Friday, April 4, 2008

Roya (Dream)

رويا

اشکهايم را پاک می کنم و دفترچه را آرام توی کشو می گزارم. جملات توی دفترچه دائم جلوی چشمم حرکت ميکنند انگار اين من هستم که دارم فرياد می زنم بعضی از اين جملات را با خودم تکرار می کنم -----ای کاش روزی ببينم محبت اين زائيده ترس بشری روزی به پايان رسيده است ای کاش خداوند دوباره متولد شود وپايان بدهد اين زخم ابدی بشر را وای کاش ...

دور حوض با شدت دنبال رويا می دوم که يکهو پاش گير می کنه به لبه حوض و پرت ميشه توی آب باصدای بلند می خندم آخيش دلم خنک شد تا تو باشی که منو خيس بکنی از توی حوض با مشت روی من آب می پاشه مامانم روی تراس دادميزنه دختر بيا بيرون سرما می خوری ... ‌امان از دست تو نمی دونم چرا تو همش بايد با پسرها بازی کنی بيا برو تو .... رویا از کنار حوض بالا مياد آرام بهم ميگه حالا حسابتو ميرسم بعد منو حل ميده توی آب حسابی حالم گرفته ميشه. رويا از من ۲ سال بزرگتره توی خونه ما منو رويا و مريم و حبيب توی يک گروه هستيم حبيب برادر کوچيک منه مريم هم همسن منه بقيه بچه ها هم توی گروه مخالف هستند. رويا هميشه برای اذيت کردن ديگران کلی نقشه توی کلش داره يادمه اون روز چطوری حال زهرا خانم را گرفت آخه زهرا خانم در غياب مامان کلی بداخلاق ميشه و خدا نکنه که بهش بگی نهار کی حاضر ميشه اونوقت ديگه خبری از نهار نيست. يک روز رويا توی ظرف آشی که همسايه آورده بود کلی فلفل ريخت آخه توی خونه ما فقط زهرا خانم است که آش دوست داره يکبار ديگه هم بخاطر اينکه نگذاشته بود با چرخ خياطی برای عروسکهاش لباس بدوزه تمام آستينهای لباس زهرا خانم را قيچی کرده بود........

اولين بار بود که ميديم رويا ناراحته از کنار ما رد ميشه خوب بهش نگاه می کنم اون سال آخر دبيرستانه چقدر قيافه آرامی پيدا کرده کی فکرشو می کنه اين همون آدمه رويا تنها خواهری بود که از دست خواستگارها جون سالم بدر برده بود آخه بقيه خواهرام قبل ديپلم همه ازدواج کرده بودن ولی اون فرق می کردهرکس هم می آمد خواستگاری کلی آبرو ريزی راه می اندخت.می پرسم رويا چی شده نگاه تلخی بهم می کنه ميره توی اتاقش اين روزها بشدت در گير کنکوره احتمالا بهمين خاطره که حسابی پکر شده ولی تازه يک هفته است که شروع کرده درس خوندن يعنی منم موقع کنکور مثل اون ميشم..........

ديگه هيچکس رويا را نه پشت تلويزيون نه توی حياط نه روی درخت نه لب ديوار نديد...........

موقع نهار همه دور سفره نشته ايم رويا از در با لبهای آويزان وارد ميشه رضا می پرسه نتيجه کنکور گرفتی با سردی جواب ميده آره سريع ميره توی اتاقش حتما داره برای مرحله دوم می خونه يکم غذا توی ظرف ميکشم می برم براش اين کار خيلی دوست دارم از طرفی هم می دونم اگه من براش غذا نبرم حتما از گرسنگی بی حال ميشه . با سينی وارد اتاقش ميشم ٫ چيه کنکور را خراب کردی خوب دوباره خر خونی کن برای شما دخترها که کاری نداره. بهم از گوشه چشم نگاه می کنه ميگه برو بابا توام ضمناً ظرف غذا رو هم ببر خودم ميام سر سفره غذا می خورم. ظرف ميزارم کف اتاق ٫ پررو خودت بيار ٫ بعد ميام بيرون. مامان ميگه: چشه اينهم که هر دفعه يک سازی می زنه نه به بچگی هاش که از صداش آدم سرسام ميگرفت نه الان که زورش مياد حرف بزنه. حرفهای مامان مثل اين بود که انگار چند تا بار من کرده باشن. تند جواب ميدم بابا خوب کنکور داده تازه هنوز مرحله دوم مونده. مامانم ادامه ميده شما هم با اين کنکور خودتونو ديونه کردين بگو دختر تو که فکرت هزار جا هست چه به کنکور دادن . رويا آرام کنار سفره ميشينه رضا بلند ميگه چيه خراب کردی بابا دخترها بايد زود شوهر کنن برن خونه بخت وبلند می خنده مامانم هم سرشو تکون ميده رويا کاغذ توی دستشو وسط سفره پرت می کنه ميگه اينم نتيجه کنکور. رضا با سرعت کاغذ را قاپ می زنه تندتندچشمهاش روی کاغذ تکون می خوره دوباره آرام کاغذ را وسط سفره رها می کنه حسابی دمق شده آخه اونم سال ديگه کنکور داره وبايد از الان شروع کنه به خوندن. کاغذ را بر می دارم تند تند دنبال رتبه می گردم آره اينجا نوشته رشته پزشکی رتبه داوطلب ۱۲ اها دوباره می خونم ۱۲ درسته می پرم بالا داد ميزنم رتبش ۱۲ شده مامانم يک لبخند ميزنه بقيه هر کدوم به اندازه خودشون خوشحال ميشن رويا ميگه تازه ميفهم چقدر بقيه خنگن منجمله آدمهای که سال بعد کنکور دارن رضا بلند ميشه محکم می زنه پشت کله رويا............

