Monday, April 14, 2008

Lale Park

پارک لاله

در خونه رو محکم بهم می زنم بدون اينکه فکر کنم بسمت پارک لاله حرکت می کنم. ديگه شبها هوا خيلی سرد ميشه و نمی شه تا دير وقت بيرون موند جلوی پارک حسابی خلوته. روی يکی از نيمکتهای جلوی پارک می نشينم که باران شروع به باريدن می کنه با عجله خودمو به کافه سارا جلوی پارک می رسانم يک چای سفارش می دهم و پشت يک ميز کنار پنجره می نشينم. ديگه کافه کمکم داره حسابی شلوغ ميشه در حال بازی کردن با قاشق توی ليوان چای هستم که يک صدا منو بخودم می آورد . آقا ميشه منم اينجا بشينم چون همه ميزها پر شده. سرمو بالا می گيرم صدای بسيار ملايم و لطيفيه . يکهوچشمم به يکی از همين کارتون خوابهای پارک لاله می افتد. يک خانم که بهش مياد ۳۵ تا۴۰ سالی داشته باشه آخه صورتش همش سوخته و نميشه از روی اون سنشو فهميد ولی صداش به نظر ۲۰ ساله مياد فکر کنم چند بار جلوی پارک ديده بودمش چون به نظرم آشنا می آمد . بهش ميگم: بفرماييد خواهش می کنم

- می دونم براتون سخته که من سر ميزتون بشينم ولی بيرون خيلی سرده الان که باران مياد اصلا نميشه بيرون ماند منم اگه خيس بشم شب برام خوابيدن حسابی سخت ميشه

- نه خواهش ميکنم چرا بايد برام سخت باشه تازه خوشحال ميشم با خانمی مثل شما آشنا بشم

- من شما رو خيلی می بينم همين اطراف زندگی می کنين

- آره خوب من هر روز يکی دو بار توی پارک ميام از دوستهای پيمان هستم همون که هميشه کت شلوار سياه می پوشه

- پيمان رو می شناسم دو بار ازش سيگار گرفتم پسر خوبيه

- چند وقته توی اين پارک می آييد

- حدوده سه سالی هست

- زمستان هم توی پارک می مانيد

- نه از طرف زندان يکسری ماشين مياد دنبال ما و ما رو می بره زندان تا آخر فصل سرما ما را آنجا نگه می دارن هوا که گرم ميشه دوباره مارا آزاد می کنن

ناگهان شروع به سرفه شديد می کنه بعد ادامه ميده

- پارسال دو ماه دير امدن چند تا از دوستام مُردن اميد وارم امسال زود بيان چون امسال سردتر هم شده

سرفه هاش هی شديد تر می شن بلند ميشم براش يک کيک و چای می گيرم جلوش ميزارم بهش اشاره می کنم که اينها مال اونه. اونهم آرام ليوان چای رو ميگيره دستش توی حرکاتش ظرافت خاصی رو مشاهده می کنم ازش می پرسم : کسی رو نداری

- چرا يک خواهر و برادر دارم

- اونها کجا هستند

- توی همدان زندگی می کنن با پدر و مادرم

- تو چرا با اونها زندگی نمی کنی دوست نداری

آرام نشسته و هيچی نمی گه دوباره سوال خودمو با يک لحن آرامتری تکرار می کنم اون فقط مستقيم به چای توی دستش نگاه می کنه بعد در حالی که می خواهد يک چيزی رو تکرار کنه بغض گلوشو می گيره و اجازه صحبت بهش نمی ده آرام دست می بره يک دستمال کاغذی بر می داره صورتشو پاک می کنه

در همون لحظه چند تا پسر وارد کافه می شوند از قيافه هاشون معلومه که شهرستانی هستن يکی از آنها را می شناسم توی چاپ خانه ميدان انقلاب کار می کند يک بار که رفته بودم پايانامه ام را بدم صحافی کنند اونجا ديدمش صاحب کارش مدام سرش داد می کشيد - که تو اصلا حواست سر جاش نيست همش خراب کاری ميکنی- و از اين جور حرفها . پسرها درست پشت سر من و روبری خانم نشستن اين خانم با ديدن پسرها روسريشو محکم تر جلوی صورتش ميگيره تا ديده نشه و تمام حواسش به اونها ست . ازش می پرسم برای چی امدی تهران

- نمی دونم فکر می کردم بتوانم اينجا کار خوب پيدا کنم اون موقع که امدم تهران اصلا به اين فکر نمی کردم چرا دارم ميام شايد چون جای ديگه ای نداشتم

کنجکاوتر می شوم ازش می پرسم ازدواج کردی . لحظه ای آروم ميشه بعد شروع به گفتن می کند و در حين صحبت دائم حواسش به روبرو است و صدايش خيلی قشنگ و آرامه از توی کيفش يک عکس در می اورد که مال دوره دبيرستان هست با مقنعه و روپوش مدرسه عکس گرفته باورم نميشه چون دختری که من توی عکس می ديدم وای خدای من چقدر فرق کرده . اون به صحبت ادامه ميده:

آره تازه رفته بودم سال سوم دبيرستان که اولين پسر امد خواستگاريم اون پسره توی کتاب فروشی ميدان امام خمينی همدان کار می کرد . مادر پسره می گفت که پسرش منو وقتی ديده که داشتم از اونجا کتاب می خريدم البته راست می گفت چون من هر وقت می خواستم کتاب بخرم اونجا می رفتم اولش منم مخالف بودم با ازدواج و به خانواده ام گفتم که آنها نيايند خواستگاری چون می خواستم درس بخوانم اما بلاخره انها امدن بعد که حميد رو ديدم خيلی ازش خوشم امد اما بعد از خواستگاری خانواده ام بهشون جواب رد دادن بدون اينکه از من نظری بخوان انها هم چند بار ديگه امدن اما خانواده من قبول نکردن و حتی يک بار هم نظر من را نپرسيدن يک بار حميد من را توی خيابان ديد قلبش تفلکی تند تند ميزد يک چيزهای گفت منم که هيجان زده بودم نفهميدم چی ميگه يک بار هم از طريق يکی از دوستام به من يک نامه رسانيد . از متن نامه خوشم امد من هنوز نامه را دارم بهش جوابی ندادم اما توی دلم می خواستم تا يک بار ديگه حرفش توی خانه پيش بياد تا من نظر خودم را بدم اما هيچ وقت پيش نيامد . يکبار هم که به مامانم گفتم حسابی پکر شد و شروع به ناله و نفرين کرد که من چه دختر سر بهوای شدم ديگه حالا اينقدر پررو شدم که تو روی خانواده ام می ايستم از اين جور حرفها منم کم کم داشتم حميد رو فراموش می کردم سال سوم دبيرستان تمام شد . و سال چهارم من آنقدر در گير کنکور بودم که خيلی کم پيش می آمد که به حميد فکر کنم ولی اون هنوز از سماجت خودش دست برنداشته بود مثل اينکه فهميده بود منم از اون بدم نمياد. چند ماه از سال تحصيلی گذشته بود که مامان وبابام عازم مکه شدن و قرار شد همه تا وقتی که انها بر گردن خانه بردار بزرگم اکبربرويم اين برادر نا تنی ما بود يعنی فقط با پدر با ما مشترک بود از انجای که زن اول پدرم فوت کرده بود چندين سال بعد پدرم با مادرم ازدواج کرد برادرم تقريبا ۳۲ سال داشت و زن برادرم به اتفاق پدر ومادرم راهی زيرات بودند . خانه برادرم فقط يک خواب داشت با يک پذيرای و يک نشيمن از انجای که سر و صدای بچه ها توی نشيمن نمی گذاشت درس بخونم من هميشه توی پذيرای درس می خواندم همون جا هم می خوابيدم . يک شب که طبق معمول کنار کتابهای مدرسه خوابم برده بود احساس کردم يک دست داره بازوی من را فشار می دهد با سرعت از خواب بيدار شدم و برادر بزرگم رو ديدم که کنار من خوابيده بلند شدم و يک ملافه روی اون کشيدم و خودم رفتم توی نشيمن بقل بچه ها خوابيدم. فردای ان روز کلی در مورد قضيه ديشب فکر کردم اما به نتيجه نرسيدم . چند شب بعد دوباره همون اتفاق افتاد ايندفعه با هراس از خواب پريدم چون با تمام وجود گرمای بدنش روی تنم احساس کردم بلند شدم ديدم دوباره کنار من خواب است بهش گفتم اينجا چکار می کنی بدون اينکه جواب منو بده چشمهاشو بهم ماليد گفت: چی شده . حسابی ترسيده بودم نمی دونستم چکار کنم به سرعت طرف حمام دويدم و در حمام رو از پشت روی خودم بستم وتا صبح انجا ماندم . صبح با صدای محکم در بيدار شدم برادرم پشت در محکم می کوبيد آخر هم که ديد در را باز نمی کنم با پيچ گوشتی تمام پيچهای در را باز کرد . همه بچه ها رو فرستاده بود خانه همسايه بازی کنن . خيلی التماسش کردم که به من کاری نداشته باشه اما اون می گفت حالا که تا اينجا رسيده بگزار کار تمام بشه اين قدر اين مسئله سريع اتفاق افتاده بود که نمی دانستم در قبال اون چه بايد بکنم به ناچار از خونه زدم بيرون و پای برهنه بسمت پارک دويدم . اون روز تا شب بيرون بودم اصلا نمی دونستم چکار کنم هم گرسنه ام بود و هم هوا حسابی سرد بود شب رو هم توی توالت پارک خوابيدم فردا به يکی از دوستام زنگ زدم اون با کمی لباس و پول امد دنبالم منم برگشتم خانه مجبور شدم برای اينکه برم توی خانه خودمان تمام قفلها را عوض کنم و تا امدن مامان و بابا اونجا ماندم يک روز هم اکبر امد کلی درو زنگ زد اما من در را باز نکردم انهم رفت. بلاخره خانواده برگشتن خانه چند روز اول که همش در گير بازگشتن انها بوديم منم حسابی از درسهام عقب افتاده بودم چون تمام کتابهام مانده بود خانه اکبر . ولی بعد از چند هفته غيبت من در خانه اکبر لو رفت و به موازات ان با دروغهای که اکبر برای بابا گفت و تغيير دادن کل داستان مشکلات من روز به روز بيشتر شد من که از مطرح کردن داستان در هر حالتی مخالف بودم بيشتر مورد سوءظن اطرافيان قرار گرفتم و زمانی هم که تحت فشار پدرم حقيقت رو گفتم گويی که هيچ اتفاق تازه ای نيفتاده است بنابراين با گفتن حقيقت از زبان خودم کار را خراب کردم نه تنها حرفهاتيم را باور نکردن بلکه متوجه شدن که واقعا قضيه ای بوده بعد از آن روز من هرروزتوسط پدرم تنبيه می شدم ديگه حق خروج از خانه را نداشتم تا جای رسيد که تقريبا نيمی از وقت من در حمام خانه می گذشت حتی يک روز هم نبود که از بر خوردهای خصمانه پدر و مادر در امان باشم بحث کم کم بالا گرفت و دامنه آن به اقوام و همسايه ها رسيد تا جای که ديگه هيچ کس رو غير پدر مادرم نمی ديدم و در اتاقی زندانی شده بودم درست مثل جزاميها با من برخورد می شد . ديگه تحمل نکردم از خانه زدم بيرون کمی لباس و پول برداشتم و فرار کردم اول نمی دانستم کجا بروم و چکار کنم يک شب تو مسافر خانه ماندم و شب دوم بخاطر کبودی صورتم و رفتار مشکوک من صاحب مسافر خانه دچار شک شد و مجبور شدم انجا رو ترک کنم قبل از اينکه به تهران بيام چند بار درب مغازه حميد رفتم خواستم با تمام وجود عشق خودم رو بهش نشون بدم و بهش بگم که واقعيت چيه ازش کمک بخوام اما هر بار که از دور چشمم به حميد می افتاد باز پشيمون می شدم تا وقتی که تصميم گرفتم به تهران بيام چند روز اول بد نبود توی همون روزها بلاخره خودم را راضی کردم برای حميد نامه بنويسم ولی جای خودم را نگفتم ترسيدم خبر به پدرم برسه دوباره مجبور بشوم ان همه شکنجه را تحمل کنم . بعد از ان نامه ديگه خبری ازش نداشتم کم کم اوضاع من توی تهران روز بروز خرابتر می شد پولم که تمام شد تازه فهميدم در گير چه بازی خطرناکی شدم مدتها با گرسنگی و توی توالتهای پارکها می خوابيدم شبها را روز می کردم کارم شده بود توی سطلهای زباله ساندويچ فروشيها برای خودم غذا پيدا کنم تا اينکه با هانيه آشنا شدم دختر شمال بود اونم اوضاع مثل من داشت از طريق اون با آدمهای مختلفی رابطه بر قرار کردم روزبروز اوضاع اقتصاديم بهتر می شد کافی بود کمی مواد جابجا کنم يا بعضی کارای ديگه... بعد از اينکه گروه فهميد من هيچ کس رو برای حمايت ندارم فشارها بيشتر شد حالا ديگه از من ناخواسته هر نوع استفاده ای می شد يک بار هم که خواسته بودم از گروه فرار کنم تمام بدنم را با قاشق داغ سوزانده بودند همشون بی شرفها آدمهای نامردی بودند ببين به روز صورتم چی آوردن اوايل با شوخی گاه گاهی بدنم را با آتش سيگار می سوزاندن آخرين بار که رهام کردن تمام صورتمو با آب برنج به اين شکل در آورده بودن به خاطر اينکه يکی از دستور های احمقانه آنها رو انجام نداده بودم بهم گفتن بايد ....... بکنم اما من واقعا نمی تونستم. اما حالا خيالم راحتم کسی بهم کاری نداره ديگه اين جور زندگی برام سخت نيست احساس می کنم بهترين روزهای عمرم هست . ازش می پرسم ديگه با حميد تماس نگرفتی .

- با حميد نه اما يک سال بعدش اتفاقی به يکی از دوستهای قديمم زنگ زدم اون حميد را می شناخت باهاش همون موقعها که مدرسه می رفتم در مورد حميد و خواستگاريش صحبت کرده بودم خانه انها نزديک کتاب فروشی حميد بود تازه برادرشم با حميد دوست بود او بهم خبر داد که بعد از رسيدن نامه حميد امده تهران منو پيدا کنه و برای هميشه تهران ماندگار شده بلاخره دوستم توانست آدرس حميد را توی تهران پيدا کند اما ديگه خيلی دير شده بود من توی همين وضعيتی بودم که الان هستم . می پرسم : پس او را ديدی

- آره با آدرسی که داشتم رفتم ديدنش ولی باز دوباره نتونستم برم توی مغازه همين که هر چند وقت يک بار ميرم ديدنش دلم آروم می گيره هنوز خيلی دوستش دارم

- پس نمی داند تو از جاش خبر داری

- نه نمی داند خودم نمی خواهم که بفهمد

- آخرين بار کی ديديش

- همين امروز همين جا بعد خيلی ارام بلند ميشه بهم ميگه اگه پشت سرتو نگاه کنی اون پسر با کاپشن مشکی حميد است همين جا توی يکی از چاپ خانه های انقلاب کار می کند و بعد از در خارج می شود منم با سرعت به عقب بر می گردم و پسری که توی چاپ خانه ديده بودم را می بينم که با دو تا از دوستاش دارن چای می خورن بلند می شوم ميرم سر ميزشون . سلام می کنم ميگم : منو می شناسی کمی ترديد می کند

- قيافتون خيلی آشناست

- چند وقت پيش امدم چاپ خانه شما يک پايانامه دادم صحافی کنيد

- آره حالا يادم امد .

-راستی اسم شما آقا حميد بود درسته

- آره اسم شما چيه

- محمد خوشبختم من همسايتون هستم نزديک دانشگاه تهران خانه گرفتم.... خوب خداحافظ خوشحال شدم

از در کافه بيرون می آيم کلمات توی سرم حرکت می کنن . بسمت خونه حرکت می کنم بمحض ورود سی دی بوچلی را که تازه از نوار فروشی بتهون توی ولی عصر روبروی بزرگمهر خريدم می گزارم توی ضبط و صداشو حسابی بلند می کنم انوقت خودمو توی تخت رها می کنم نمی خواهم الان هيچ چيز رو برای خودم تحليل کنم زندگی هميشه همين طور بوده و خواهد بود .....

No comments: