اتاق بيرون می آيم صدای گريه هنوز در اطراف پراکنده است از پله ها پايين می آيم و وارد حياط خانه می شوم در بيرون خانه همه چيز ويران است بر می گردم به خانه نگاه می کنم تنها يک ويرانه مشاهده می کنم ولی من الان از همين خانه بيرون آمدم با ترس در امتداد کوچه ويران می دوم. هوا مهتابی است اما خورشيد را در آسمان می بينم فقط بدون نور و سرد ايستاده تا اجازه تابيدن بگيرد. بلند او را صدا می زنم: روشن شو می خواهم صاحب صدا را بيابم صدای گريه می آيد مگر نمی شنوی. زمزمه ای به صدای گريه اضافه می شود زمزمه در پشت آن ويرانه ها به گوش می رسد به سمت ويرانه ها می دوم پدر را می بينم که بر يکی از آن اسبهای بزرگ سوار شده و فرمان حرکت می دهد در کنار او می دوم و پدر را صدا می کنم او صدا من را نمی شنود بلند تر فرياد می زنم به او می گويم که من را هم با خود ببريد اما پدر به جمع افراد ديگر که در حال حرکت هستند می پیوندد دوباره فرياد می زنم من را هم ببريد من را هم ببريد.
احساس سردرد خفيفی دارم از جايم بلند می شوم هوای بيرون هنوز تاريک است دست چپم کاملا خواب رفته اصلا نمی توانم آن را حرکت دهم با دست ديگرم کمی آن را تکان می دهم جريان خون را کاملا در آن احساس می کنم و دستم با يک حالت مور مور شدن قدرت حرکت می گيرد جهت خوابيدن را عوض می کنم خدا کند حسين آقا به خواسته ام جواب رد ندهد. شايد چنين درخواستی از او اصلا درست نباشد لااقل می دانم که اگر فرد ديگری از من درخواست مشابه بکند من حتما مخالفت می کردم اما الان هيچ راه حل ديگری به ذهنم نمی رسد چشمهايم را می بندم به ياد آخرين جمله های که حسن آقا گفته بود می افتم - ببين محمد هر وقت کمک خواستی تعارف نکن حتما بيا به من بگو- با اين جملات کمی بيشتر آرام می شوم دوباره صدای زمزمه بگوش می رسد به سمت اتاق مادر حرکت می کنم او درست روبروی آينه نشسته و موهايش را شانه می زند به او می گويم : مامان پدر رفت هرچی صدا کردم که برای ما صبر کند گوش نکرد حالا ما چکار کنيم من و تو تنها کسانی هستيم که در اينجا باقی مانده ايم. مادر آرام بر می گردد و به من نگاه می کند و لبخند می زند صدای گريه کودک دوباره به گوش می رسد به سمت اتاق پذيرائی می پيچم تا صدا را دنبال کنم اما ناگهان مردی را می بينم که با صورت زخمی دارد توی کمدها دنبال چيزی می گردد به او می گويم . اينجا چکار می کنی با شنيدن صدای من با شتاب به سمت من حمله می برد قيافه آشنای دارد اما نمی توانم حدس بزنم که چه کسی ممکن است باشد با سرعت به سمت ديگر خانه می دوم اما او همچنان به دنبال من است و رفته رفته نزديک تر می شود هر چه من تلاش می کنم تندتر بدوم اما با سرعت کمتری جلو می روم او رفته رفته نزديکتر می شود به درب اتاق مادر می رسم اما درب باز نمی شود تند تند آن را تکان می دهم اما باز نمی شود مرد به من نزديک و نزديک تر می شود قبل از اينکه به من صدمه ای بزند تکان شديدی می خورم.
تمام گردنم درد می کند بالشت را کمی مرتب می کنم تمام بدنم عرق کرده است هوای اتاق هنوز گرم است از بيرون سپيده سحری را مشاهده می کنم به ساعت روی ديوار نگاه می کنم چيزی به ۶ صبح نمانده سرم را در زير پتو مخفی می نمايم بازدم نفسهايم اجازه نفس کشيدن را نمی دهند آرام يک گوشه از پتو را بالا می دهم از روزنه کوچکی روشنی بيرون ديده می شود هوای تازه از همان روزنه به درون می آيد چشمهايم را می بندم . صدای گريه الان حسابی واضح است از پنجره به بيرون نگاه می کنم صدای از ويرانه های گوشه حياط می آيد به سمت اتاق مادر می روم درب اتاق کاملا از بين رفته تمامی اتاق ويران شده حتی سقف اتاق فروريخته است با شتاب به بيرون می دوم به سختی آوارها را کنار می زنم صدا از درون کمد فلزی می آيد درب کمد را باز می کنم خدای من حبيب است چطور ممکن است او را جا گذاشته باشند حبيب با حالت ترس و به سرعت در آغوش من می آيد و می پرسد: مادر کو؟ حبيب را بقل می کنم و با سرعت به سمت انتهای کوچه ويران می دوم در راه جسد آن مرد را می بينم که روی زمين افتاده است در دست او شانه چوبی مادرم را می بينم با تلاش او را از دستش در می اورم حبيب آرام در بقل من خوابيده است بايد چيزی برای او پيدا کنم تا بخورد حتما خيلی گرسنه است قيافه معصوم و آرام او را نگاه می کنم مدتها بود که او را نديده بودم نوازشش می کنم صورتش حسابی سرد است انگار حسابی خسته است شايد هم بيمار باشد سراسيمه و نا آرام در اطراف به دنبال جای برای استراحت و چيزی برای خوردن می گردم وزن حبيب حالا سنگيت تر به نظر می رسد آرام روی زمين می نشينم او را صدا می کنم دوباره دوباره اما خبری نيست دستهايش را تکان می دهم فرياد می زنم بلند می گويم : حبيب بيدار شو برايت غذا آورده ام بيدار شو بيدار شو.
با شتاب در جای خودم می نشينم آفتاب کاملا بالا آمده است به ساعت نگاه می کنم ساعت ۱۰:۲۴ می باشد . ای وای دوباره دير بلند شدم با سرعت خودم را آماده می کنم چشمم به تلفن می افتد کنار تلفن می روم حسن آقا الان بايد در محل کارش باشد گوشی را بر می دارم و شماره او را می گيرم بعد از چند بار بوق زدن صدای حسن آقا را که کمی هم گرفته است می شنوم : کيه کيه الو الو
گوشی را روی تلفن می گذارم فکر کنم کار درستی نباشد که به او بگويم اصلا نمی توانم الان تصميم بگيرم فکر کنم اگر شب به ديدنش بروم راحتر بتوانم رو در رو موضوع را بگويم دوباره تلفن را بر می دارم تا بگويم که شب به ديدنش می روم . شماره را می گيرم و تا گوشی را بر می دارد بلند می گويم : الو الو ببخشيد من با حسن آقا کار داشتم.

Monday, April 6, 2009

TWOD-046

There will be always some lost parts of us in the prolongation of future.
همیشه در امتداد هستی قسمتی است که گمشده های ما قرار دارد

TWOD-045

Do you know what dose makes people different? the way of their answers to common problems.
می دانی فرق انسانها در چیست در چگونگی پاسخ آنها در مقابل مشکلی ثابت

Thursday, April 2, 2009

My name is nobody


I found a cheap western movie in the store, the one that I always wanted to watch one more time, named, “My Name Is Nobody”. On my way to home from store, I tried to rememorize the main story of film, but hardly I could remember few episodes because last time, I was watching it, was 20 years ago. The theme music was the first reason that I liked this movie when I was younger. The music in background was my favorite childhood song same as a background music of a tale-taped. I had a tape since I was 9 years old and inside the tape was a story of pumpkin and king’s daughter, and between the tracks, I could listen to the exact same music. The story of this tape was about a son of wizard who falls in love with king’s daughter and the wizard didn't like it and changed him to a pumpkin. at the end, the girl found out about his love and start searching for him for several years with her metal shoes and metal cane until she located him in the cave deep down the sea.
I put the DVD into driver and 10 minutes later, in the second episode, when Terence Hill tries to catch a fish with a floating bug on the surface of water, the music started. I don’t know, first time (20 years ago) when I watched this movie, it was because of the music or because of scenario. But now I'm happy for watching it. Especially the character of Jack, by Henry Fonda, was played perfectly. The present social life is still missing the point of scenario even now while the whole theme of film is so alive . By watching it you can learn some old routine tips without getting involved into any cliché.

Saturday, March 28, 2009

TWOD-044

To catch a right goal is not all about trying hard, is also about going to right direction.
برای رسیدن به هدف سریعتر دویدن تنها کافی نیست در جهت درست دویدن مهمتر است

TWOD-043

People who are laughing loud, they are crying louder
کسانی که بلند می خندند بلند هم گریه می کنند

Wednesday, March 25, 2009

پدرم وقتی بود

در این سال جدید با خودم قرار گذاشتم که در هر سال حداقل یکبار هم که شده یادی از گذشتگان در قالب یک مطلب کوتاه بکنم


پدرم وقتی بود

چندین سال پیش توی یکی از بعد از ظهرهای گرم تابستان که همگی از شدت گرما به سایه پناه برده بودند و چرت می زدند تا از بار سنگینی غذای ظهر کم کنند من طبق معمول یواشکی از روی تراس پایین آمدم و خودم را به حیاط خلوت پشتی و از آنجا به کوچه روستا رساندم. برای خلاف الان که همیشه دلم برای یکم خوابیدن بعد نهار لک می زند آن موقعها اصلا نمی توانستم تصور کنم که چرا بزرگترها اینقدر به خواب بعد نهار اهمیت می دهند تا جای که حتی ما را هم مجبور می کنند از آنها پیروی کنیم. خوب می دانستم که اگر به باغ پشت خانه بروم حتما می توانم سرو کله هادی پسر دایی خودم را پیدا کنم او هم همیشه راهی برای از زیر خواب در رفتن پیدا می کرد. وقتی به جوی آب وسط باغ رسیدم هادی را دیدم که پاهایش را توی آب کرده و در حال گاز زدن به سیب نارس سبزی است. منم با یک نیم پرش یک سیب از شاخه درخت مشرف به جوی کندم و کنار او مشغول گاز زدم شدم. هادی پاهایش را از توی آب در آورد و نیم نگاهی به من کرد و گفت

می دانی هلو های باغ طوسی الان کاملا رسیده است حاضری برویم چند تا بکنیم

(طوسی صاحب بزرگترین باغ آن منطقه بود و میوه های داشت که توی باغهای دیگر کمتر پیدا می شد و انسان بسیار بد اخلاق و سختگیری بود و چند سال پیش برای بریدن دست بچه های روستا یک دیوار سه متری دور باغش کشیده بود)

گفتم- بابا اونجا خیلی خطرناکه شنیدم تازگیها دو تا سگ بزرگ هم آورده تازه چطور می توانی از دیوار به اون بلندی بالا بروی

هادی گفت- کاریت نباشه من راهش را بلدم پریروز با یکی از بچه های یک جاپا روی دیوار درست کردیم به راحتی می توانی از آن بالا برویم و توی باغ بپریم تازه می رویم ته باغ که سگها هم نباشند

خلاصه من با یکم این پا آنپا کردم راضی شدم و به سمت باغ راهی شدیم چند دقیقه بعد درست همان جای بودیم که هادی می گفت آنها با برداشت چندتا اجر از توی دیوار یک جاپای خوبی برای بالا رفتن درست کرده بودند و دو دقیقه بعد ما مثل قرقی آن طرف باغ مشغول کندن هلو های تازه و آبدار باغ شدیم خوشبختانه خبری از هیچکس نشد و وقتی بغلمان از هلو پرشد به سمت دیوار برگشتیم اما امان از بی فکری جا پا ها فقط طرف بیرون دیوار درست شده بود خلاصه هرکار کردیم نتوانستیم بالا برویم تا اینکه من جاپا گرفتم و هادی بالا رفت و هلو ها را توی پیراهنم گره زدم به سمتش پرتاب کردم ولی خودم همان طرف ماندم تنها راه بیرون امدن از در اصلی باغ بود که با ترس و لرز به آن طرف حرکت کردم.

نزدیکهای در بودم که صدای سگها از دور آمد و بعد از چند ثانیه خودشان را هم می دیدم که دارند به سمت من می دوند از ترس یکم دویدم و بعد به سرعت خودم را به بالای درخت توتی که چند متری تا در فاصله داشت رساندم و سگها پای درخت شروع به پارس کردن کردند. خیلی زود سر و کله آقای طوسی با یک چوب دستی پیدا شد و با دیدن من سگها را آرام کرد و من هم با گردن کج و نیم تنه لخت از درخت پایین آمدم و یکربع بعد در حالی که گوشم در دست آقای طوسی بود و پشت شلوارم جای دوتا اردنگی جلوی در خانه مان ظاهر شدیم. آقای طوسی محکم و بلند با مشت به در می کوبید و از بخت بد من پدرم با چشمهای قرمز و خواب آلود و قیافه عصبانی از صدای بلند پشت در حاضر شد و بعد از مختصر توضیح و گفتگو گوش من در دست پدرم بود و جای دوتا در کونی جدید روی شلوارم نقش بسته بود. چیزی که من خیلی در مورد پدرم دوست داشتم اصلا اهل غر زدن نبود و تو را به روش سنتی خودش تنبیه می کرد و برای همیشه فراموش می کرد که چنین اتفاقی هم افتاده. روش سنتی او هم یک پس کلگی سنگین و بلافاصله یک اردنگی بود که همیشه باعث بهم خوردن تعادل می شد و دو دقیقه بعد خودت را آغوش در آغوش زمین می دیدی در حالی که قطرهای اشک از شدت درد از چشمت به بیرون می جهید. خوب می دانستم که همچی تمام شده است اما نباید برای امروز از گوشه تراس تکان بخورم. پدرم که حالا بد خواب شده بود یک گوشه نشست و به من گفت بپر برو یک هندوانه از توی انبار بیاور. و من از ترس توام با خوشحالی به سمت انبار دویدم ترس از اینکه دو دقیقه بعد باید بروم هندوانه را به دست او بدهم و خوشحالی از اینکه می دانستم تا بقیه بیدار شوند من و او دلی از ازای هندوانه در خواهیم آورد. هندوانه ها را توی انبار که خنک بود نگاه می داشتیم و من هم نامردی نکردم یکی از آنها را که از همه بزرگتر بود با یک سینی و چاقو کنار پدرم بردم و او هم که حالا کاملا قضیه من را فراموش کرده بود با یک حرکت دوتا چاق برای خودش و من جدا کردو مشغول خوردن شدیم. او هر وقت در حال خوردن بود قیافه مهربانی پیدا می کرد به قول خودش خوردن بزرگ ترین نعمتی بود که خدا به انسان داده و وقتی از یک خوراکی لذت می برد بند دلش باز می شد و شروع به گفتن خاطرات کودکی و شیطنتهای ان موقعش می کرد با اینکه من آنها را بارها و بارها شنیده بودم اما همیشه شنیدن مجدد آنها خالی از لطف نبود. اینبار خاطره اش در مورد مواظبت کردن از خرمن گندم را تعریف کرد. وقتی انها بچه تر بودند برای مواظبت از خرمن گندم معمولا چند نفری شبها روی آن دراز می کشیدند و در ان زمان پدرم به اتفاق دو تا عموها و یکی دوتا بچه های ده مسئول پاییدن خرمن بودند بعد او تعریف کرد که چطور شبانه خرمنها را رها می کردند و در آن گرمای شبانه به سمت رودخانه می رفتند و آب تنی می کردند و گاه گاهی هم سرکی به پستو خانه می زدند و با برداشتن چند تکه نان و پنیر تا صبح شب زنده داری می کردند تا اینکه یک شب آنها تصمیم می گیرند برای کندن هندوانه مسیر دوری را در زیر مهتاب تا روستای کناری بروند و در وسط راه صدای همهم همه ای می شوند و بعد چند لحظه احساس خطر می کنند و خودشان را به بالای دیوار یکی از باغهای سر راه می رسانند و گروه بزرگی از گرازهای وحشی را می بینند که به مزارع اطراف حمله ور شده اند البته دو تا عموی من هم این داستان را با کمی اختلاف می گویند اینکه چطور گرازها حتی دیوار باغ را خراب کردند یا اینکه یکی از عموهایم چطور دومتر دیوار را با یک حرکت بالا رفت و با دو دستش دو تا برادر کوچکتر را بالا کشید و کلی جزییات دیگر که به داستان آب و تاب می داد اما پدرم بیشتر مواقع ساکت می ماند و این نشانه این بود که یک جای داستان می لنگد. اما او ادامه داد که این گرازها از مرز شوروی می امدند و به خاطر قحطی که در آنجا بود به سمت جنوب در گله های صدتای حمله ور می شدند. داستان که تمام شد تقریبا بیشتر هندوانه خورده شده بود و من که نافم از زور شکم پری بیرون زده بود کنار پدرم که حالا یکوری دراز کشیده بود دارز کشیدم. چشمهایم آرام آرام روی هم می رفت که یک تکه سنگ کوچک به پایم خورد و هادی را دیدم که لب پشتبام پیراهن پر از هلوی من را در دست دارد و تا خواستم آرام بلند شوم بروم پدرم در همان حالت دارز کش پایش را روی سینه من گذاشت و گفت از جایت تکان نمی خوری و به آن کره خر هم بگو برود پی کارش تا بلند نشدم. هادی که خودش همه چیز را دیده و شنیده بود توی دو ثانیه ناپدید شد و لباس من و مقداری از آن هلو ها را همان لب پشت بام رها کرد و من هم در همان وضعیت خوابم برد. گرم خواب بود که یکی روی سینه ام زد. پدرم بود که کنار من نشسته بود بقیه هم امده بودن گویا من یک ساعتی خوابیده بودم بعد پدرم گفت برو اون هلو ها را بیاور ببینم این چی بود که به خاطرش ما را از خواب بی خواب کردی. حالا همه کنجکاو بودند و هاج و واج می پرسیدند کدام هلو ها . من که دل توی دلم نبود برای خوردن هلوهای که آن همه مشقت داشت خودم را بالای پشت بام رساندم و با پیراهن پر پایین آمدم و آن را جلوی پدرم گذاشتم او هم گفت حالا می روی تو انبار دو تا هندوانه بر می داری و در خانه آقای طوسی می بری و از او عذر خواهی می کنی . من هم قبل رفتن تا خواستم یک هلو بردارم محکم پشت دستم می زند و می گوید حق نداری از اینها بخوری بدو برو کارت را بکن بعد بیا بخور و من با سری پایین و مطمئن از اینک وقتی برگردم هلوی در کار نیست با دو تا هندوانه در زیر بقل به سمت خانه آقای طوسی راه می افتم.

بیاد پدرم در آستانه این سال جدید





Thursday, March 19, 2009

TWOD-042

I don't know, which state of lacking unity is whispering in my ears and when will be the time of union?
نمی دانم کدام فراق است که نوحه تنهای در گوشم نجوا می کند و کی وصل حاصل می گردد

TWOD-041

To catch a goal is hard, to have a right goal is even harder.
به خواسته رسیدن سخت است اما درست خواستن سختر است

Wednesday, March 18, 2009

Let things go vs know your boundries


Is there any solution for having a right social community? There is always a price for every little enjoyment that is involved with others. It is a kind of getting and giving. Only single person has infinite freedom to fly where ever, when ever, how ever, he/she wants. If we could live alone then we will surely do it but human being needs to live with others and that makes the life really complicated. Then rules and barriers start growing and every body end up into a little prison in the middle of crowd that we called it society. And by going forward to modern life, those little rooms become even smaller. The problem is nobody wants to let it go and if few people do it, there will be always some people who take an advantage of it. Such a complex circle, that makes me angry from people time to time. I think we need to develop the true nature of being human as same time as we try to make it easier.

Tuesday, March 10, 2009

TWOD-040

We only saw a part of life that it was in front of us.
همیشه باور داشته باشیم که ما فقط آن قسمت از زندگی را دیده ایم که در معرض دید ما قرار داشته است

TWOD-039

our minds are full of definitions, regulations and limitations that even make us to measure wetness or evaluate the flow rate of droplets, when we are looking at the rain.
ذهنها پر است از تعریفها ؛ قانون ها و چهار چوبها حالا حتی زمانی که به باران نگاه می کنیم یا خیسی شدن را اندازه میگیریم یا حجم سراریز قطره ها را

Monday, March 9, 2009

پسر پرنده

از خانه بیرون آمدم باید تمام مسیر تا مرکز شهر را دوان دوان می رفتم تو دلم مدام خدا خدا می کردم که نرفته باشد به ساعتم نگاه می کنم تقریبا یک یکربعی دیر کرده ام به سرعت قدمهایم اضافه می کنم نمی دانم چرا هر وقت قرار مهمی دارم یک چیزی پیش می آید این دفعه هم مادرم بعد از دو هفته غیبت تماس گرفت تمام هفته پیش مدام به موبایلش زنگ می زدم اما گویا خاموش بود و درست حالا که باید می رفتم زنگ زد و تا به خودم بیایم از هر دری صحبتی پیش آمد. ته دلم خیلی نگران هستم با خودم می گویم اگر او رفته باشد دیگه هیچ وسیله ای برای پیدا کردنش ندارم. تاز هفته پیش با هم آشنا شدیم قرار بود امروز کتابی را که مدتهاست منتظر هستم برایم بیاورد از شانس بد من اون موقع که نزدیک رودخانه برا هوا خوری رفته بودم دیدمش که نه موبایل همراهم بود نه خودکارو نه هیچ چیز دیگه ای که بتوانم شماره خودم را به او بدهم و پرسیدن شماره او هم در آن لحظه کار درستی به نظر نمی رسید و وقتی بعد یکم صحبت کردن بحث به کتاب مورد نظر رسید بهم قول داد که امروز برام بیاورتش تو میدان اصلی شهر اما خوب الان دیر شده و سوئدی ها هم معمولا زیاد سر قرار منتظر نمی ایستند. نمی دانم که اگر امروز نبینمش دوباره چطور میشود او را پیدا کرد. راستش را بخواهید حتی اسمش را هم درست لحظه ای که گفت فراموش کردم و توی آن موقعیت نتوانستم دوباره از او بپرسم. کم کم به میدان نزدیک می شوم اما توی میدان کاملا خلوت است امروز از آن روزهای سرد با بادهای تند است بعید می دانم کسی اینجا منتظر بماند در حال دویدن به اطراف نگاه می کنم اما از او خبری نیست حالا کاملا در وسط میدان هستم درست سی وپنج دقیه هست که دیر کردم و توی هوای سرد مدام نفس نفس می زنم دو دقیقه می ایستم اما به نظر بی هوده می آید به یک کافه مشرف به میدان می روم ایستادن در آن هوای سرد در حالی که با دویدن تمام بدنم لبریز غرق شده کار درستی نیست. سریع با یک کافه گرم روی یک صندلی مشرف به پنجره کافی شاپ می نشینم تا بتوانم تمام میدان را زیر نظر داشته باشم تمام حواسم به میدان است که یکی از من می پرسد: ببخشید می توانم اینجا بشینم. توی کافه نگاه می کنم تقریبا همه صندلی ها پر هستند حالا می شود فهمید این ساعت از روز چرا توی میدان کسی نیست. با سر تایید می کنم و او هم می نشیند چند دقیقه ای می گذرد و کم کم امیدم را از دست می دهم او حتما باید رفته باشد به لیوان کافی نگاه می کنم تقریبا خالی شده. همینطور که توی خودم هستم بقل دستیم می پرسد: گویا منتظر کسی هستید که اینقدر بیرون را نگاه می کنید. لبخندی می زنم می گویم: بهتر است بگویم بودم فکر کنم تا حالا رفته باشد من بیشتر از نیم ساعت دیر آدم. او که یکم کنجکاو شده می گوید: نیم ساعت اگر مانده بود جای تعجب داشت. من صحبت را قطع می کنم گویا به نظر از اینکه آن فرد اینقدر سریع وارد جزییات شد یکم گرفته شدم. موبایلم را در می آورم تا به فرهاد زنگ بزنم اما او گوشیش را بر نمی دارد باید فردا در مورد فرستادن پول به ایران با او صحبت کنم. با گذاشتن گوشی او دوباره می گوید: چیه جواب تلفن را نمی دهد. می گویم: به او زنگ نمی زدم به یکی دیگر از دوستان زنگ زدم شماره کسی که می خواست بیایید را ندارم وگرنه اینقدر بی قرار نبود و بعد تمام جزییات در مورد کتاب و بقیه را می گویم و ته دلم به این فکر می کنم که چرا من باید به کسی زیاد نمی شناسم این چیزها را در میان بگذارم ولی گویا او دوست دارد بداند و من هم بدم نمی آید تا با کمی حرف زدم گناه دیر آمدنم را یکم ماست مالی کنم. خلاصه در آخر گناه را گردن تقدیر می اندازم که چرا آن روز در جیبم خودکار نبود. او ادامه می دهد: چطور نتوانستی لنگه کتاب را تا حالا پیدا کنی. بعد توضیح می دهم که این کتاب زیاد تیراژ بالای نداشته و تنها دلیل علاقه من این است که داستان کوتاهی در آن است که من دوست دارم برای یک بار دیگر بشنوم. و برایش توضیح می دهم که وقتی کودک بودم داستانی را شنیدم که در آن پسری تلاش می کرد پرواز کند و برای اینکه اینکار را بکند چند پرنده می خرد و تمام وقتش را با آنها می گذراند تا اینکه پرنده ها تخم می گذارند و جوجه ها بزرگ می شوند و او پا به پای آنها رفتار می کند تا پرواز کردن را یاد بگیر چون می خواهد تا افقها برود و خواهر گم شده اش را پیدا کند و آخر هم به خواسته اش می رسد. بعد از آن من پردنه های زیادی گرفتم اما هیچ وقت پرواز را تجربه نکردم می خواهم با خواندن دوباره آن کتاب ببینم چه از قلم افتاده. او که حالا کنار من کمی خودش را روی صندلی جابجا می کند می گوید: واقعا فکر نمی کنی که یک روز پرواز کنی. منم که به سوء تفاهمش پی بردم می گویم هدف نویسنده هم این نبوده که درس پرواز کردن به تو یاد بدهد هدف این بوده که چگونه آزادانه برای هدفی که داری تمام تلاش خودت را بکنی و به نتیجه برسی. به ساعتم نگاه می کنم دیگر تقریبا یکساعتی از قرارمان گذشته از جایم بلند می شوم تا پالتویم را بپوشم بروم که یهو کسی را که منتظرش بودم کنار خیابان آنطرف میدان می بینم با عجله بیرون می دوم اما او در حال سوار شدن تاکسی هست و من فریاد می کشم اما خیلی دیر شده ماشین به راه می افتد و او دور و دروتر می شود. بدتر از آن قبل از سوار شدنش کتاب توی دستش را دیدم. سرم را پایین می اندازم و به سمت خانه راه می افتم چطور می شود او هم تا الان منتظر بوده است و من ندیده امش شاید در کافه آن طرف میدان رفته بود. کمی خودم را ملامت می کنم که چرا به آن کافه سر نزدم و چرا لااقل بیشتر در وسط میدان منتظر نماندم حتما مرا می دید اما خوب دیگر خیلی برای همه اینها دیر شده است. آرام به راهم ادامه می دهم و از جلوی کافه ای که درونش بودم رد می شوم که کسی مرا صدا می کند. همانی است که کنار من نشسته بود او می گوید به او نرسیدی. با ناراحتی ی گویم نه. بعد او ادامه می دهد: می خواهی اسم کتاب و تلفنت را برایم بنویس من برادرم توی کتاب خانه مرکزی استکهلم کار می کند شاید آنها یک نسخه از آن داشته باشند. می گویم: آخه توی کتاب خانه مرکزی یک شهر که کتاب کودکان نگهداری نمی کنند. او ادامه می دهد اتفاقا آنجا آرشیو بزرگی از تمام داستانهای کوتاه برای کودکان هست. منم که هنوز از کمک کردن و رفتار عجیب او سر در نمی آورم با کمی تریدی شماره ام را به او می دهم و خداحافظی می کنم. او لبخندی می زند و می گوید: حتما با تو تماس می گیرم. منم لبخندی می زنم و موقع دور شدن ته دلم می گویم: حالا شب دراز است و قلندر بیدار البته اگر درست گفته باشم

Wednesday, February 25, 2009

TWOD-038

Did you ever touch the edge of clouds or even think about touching them? Every little entities around us are real as much as that touch is real.
هیچگاه لبه ابرهای سفید را لمس کرده ای یا حتی به لمس کردن آنها فکر کرده ای اشیاء اطراف ما به اندازه این لمس حقیقت دارند

TWOD-037

It is really doleful to have a bigger mind and lower power than the surrounding milieu
چه غم انگیز است داشتن ذهنی فراتر و توانی کمتر از محیط اطراف

Tuesday, February 24, 2009

Nights in Rodanthe

I think having faith in the life is one of the most important parameters for going forward to the true humanity. This faith can be anything that makes you feel a complete person who can fly freely in the every delicate details of humankind.
Last night I was watching a movie named "Nights in Rodanthe". The theme of film was a little slow and the characters have the smooth passionate personality. All of them either they lost their faith or they never find it. According to the fact that one faith is related to another and people are the parts of each other destiny. In the Persian culture we have an old maxim about this type of situation, which it said; "Human beings are members of a whole, in creation of one essence and soul. If one member is afflicted with pain, Other members uneasy will remain. If you have no sympathy for human pain, the name of human you cannot retain". I believe finding a true soul-mate or being one is started by sharing and understanding. In these days, it happens accidentally and even most people in the deep down want same thing, but the first right step never takes place easily.
This movie has a good potential to spent few hours for watching it and a little bit will remind us to not being afraid of sharing our true face with others and not being inattentive to the every high value second of life.

Sunday, February 15, 2009

TWOD-036

There is not much different between people and as soon as they try to become somebody else then they will be more normal than ever.
انسانها با یکدیگر هیچ فرقی ندارند و وقتی تلاش می کنند این فرق را ایجاد کنند بیشتر در حد این انسان معمولی نمایان می شوند

TWOD-035

the roots of daily misery are deeper than what we have or what we need
ریشه خستگی روزانه فراتر از امکانات و شرایط اطراف ماست

یک هفته دیگر

دوره ده روزه بیماریم بلاخره تمام شد یادم نیست آخرین بار کی آنفلانزا گرفته بودم اما این بار بسیار بهم سخت گذشت با اینکه چند تا دوست اطرافم و همخانه ام تلاش زیبادی برایم کردند اما خوب بیماری خیلی قوی بود و حالا ه که خوب شده ام در حد یک کابوس از ذهنیتش باقی مانده. یک چیزی در مورد انسان بیمار مسلم هست حساس شدن است وقتی ما بیمار می شویم کمی حساسیتهای روزمره ما بالا می رود و در بعضی موارد به ما یادآور می شود که کمی بیشتر در مورد روند زندگی روزمره خود دقیق باشیم. آدم در آن لحظات می فهمد که چه چیزهای بیشتر ریشه ای و مهم هستند و چه چیزهای تنها رویای روزمرگی. خیلی خوب یادمه که در تمام شبهای هفته قبل مدام به جمع آدمهای که می شناختم فکر می کردم خودم را در آن کمای بیماری توی خانه مادری می دیدم که دارم با برادرزادها و خواهرزادهها بازی می کنم. براستی که هویت انسانی یکی از مهمترین عناصری است که باید همیشه به آن توجه کرد و هرجا باشیم و مشغول هر کاری باز در انتهای روز و در آن خلوت قبل از خواب این هویت گذشته ماست که به ما آرامش می دهد.
بگذریم، امروز و دیروز روزهای آفتابی خوبی بودند و من دیروز برای اینکه قدمی زده باشم و خریدی هم کرده باشم بیرون رفتم هنوز در گوشه کنار بازار می شود باقی مانده های تخفیفهای سال نو را دید وارد چند تا مغازه ی شوم می دانم که نباید زیاد خرید کنم چون خیلی از لباسهای که موقع کریسمس خریده ام هنوز از پاکت خرید بیرون نیامده اند فقط توی یک فروشگاه یک کمربند توجه من را جلب می کند کمی بالا پایینش می کنم و بعد از آنجای که کمربند به این باریکی تا حالا نداشته ام آن را می خرم تا لااقل در گوشه کمد لباس باشد خدا را چه دیدی شاید یک روز برای تریپ زدن لباس بدرد خورد. کمر را می گیرم و سر از یک کافی شاپ در می اورم اینجا شنبه صبحها تمام کافه ها شلوغ است و مردم معمولا در حال خرید هفتگی هستند و در بین آن یک استراحت کوتاه هم در کافه دارند. برخلاف روزهای عادی همه جا پر از بچه های قد و نیم قد هستند که خانواده برای استفاده بهینه از آفتاب آنها را بیرون اورده اند. کافه را تند تر از حد معمول تمام می کنم و راهی خانه می شوم باید چیزی برای خوردن اماده کنم چون صدای معده ام به راحتی تا یکمتر آنطرفتر شنیده می شود.
چند وقتی است تصمیم جدی گرفته ام که جز مطالب علمی چیز دیگری نخوانم البته این یک حسن بزرگ دارد از آنجای روابط اجتماعی در شمال اروپا بسیار پایین است وقتی من یک کتاب رمان یا حتی یک فیلم داستانی می بینم شخصیتهای داستان آنقدر تاثیر زیادی بر روی من می گذارد که تا مدتها فرصت نیاز دارم برای حل و فصل مشکلات آنها اما حالا که مطالب علمی می خوانم لااقل در گیر شدن برای فهم بهتر آنها به من کمک می کند تا دیدگاه تحقیق خودم را بالا ببرم اول فکر می کردم که باید خسته کننده باشد اما بر خلاف انتظارم اصلا اینطور نبود و بسیار هم جذابتر. دفعه بد که کتاب می خرم می خواهم در مورد تاریخ علم بیشتر بخوانم یادم هست که وقتی در دوره لیسانس درس تاریخ علم داشتیم همه با چه دقتی زندگی نامه و کارهای محققان را گوش می کردیم و در ذهن تمام ما این بود که روزی مثل یکی از انها می شویم و با یک کشف بزرگ برای تمام اعصار ماندگار خواهیم شد.

Thursday, February 12, 2009

TWOD-034

If you have one day in your life that you can do what ever you want then what will you do? (to know your real personality)
اگر یکروز در زندگی تو بود که می توانستی هر قدرتی داشته باشی اولین کاری که با آن قدرت می کردی چه بود؟ در راستای شخصیت شناسی بهتر