صدای خواهشهای رويا مياد هيچ وقت نديده بودم اون با چنين حالت شديد از کسی چيزی بخواد بلند ميگه آخه چی ميشه مردم هرچی بخوان بگن مامان ول کن تو رو خدا خودم کار می کنم اجارشو می دم. مامان ميگه: باز حرف خودتو ميزنی آخه کی ديده دختری توی شهری که خانواده اش زندگی ميکنن بره خونه مجردی بگيره تازه جواب دادشات و پدرتو کی می خواهد بده بگم اين دختر برای چی رفته جدا زندگی کنه ها.........

رويا از نظر فکری ديگه از من خيلی دور شده نمی تونم ديگه بفهمم اون چی ميگه اين روزها نزديک کنکور منم هست اما بر خلاف بقيه من نه درس می خونم نه دلهره دارم همش اميدوارم بتونم توی مرحله کشوری المپياد رياضی مقام بيارم به غير از رويا همه مسخره ام می کنن نمی دونم اگه بقيه راست بگن چی ميشه بايد برم سربازی ٫ ذهنمو پاک می کنم نمی خواهم به اين حالت فکر کنم..........

رويا با خوشحالی تندتند وسائل رو توی خونه ميبره بهش ميگم ميشه منم بيام با تو زندگی کنم با سرعت جواب ميده: اگه می خواستم شما پيشم باشين که ديگه چرا خونه جدا بگيرم. خيلی ناراحت ميشم وقتی منو توی اين حال ميبينه ميگه هر وقت خواستی می تونی بيايی ولی حتما يک روزقبلش بهم زنگ بزن بگو...........

توی اين ماه اين دفعه چهارمه که دارم زنگ ميزنم هر بار يک چيز جوابم ميده ٫ نمی دونم صبح تا شب توی اون خونه چکار ميکنه چون زهره هم کلاسيش رو توی خيابان می ديدم ميگفت چند وقتی هست که هيچ کلاسی رو توی دانشگاه نمی ياد حتی ميان ترمها رو هم نيومده بده.............

رويا پشت تلفن ديگه با من خيلی حرف نمی زنه دوست ندارم اين موضوع را به مامان بگم چون می دونم فقط داد و هوار راه می اندازه ............

رويا روی تراس نشسته مامان بلند بلند داد ميزنه ميگه تو فقط چای بيار٫ بعد برو نمی خواهی که کوه بکنی نميشه بگم دختر ما رو کسی حق نداره ببينه آخه اينها رسمه دختر چرا حاليت نيست تو فقط يک ساعت بيا بعدش برو ٫ به قيافه رويا نگاه می کنم صورتش حسابی لاغر شده خانواده فکر می کنن مال درس خوندن زياده اما فقط من می دونم که اون حتی اين ترم ثبت نام هم نکرده هميشه لباسهای خيلی مرتب می پوشه انگار توی سالن مده ٫ مامان تند تند حرف ميزنه رويا هم فقط با گوشه مانتوش بازی می کنه واصلا هيچی نمی گه ...........

خيلی وقته از رويا خبر ندارم از وقتی من هم از خانواده جدا شده ام کمتر از حال بقيه با خبرم به خونه اش زنگ می زنم صدای از پشت تلفن ميگه تا اطلاع ثانوی تلفن قطع می باشد بلند ميشم لباس می پوشم که برم در خونش..........

زنگ را دوباره فشار می دهم شايد خرابه با ضربه های محکم به در می زنم در باز ميشه زن صاحب خونه است اونها طبقه پايين ميشينن بلند ميگه آقا محمد شماييد فکر کنم خواهرتون نيست چند روز گفت می خواهد بره سفر من مواظب خونه باشم آخه نمی دونم چطور برای سفر پول داره ولی اجاره ما رو نمی ده همش ميگه در مورد اجاره فقط با خودم صحبت کنيد الان ۳ ماهه که اجاره نداده. جواب ميدم: حتما سفر واجبی بوده که رفته مياد اجاره شما رو هم ميده ........

توراه همش با خودم حرف می زنم آخه کجا رفته برم خونه شايد بقيه بدوننن..........

توی خونه به مامان ميگم با رويا تلفنی حرف زدم حالش خوب بود ٫ مامان ميگه: منکه از اين دختره يک ماهی هست خبر ندارم نميگه مامانی هم هست خانواده ای هم هست آخرش خودشو سر اين درس خوندن ها ميکشه. حالا می فهمم هيچکی ازش خبری نداره........

ساعت ۲ شب تلفن زنگ می زنه پتو رو کنار می زنم چشمهامو بزور باز می کنم آخه کی می تونه باشه با ناراحتی گوشی را برميدارم ميگم کيه. صدای رويا در حالی که کمی هم ميلرزه جواب ميده منم محمد حالم خيلی بده سريع از جام بلند ميشم تند می پرسم: چی شده کجای چرا تلفنت وصل نيست از کجا زنگ می زنی . صداش دوباره ميلرزه ميگه ببخشيد ناراحتت کردم هيچی نيست بخواب خداحافظ. الو الو الو........

حسابی بهم ريخته شدم تلفن ديشب خيلی اذيتم کرد بلند ميشم به تاکسی تلفنی زنگ می زنم.......

تاکسی جلوی در خونه ترمز می زنه با سرعت پياده می شم تندتند زنگ خونه را ميزنم جواب نمياد و مشت به در می کوبم دوباره زن همسايه ظاهر ميشه. چی شده محمد آقا اول صبحی بچه ها خوابن. از رويا خبر ندارين. نمی دونين خونه است يا نه. از کجا بدونم من ۲ روز پيش ديدمش تند تند از پله ها می رفت بالا تازه با ما که اصلا حرف نمی زنه. با ناراحتی بر می گردم ٫ آخه چکار می کنه اين دختر کاش مامان با خونه موافقت نمی کرد کم کم از اين خونه کوچه صاحب خونه بدم ميامد حالا چکار کنم ........

. اين روز سوم است که ميام در خونه خبری ازش نيست بايد برم به بقيه بگم. سريع به سمت خونه مامان حرکت می کنم...........

مامان بلند بلند داد ميزنه:دلمون خوش بود که تو لااقل ازش خبر داری خوب چرا زودتر نگفتی بزار من اين دختررو ببينم وای اگه بگوش باباش برسه پوست همه ما را می کنه بلند شو بريم خونش ببينيم چه خاکی بايد به سرم بريزم گفتی چند روزه خونش نرفته ۴ روز به دوستاش زنگ زدی نمی دونم برم کلانتری نرم ...........

.جلو در خونه رويا ايستاديم صاحب خونه با زور در خانه رويا را باز می کنه بوی تندی بيرون ميزنه معلوم نيست بوی چيه يکسالی بود دوست داشتم بدونم توی اين خونه چه خبره . توی خونه پر ته سيگار است کاش به مامان نگفته بودم بياد ٫ خودم هم نمی دونستم رويا سيگار ميکشه نمی دونم چرا توی اتاق ته سيگارها ولو است تمام اطراف خونه سيگار خاموش کردن همه روژلبی است اکثر سيگارها تا نصفه کشيده شده بوی خيلی بدی از طرف حمام و دستشوی مياد در دستشويی را باز می کنم چيز بجز ته سيگارها که کف آن خاموش شده نمی بينم پس اين بوی تند مال چيه بطرف حمام ميرم در باز می کنم . نه نه نه نه نمی تونه درست باشه .............

نمی دونم چرا اصلا گريه ام نمی گيره هيچی توی فکرم ندارم که بهش فکر کنم آرام خاکهای روی قبر را بادست مشت می کنم رضا زير بقلم را ميگيره از بس گيره کرده چشمهايش پف کردن نمی دونستم اينقدر رويا را دوست داره يعنی من دوستش ندارم چرا حتی يک قطره اشک هم نمی ريزم شايد رويا نمرده آره رويا نمرده حتما رفته با دوستاش بيرون بياد خونه به من زنگ ميزنه راستی يادم باشه برم در خونه همکلاسيش شايد اونا بدونه رويا کجا رفته فردا ميرم امروز کلی مهمون داريم همه اين ادمها ميان خونه ما. کاش مهمون نداشتيم رويا از مهمون خوشش نمياد...........

دوباره بقيه جملات دفترچه را بياد ميارم ---انسان چيزی نيست جز لحظه ای از توهم خدا هر آنچه مايه رنج ابدی بود به انسان داده شد تا خالق او بتواند چند صباحی بيشتر بيارامد. خالق تنها اسير انزوای خويش است او با آفرينش خواست تنهای خود را تقسيم نمايد اما گريزی از حقيقت خود ندارد...---بايد سعی کنم کمتر اين مطالب را بخوانم يادمه روزی که با هم اين دفترچه را خريديم دو تای عين هم گرفته بوديم رويا تو اون لحظه گفت: بيا توی اين دفترچه ها فقط حرفهای قشنگمون را برای هم بنويسيم راستی دفترچه من کجاست فکر کنم بايد ته کمدم باشه . بلند ميشم دفترچه را باز می کنم خالی خالی است روی صفحه اول شروع به نوشتن ميکنم.-----هر چقدر آگاه باشي باز چيزي هست که در تو انديشه تنهاي را آشکار کند و تنهاي بزرگترين حقيقتي است که از آن هيچگاه نمي توان گريخت.......

No comments: