Friday, August 29, 2008

being alive is not the living

چند وقتی بود که می خواستم به زبان خودمون مطلب بنویسم اما از بس روی این کیبورد سوئدی با ماژیک سیدی فارسی تایپ کردم بعد پاک شد که منصرف شدم بدترین قسمت اون این بود که وقتی شروع به تایپ می کردم اثر ات ماژیک تا شب روی دستم باقی می ماند و اصلا نمی رفت گویا ماژیک روی دست بیشتر می ماند تا روی صفحه کیبورد ...

این روزها زمان سریع می گذرد و من ته دلم مدام دلهره است دلهره ای که نه می شود گفت زیبا نه می شود گفت بد . یاد قدیم وآرزوهای کوچکیمان می افتم آدم هرچی بیشتر بزرگ می شود جدیترو منطقی تر هم می شود تا به جای می رسد که حتی قدرت آرزو کردن هم ندارد برای همین الان تا می خواهم به آرزوی جدیدی فکر کنم تمام مشکلات و مسائل روزمره سراقم می آید و می بینم که کلی کارهای نیمه تمام و وظایف انجام نشده دروبرم ریخته که باید به آنها برسم به نظر من تنها آرزوی که الان می شود کرد با این همه مشغله این است که فرصتی برای آرزو کردن پیش بیاید یعنی آرزو کنم که دوباره بتوانم مثل بچگی آرزو کنم ...

آدمها بزرگ می شوند اما نه واقعا و نه با همان رشدی که از دوران کودکی آغاز کرده بودند آنها کم کم یاد می گیرند که جسور نباشند شجاع نباشند و سعی کنند هرچی می توانند زندگی را ثابت و منظم کنند به غول معروم سرعت زندگی را بگیرند و در کنار آن یک گوشه تا آخر عمر با خوبی خوشی زندگی کنند درست مثل تمام آخر داستانهای مادر بزرگها .. اما خیلی خنده دار است که تمام آن داستانها با خوبی و خوشی تمام می شد اما هیچ وقت به ما یاد ندادند که به خوبی و خوشی تا آخر عمر زندگی کردن یعنی چه .. مثلا قصه سیندرلا بعد از اینکه انها بلاخره به هم رسیدند تازه اول مشکلات مشترکشان است مخصوصا که همدیگر را هم به خوبی نمی شناختند وتازه دفعه دوم بود که همدیگر را دیده بودند خلاصه مگه چند روز می توانم توی همان فضای دوست داشتن و عاشق بودن زندگی کرد بلاخره اختلافها بیرون می آید بلاخره بچه ها به دنیا می ایند و زمان هزار جور پستی بلندی در مسیر راه آنها قرار می دهد و تا به خودشان می آیند می بینند درگیر یکسری مسائل روزمره زندگی شده اند که یا روزمرگی آنها را آزار می دهد یا مشکلات همراه با ان .. همیشه دلم می خواست بدانم که سیندرلا ده یا بیست سال بعد از زندگی مشترک چه روزه گاری خواهد داشت .. شما چه فکر می کنید ...

گویا خیلی وقته فارسی تایپ نردم خواشحالی فارسی تایپ ردن اینقدر زیاده که هرچی به ذهنم می آید می نویسم بدون اینکه بهش فکر کنم و یا جهتی به نوشته ها بدهم ...

برگردیم سر روزمرگی خودمان ببینیم که امورز چه چیزی از درون بیرون می اید و روی کاغذ ثبت می شود ...

کودکی را دوست دارم وبزرگ شدن را بیشتر دوست دارم اما بزرگ بودن را دوست ندارم اشکال کار اینجاست ...

تمام هیجانات زندگی برای این است که روزی بتوانی با آسایش در گوشه ای زندگی کنی پس بیایید با آسایش همین الان در گوشه ای از زندگی زندگی کنیم و هیجانات را بسپاریم بدست آینده ...

چیزی از زندگی نمی خواهم مگر سادگی و ولی گویا همین سادگی گرانترین چیزی است که می توانی به آن برسی ...

همیشه زود گم می شوم ولی مدتها طول می کشد تا خود را پیدا کنم ...

قدم اول مهمترین قدم زندگی است شاید برای همین است که مدتهای زیادی در همین قدم اول زندگی باقی مانده ام ...

این روزها از پشتکار , خلافقیت , تکاپو و هدفمند بودن تنها تعریفی در ذهن من باقی مانده است . . .

به اندازه توانائی هایم تلاش نمی کنم و این مرا آزار می دهد ...

سه اصل مهم زنده بودن , زندگی کردن و اگاهی از دو اصل اول ..

زندگی سخت است زندگی آسان است زندگی هیچ چیز نیست زندگی زیباست زندگی پیچیده است زندگی ساده و آرام است زندگی جریان دارد زندگی چون دیوار بلندی است زندگی رابطه من و تو است زندگی تنهای جاودانه است زندگی مرز خواب و بیداری است زندگی نفس کشیدن لحظه به لحظه ماست زندگی آواز زیبای پرنده است زندگی شکار کردن برای زنده ماندن است زندگی صلح است زندگی مبارزه هروزه است زندگی نتیجه آفرینش است زندگی بهره بردن از خلقت است زندگی سکون است زندگی دست و پا زدن ودر مشلاکت روزمره است زندگی امید است زندگی پذیرفتن و دنباله رفتن است زندگی با مرگ پیایان می یابد زندگی با مرگ معنی پیدا می کند زندگی تولد است زندگی تولد می یابد زندگی مال همه موجودات زنده است زندگی همیشه شامل معدودی از انسانها می شود ... من زندگی میکنم .. من زندگی نمی کنم ... من اصلا نمی دانم زندگی کردن یعنی چه ... من زندگی کردن را خوب فهمیده ام ... من زندگی را هیگاه ندیده ام .. من با زندگی زندگی کرده ام ... و ....

No comments: